عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
جانا رمقی در دل شوریده نماند
در سینه به جز ناله دزدیده نماند
طوفان سرشک هم سرآمد که مرا
خون در رگ و آب در دیده نماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۹
زان سیم وزری که در دم گاز آید
زان دانه که سنگ آسیایش ساید
زان کبک که شهباز سرش برباید
عاجزترم و دلت نمی بخشاید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۳
ابروی ترا ز ماه نو ننگ آید
با قد تو سرو را قبا تنگ آید
فستق صفت آسمان بخندد ز خوشی
چون ناخن فندقیت در چنگ آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
چشمی دارم چو ابر دی گوهر بار
دستی که چو ریگ سیم و زر بازد یار
با اینهمه نعمت و سخاوت که مراست
دینار به جان می طلبم مفلس وار
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۵
ای دوست در آن شکایتی یانه هنوز
هم بر سر آن حکایتی یا نه هنوز
ما بر سر خدمتیم بنمای که تو
با ما به سر عنایتی یا نه هنوز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۵
ای چرخ ز گردش تو خرسند نیم
آزاد کنم که لایق بند نیم
گر میل تو بابی هنر نااهل است
من نیز چنان اهل و هنرمند نیم
میرزاده عشقی : قالبهای نو
عید نوروز
در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید
دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که شب عید حمل، خویش به گردون آراست
سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز
ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز
در کف سال نو، آینده اسرارآمیز
همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز
بنشسته است به بام فلک و نغمه سراست
من به بام اندر و گوشم به فغان بومی است
در عجب سخت که امشب چه شب مغمومی است؟
این شب عید مبارک، چه شب مشئومی است
دهر مبهوت، چه آینده نامعلومی است؟
چرخ یک پرده نقاشی، از آثار بلاست!
ناگه از خانه همسایه، یکی ناله زار
در فضا بر شد و بر گوش من افتادش گذار
باری این ناله لرزان شده، از باد بهار
باشد از دخترکی، کز همه عالم یک بار
چهره دلبری از چهره او جلوه نماست
رخ سیمین ورا، پنجه غم بفشرده
آنچنان کاین گل نو گل شده را پژمرده
با لباسی سیه و وضعیتی افسرده
اشک ریزان چو یکی دختر مادر مرده
اشک گه پاک کند دستش و گه سوی خداست
گفتم ای دخت مهین مملکت جمشیدی
عید جمشید است امشب ز چه رو نومیدی؟
سرخ پوشند جهان و تو سیه پوشیدی
عید گیرند همه خلق و تو در نوعیدی
پس از این حرف برآشفت و سبک از جا خاست
بر رخش وضعیت حال، دگرگون آمد
گوئی این حرف، خراشیدش و دل خون آمد
چه ز بس آه، از آن سینه محزون آمد
بوی خون زآن دل خونین شده بیرون آمد
گفت: رو عید مگو، عید چه؟ این عید عزاست!
عید بگرفتن امسال در این ویرانه
نبود مورد طعن خودی و بیگانه؟
عید که، عید کجا، عید چه؟ ای دیوانه!
خانه داران را عید است، ترا کو خانه؟
رو مگو عید؛ که این عید که و عید کجاست؟
ملتی را که چنان جرأت و طاقت نبود
که بخس گوید کذب تو صداقت نبود!
پی حفظ وطن خویش، لیاقت نبود!
عید بگرفتن این قوم، حماقت نبود؟!
عید، نی، در خور یک ملت محکوم فناست!
تو کم ای هموطن از موسوی بی وطنی!
او شد آزاد ترا تازه به گردن رسنی!!
هست هان جامه عید چو توئی و چو منی!
بهر من رخت عزا، بهر تو خونین کفنی
هست زیبنده من، این و ترا آن زیباست
بن این خانه رسیدست بر آب! این عید است؟
وندر این خانه خرابی همه خواب، این عید است؟
ناید اعداد خرابی به حساب، این عید است؟
خانه خود نگر! ای خانه خراب، این عید است؟
به عزا صاحب این عید، نک از دست شماست!
هست از دست شما پاک، روانش به عذاب!
خانه تان ویران کردید ورا خانه خراب!
چون بدین جا برسید، از سر برداشت نقاب
گفت اینت بسرو کرد سوی من پرتاب!
تو نه مردی، کله مردی، بر مرد سزاست!
گفتم ای بانو: این ملت قرنیست درست
زیردست است! مرا چیست گنه، گفت: ای سست!
