عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۴
تا ز صفاهان برفت سیف صفاهان
گشت صفاهان خراب حیف صفاهان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رسوای عشق
بامدادان قاصدی از کوی یار آمد مرا
قاصدی فرخنده ز آن فرخ دیار آمد مرا
جان همی کردم فدا در راه آن فرخنده پیک
کز ورودش جانی از نو مستعار آمد مرا
آبرویم رفت گر در عاشقی از کف چه غم
زاشک چشم، آبی ز نو بر روی کار آمد مرا
دور گردون شد ز راز سر به مهرم پرده در
تا که در دل مهر ماهی پرده دار آمد مرا
کاش وصلش هم شدی در طی هجران پایمرد
آن که در هر ورطه عشقش، دستیار آمد مرا
مدعی کش لاف مردی بود و کذب عاشقی
در نبرد عشق او در زینهار آمد مرا
خوشه زلفش که دارم دانه های اشک از آن
ز آن همی بر خرمن هستی شرار آمد مرا
رشته مهرش دهد پیوند کالای روان
خود جدا از یکدگر، گر پود و تار آمد مرا
گر شدم رسوای عشق آخر شدم مقبول دوست
حبذا رسوائیی کو اعتبار آمد مرا
دانی افسر ناهنرمندان چرا عیبم کنند،
کاندر این دوران، هنرمندی شعار آمد مرا
مردمی آموختم تا پا بیفشردم به عشق
پخته گشتم تا که در آتش قرار آمد مرا
خوشه زلفش که دامانم از او پر دانه هاست
وه که ز او هر دم به خرمن صد شرار آمد مرا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - دامنی از اخترکان
ای سهی سرو، که هر سوی بنازت گذراست
در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است
دام دلهاست به رخسار تو، یا حلقه زلف
یا که مار سیه، اندر بر گنج گهر است
سیم و زر گر پی ایثار توام نیست به کف
اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است
دیده زار ببین، سوز درون را بنگر
که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است
ازدحام سر کوی تو نه امری است شگفت
انگبین هر چه بود بیش، مگس بیشتر است
پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،
دیده و دل به تماشای رخت منتظر است
مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب
جاری از دیده و دل قطره خون تا سحر است
نیستت داعیه امر نبوت ز چه روی،
به رخ از خنده تو را معجز شق القمر است
پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،
خرمن حسن تو را، آه دل ما شرر است
نه من شیفته دل واله رخسار توام
که ز رخسار تو بر من، دگری جلوه گر است
آن که هر صبح و مسا، حضرت روح القدسش
بر در بارگه از روی شرف سجده بر است
داور کشور جان، مهدی قائم، که جز او
خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است
ای که در دایره بارگه رفعت او
چو یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است
وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند
عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است
خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را
می ببینند و بگویند که در پرده در است
نیست مستور جمال تو، ولی نتواند،
بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است
آن که شد با خبر از تو خبر از هیچش نیست
وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است
عجب این است که دورم ز تو هرچند به من
از من شیفته دل، فیض تو نزدیکتر است
نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر
همچو حربا متحیر به شب و روز خور است
بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل
که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است
تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال،
هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است
از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر،
گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است
ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا،
حالیت مصطبه کشور اِلاّ مقر است
نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان
ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است
جوهر ذات تو بیرون بود از چون و چرا
وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است
در بر بحر کف جود تو دریای وجود
غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است
مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز
آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است
چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب
چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است
من و اندیشه ذات تو کجا، زآن که بری
ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است
مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آنک
