عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۸
کای کشته جفا سوی ما یک نظر ببین
ما را چو باد زین سرکو پی سپر ببین
بگشای چشم و پرده نشینان قدس را
سیاره سار گرد جهان در بدر ببین
این کاروان قافله سالار کشته را
پایی ز پیش و دل ز پس آسیمه سر ببین
خود را چو اشک دیده ی ما خاک شین بجوی
ما را چو زخم سینه ی خود خون جگر ببین
پویم به پای خوف و خورم خون دل به راه
اسباب زاد و راحله ام زین سفر ببین
هم خاک و خون مرا عوض آب و نان بیاب
هم اشک و رخ مرا بدل سیم و زر ببین
هر بامداد مائده ام لخت دل نگر
هر شامگاه ساقیه ام چشم تر ببین
در هر نفس که بی توکشم صد بلا به پای
در هر قدم که بی تو روم صد خطر ببین
این خواهران که روح قدس پرده دارشان
عریان اسیر طایفه ی پرده در ببین
دل سخت تر شد این همه را ز اشک و آه ما
بر کوه برق و بارش ما را اثر ببین
این خاندان که فرض شد اکرامشان به خلق
خواری کش از اراذل بی پا و سر ببین
بعد از قتال و غارت و اخراج و نفی و سلب
برما ستیز خصم جفاجو بتر ببین
سفر وجود خویش چو قرآن مندرس
اجزای آن گسیخته از یکدگر ببین
داغ درون ما به غم خویش برشمار
از زخم های خویش یکی بیشتر ببین
ز انبوه غم نهاد دگرباره رخ به خاک
نالید و گفت وا ابتا روحنا فداک
ما را چو باد زین سرکو پی سپر ببین
بگشای چشم و پرده نشینان قدس را
سیاره سار گرد جهان در بدر ببین
این کاروان قافله سالار کشته را
پایی ز پیش و دل ز پس آسیمه سر ببین
خود را چو اشک دیده ی ما خاک شین بجوی
ما را چو زخم سینه ی خود خون جگر ببین
پویم به پای خوف و خورم خون دل به راه
اسباب زاد و راحله ام زین سفر ببین
هم خاک و خون مرا عوض آب و نان بیاب
هم اشک و رخ مرا بدل سیم و زر ببین
هر بامداد مائده ام لخت دل نگر
هر شامگاه ساقیه ام چشم تر ببین
در هر نفس که بی توکشم صد بلا به پای
در هر قدم که بی تو روم صد خطر ببین
این خواهران که روح قدس پرده دارشان
عریان اسیر طایفه ی پرده در ببین
دل سخت تر شد این همه را ز اشک و آه ما
بر کوه برق و بارش ما را اثر ببین
این خاندان که فرض شد اکرامشان به خلق
خواری کش از اراذل بی پا و سر ببین
بعد از قتال و غارت و اخراج و نفی و سلب
برما ستیز خصم جفاجو بتر ببین
سفر وجود خویش چو قرآن مندرس
اجزای آن گسیخته از یکدگر ببین
داغ درون ما به غم خویش برشمار
از زخم های خویش یکی بیشتر ببین
ز انبوه غم نهاد دگرباره رخ به خاک
نالید و گفت وا ابتا روحنا فداک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۷
یکی ای نسیم یثرب سوی خستگان گذر کن
به یتیم گونه طفلان پدرانه یک نظر کن
تک و تاز آذرین پی ز سرشک وآه من جو
ز مدینه چار اسبه سوی نینوا سفر کن
به شهنشه شهیان چو مجال راز یابی
ز مژه سرشک خونین بفشان و ناله سر کن
که فغان ز رنج دوری و شکنج ناصبوری
و گرت نه باور افتد برما یکی گذر کن
چه به صبح نینوا مهر و به شام کوفه ماهی
به من آی و روز هر دو چو شبان بی قمر کن
من و یثرب و حرم را بد و نیک بیش و کم را
برهان ز تلخکامی همه زهرها شکر کن
اگر ایمنی جهان را طلبی ز تاب طوفان
چپ و راست پیش و پس را ز سرشک من خبر کن
پر و بال بسته مرغان مثل ار گشاده خواهی
نگهی ز روی رحمت به من شکسته پر کن
همه دوستان و خویشان به تو جمع و من پریشان
ز سرشک من بیندیش وز آه من حذر کن
شب و روز چند باشم ز در تو دور بازآ
شب بی صباح ما را ز جمال خود سحر کن
کم و بیش ساز و برگم اگر از تو باز پرسد
همه ز اشک و چهر من گونه سخن ز سیم و زر کن
به قیامت ار بسنجد شب تیره روزگارم
تب و تاب روز محشر بگذار و مختصر کن
