عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷
مساز حجره وحدت درین مضیق خراب
که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب
ز کاینات ببر پی که بر دریچه دل
تویی نخست پس آنگاه کاینات حجاب
ز زهر فقر طلب نوشدارو از پی آن
که آب ناخوش دریاست جای در خوشاب
به نقد عمر قناعت بخر که نیست خطا
یکی نفس به دو عالم مده که هست صواب
ز نوش و زهر جهان چون رهی که تعبیه است؟
دوا و درد ز بهر تو در دو پر ذباب
ببین به بزر قطونا که وقت خاییدن
خمیر مایه زهرست و هست در جلاب
بر آشیان جهان خوشدلی مجوی که کس
نیافت شهپر عنقا بر آشیان غراب
تو دل بر آتش وحدت بسوز تا نکند
جهان بی نمک از گوشه دل تو کباب
شکم مشو همه چون کوزه فقاع ز حرص
مگر که در خور تریاقها شوی چو سداب
تو تشنه ای و درین مهد خاک چون طفلان
به پیش چشم تو یکسان شدست آب و سراب
چو زد پلنگ شب و روزت آب وحدت جوی
که زخم خورده او را گریز نیست ز آب
به طمع همنفسی جان مکن که از پی این
بسی دوید و ندید آفتاب گردون تاب
فلک به شکل حبابست و نیک عهدی او
خوش است سخت ولی کم بقاست همچو حباب
ازان چو گوی و چو دولاب خشک مغزی و تر
که پای بسته ای از هفت گوی و نه دولاب
چنان خیال شب و روز در دل تو برست
که چشم شوخ تو از روز و شب گرفت خضاب
ترا به دست تو سر می برد زمانه از آن
که هست پر عقاب آفت وجود عقاب
ز رنگ و بوی جهان صدمه فنا خوشتر
که آب خوش مزه به مرد تشنه را ز گلاب
فلک که کیسه بر عمر تست شب همه شب
گشاده چشم به قصد تو و تو اندر خواب
به حرب تو شب دیجور، دیلمی کله است
به جای حربه به دست اندرون گرفته شهاب
بده عنان قناعت اگر همی خواهی
که پای بوس خسیسان شوی بسان رکاب
چهار طاق فلک بی طناب از آن ماندست
که در گلوی تو کرد ای سلیم قلب طناب
چو گردنا بشود گوشمال خورده دهر
کسی که بیهده گردن کشی کند چو رباب
مخور لعاب دهن تا به نان کس چه رسد
که کرم پیله بمیرد به عاقبت ز لعاب
ز ژنده جوی صفا کافتاب کم تابد
چو ابر بر خشن آسمان زند سنجاب
دل تو پر ز حسابست چو دل پنگان
جهان نمای از آن نیست همچو اصطرلاب
دلی که قابل اسرار لوح محفوظ است
بسان تخته خاکش مساز جای حساب
به زرد و سرخ جهان تا فریفته نشوی
که خون دهد عنب ار دفع خون کند عناب
عدوی تست جهان گر چه بر مصیبت تو
سیاه جامه شود هر شبی به شکل مصاب
ز پنج رکن شریعت سپر بساز از آن
که تیر چار پری آفتست در پرتاب
بگیر صف قناعت به صدق اگر خواهی
که شش جهات جهان پیش تو شود محراب
ز موج خون جگر خستگان خاکی دان
که بادبان فلک می رود چنین به شتاب
مقدرا ملکا در کف ارادت تست
کلید رحمت و سر رشته ثواب و عقاب
مجیر حلقه بگوش جناب تست از آن
که واثق است به افضال از آن رفیع جناب
ز لطف تست که چون خصم نیست از پی زر
کبود لب شده و تب گرفته چون سیماب
چو روشن است دلش زیبد ار بدش گویند