زیردستی و زبردستی تو، در کف تست
دست بسته نشد آن مرد که دست از جان شست
هرگز از دست نرفت آن که زبردستی خواست
آخر ای مردان! از نابسلامت مردید!
این رذالت چه بود بر سر ما آوردید . . . ؟
زین سخن: دیده من تیره جهان را بردید
وین سخن کارگر اندر دل گردون گردید!
منقلب گشت هوا سخت نسیمی برخاست!
بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد
کاین چه بد بر سرت، ای ملک مه آباد آمد؟
من چو از خسروم، این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار، در آن خانه، به فریاد آمد!
وین چنین روی سخن جانب خسرو آراست
کای شه از خاک برآ، ملک تو این بود؟ ببین!
حال این ملک، به عهد تو، چنین بود؟ ببین!
خطه پاک تو، ویرانه زمین بود؟ ببین!
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود، ببین!
بیستونی ز تو ای شه، فقط اینک برپاست!
همه دار و ندار تو، به تاراج رسید!
کار ملک تو، در این دوره، به حراج رسید!
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید!
نه سری بر تنی و نی ز تنی سر پیداست
زین همه شکوه چه گویم؟ که دل من خون شد!
ز افق خونین خون دل من افزون شد
نقش دلبر به دل، از خون دلم، گلگون شد!
حاصل این همه خون دلم، این مضمون شد:
عید که، عید کجا، عید چه؟ این عید عزاست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۹ - پریشانی ایران
ای دوست ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران
از قبر برون آی و ببین ذلت ما را
این ذلت ایرانی و ویرانی ایران
آوخ که لحد، جای تو شد تا به قیامت!
رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران:
از وضع کنونی و ز بدبختی ملت
زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران
گردیده جهان تیره و گشته ست دلم تنگ
گوئی که شدم حبسی و زندانی ایران
بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی
بیچارگی و محنت و حیرانی ایران
(عشقی) بود، از نوحه گر امروز عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی و ایران
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۳ - تابلوی دوم: روز مرگ مریم
دو ماه رفته ز پائیز و برگها همه زرد
فضای شمران، از باد مهرگان، پر گرد
هوای «دربند» از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بود چه باید کرد؟
بهار سبز به پائیز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار، سایه های دراز
روان به روی زمین، برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام، بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان، سر به زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت، همه به هم خورده
بسان بیرق خم، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند، مرغهای قشنگ
به روی شاخه گل، خفته اند بر سر سنگ
تمام دره دربند، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدست بیشه، پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده، سبزه های نو رسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت، بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ییلاق، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی، نموده سفر
بهار هر چه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پائیز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه یی از بیوفائی دنیاست
از این معامله ناپایداریش پیداست
که هر چه سازد اول کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی گر در این ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر پرسی دختر ناکام
به جای که شبیش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی، ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه به پیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ ننهشتند، روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور، پیرمردی زار
فشاند اشک همی، روی خاک های مزار
ولی عیان بود از آن دو دیده خونبار
که با زمانه گرفت است کشتی بسیار
جبینش از ستم روزگار، پر ز اثر
به گور، خاک همی ریزد، او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد، به زیر گل مریم:
نهان شود، پدر مریم است، این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش، اگر من هم!
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر:
خمیده پشت، زنی پیر، لندلندکنان
دو سه دقیقه پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
ازین سوئال من آن پیرزن به حرف آمد
که من زمردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود می زد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که: ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر، ز دست تهرانی
از این میان، یکی آن پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد، دخترش به پنهانی
تو مطلع نه ای از ماجرای این دختر!
همین که گفت چنین، من که تا به آن هنگام
خبر نبودم، که آن مردک سیه ایام
به روی خاک، چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه می رود به دست پدر!
خلاصه آنچه که، آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده، مریم بود
چنان بسوخت دلم، کز سرم برآمد دود
دهان سپس، پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته سیه اختر:
چراغ روشن در بند بود، این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مرده، هیجده سالش
قشنگ و باادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد، آن پنجه های پر ز هنر!
ندانی آنکه به صورت، چقدر بد زیبا؟
ندانی آنکه به قامت، چگونه بد رعنا؟
کنون که مرده و دادست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خودآرا!
فریب خود و جوان مرگ گشت و خاک بسر!
