عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
بیان وادی فقر
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایهٔ جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید تو
بحرکلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجای
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرک گوید نیست این سوداست بس
هرک در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد
دل درین دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی
گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل
لیک اگر پاکی درین دریا بود
او چون بود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز
با مریدی گفت دایم در گداز
تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار
هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او
گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر
گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست
عاشقی روزی مگر خون می‌گریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست
گفت می‌گویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویش من
می‌توان کشتن ازین غم خویشتن
تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم
آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم
هرک او رفت از میان اینک فنا
چون فنا گشت از فنا اینک بقا
گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر
غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ
چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی آید بدر
گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند
گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی
تو بدین منزل به هیچ الارسی
خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن
جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو
پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن
در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ
برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر
طمس کن جسم وز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود
گم شو وزین هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش
همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله می‌گفتند می‌باید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
دیگری برخاست می‌شد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس
آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد
نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی
با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او
قرب سی سالست تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت
مرد گفتش ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن، شرمی بدار
تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای
تا که مویی ماندهٔ محرم نه‌ای
گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان
گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی
هرچ داری، آتشی را برفروز
تا از ارپای بر آتش بسوز
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن
چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذرهٔ پندار تو کمتر شود
ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند
در رهت می‌دان که صد ره زن بماند
گرچه عیسی رخت در کوی او فکند
سوزنش هم بخیه بر روی او فکند
چون حجاب آید وجود این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه
هرچ داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن
چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
سال پاک‌دینی از نوری دربارهٔ راه وصال
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
می‌بباید رفت راه دور دور
چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس
ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید
هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای
چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند
جملهٔ پرندگان روزگار
قصهٔ پروانه کردند آشکار
جمله با پروانه گفتند ای ضعیف
تا به کی در بازی این جان شریف
چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال
زین سخن پروانه شد مست و خراب
داد حالی آن سلیمان را جواب
گفت اینم بس که من بی‌دل مدام
گر درو نرسم درو برسم تمام
چون همه در عشق او مرد آمدند
پای تا سر غرقهٔ درد آمدند
گرچه استغنی برون ز اندازه بود
لطف او را نیز رویی تازه بود
حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد
شد جهان بی او حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار
جمله را در مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند
رقعهٔ بنهاد پیش آن همه
گفت بر خوانید تا پایان همه
رقعهٔ آن قوم از راه مثال
می‌شود معلوم این شوریده حال
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان می‌خرید
خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه
چون عزیز مصر یوسف را خرید
آن خط پر غدر با یوسف رسید
عاقبت چون گشت یوسف پادشاه
ده برادر آمدند آن جایگاه
روی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان
می‌نیارد خواند از خیلم کسی
گر شما خوانید نان به خشم بسی
جمله عبری خوان بدند واختیار
شادمان گفتند شاها خط بیار
کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور
خط ایشان یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زان خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند
جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید
جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته
می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان
آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو
جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت
پشهٔ پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید
جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید
چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
گفت چون در آتش افروخته
گشت آن حلاج کلی سوخته
عاشقی آمد مگر چوبی بدست
بر سر آن طشت خاکستر نشست
پس زفان بگشاد هم چون آتشی
باز می‌شورید خاکستر خوشی
وانگهی می‌گفت برگویید راست
کانک خوش می‌زد انا الحق او کجاست
آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
وانچ دانستی و می‌دیدی همه
آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست
اصل باید، اصل مستغنی و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک
هست خورشید حقیقی بر دوام
گونه ذره‌مان نه سایه والسلام
چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش
بعد از آن مرغان فانی را بناز
بی‌فنای کل به خود دادند باز
چون همه خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا پیش آمدند
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن
هم چنان کو دور دورست از نظر
شرح این دورست از شرح و خبر
لیکن از راه مثال اصحابنا
شرح جستند از بقا بعد الفنا
آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن
زانک اسرار البقا بعد الفنا
آن شناسد کو بود آنرا سزا
تا تو هستی در وجود و در عدم
کی توانی زد درین منزل قدم
چون نه این ماند نه آن در ره ترا
خواب چون می‌آید ای ابله ترا
در نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر دانی این آخر چه سود
نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
کرده او را واقف اسرار خویش
داده او را معرفت در کار خویش
بعد از آنش محو کرده محو کل
زان همه عزت درافکنده بذل
باز گردانیده او را خاک راه
باز کرده فانی او را چندگاه
پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز
بعد از آن او را بقایی داده کل
عین عزت کرده بر وی عین ذل
تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرواندیش تو
تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه
تا نیابی در فنا کم کاستی
در بقا هرگز نبینی راستی
اول اندازد بخواری در رهت
باز برگیرد به عزت ناگهت
نیست شو تا هستیت از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد
تا نگردی محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عز بقا
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
فی وصف حاله
کردی ای اعطار بر عالم نثار
نافهٔ اسرار هر دم صد هراز
از تو پر عطرست آفاق جهان
وز تو در شورند عشاق جهان
گه دم عشق علی الاخلاق زن
گه نوای پردهٔ عشاق زن
شعر تو عشاق را سرمایه داد
عاشقان را دایم این سرمایه داد
ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
منطق الطیر و مقامات طیور
از سر دردی بدین میدان درآی
جان سپر زار و بدین دیوان درآی
در چنین میدان که شد جان ناپدید
بل که شد هم نیز میدان ناپدید
گر نیایی از سر دردی درو
روی ننماید ترا گردی درو
در ازل درد تو چون شد گام زن
گر زنی گامی همه بر کام زن
تا نگردد نامرادی قوت تو
کی شود زنده دل مبهوت تو
درد حاصل کن که درمان درد تست
در دو عالم داروی جان درد تست
در کتاب من مکن ای مرد راه
از سر شعر و سر کبری نگاه
از سر دردی نگه کن دفترم
تا ز صد یک درد داری باورم
گوی دولت آن برد تا پیشگاه
کز سر دردی کند این را نگاه
در گذر از زاهدی و سادگی
درد باید، درد و کارافتادگی
هرکرا دردیست درمانش مباد
هرک درمان خواهد او جانش مباد
مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب
تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب
هرک زین شیوه سخن دردی نیافت
از طریق عاشقان گردی نیافت
هرک این را خواند مرد کار شد
وانک این دریافت برخوردار شد
اهل صورت غرق گفتار من اند
اهل معنی مرد اسرار من‌اند
این کتاب آرایش است ایام را
خاص را داده نصیب و عام را
گر چو یخ افسرده‌ای دید این کتاب
خوش برون آمد جوابش از حجاب
نظم من خاصیتی دارد عجیب
زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب
گر بسی خواندن میسر آیدت
بی‌شکی هر بار خوشتر آیدت
زین عروس خانگی در خدر ناز
جز به تدریجی نیفتد پرده باز
تا قیامت نیز چون من بی‌خودی
در سخن ننهد قلم بر کاغذی
هستم از بحر حقیقت درفشان
ختم شد بر من سخن اینک نشان
گر ثنای خویشتن گویم بسی
کی پسندد آن ثنا از من کسی
لیک خود منصف شناسد قدر من
زانک پنهان نیست نور بدر من
حال خود سر بسته گفتم اندکی
خود سخن دان داد بدهد بی‌شکی
آنچ من بر فرق خلق افشانده‌ام
گر نمانم تا قیامت مانده‌ام
در زفان خلق تا روز شمار
یاد گردم، بس بود این یادگار
گر بریزد از هم این نه دایره
کم نگردد نقطهٔ زین تذکره
گر کسی را ره نماید این کتاب
پس براندازد ز پیش او حجاب
چون به آسایش رسد زین یادگار
در دعا گوینده را گو یاد دار
گل فشانی کرده‌ام زین بوستان
یاد داریدم به خود ای دوستان
هر یکی خود را در آن نوعی که بود
کرد لختی جلوه و بگذشت زود
لاجرم من نیز همچون رفتگان
جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان
زین سخن گر خفته‌ای عمری دراز
یک نفس بیدار دل گردد بر از
بی‌شکی دایم برآید کار من
منقطع گردد غم و تیمار من
بس که خود را چون چراغی سوختم
تا جهانی را چو شمع افروختم
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ
شمع خلدی تا که از دود چراغ
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند
زاتش دل بر جگر آبم نماند
با دلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن و اسرار جوی
گفت غرق آتشم عیبم مکن
می بسوزم گر نمی‌گویم سخن
بحر جانم می‌زند صد گونه جوش
چون توانم بود یک ساعت خموش
بر کسی فخری نمی‌آرم بدین
خویش را مشغول می‌دارم بدین
گرچه از دل نیست خالی درد این
چند گویم چون نیم من مرد این
این همه افسانهٔ بیهودگیست
کار مردان از منی پالودگیست
دل که او مشغول این بیهوده شد
زوچه آید چون سخن فرسوده شد
می بباید ترک جان نهمار کرد
زین همه بیهوده استغفار کرد
چند خواهی بحر جان در جوش بود
جان فشاندن باید و خاموش بود
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتهٔ دانای دین هنگام نزع
چون به نزغ افتاد آن دانای دین
گفت اگر دانستمی من پیش ازین
کین شنو بر گفت چون دارد شرف
در سخن کی کردمی عمری تلف
گر سخن از نیکوی چون زر بود
آن سخن ناگفته نیکوتر بود
کار آمد حصهٔ مردان مرد
حصهٔ ما گفت آمد، اینت درد
گر چو مردان درد دین بودی ترا
آنچ می‌گویم یقین بودی ترا
ز آشنای خود دلت بیگانه‌ایست
هرچ می‌گویم ترا افسانه‌ایست
تو بخسب از ناز همچون سرکشی
تا منت افسانه می‌گویم خوشی
خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت
خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت
بس که ما در ریگ رو غم ریختیم
بس گهر کز حلق خوک آویختیم
بس که ما این خوان فرو آراستیم
بس کزین خوان گرسنه برخاستیم
بس که گفتم نفس را فرمان نبرد
بس که دارو کردش و درمان نبرد
چون نخواهد آمد از من هیچ کار
شستم از خود دست و رفتم برکنار
جذبه حق باید ازیشان کرد خواست
کین به دست من نخواهد گشت راست
نفس هر لحظه چو فربه‌تر شود
نیست روی آنک ازین بهتر شود
هیچ نشنود او کزان فربه نشد
این همه بشنود یک دم به نشد
تا بمیرم من به صد زاری زار
او نگیرد پند، یا رب زینهار
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او
صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن
گفت خوش آید زنان را بردوام
آنک می‌گویند از مردان مدام
گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام
خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام
گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسی به زان که اندر کام زهر
جملهٔ دیوان من دیوانگیست
عقل را با این سخن بیگانگیست
جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیابد بوی این دیوانگی
من ندانم تا چه گویم، ای عجب
چند گم ناکرده جویم، ای عجب
از حماقت ترک دولت گفته‌ام
درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام
گر مرا گویند ای گم کرده راه
هم به خود عذر گناه من بخواه
می‌ندانم تا شود این کار راست
یا توانم عذر این صد عمر خواست
گر دمی بر راه او در کارمی
کی چنین مستغرق اشعارمی
گر مرا در راه او بودی مقام
شین شعرم شین شرگشتی مدام
شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست
خویشتن را دید کردن جاهلیست
چون ندیدم در جهان محرم کسی
هم به شعر خود فروگفتم بسی
گر تو مرد رازجویی بازجوی
جان فشان و خون گری و راز جوی
زانک من خون سرشک افشانده‌ام
تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام
گر مشام آری به بحر ژرف من
بشنوی تو بوی خون از حرف من
هر که شد از زهر بدعت دردمند
بس بود تریاکش این حرف بلند
گرچه عطارم من و تریاک ده
سوخته دارم جگر چون ناک ده
هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر
لاجرم زان می‌خورم تنها جگر
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم
چون مرا روح القدس هم کاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود این نانم و آن نان خورش
شد عنا القلب جان افزای من
شد حقیقت کنز لایفنای من
هر توانگر کین چنین گنجیش هست
کی شود در منت هر سفله پست
شکر ایزد را که درباری نیم
بستهٔ هر ناسزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم
نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام
نه کتابی را تخلص کرده‌ام
همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسم و قوت روحم بس است
پیش خود بردند پیشینان مرا
تا به کی زین خویشتن بینان مرا
تا ز کار خلق آزاد آمدم
در میان صد بلا شاد آمدم
فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک
من چنان در درد خود درمانده‌ام
کز همه آفاق دست افشانده‌ام
گر دریغ و درد من بشنودیی
تو بسی حیران‌تر از من بودیی
جسم و جان رفت وز جان و جسم من
نیست جز درد و دریغی قسم من
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتار مردی راه‌بین هنگام مرگ
راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ
از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام
پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام
شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیده‌ام بهر کفن
اولم زان اشک اگر خونی دهید
آخرم آن خشت زیر سرنهید
وان کفن در آب چشم آغشته‌ام
ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام
آن کفن چون در تنم پوشید پاک
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک
چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
بر سر خاکم نبارد جز دریغ
