عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۱۰) حکایت دیوانه و نماز جمعه
یکی دیوانه بود از اهل رازی
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
عطار نیشابوری : بخش ششم
المقالة السادسة
عطار نیشابوری : بخش ششم
جواب پدر
پدر گفتش که ای مغرور مانده
ز اسرا رحقیقت دور مانده
مکن امروز ضایع زندگانی
چو میدانی که تو فردا نمانی
ببابل میروی ای مرد فرتوت
که سحر آموزی از هاروت و ماروت
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند در چَه تشنه گشته
وزیشان آنگهی تا آب آن چاه
مسافت یک وجب نیست ای عجب راه
چو نتوانند خود را آب دادن
کجا دَر میتوانندت گشادن
چو استاد این چنین باشد پریشان
که خواهد کرد شاگردیِ ایشان
ترا امروز بینم دیو گشته
نخواهی گشت در فردا فرشته
مگرمرگت ببابل میدواند
که سرگردان و غافل میدواند
اگر مرگ تو در بابل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
ز اسرا رحقیقت دور مانده
مکن امروز ضایع زندگانی
چو میدانی که تو فردا نمانی
ببابل میروی ای مرد فرتوت
که سحر آموزی از هاروت و ماروت
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند در چَه تشنه گشته
وزیشان آنگهی تا آب آن چاه
مسافت یک وجب نیست ای عجب راه
چو نتوانند خود را آب دادن
کجا دَر میتوانندت گشادن
چو استاد این چنین باشد پریشان
که خواهد کرد شاگردیِ ایشان
ترا امروز بینم دیو گشته
نخواهی گشت در فردا فرشته
مگرمرگت ببابل میدواند
که سرگردان و غافل میدواند
اگر مرگ تو در بابل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد
شنیدم من که عزرائیل جانسوز
در ایوان سلیمان رفت یک روز
جوانی دید پیش او نشسته
نظر بگشاد بر رویش فرشته
چو او را دید از پیشش بدر شد
جوان از بیمِ او زیر و زبر شد
سلیمان را چنین گفت آن جوان زود
که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
مرا زین جایگه جائی برد دور
که گشتم از نهیب مرگ رنجور
سلیمان گفت تا میغ آن زمانش
ببرد از پارس تا هندوستانش
چو یک روزی به سر آمد ازین راز
به پیش تخت عزرائیل شد باز
سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز
چرا کردی نظر سوی جوان تیز
جوابش داد عزرائیل آنگاه
که فرمانم چنین آمد ز درگاه
که او را تا سه روز از راه برگیر
به هندستانش جان ناگاه برگیر
چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز
کز اینجا چون رود آنجا به سه روز
چو میغ آورد تا هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش
مدامت این حکایت حسب حال است
که از حکم ازل گشتن محال است
چه برخیزد ز تدبیری که کردند
که ناکام است تقدیری که کردند
تو اندر نقطهٔ تقدیر اول
نگه میکن مشو در کار احول
چو کار او نه چون کار تو آید
گلی گر بشکفد خار تو آید
چو مشکر بود هر کو در دوئی بود
بلای من منی بود و توئی بود
چو برخیزد دو بودن ازمیان راست
یکی گردد بهم این خواست و آن خواست
ز هر مژه اگر صد خون گشائی
فرو بستند چشمت، چون گشائی؟
چو دستت بستهاند ای خسته آخر
چه بگشاید ز دست بسته آخر؟
گرفته درد دین اهل خرد را
میان جادوی خواهی تو خود را
همه اجزای عالم اهل دردند
سر افشانان میدان نبردند
تو یک دم درد دین داری؟ نداری
بجز سودای بیکاری نداری
اگر یک ذره درد دین بدانی
بمیری ز آرزوی زندگانی
ولیکن بر جگر ناخورده تیغی
نه هرگز درد دانی نه دریغی
در ایوان سلیمان رفت یک روز
جوانی دید پیش او نشسته
نظر بگشاد بر رویش فرشته
چو او را دید از پیشش بدر شد
جوان از بیمِ او زیر و زبر شد
سلیمان را چنین گفت آن جوان زود
که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
مرا زین جایگه جائی برد دور
که گشتم از نهیب مرگ رنجور
سلیمان گفت تا میغ آن زمانش
ببرد از پارس تا هندوستانش
چو یک روزی به سر آمد ازین راز
به پیش تخت عزرائیل شد باز
سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز
چرا کردی نظر سوی جوان تیز
جوابش داد عزرائیل آنگاه
که فرمانم چنین آمد ز درگاه
که او را تا سه روز از راه برگیر
به هندستانش جان ناگاه برگیر
چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز
کز اینجا چون رود آنجا به سه روز
چو میغ آورد تا هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش
مدامت این حکایت حسب حال است
که از حکم ازل گشتن محال است
چه برخیزد ز تدبیری که کردند
که ناکام است تقدیری که کردند
تو اندر نقطهٔ تقدیر اول
نگه میکن مشو در کار احول
چو کار او نه چون کار تو آید
گلی گر بشکفد خار تو آید
چو مشکر بود هر کو در دوئی بود
بلای من منی بود و توئی بود
چو برخیزد دو بودن ازمیان راست
یکی گردد بهم این خواست و آن خواست
ز هر مژه اگر صد خون گشائی
فرو بستند چشمت، چون گشائی؟
چو دستت بستهاند ای خسته آخر
چه بگشاید ز دست بسته آخر؟
گرفته درد دین اهل خرد را
میان جادوی خواهی تو خود را
همه اجزای عالم اهل دردند
سر افشانان میدان نبردند
تو یک دم درد دین داری؟ نداری
بجز سودای بیکاری نداری
اگر یک ذره درد دین بدانی
بمیری ز آرزوی زندگانی
ولیکن بر جگر ناخورده تیغی
نه هرگز درد دانی نه دریغی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر
یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی
مگر بوالقاسم همدانی آنگاه
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
عطار نیشابوری : بخش هفتم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که میباید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش میزد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۲) حکایت ابرهیم علیه السلام با نمرود
مگر نمرود را چون هشتصد سال
برآمد تیره شد حالی برو حال
اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست
بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست
همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
برآمد تیره شد حالی برو حال
اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست
بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست
همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید
یکی ترسا میان بسته بزنّار
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۴) حکایت دیوانه که سر بر در کعبه میزد
یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بصد زاری خروشید
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۵) حکایت ایّوب علیه السلام
چنین نقلست کایّوب پیمبر
که عمری در بلائی بود مضطر
هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه میباشی، بنال از جان غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردانست پرگار
زوَی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم
که عمری در بلائی بود مضطر
هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه میباشی، بنال از جان غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردانست پرگار
زوَی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۶) حکایت یوسف همدانی علیه الرحمة
چنین گفتست آن شمع دلفروز
همه دان یوسف همدان یکی روز
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار
زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل میتوانی
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز
نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست
مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کردهام این خود محالست
کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
همه دان یوسف همدان یکی روز
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار
زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل میتوانی
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز
نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست
مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کردهام این خود محالست
کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۷) حکایت زلیخا
عزیزی از زلیخا کرد درخواست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست
که گر این دل تو داری میکنی ناز
اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست
نمیدانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد
چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد
چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست
کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه
زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه
چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد
اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست
که گر این دل تو داری میکنی ناز
اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست
نمیدانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد
چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد
چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست
کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه
زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه
چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد
اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه
در آن ویرانه شد محمود یک روز
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۱) حکایت درخت بریده
درختی سبز را ببرید مردی
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما
حسن یک روز رفت از بصره بیرون
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام
بموسی گفت حق کای مرد اسرار
چو تنها مینشینی دل نگه دار
وگر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگه دار زبان باش
وگر در ره روی سر پیش میدار
نظر بر پیش چشم خویش میدار
وگر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه میدار آنجا نیز حلقت
چو تو بس بی طعام ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی
چنان کان طفل حیران می درآید
برزقش شیر پستان میفزاید
همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند
چو با تو رزق دایم همبر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد
همه سوداست ای سودائی آخر
همی سودا چه میپیمائی آخر
اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز
چو تنها مینشینی دل نگه دار
وگر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگه دار زبان باش
وگر در ره روی سر پیش میدار
نظر بر پیش چشم خویش میدار
وگر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه میدار آنجا نیز حلقت
چو تو بس بی طعام ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی
چنان کان طفل حیران می درآید
برزقش شیر پستان میفزاید
همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند
چو با تو رزق دایم همبر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد
همه سوداست ای سودائی آخر
همی سودا چه میپیمائی آخر
اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه
خوش آوازی ز خیل نیکخواهان
مؤذّن بود در شهر سپاهان
در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
که سر در گنبد گردنده میسود
بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
نماز فرض را میداد آواز
یکی دیوانهٔ میرفت در راه
یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه
چه میگوید برین گنبد مؤذّن
جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)
که این جوزست از سر تا قدم پوست
که میافشاند او بر گنبد ای دوست
چو او از صدقِ معنی مینجنبد
یقین میدان که چون جوزست و گنبد
تو همچون جوزی از غفلت که داری
نود نُه نام بر حق میشماری
چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست
چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران
چو نام خویشتن حق بینشان کرد
چه گونه یاد او هرگز توان کرد
چو نتوانی ز کنه او نفس زد
نمیباید نفس از هیچکس زد
مؤذّن بود در شهر سپاهان
در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
که سر در گنبد گردنده میسود
بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
نماز فرض را میداد آواز
یکی دیوانهٔ میرفت در راه
یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه
چه میگوید برین گنبد مؤذّن
جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)
که این جوزست از سر تا قدم پوست
که میافشاند او بر گنبد ای دوست
چو او از صدقِ معنی مینجنبد
یقین میدان که چون جوزست و گنبد
تو همچون جوزی از غفلت که داری
نود نُه نام بر حق میشماری
چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست
چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران
چو نام خویشتن حق بینشان کرد
چه گونه یاد او هرگز توان کرد
چو نتوانی ز کنه او نفس زد
نمیباید نفس از هیچکس زد
عطار نیشابوری : بخش هشتم
جواب پدر