جوانک فکلی ای، به شیطنت استاد!
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من ترا نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم، به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد، آن دختر عفیف و نحیف
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آنکه جدل کرد، با قضا و قدر!
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم،
بزرگ ز اول پائیز، اشکم مریم
بساط عشق دگر، ز آن به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق، خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو، من ازین عروسی ها،
هزار گونه دهم وعده! کی کنم اجرا؟
ببین چه پند بدو داده بود آن کافر!!
که گر ز من شنوی رو «به شهر نو» بنشین
نما تو چند صباح زندگانی رنگین
(عشقی) تفو به روی جوانان شهری ننگین!
ندانم آنکه خود این گونه مردم بیدین:
چه می دهند جواب خدای در محشر؟
میانشان پس از این گفتگو، دگر ببرید
دو ماه پائیز، این دخترک چها نکشید؟
همی به خویش، بمانند مار پیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید:
ز شرم قوه طاعت در او نماند دگر!
همین که دید که بر ننگ وی، پدر پی برد:
غروب تریاک آورد خانه و شب خورد!
همی ز اول شب کند جان سحرگه مرد
ز مرگ خود، پدر پیر خویش را آزرد!
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر!
همی ننالد و بغضش گرفته راه گلو
به زور می کند آنرا درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر، او را نهد به خاک اندر!
غرض نکرد خبر، هیچکس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم، این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر!
چه ما که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آورند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ بجا
که بهر مردم تهران، ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظره است حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش
گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش
ای آسمان بستان، انتقام این منظر!
چو آن سفید کفن خورده، خورده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور داغدیده پدر
(پیرمرد):به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفته ای، آرام مریم ای مریم!
برستی از غم ایام، مریم ای مریم!
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم!
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر!
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۳ - در گورستان
من به دشت اندر و دشت آغش سیمین مهتاب
نقره، گردی به زمین کرده ز گردون پرتاب
دشت آغشته، کران تا به کران در سیماب
رخ زشت فلک، آنجا شده بیرون ز نقاب
همه آفاق در آن افسرده
مه روان همسر شمع مرده
چه فضائی؟ سخن از موت و فناگوئی بود!
چه هوائی؟ عفن و مرده نما بوئی بود!
وحشت و مرگ مجسم شده هر سوئی بود!
صوت گرچه نه به مقدار سر موئی بود
باز گوئی که ز اموات هیاهوئی بود!
گاه آوازه یک پروازی
رسد از جغدی و گه آوازی
تیره سنگی، سر هر مقبره یی، کرده وطن
چون درختان بریده ز کمر در به چمن
زیر پایم همه جا: جمجمه خلق کهن
با همه خامشی، آنان به سخن با من و، من:
گوئی از مرده دلی، در دهنم مرده سخن
بر سر خاک سر خلق، قدم
هشتم آن شب بسی القصه قدم
نخل ها: سایه به همسایگی ام گسترده
باد آن سایه گه آورده و گاهی برده
من در این وسوسه، از منظره این پرده
روح اموات است اینها که تجلی کرده
که حضور منشان در هیجان آورده
چه ازین روی همی جنبندی
گه جهندی و گهی خسبندی
باد در غرش و از قهر درختان غوغاست
همه سو ولوله و زلزله و واویلاست
خاک اموات بشد گرد و به گردون برخاست
صد هزار آه دل مرده، در این گرد هواست
مرده دل، منظر نخلستان از این گردفناست