دانی این چندین دریغا بهر چیست
پشه‌ای با باد نتوانست زیست
سایه از خورشید می‌جوید وصال
می‌نیابد، اینت سودا و محال
گرچه هست این خود محالی آشکار
جز محال اندیشی او را نیست کار
هرک او ننهد درین اندیشه سر
او ازین بهتر چه اندیشه دگر
سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم
چون بپردازم ازین مشکل دلم
کیست چون من فرد و تنها مانده
خشک لب غرقاب دریا مانده
نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس
نه ز همت میل ممدوحی مرا
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا
نه دل کس نه دل خود نیز هم
نه سر نیک و سر بد نیز هم
نه هوای لقمهٔ سلطان مرا
نه قفای سیلی دربان مرا
نه به تنهایی صبوری یک دمم
نه بدل از خلق دوری یک دمم
هست احوال من زیر و زبر
همچنان کان پیر داد از خود خبر
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام
یا کجاام یا کدامم یا که‌ام
بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی
بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
سال پیری راهبر از روحانیانی که نقد از هم می‌ربودند
در رهی می‌رفت پیری راهبر
دید از روحانیان خلقی مگر
بود نقدی سخت رایج در میان
می‌ربودند آن ز هم روحانیان
پیر کرد آن قوم را حالی سؤال
گفت چیست این نقد برگویید حال
مرغ روحانیش گفت ای پیرراه
دردمندی می‌گذشت این جایگاه
برکشید آهی ز دل پاک و برفت
ریخت اشک گرم بر خاک و برفت
ما کنون آن اشک گرم و آه سرد
می‌بریم از یک دگر در راه درد
یا رب اشک و آه بسیاریم هست
گر ندارم هیچ این باریم هست
چون روایی دارد آنجا اشک راه
بنده دارد این متاع آن جایگاه
پاک کن از آه صحن جان من
پس بشوی از اشک من دیوان من
می‌روم گم راه، ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
از دو عالم تختهٔ جانم بشوی
بی‌نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم به سر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تا در اندوهت به سر می‌بردمی
هر زمان دردی دگر می‌بردمی
مانده‌ام از دست خود در صد ز حیر
دست من ای دست گیر من تو گیر
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بی‌قرار
تا دران خانقاه آشفته‌وار
پرده از ناسازگاری بازکرد
گریه و بدمستیی آغازکرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه می‌باشی، به من ده دست و خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست‌گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دست‌گیری آمدی
مور در صدر امیری آمدی
دست‌گیری نیست کار تو، برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دست گیر من تو باش
مانده‌ام در چاه زندان پای بست
در چنین چاهم که گیرد جز تو دست
هم تن زندانیم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد
گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
پاسخ عزیزی به سالات پروردگار در روز حشر
آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سؤال
کای فرو مانده چه آوردی ز راه
گویم از زندان چه آرند ای اله
غرق ادبارم ز زندان آمده
پای و سر گم کرده حیران آمده
باد در کف خاک درگاه توم
بنده و زندانی راه توم
روی آن دارد که نفروشی مرا
خلعتی از فضل درپوشی مرا
زین همه آلودگی پاکم بری
در مسلمانی فرو خاکم بری
چون نهان گردد تنم در خاک و خشت
بگذری از هرچ کردم خوب و زشت
آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
سال سلیمان از موری لنگ
چون سلیمان کرد با چندان کمال
پیش موری لنگ از عجز آن سؤال
گفت برگوی ای ز من آغشته‌تر
تا کدامین گل به غم به سر شسته
داد آن ساعت جوابش مور لنگ
گفت خشت واپسین در گور تنگ
واپسین خشتی که پیوندد به خاک
منقطع گردد همه اومید پاک
چون مرا در زیر خاک ای پاک ذات
منقطع گردد امید از کاینات
پس بپوشد خشت آخر روی من
تو مگردان روی فضل از سوی من
چون به خاک آرم سرگشته روی
هیچ با رویم میار از هیچ سوی
روی آن دارد کزان چندان گناه
هیچ با رویم نیاری ای اله
تو کریم مطلقی ای کردگار
عفو کن از هرچ رفت و در گذار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را
خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را
هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را
گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را
زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را
قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را
خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را
باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را
باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار
آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را
باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت
آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را
سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان
باز در کار آر نوک ناوک کین توز را
روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را
آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت
در میان روی نرگس بوستان افروز را
لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه
آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را
نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک
دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را
بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک
دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را