که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است
حلقه بندگیت را نکشد هر که به گوش،
دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است
هر که را در دل و جان نائره عشق نیست،
هست پیدا که در این دایره چون گاو و خر است
آن که در چنبر عشقت ننهد گردن طوع
خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است
داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم
ای که از حال دل سوختگانت خبر است
گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،
لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است
اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی
عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است
جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز
خاک اگر بستر و ور خاره مرا زیر سر است
سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ
تا نگویند که هر عاشق، بی پا و سر است
تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان
تا در این دایره از مهر جمالت اثر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - روضه خلد
جنت این، یا فضای گلزار است
کوثر این، یا زلال انهار است؟
عنبر این یا شمیم باد صبا،
لادن این، یا نسیم اسحار است؟
روضه خلد یا که ساحت باغ،
غرفه حور یا که گلزار است؟
گلستان یا که دکّه بزاز
بوستان یا که تخت عطار است؟
لاله، یا روی دلفریب صنم،
سبزه، یا زلف نازنین یار است؟
نسترن، یا که حقه کافور،
اسپرم، یا که درج زنگار است؟
ارغوان، یا که طلعت جانان،
ضیمران، یا که خط دلدار است؟
آب، یا جدولی سراسر سیم،
باد، یا کاروان تاتار است؟
بسدّین مجمر است یا لاله،
آذرین جام، یا که گلنار است؟
غنچه این، یا مغی سبو بر دوش،
چمن این، یا که کوی خمار است؟
صفحه مانوی است یا بستان،
کاخ ارژنگ یا که گلزار است؟
کان شنگرف، یا که لاله ستان
معدن سیم، یا سمن زار است؟
ورق لاله، یا فروزان شمع،
ارغوان یا که مشتعل نار است؟
چمن این، یا نگارخانه چین،
دمن این، یا سرای تجار است؟
باغ یا خرگه خدیو جهان
راغ یا درگه جهاندار است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - عیش مُخَلَّدْ
دی قاصد دلبر ز در حجره درآمد
وآورد مرا مژده، که آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
کاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده که آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا،‌ زهی اکنون به طرب کوش
که اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، کت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه که پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیک، که او خود ز درآمد
آن یار که آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ که در خرمن عمرت شرر از اوست
نک با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترک که پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه که ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی که فریبنده مشک تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلک شد
کاخم همه از سرو قدش کاشمر آمد
رویش همه ویران کن فرهنگ و ذکا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فکر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترک که مشکین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم که در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت که رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوک و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیک و نه پیغام
آه از دل سختت که چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلکی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
کم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شکر خنده لبش پر شکر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
کت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
کز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنکن شکوه، بکن شکر خداوند
کت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینک ز سفر تازه رسیدم
شکرانه این، کت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه کجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، کی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
کی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف که اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز کدامین پدر آمد
ای راد امیری که ز رشح کف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم کوفت که دیگر