گه شکوه تا به دردم نبرند دیگران پی
مه و مهر و آسمان را ز خروش خویش کر کن
چپ و راست تا به دامان نشیندش غباری
در و دشت کربلا را ز سحاب دیده تر کن
ز من از جدایی خود طلبد اگر نشانی
همه عمر خاک بر سر بنشین پدر پدر کن
ز گزند تیغ یازان به دعای من امان جو
به بلای تیر باران تن زار من سپر کن
اگر از ملال عالم تن خویش رسته خواهی
من زار خسته جان را زخیال خود بدر کن
همه را صفایی آساطلبی اگر رهایی
به کرشمه ی عنایت به دو کون یک نظر کن
به یکم سجود بگشا ره ی خاکبوس آن در
به شکوه این کلاهم ز ملوک تاجور کن
به یتیم گونه طفلان پدرانه یک نظر کن
تک و تاز آذرین پی ز سرشک وآه من جو
ز مدینه چار اسبه سوی نینوا سفر کن
به شهنشه شهیان چو مجال راز یابی
ز مژه سرشک خونین بفشان و ناله سر کن
که فغان ز رنج دوری و شکنج ناصبوری
و گرت نه باور افتد برما یکی گذر کن
چه به صبح نینوا مهر و به شام کوفه ماهی
به من آی و روز هر دو چو شبان بی قمر کن
من و یثرب و حرم را بد و نیک بیش و کم را
برهان ز تلخکامی همه زهرها شکر کن
اگر ایمنی جهان را طلبی ز تاب طوفان
چپ و راست پیش و پس را ز سرشک من خبر کن
پر و بال بسته مرغان مثل ار گشاده خواهی
نگهی ز روی رحمت به من شکسته پر کن
همه دوستان و خویشان به تو جمع و من پریشان
ز سرشک من بیندیش وز آه من حذر کن
شب و روز چند باشم ز در تو دور بازآ
شب بی صباح ما را ز جمال خود سحر کن
کم و بیش ساز و برگم اگر از تو باز پرسد
همه ز اشک و چهر من گونه سخن ز سیم و زر کن
به قیامت ار بسنجد شب تیره روزگارم
تب و تاب روز محشر بگذار و مختصر کن
گه شکوه تا به دردم نبرند دیگران پی
مه و مهر و آسمان را ز خروش خویش کر کن
چپ و راست تا به دامان نشیندش غباری
در و دشت کربلا را ز سحاب دیده تر کن
ز من از جدایی خود طلبد اگر نشانی
همه عمر خاک بر سر بنشین پدر پدر کن
ز گزند تیغ یازان به دعای من امان جو
به بلای تیر باران تن زار من سپر کن
اگر از ملال عالم تن خویش رسته خواهی
من زار خسته جان را زخیال خود بدر کن
همه را صفایی آساطلبی اگر رهایی
به کرشمه ی عنایت به دو کون یک نظر کن
به یکم سجود بگشا ره ی خاکبوس آن در
به شکوه این کلاهم ز ملوک تاجور کن
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۰
چو شد قسمت ز آغازم جدایی
برادر
رضا جانم برادر
چه سازم چاره با حکم خدایی
برادر
رضا جانم برادر
جدا از عقل و دل دیوانه بودم
برادر
ز دین بیگانه بودم
که کردم از تو آهنگ جدایی
برادر
رضا جانم برادر
دلم آمیخت از آن لعل سیراب
برادر
طبرخون وش به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
برادر
رضا جانم برادر
مرا کی دسترس باشد که در طوس
برادر
ترا آیم به پابوس
ببخشایم بر این بی دست و پایی
برادر
رضا جانم برادر
مگر خود از وفاداری و یاری
برادر
به دست غمگساری
علاج رنج مهجوران نمایی
برادر
رضا جانم برادر
که فرقی نیست شرح درد و غم را
برادر
تب و تاب ستم را
به گوش غیر با دستان سرایی
برادر
رضا جانم برادر
تو زینسانم چرا خواهی پریشان
برادر
زبون در چنگ هجران
بدان اوصاف و اخلاق خدایی
برادر
رضا جانم برادر
به دام و آشیان مرغ غمت راست
برادر
سرودی بی کم و کاست
چه دولت ها دهد دستم دگر بار
برادر
رضا جانم برادر
شکیبایی مدار از من تمنا
برادر
کجا یابم شکیبا
که بس بهتر اسیری از رهایی
برادر
رضا جانم برادر
گذشت از صبر رنجم در جدایی
برادر
اگر چون بخت بیدار
به سر وقتم به پای پرسش آیی
برادر
رضا جانم برادر
سرم بر عرش ساید گر کند باز
برادر
الا سرو سرافراز
به چشمم خاک پایت توتیایی