نامه مرگ همانا هر برگ
هر درختی دو هزار آیت مرگ
باد، هی برگ درختان به چمن می بارد
مرگ، گو نامه دعوت سر من می بارد
بس ز سیمای فلک، داغ کهن می بارد
از سفیدی، مه، آثار محن می بارد
برف مرگ است و یا ابر کفن می بارد
باری این صحنه، پر از وحشت و موت
گوش من کر شده از کثرت صوت
این زمین: انجمن خلوت خاموشان است
بستر خفتن داروی عدم نوشان است
مهد آسودن از یاد فراموشان است
جای پیراهن یکتای بتن پوشان است
این خرابات پر از کله مدهوشان است
چشم این خاک ز هر چیز پرست
مرده شویش ببرد مرده خورست
بر سر نعش پسر، شیون مادر دیده
نوعروسان به کفن، در بر شوهر دیده
سالها بوده که از اشک زمین تر دیده
پیر هفتاد به عمر، آنچه سراسر دیده
این بهر هفته، هفتاد برابر دیده
من در این فکرت و هی باد افزود
گوشم از خاک «مه آباد» آلود
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان
بیم و حسرت، دگر این باره چنان آزردم
که بپاشید قوایم زهم و پژمردم
سست شد پایم و با سر به زمین برخوردم
مرده شد زنده و من زنده ز وحشت مردم
خویشتن خواب و یا مرده گمان می بردم
پس ازین هر چه به خاطر دارم
همه را خواب و گمان پندارم
گرچه آن حادثه نی خواب و نه بیداری بود
حالتی برزخ بیهوشی و هشیاری بود
نه چو در موقع عادی، نظرم کاری بود
نه جهان یکسره از منظره ام عاری بود
در همان حال مرا، در نظر این جاری بود
کان کفن تیره ز جا برجنبید
مر مرا با نظر خیره بدید
خاست از جای به پا اندک و واپس شد نیز
وانمود اینسان کو را بود از من پرهیز
با یکی ناله لرزنده وحشت انگیز
گفت ای خفته بیگانه از اینجا برخیز
چیست کار تو در این بقعه اسرارآمیز
که پر اسرار در و دیوار است
پایه خشت و گلش اسرار است
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی
این طلسمی است که در دهر ندارد ثانی
به طلسم است در آن روز و شب ایرانی
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی!
جامه من کند این دعوی من برهانی
من هیولای سعادت هستم
که بر این تیره سرا دل بستم
مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم
زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم
من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم
تو سیه بختی و بدبخت چو بخت تو منم
منم آنکس که بود بخت تو اسپید کنم
من اگر گریم، گریانی تو
من اگر خندم، خندانی تو
بکنم گر ز تن این جامه، گناهست مرا!
نکنم، عمر در این جامه، تباهست مرا!
چه کنم؟ بخت از این رخت، سیاهست مرا!
حاصل عمر از این زندگی، آهست مرا!
مرگ هر شام و سحر، چشم به راه است مرا!
زحمت مردن من یک قدم است!
تا لب گور کفن در تنم است!
فقط از مردنم آئین مماتم باقیست
یعنی آن فاتحه خوانی وفاتم باقیست
اینکه بینی تو که باز این، رخ ماتم باقیست
یادگاری است، کز ایام حیاتم باقیست
گریه و ناله و آه، از حرکاتم باقیست
بهر گور است معطل ماندم
ورنه من فاتحه خود خواندم
از همان دم که در این تیره دیار آمده ام
خود کفن کرده ببر، خود به مزار آمده ام
همچو موجود جمادی، نه بکار آمده ام
جوف این کیسه سربسته، ببار آمده ام
مردم از زندگی، از بس بفشار آمده ام
تا درین تیره کفن در شده ام!
زنده نی، مرده ماتم زده ام!
تا به اکنون که هزار و صد و اندی سال است:
اندر این بقعه، درین جامه، مرا این حال است
غصب از آن، حق حیات من زشت اقبال است
(من) با تو این عمر شگفت آر تو بی امثال است
گوئی این عمر دگر مرگش نه در دنبال است
پدر و مادرت آیا که بدند؟
تو چرا زنده ای، آنها چه شدند!
بر زبانم بر او، حرف پدر چون آمد
بر رخش وضعیت حال دگرگون آمد
گوئی این حرف خراشیدش و دل خون آمد
چون ز بس آه از آن سینه محزون آمد
بوی خون، زان دل خونین شده بیرون آمد
هر چه گفتم: چه شدت؟ در پاسخ
ناله سر کرد که آوخ آوخ
«من به ویرانه ز ویران شدن ایرانم!
من ملک زاده این مملکت ویرانم!