که سگ به بانگ در آید ز پرتو مهتاب
سزای حضرت تو با تو چون خطاب کند؟
که بی هدایت تو سر بسر خطاست خطاب
دلش سپید کن ار چند زیر چرخ کبود
دل سپید چو گوگرد سرخ شد نایاب
توقعش همه اینست کز عنایت تو
رسد به بشر طوبی لهم و حسن مآب
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
به خدایی که در ستایش عقل
نتوانند و گر بسی گویند
کارزومند خدمتم نه چنان
به تکلف که هر کسی گویند
تو آفتاب و سحابی شها به چشم کرم
درین نهال نگر پیش از آنکه خشک شود
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
از کبر دلا دست بعیوق مزن
لافی که زنی ز دست معشوق مزن
افتاده هجرانی گوئی که نیم
ای دل بهزیمت اندرون بوق مزن
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
به دانه ایست خالت افتاده در زنخدان
باید که گوش داری ز آسیب روزگارش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای سوده برتر از عرش دیهیم سرفرازی
تا چند همچو طفلان مشغول خاکبازی
سرمایه ای که در عمر اندوختی بزحمت
از یک کرشمه بربود ترکی به ترک تازی
چون کودکان ربودند هوشت بنقل و بادام
آن ترک قندهاری و آن لعبت طرازی
اندر مقام محمود چون راه نمیدهندت
در معرض حریفان دعوی مکن ایازی
بر طلعت مجدر زشت است نیل و غازه
بر قامت محدب عیب است رخت غازی
از جانور نشاید گفتار آدمیزاد
از پارسی نیاید لحن و سرود تازی
مقتول تیغ طبعی از زندگی چو لافی
مخذول دیو نفسی از چیرگی چو نازی
گیرم که جغد و کرکس سازند صید مرغان
کو فره همائی کو پر شاهبازی
اسباب عافیت را از دست دادی ایدل
اینک بر طبیبان رو بهر چاره سازی
درمان درد عاشق ماء الحیوة وصل است
یا نوشدار وی مهر یا شهد دلنوازی
گر خواستار وصلی باید بمحفل غم
یا همچو عود سوزی یا همچو رود سازی
ور طالب خلاصی باید بنار اخلاص
یا همچو سیم تابی یا همچو زر گدازی
بگشای بال فکرت بگذر به پای همت
در عالم حقیقت زین قنطره مجازی
اسرار عشق و مستی از اهل راز بشنو
نز عارف عراقی وز مفتی حجازی
این رازهای پنهان بنیوش از امیری
تا نیمجو فروشی تحقیق فخر رازی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴
ای گرفتار جهان پیچ پیچ
هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای تو از بیراه ره نشناخته
توسن شهوت بهر سو تاخته
راه بیراه است و دزدان آگهند
همرهان راه دزدان رهند
پشت بر مقصود پویی تا بکی
مقصد از بیراهه جویی تا بکی
ای ره از بیره بتو نزدیکتر
مقصدت از ره بتو نزدیکتر
دیو غفلت سوی این راهت کشاند
مقصد و مقصود تو در خانه ماند
باز گرد ای بی خبر از راز خویش
بازجو انجام خود ز آغاز خویش
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷
ای داده به باد عمر از نادانی
تو قیمت عمر خویش کی می دانی؟!
فردا که به زیر خاک تنها مانی
گوئی که کنم توبه ولی نتوانی!