او را نه در این ملک مکان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
کت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حکیمیان که ز آزادی سرو است
کاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه که با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای که کف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو که عام است ندانم که در این ملک
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یک درد هنوزم نرسیده ست به درمان
کز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و کفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است کفت کاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه که دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملک
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - بهار و یار
رسید مژده که اینک صباح عید رسید
طرب گزین شده رند شقی و شیخ سعید
نشاط را شده آماده عارف و عامی
ز بس به باغ صنوبر ستاد و سرو چمید
به طفل غنچه نگر شد مراهق از بس شیر
به مهد برگ ز پستان مام شاخ مکید
زمین میت را بین که زنده آمد باز
مگر مسیح نسیمش به جیب نفخه دمید
و یا ز فرط لطافت دوباره بر تن آن
شمیم دوست بسان نسیم صبح وزید
چمن سپهر و درخت است ثور و بر شاخش
نگر تو منزل پروین و خانه ناهید
هوا چنان طرب انگیز شد که زاهد شهر
فروخت خرقه به پیر مغان و باده خرید
بخاست از سر سجاده و بطرف چمن
به طاق ابروی ساقی نشست و جام کشید
من از جدائی جانان به کلبه احزان
سری به جیب تفکر ز ماسوی نومید
که ناگهان بخیال از درم درآمد یار
بسوی کلبه نظر کرد و جانب من دید
چه دید، دید یکی مرده از بلای فراق
چه دید، دید یکی مانده در غم جاوید
به ناز و کبر نشست آن گه از تفقد و داد
بدین بلاکش بی دل ز باغ و راغ نوید
چه گفت؟ گفت مگر چشم و گوشت از هجرم
ندید روی گل و بانگ مرغ را نشنید
که مسکنت شده، ای رند مست کلبه تار
که همدمت شده از هرچه هست فکر وعید
چنین به پاسخش آوردم این لطیفه نغز
که شد خیال توام گلبن و صنوبر و بید
مگو مرا ز بساتین که بی توام جنات
چو دوزخ آمد و آنگه گناهکار عبید
مرا بدیده نشیند چو نیشتر سبزه
ز بس بپای دلم بی تو خار هجر خلید
پس از مکالمه دیدم که این نگار بود
به غمزه الحق جلاد صد هزار شهید
بر آفتاب رخش توده توده عنبرتر
ز انقلاب مهش نافه نافه مشک پدید
ز جور او، بر او داوری همی بردم
که داورش رخ و زلف است بر سیاه و سپید
زهی شهی که بعدلت پلنگ حافظ گور
به دشت حسن توام از چه شیر عشق درید
جیوش پادشهان از چه ملک چند گرفت
سیوف شیردلان از چه فرق خصم کنید
توراست لشکر هندو بگرد کشور روم
توراست صارم ابرو به تارک خورشید
بر آفتاب رخت تا هلال ابرو یافت
بسان تیغ ز غیرت قد سپهر خمید
خوشم که چشمه خضرش نهان به جوهر بود
ز تیغ ابرویت ار صید دل بخون غلطید
رخ تو خلد و دهان سلسبیل و لب غنچه
نهان به غنچه کسی سلسبیل را نشنید
به درگه تو سلاطین ملک حسن، غلام
به مکتب تو فلاطون درس عشق، ولید
به اوج وصف خرامت نبرد راه و نجست
اگرچه طایر عقلم هزار سال پرید
به چشمه لب نوشینت آن چنان افسر
در اشتیاق مداوم که روزه دار به عید
اگر به روی تو لغزید پای دل از خشم
بناز ناز مسوزش که درد هجر کشید
تنم به بستر رنج است مبتلا، که چرا
جدا ز کوی توام کرد روزگار عنید
مدام تا بود از قرب و بعد نام و نشان
همیشه تا بود از هجر و وصل گفت و شنید
مرا ز هجر و ز وصل تو باد جان و دلی
گهی به درد قریب و گهی ز رنج بعید
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - آیینه صبح
صبح هنوز این عروس حجله خاور
پرده نیفکنده بود از رخ انور
لشکر چین تاختن نکرده به هندو
لشکر هندو تهی نساخته سنگر
تیرگی شب نرفته از رخ گیتی
روشنی صبح نادمیده ز خاور
آینه آسمان نه روشن و نه تار
ساحت غبرا نه صافی و نه مکدّر
ترک من، آن سنگدل حریف ستم خو،
ماه من، آن سرو قد نگار سمن بر
طرّه و رخ آب و تاب داده، درآمد
تا ببرد آب و تاب من همه یکسر
چاکر خورشیدش، آنچه ماه به خلخ
بنده شمشادش آنچه سرو به کشمر
ریخته مرجان دو لعلش بر سر مرجان
بیخته عنبر دو زلفش بر سر عنبر
بر رخ بیضا گسسته رشته پروین
بر زبر مه شکسته حقه گوهر
افعی غژمان او، معلق شمشاد
ارقم پیچان او حمایل عرعر
آمده زاغش مقیم سایه گلبن
جسته غرابش مکان به شاخ صنوبر
بر مه نورانیش دو هاله مشکین
در شب ظلمانیش دو زهره ازهر
رقص کنانش به ماه عقرب جرّار
حلقه زنانش به گنج افعی حمیر
نار خلیلش عیان و معجز داوود
مار کلیمش عیان و صنع سکندر
سوده الماسش گرد جزع یمانی
حلّه حمراش زیر دیبه اخضر
بسته به یک گلبنی دو گوی بلورین