آوخ از بخت من غمزده آوخ آوخ
دختر خسرو شاهنشه دیرین بودم
نازپرورده در دامن شیرین بودم
حالم این مقبره مسکن شده آوخ آوخ
خانه اول من، گوشه ویرانه نبود
چه حرمخانه اجداد من این خانه نبود
یاد از رفته این دهکده آوخ آوخ
دخت شاهی که زبم مملکتش تا قافست
شده ویرانه نشین ای فلک این انصافست؟
سرد شد آتش آتشکده آوخ آوخ
سپس او خیره بماند و من نیز
خیره: زین قصه اسرارآمیز
فرط آن خیرگیم حال مجانین آورد
در و دیوار به چشمم همه رنگین آورد
خشت ها در نظرم، شکل شیاطین آورد
بر دماغم، اثر لطمه سنگین آورد
نظرم خیره شد آخر به سرم این آورد
پیش کز واهمه، از خود بروم
به کزین واهمه، از خود بروم
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۸ - گوهرشاد
ایزد اندر عالمت، ای عشق تا بنیاد داد
عالمی بر باد شد، بنیادت ای بر باد باد
من نه آن بودم که آسان رفتم، اندر دام عشق
آفرین بر فرط، استادی آن صیاد باد
سنگدل صیاد، آخر رحم کن، این صید تو:
تا به کی در بند باشد؟ لحظه ای آزاد باد
ناله من چون رسد، هر شب بگوش بیستون
بانگ برآرد که: فرهاد و فغانش یاد باد
بیستون! فرهاد را هرگز به من نسبت مده
از زمین تا آسمان فرق من و فرهاد باد
من به مژگان می کنم، آن کار، کو با تیشه کرد
صد هزاران فرق ریزه موی با پولاد باد
سوختی بر باد دادی، جان و عقل و دین و دل
خانه ام کردی خراب! ای خانه ات آباد باد
من که می دانم ز عشق تو، نخواهم برد جان
پس سخن آزاد گویم، هر چه باداباد، باد
گوهری در خانه شهزاده آزاده ایست
هر که دست آورد، آن یکدانه گوهر، شاد باد
دائما رسوای عام و مبتلای طعن خلق
همچو (عشقی) هر که اندر دام عشق افتاد باد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهان آرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبر سارا
نباشد در دلم جایی که باشد بی‌شکست از تو
زنی بر شیشه ی من سنگ تاکی سنگ دل یارا
ز رویت گشته روشن سربه سر آفاق و حیرانم
که مهر عالم‌افروزی تو یا ماه جهان آرا
دلم را با دلت ای سنگ دل تا کی بود الفت
نباشد غیر یک دم اختلاط شیشه و خارا
عجب ملکیست درویشی که پشت پا گدای او
زند بر مسند اسکندر و بر افسر دارا
ز بیم تندی خویت گشودن چشم بر رویت
ز یاران بر سر کویت بود یارا کرا یارا
گرفتم دم نزد مشتاق از جورت بگو تا کی
ستم‌کیش جفاکاری ستم‌کیشا جفا کارا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درون غنچه دل خار خاری کرده‌ام پیدا
همانا باز عشق گل عذاری کرده‌ام پیدا
بلب سرچشمه نوشی بقد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کرده‌ام پیدا
ننازم چون بنقش پای او کامد ببالینم
که دشمن کور کن مشت غباری کرده‌ام پیدا
بری با سبز خطی گر شب و روزی بسر دانی
چه خوش روزی چه خرم روزگاری کرده‌ام پیدا
نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی
بخون لب تشنه تیغ آبداری کرده‌ام پیدا
بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی
که از هم تیره‌تر لیل و نهاری کرده‌ام پیدا
به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان دیده
ز رنگ‌آمیزی حسرت بهاری کرده‌ام پیدا
دل دل‌کندگان از جان بدست و شاخ گل بر سر
شه صاحب نگین تاج‌داری کرده‌ام پیدا
بترس از اشگ گرمم سنگدل بیداد کمتر کن
که درصد خرمن آتش‌زن شراری کرده‌ام پیدا
چسان مشتاق جانم ناید از هجرش بلب بنگر
که چون از فرقتش احوال زاری کرده‌ام پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نگارم در کنار و ساغر می بر لبست امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشبست امشب
زلال وصل در کام من و از آتش غیرت
دل و جان غیر را تا صبح در تاب و تب است امشب
بود در هاله آغوش من آن مه نمیدانم
نصیبم این سعادت از کدامین کوکب است امشب
ز هجران بود دیشب تلخ و شیرین تر ز جان شهدی
بجامم از لب شیرین آن شیرین لبست امشب