برادر
رضا جانم برادر
مرا باشد شفا زان لب تو مپسند
برادر
بدان لعل شکرخند
که من گردم هلاک از بی دوایی
برادر
رضا حانم برادر
بهر صورت خدا بخشد ترا کام
برادر
مدامت باده در جام
که من خو کرده ام با بینوایی
برادر
رضا جانم برادر
گنه کاران به محشر چون درآیند
برادر
ز خجلت بر سر آیند
ترحم کن تو باری بر صفایی
برادر
رضا جانم برادر
برادر
رضا جانم برادر
چه سازم چاره با حکم خدایی
برادر
رضا جانم برادر
جدا از عقل و دل دیوانه بودم
برادر
ز دین بیگانه بودم
که کردم از تو آهنگ جدایی
برادر
رضا جانم برادر
دلم آمیخت از آن لعل سیراب
برادر
طبرخون وش به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
برادر
رضا جانم برادر
مرا کی دسترس باشد که در طوس
برادر
ترا آیم به پابوس
ببخشایم بر این بی دست و پایی
برادر
رضا جانم برادر
مگر خود از وفاداری و یاری
برادر
به دست غمگساری
علاج رنج مهجوران نمایی
برادر
رضا جانم برادر
که فرقی نیست شرح درد و غم را
برادر
تب و تاب ستم را
به گوش غیر با دستان سرایی
برادر
رضا جانم برادر
تو زینسانم چرا خواهی پریشان
برادر
زبون در چنگ هجران
بدان اوصاف و اخلاق خدایی
برادر
رضا جانم برادر
به دام و آشیان مرغ غمت راست
برادر
سرودی بی کم و کاست
چه دولت ها دهد دستم دگر بار
برادر
رضا جانم برادر
شکیبایی مدار از من تمنا
برادر
کجا یابم شکیبا
که بس بهتر اسیری از رهایی
برادر
رضا جانم برادر
گذشت از صبر رنجم در جدایی
برادر
اگر چون بخت بیدار
به سر وقتم به پای پرسش آیی
برادر
رضا جانم برادر
سرم بر عرش ساید گر کند باز
برادر
الا سرو سرافراز
به چشمم خاک پایت توتیایی
برادر
رضا جانم برادر
مرا باشد شفا زان لب تو مپسند
برادر
بدان لعل شکرخند
که من گردم هلاک از بی دوایی
برادر
رضا حانم برادر
بهر صورت خدا بخشد ترا کام
برادر
مدامت باده در جام
که من خو کرده ام با بینوایی
برادر
رضا جانم برادر
گنه کاران به محشر چون درآیند
برادر
ز خجلت بر سر آیند
ترحم کن تو باری بر صفایی
برادر
رضا جانم برادر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - خواجه حافظ فرماید
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
در جواب او
مرغ مدفونی گلی از شرب در منقار داشت
برگلستانی زکمخا نالهای زار داشت
گفتمش چون چرخ ابریشم فغان در وصل چیست
گفت ما را گلعذار شرب دراینکار داشت
اطلس ارباکاستر ننشست جرم بقچه چیست
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
نقشد وز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیئات پر کار داشت
رانده قیغاج خشیشی کرد آن کمخای سبز
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
برخور ایصاحب زار مک با تو گرچه کهنه شد
خرم آن گز نازنینان بخت برخوردار داشت
آفرین بر شعر باف طبع قاری کو به شعر
از همه جنس و قماش معنوی در بار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
در جواب او
مرغ مدفونی گلی از شرب در منقار داشت
برگلستانی زکمخا نالهای زار داشت
گفتمش چون چرخ ابریشم فغان در وصل چیست
گفت ما را گلعذار شرب دراینکار داشت
اطلس ارباکاستر ننشست جرم بقچه چیست
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
نقشد وز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیئات پر کار داشت
رانده قیغاج خشیشی کرد آن کمخای سبز
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
برخور ایصاحب زار مک با تو گرچه کهنه شد
خرم آن گز نازنینان بخت برخوردار داشت
آفرین بر شعر باف طبع قاری کو به شعر