هشته به یک عرعری دو پشته مرمر
کرده تباشیر را به غالیه پنهان
ساخته شنگرف را به مشک مستر
بر سمن از لاجورد هشته دو جلباب
بر قمر از آبنوس بسته دو چنبر
لاله حمرا نهفته زیر دو ریحان
سبزه بویا نهاده گرد دو عبهر
گشته سمن زار او چراگه آهو
و آمده آهوی او دچار به اژدر
بیضه کافور او به طبله زنگار
قرص تباشیر او به نافه ازفر
گرد دو گلنار او دو دسته سنبل
زیر دو نسرین او دو شاخه سعتر
سعتر او را ز ارغوان همه بالین
سنبل او را ز اقحوان همه بستر
لؤلؤی شهوار او به حقه سیمین
گوهر شب تاب او به مشک مقطر
چشمه زیبق ز مشکپایش جاری
پاره آهن به سیم خامش مضمر
عاج و طبرخون نهان نموده به سنجاب
نقل و طبرزد پراکنیده به شکر
گرد گلش نیش خار هیچ ولیکن،
گرد سیه نرگسش هزاران نشتر
غیر زنخدان و چهر او نشنیدم
چاه مقعر به اوج ماه منوّر
پسته درآمیخته به شهد مهنّا
فندقی انگیخته ز قند مکرر
گلشنی آراسته، که اینم عارض
گلبنی افراخته که اینم پیکر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - شبی شبه سان
شبی چو زلف دلارام مشک فام و شبه سان
بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران
کشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن
فکنده بودم از اندوه فکر سر به گریبان
ز دیده اشک روانم، روان به دامن صحرا
ز سینه آه درونم دوان به گنبد کیوان
ز هجر عارض جانان نه سینه، غیر گلخن
ز دوری رخ دلبر نه دیده،‌ خجلت عمان
هزار شعله آهم شدی ز سینه برانجم
هزار قطره اشکم، بدی ز دیده به دامان
که ناگهم ز در آمد بتی به طرّه سمن سای
که ناگهم به سر آمد مهی، به چهره خوی افشان
نمونه ایش ز قامت، طراز قامت طوبی
نشانه ایش ز طلعت، فضای روضه رضوان
فزوده حیرت خلقی ز چشمکان فتن زا
ربوده طاقت جمعی ز زلفکان پریشان
بلای خاطر قومی به یک کرشمه دلکش
هلاک جان گروهی به نیم غمزه فتان
هم از فسون، دو صدش دل، نگون در آتش عارض
هم از حیل دو صدش جان اسیر چاه زنخدان
ختن ختن همه مشک اندرش به دسته سنبل
یمن یمن همه لعل اندرش به حقه مرجان
به زلف بسته همی طبله طبله لادن و عنبر
به خال سوده همی توده، توده غالیه و بان
به تار طرّه مشکین دو صد تتارش مضمر
به چین زلف پریشان هزار چینش پنهان
کمر ببسته که در باغ نارون فتد از پای
دهان گشاده که در شهر انگبین شود ارزان
نشسته لشکر خطش به گرد صفحه عارض
که دیده مور همی حکمران ملک سلیمان
بدیدم آن رخ و چیدم هزار خرمن لاله
بدیدم آن خط و بردم هزار دامن ریحان
نمود چهره به سویم، مگر که تا بردم دل
گشود دیده به رویم، مگر که تا ستدم جان
چه دید، دید ضعیفی فتاده عاجز و مضطر
چه دید، دید حزینی نشسته واله و حیران
چه گفت، گفت که ای در بلا، سکندر آفاق
چه گفت، گفت که ای در ستم، تهمتن دوران
تویی که این همه بار جفا کشیده ز دلبر
تویی که این همه زهر عنا چشیده ز جانان
نهاده ای ز چه سر بر فراز بالش فرقت
فکنده ای ز چه تن در نشیب بستر حرمان
ز چیست نالی چون بلبلان واله و شیدا
ز چیست گریی چون عاشقان کلبه احزان
مگر به عشوه ای از کف، بتی ربوده تو را دل
مگر به غمزه ای از تن، مهی گرفته تو را جان
به ناله گفتمش ای شرم لاله ات رخ نسرین
به گریه گفتمش، ای رغم غنچه ات لب خندان
چو زخم، زخم تو باشد مرا چه حاجت مرهم
چو درد، درد تو باشد مرا چه منت درمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مهر سپهر جلال
تاخت بکاخ حمل، خسرو خور تا عنان
غیر باغ ارم، گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت، گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
از اثر باد دی، شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع، گشت دگر ره جوان
ابر مطیر از مطر، ریخته لؤلوی تر
طرف چمن را نگر، کامده عنبر فشان
دست نسیم صبا، پرده گل بر درید
بلبل بیچاره را، راز نهان شد عیان
لاله شکفت از دمن، چون رخ دلدار من
سبزه دمید از چمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش، هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار، باغ چو کوی جنان
ابر بهاری فشاند بس که گهر بر زمین
همچو صدف غنچه راست، لؤلوی تر در دهان
رفت چو سلطان گل، بر بزمرّد سریر
سرو،‌ ستادش به پای، بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
بر سر هر سروبن قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی اندر فغان
ای دل نادیده عیش،‌ چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، نوبت غم نیست، هان
ازچه نشینی خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
شاه جهان مرتضی، صفدر خیبرگشا
شافع روز جزا، قاسم نار و جنان
مهر سپهر جلال، اختر برج کمال
آن که نه او را زوال، هست بکون و مکان