بسم زین باغ تا روز جزا در کامم این لذت
کز آب سیب ز نخدان و ترنج غبغب است امشب
چنان آسوده جانم از غم هجران که پنداری
نه جان دوش جان دیگرم در قالبست امشب
نوای عیش مشتاق از وصال او به لب دارم
نه کارم آه و زاری تا سحر چون هر شبست امشب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از صحن کعبه ساحت میخانه خوشتر است
از دور سجه ی گردش پیمانه خوش تر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوش تر است
از سینه‌ام رود به کجا دل که جغد را
از طرف باغ گوشه ی ویرانه خوش تر است
ما می‌کشان ز خوشه ی انگور دانه‌ای
در کیش ما ز سبحه ی صددانه خوش تر است
زان بر جنون زدم که به کوی پریوشان
عاشق خوشست و عاشق دیوانه خوش تر است
در گوشه ی دل از حرم و دیر فارغیم
ماراست خانه‌ای که ز هر خانه خوشتر است
در مزرعی که قسمت برق است حاصلش
در زیر خاک سوزد اگر دانه خوشتر است
پیوند جان ز خلق گسستم برای او
کز هر که هست صحبت جانانه خوشتر است
بعد از وفات یا مکش از خاک من که شمع
قائم مقام تربت پروانه خوشتر است
غیر از حدیث عشق تو مشتاق نشنود
کافسانه غمت ز هر افسانه خوشتر است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جور خوبان غمزدای جان غمناک من است
در محبت آنچه زهر غیر تریاک من است
از غمش شادم و زین غمگین که قدر افزون برش
جیب چاک غیر را از سینه چاک من است
از هوایش آتشم افروخت وقت آمد تمام
ریزد از چشم ترم آبی که در خاک من است
هست در عشقت دلیل پاکی دامان من
هر نشان کز خون دل بر دامن پاک من است
برق گو سوزد مرا تنها که گر آلایشی
هست در دامان این صحرا ز خاشاک من است
شهسوار وادی عشقم نیم فربه شکار
صید اگر لاغر نباشد ننگ فتراک من است
چون نگیرد سیل اشگم بی‌تو عالم را که هست
هر کجا بحری نمی از چشم نمناک من است
آخر این مشتاق کز تیغ بتان گشتم شهید
دردمندان را شفا از تربت پاک من است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گلی و گل رخی تا در چمن هست
خروش بلبل و افغان من هست
دلم در سینه خون گشت و نگفتی
که یعقوبی درین بیت الحزن هست
چه با کوه غمت سازم گرفتم
بدستم تیشه‌ای چون کوه‌کن هست
گلستانیست کویت از شهیدان
که هر گامش دوصد خونین کفن هست
مرا در کوی او ره نیست مشتاق
وگرنه بلبلی در هر چمن هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آنکه درمان دل خسته عالم با اوست
رفت و داغم بجگر ماند که مرهم با اوست
نه بزرگیست به دولت که سلیمان نشود
دیو هرچند که روزی دو سه خاتم با اوست
چون مسیح آنکه کند زنده جهان را بدمی
غیر تیغ تو دگر کیست که این دم با اوست
خواهد ارخون من آن دلبر ترسا بچه ریخت
نیست با کم که دم عیسی مریم با اوست
نبود از داغ جفایش گله‌ام زین داغم
که بداغم نمک افشاند و مرهم با اوست
ز آن سپاهی بچه فریاد که آن نرگس شوخ
کز نگاهی شکند قلب دو عالم با اوست
چه حذر میکند از آتش دوزخ مشتاق
روز محشر اگر این دیده پر نم با اوست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
منم که داغ عزیزان هر دیارم سوخت
فلک زآتش دوری هزار بارم سوخت
ز دوریت منم آن ره‌طلب به کوی فنا
که داغ حسرت شمع سر مزارم سوخت
چو من در آتش آوارگی نسوزد کس
بسنگ حسرت آسایش شرارم سوخت
مرا چه شکوه ز برق آن گیاه تشنه لبم
که داغ حسرت باران نوبهارم سوخت
ز گرمی تو باغیار چون سپند ببین
که سوخت آتش رشک و چه بیقرارم سوخت
تو را نشست بدامن سزد که از تف رشک
بیاد کوی تو آمیزش غبارم سوخت
ز خاک شعله زد آهم پس از وفات این است
سپهر سفله چراغی که بر مزارم سوخت
درین ریاض من آن بی‌نصیب گلچینم
که دور دیدن گلها بشاخسارم سوخت
منم به خاک طپان ماهبی که دور از آب
فلک در آتش هجران جویبارم سوخت
بیا بر آتشم از بوسه بزن آبی
که داغ حسرت آن لعل آبدارم سوخت
مرا چه شکوه ز آتش چو خاروخس مشتاق
که برق جلوه آن آتشین عذارم سوخت