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار جهان نگر گرت تکیه بر اوست
تا بر تو شود گشاده کو دشمن خوست
در پشت پلنگ چون نمی ماند پوست
بر زین تو کی بماند ای زینت دوست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
گر کسری و قارون شوی ای باد به مشت
بر عمر مکن تکیه و بر گردون پشت
کاین خاک همانست که قارون را خورد
وین چرخ همان است که کسری را کشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
از عشق چو بر جوان ملامت باشد
کی پیری و عشق با سلامت باشد
با عشق و ملامت چو جوانی خوش نیست
بر پیگر نگر تا چه قیامت باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
نه از جفای تو زیبا صنم نخواهد ماند
همی صنم که صنم خانه هم نخواهد ماند
پیاله‌کش که لب جام این سخن دارد
ببزم جم که جم و جام جم نخواهد ماند
بدین صفت که ره کفر و دین بغمزه زنی
اثر ز دیر و نشان از حرم نخواهد ماند
ز آه سوخته عشق روشنست چو شمع
شب فراق که تا صبحدم نخواهد ماند
فریب دولت ده روزه جهان مشتاق
مخور که شاهی و طبل و علم نخواهد ماند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
منشین به شاهد آب رخ پارسا مبر
آیینه صفا به دم بی صفا مبر
دور از طریق تهمت اگر جیب مریم است
دل های پاک معتقدان را ز جا مبر
از کوی چون به جانب خلوت روان شوی
گر سایه همره تو شود از قفا، مبر
تا زخم طعنه زن نخوری در سرای خویش
بیگانه را درون مگذار آشنا مبر
آیینه ات ز هم نفسان تیره می شود
سیمای حسن مشکن و رنگ حیا مبر
تلخت شکر شود و به لب انگبین مده
خارت سمن شود به گذار صبا مبر
نالان مگرد و قیمت ما را سبک مساز
گریان مباش و آب رخ کار ما مبر
بودن به طبع خوش منشان کار مشکل است
نازک دلی به سر نرسانی عنا مبر
حرز جمال خود ز «نظیری » طلب نمای
جز سوی حفظ ظاطر او التجا مبر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
به لغزش دست از دلدار مگسل
گر افتد زلتی از کار مگسل
به نقصانی که یابد خرقه سهل است
به رفتن خرقه از هر خار مگسل
در میخانه آخر می گشایند
تو رفت و آمد از خمار مگسل
قباسبزان قریب چشمه سارند
چو ابر از دامن کهسار مگسل
به شهر روشنان صیقل گرانند
به خشت از آینه زنگار مگسل
اگر عاشق شدی دل را نگهدار
مگردان سبحه و زنار مگسل
غلط سنجان عامی دشمنانند
کمر در صحبت اغیار مگسل
پریشانی کند پامال و خوارش
گهر را عقد در بازار مگسل
نسیم آخر شمیمی می رساند
تو رفت و آمد از گلزار مگسل
ته کیسه پی ایثار بشکاف
کرم هر ساعت از دینار مگسل
به هر جرمی که مستانت برانند
تو دست از دامن خمار مگسل
به قدر آن که از سوزن کشی تار
اگر زنار مانی تار مگسل
«نظیری » بس نخواهد کرد اناالحق
خلیفه گو رسن از دار مگسل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
غنچه یی، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنان وحشت ز شوق رحمت آمرزگار
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
بهشت سفره درویش و، کاسه چو بینش
دروست مائده جنت، آش کشکینش
بود فراغت دنیا و آخرت باغی
که غیر دست تهی، نیست هیچ گلچینش
جهان زنی است بخون تو چشم کرده سیاه
بغیر موج بلا نیست زلف پر چینش
شهی که دی بجهان سر فرو نیاوردی
بجای پر، شده امروز سنگ ببالینش
برو بمقبره ها، خرده استخوانها بین
که استخوان بزرگیست، هر کدامینش!
شهی که بسته دو صد اسب بر درش، غافل
که سر طویله آنهاست، اسب چوبینش!
شهی که بسته چو جوزا کمر بجباری
بنات نعش شود در دو روز پروینش
سبک سری، که هزارش امید ز امسالست
دو روز دیگر آینده است پارینش
کلام واعظ تحسین ز کس نمیخواهد
همین شنیدن یاران بس است تحسینش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
دیده چون شبنم، برین گلزار عبرت باز کن
گریه بر انجام کار خویشتن آغاز کن
چشم رفت و،گوش رفت و، عقل رفت و،هوش رفت
ای دل آمد آمد مرگست، چشمی باز کن!
استخوانت گشت چون نی، ناله یی از دل بر آر
قامتت شد چنگ، قانون فغان را ساز کن
یک دوروزی خواب غفلت کن، بچشم دل حرام
تا قیامت در فراش خاک، خواب ناز کن
خاک پا شو، تا شود دشمن زبد گویی خموش
خویشتن را سرمه خصم بلند آواز کن
زهر چشمش نوش کردن، کار هر بیظرف نیست
میکش ای دل ناز آن طناز و، بر خود ناز کن
واعظ این وحشت سرا کی جای بال افشانی است؟
گر فراغ بال خواهی، زین قفس پرواز کن