ای که به دربار تو، حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها هست به گاه عطا،
خادم کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از کوی توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او،‌ آمده نار و دخان
روز و شبان در خطر، بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را، گر تو نبودی شبان
گرنه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
مطبخ کوی تو را، هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه، پخته و ناپخته نان
پهنه جود تو را، پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده ره، عاقبتش بر کران
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوییم ما، بیهده راه گمان
بل بفشاند ز نار بر دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه برآستان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه کروبیان
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر
وز چه تمنا کنم وصف تو را در بیان
وصف تو آری کجا، در خور اوهام ماست
وصفت تو نتوان کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را چون گذرد ماکیان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن احباب تو، باد همیشه بهار
کشت امید عدوت، باد سراسر خزان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - اختر برج جمال
ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
تا کند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین،‌ موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسکری مهدی آخر زمان
ای که به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان
مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم ‍زآنکه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
کشته ی امید خص باد سراسر خزان
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای مایه خرّمی جهان را
و ای راحت جان جهانیان را
از حسرت نوش لعلکانت
خون در جگر است لعل و کان را
گل بیند اگر خویت به عارض
بر فرق زند گلابدان را
پا بر سر انجم و قمر نه
منّت بگذار آسمان را
چشمند و بهمزن زمانه
زلفند و سیه کن جهان را
روزی به خیال آنکه گوئی
بندند به قتل من میان را
من خود بهزار شادمانی
بازم به ره تو نقد جان را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر آن مرغی که می‌بندند در گلزار بالش را
چه می‌دانند مرغانی که آزادند حالش را
من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به صد حسرت،
کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را
به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
که سوزد هر سحرگه، سوزش هجران نهالش را
به بیداری شود بی‌شبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را
بنازم عرصه گاه عشق، کانجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفل خردسالش را
زلال زندگانی در لب ساقی بود، یا رب
خوش آن خضر مبارک‌پی که می‌نوشد زلالش را
تو افسر، ذره ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
در آن گلشن، که آرند از قفس بیرون هزارش را،
به منقار آورد چون برگ گل هر نیش خارش را
نمی‌دانم چه گلزار است این خرم فضا، یا رب
که گوش باغبان نشنیده آواز هزارش را
من آن مرغم که شد آبشخورش در آن گلستانی،
که خون بلبلان چون جوی آب است آبشارش را
فزاید تیرگی در چشم عاشق شعله آن مه،
مگر شمع رخی روشن کند شبهای تارش را
جز این صیاد سنگین دل ما را کشت و رفت آن گه،
پس از کشتن نمی دانم که می بندد شکارش را
به کوی دوست بی سامان، یکی پیک غریب استم،
که از ناآشنائیها، نمی داند دیارش را
دلی کز آفتاب طلعت آن ماه شد غافل
چو بخت افسر و زلف تو دیدم روزگارش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلفا، تو کانهمه شکن و تار داریا
بهر شکست نافه تاتار داریا
دام و کمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیکان مژّه، صارم ابرو،‌ سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیکار داریا
جانها بری به غارت و دلها کنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، کالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشکر خونخوار داریا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
زمان سرکشی عشق و گاه شرب مدام است
بیا به دور تو گردم که وقت گردش جام است
به زاهدم سخنی هست اگرچه پند نگیرد
بریز خون صراحی که خون خلق حرام است
ز سوز عشق مشو غافل ای دل هوس‌ آیین
بسوز در دل آتش که خود نسوخته خام است
عجب مدار اگر نیست عشق شیوه عاقل
که آن به خلوت خاص است و این به شارع عام است
کسی که صورت و معنی ندیده است نداند
میان کعبه و بتخانه راه صدق کدام است
چو دیدم آن بت عیار خویشتن نپرستم
که کار عاشق مسکین به یک نگاه تمام است
به کار عشق زبان هیچگه نبود و نباشد
که دور عشق به عاشق علی الدوام به کام است
بغیر هجر و وصالت مرا نه صبحی و شامی
برآر پرده که صبح و بپوش چهره که شام است
ندیده جلوه قامت شنیده ای تو قیامت
قیامت آن قد موزون یار خوب خرام است
بخوان حکایت محمود و سرّ عشق ایازش
ببین چگونه در این آستانه شاه غلام است
بگو به طایر آزاد شاخسار چو افسر
به شوق دانه بغفلت مرو که حلقه دام است
ما را به لب از نقطه دهانی است حکایت
گفتیم و به عمری نشد این نکته روایت
آن سخت کمان تیرم اگر زد، بهلش باد
کی عاشق صادق کند از دوست شکایت
وز ز آن که تو برما دگری را بگزینی،
از ما نکند مهر تو بر غیر سرایت
بی پرتو رخسار تو ای ماه شب افروز،
روشن نشود محفلم از شمع هدایت
صورت ز تو نادیده مگر چشم بصیرت
سیرت ز تو نشنیده مگر گوش روایت
جور تو به جایی است که جانم به تظلم
حسن تو به حدّی است که جرمم به نهایت
افسوس که هرگز ننوازی به نگاهی
ما را که کند گوشه چشم تو کفایت
ما را سخن از زلف و رخت بوده و عمری،
گفتیم و به پایان نرسید این دو حکایت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ما را به سراپرده گل رفت اشارت
برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت
کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟
شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت
من خاک شوم در طلب و او ننهد پای
اوج عظمت بنگر و پستی حقارت
چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است
ترک است و برد خانه تاجیک به غارت
از کشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،
جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت
در منظره دیده اگر جای نسازد
عاقل نکند در ره سیلاب عمارت
سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،
سودی است که در وی نبود هیچ خسارت
زنهار بهر کس منما آیینه رخ
کاه دل ما سوی تو آید به سفارت
افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد
افزاید عجب دیدن کافور حرارت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ابر نیسان به چمن بار دگر باران ریخت
گلبن از باد سحر، گر به سر یاران ریخت
امشب ای بنده بنه خواب، که آن هندوی زلف،
اشک یاقوت وش از دیده بیداران ریخت
لب چون لعل تو شد غنچه سیراب از خون،
بسکه خون جگر از چشم من گریان ریخت
لبت آهسته به بوسی تف دل باز نشاند
جرعه ای بود، که بر آتش ما پنهان ریخت
از غم روی تو در چشمه چشمم همه شب،
قطره ها جمع شد و خون دل عمّان ریخت
از فراق لبت، اندر شکن زلف، دلم
زهر جراره شد و در دهن ثعبان ریخت
حیرت افزود مرا ساقی مجلس، که به جام،
باده مدعی و خون مرا یکسان ریخت
تا من از حلقه جانانه نباشم، افسر،
همچو مویی،‌ دلم از طرّه مشک‌افشان ریخت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بی زلف تو، چون قرار ما نیست،
جز شام به روزگار ما نیست
چون زلف تو، در رخت، فروغی،
با بخت سیاه، کار ما نیست
تن پروری و خودی ستودن،
در عشق بتان، شعار ما نیست
شب نیست، که آفتاب تابان،
همخوابه زلف یار ما نیست
دل پیش تو و عنان شوقش،
دانی که به اختیار ما نیست
بردم دل و جان، نثار رویش
گفتا: دل و جان نثار ما نیست
یک صید ضعیف تر ز افسر،
در حلقه شهسوار ما نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از درم باز کی آن دلبر طناز آید
عمر بگذشته ندیده است کسی باز آید
باز می دوزمش از سوزن صبر و نخ تاب،
تیر مژگانت اگر پرد در راز آمد
سوخت در آتش غیرت دل خونم، که چرا،
لب جام است که با لعل تو دمساز آید
مالک حسن است که زآن مرحله در کشور عشق
ار نیاریش دو صد قافله ناز آید
دل به زلف تو بسی هست ولی سوخته نیست
این دل ماست در آن حلقه که ممتاز آید
گر تو با زمزمه بر خاک من آری گذری،
ز استخوانم به لحد همچو نی‌ آواز آید
مرغ جانم به کمان خانه ابروت نشست
نیک دارش تو، مبادا، که به پرواز آید
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
عاشق نتوان گفت که در بند نباشد
در بند گرفتاری، خرسند نباشد
در عشق به مایی و منی یار نگردد
در بند خودی در غم دلبند نباشد
تا چند فریبم دهی ای دوست که شکر،
شیرین بود آنجا که شکرخند نباشد
در زلف پریشان تو دل ها همه جمعند
ما راست دلی شیفته، مپسند نباشد
گفتی نکشد هیچ تنی پیکر الوند
ما را غم عشقت، کم از الوند نباشد
با آن لب شیرین دو سه دشنام بیامیز
هرچند بود تلخ، کم از قند نباشد
هرگز نبرم شکوه دلدار به اغیار
افسر، گله از یار خوشایند نباشد