از همه جنس و قماش معنوی در بار داشت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - مولانا حافظ فرماید
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - مولانا همام تبریزی فرماید
هوای یارو دیارم چو بگذرد بخیال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - وله قدس الله روحه
بچرخ میرسد از عشق تار قزآهم
زهجر جامه چو صابون در آب میکاهم
بماهتاب نپوشم کتان که میترسم
که چشم زخم رسد بر لباس از ماهم
گهی که جامه ببالای من برد خیاط
قدی دگر ز برای اضافه میخواهم
منی که دل ننهادم بشاهد بازار
فغان که بسته والا ببرد از راهم
زسرفرازی دستار بندقی چه عجب
بعقدش ار نرسیدست دست کوتاهم
نداشت مرتبه و قدر و پایه قاری
بوصف خیمه و خرگه بلند شد جاهم
نمیکنم چو گدایان همیشه مدح کدک
به ملکت سخن از وصف چارقب شاهم
زهجر جامه چو صابون در آب میکاهم
بماهتاب نپوشم کتان که میترسم
که چشم زخم رسد بر لباس از ماهم
گهی که جامه ببالای من برد خیاط
قدی دگر ز برای اضافه میخواهم
منی که دل ننهادم بشاهد بازار
فغان که بسته والا ببرد از راهم
زسرفرازی دستار بندقی چه عجب
بعقدش ار نرسیدست دست کوتاهم
نداشت مرتبه و قدر و پایه قاری
بوصف خیمه و خرگه بلند شد جاهم
نمیکنم چو گدایان همیشه مدح کدک
به ملکت سخن از وصف چارقب شاهم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰ - درویش اشرف نمد پوش فرماید
ترا یار نازک میان گفته ایم
بقدجان بقامت روان گفته ایم
در جواب آن
بالباغ نازک میان گفته ایم
بپیراهن آرام جان گفته ایم
بپشمینه شلوار ظاهر کنیم
حدیثی که با جامه دان گفته ایم
چوگل شاهد خیمه نشکفت ازین
ستونرا که سرو روان گفته ایم
صفتهای عقد سپیچ گزی
برای دل امردان گفته ایم
چودایم کشدکت بگردن لحاف
باوشاه بغچه کشان گفته ایم
بدستار یابی تواسرار آن
که مادر حق طیلسان گفته ایم
چو شربست زرکش کتان دسته نقش
بهر دو بهار و خزان گفته ایم
بسرپوش هر سفره شمعرا
زنسبت مه آسمان گفته ایم
بآن جیب و پهلو و بند قبا
چوقاری زبان در دهان گفته ایم
بقدجان بقامت روان گفته ایم
در جواب آن
بالباغ نازک میان گفته ایم
بپیراهن آرام جان گفته ایم
بپشمینه شلوار ظاهر کنیم
حدیثی که با جامه دان گفته ایم
چوگل شاهد خیمه نشکفت ازین
ستونرا که سرو روان گفته ایم
صفتهای عقد سپیچ گزی
برای دل امردان گفته ایم
چودایم کشدکت بگردن لحاف
باوشاه بغچه کشان گفته ایم
بدستار یابی تواسرار آن
که مادر حق طیلسان گفته ایم
چو شربست زرکش کتان دسته نقش
بهر دو بهار و خزان گفته ایم
بسرپوش هر سفره شمعرا
زنسبت مه آسمان گفته ایم
بآن جیب و پهلو و بند قبا
چوقاری زبان در دهان گفته ایم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - خواجه حافظ فرماید
بالا بلند عشوه گر نقش بازمن
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
در جواب آن
تخفیفه فراخ بر سر فراز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
آیا زد رزی آن فرجی کی رسد که او
گردد بآستین گرم کار سازمن
کردم به بی ازاری خود دامنی فرو
غماز بود چاک عیان کرد راز من
خاصم ببر گرفته بامید ارمکی
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
آنصوف سبز چون نگرم دگمها بر او
گویم نگاه کن ببر سرو ناز من
ترسم شوم برهنه زطاعت که میبرد
ناپاکی لباس حضور نماز من
قاری بغیر حجله رخت زفاف نیست
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
در جواب آن
تخفیفه فراخ بر سر فراز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
آیا زد رزی آن فرجی کی رسد که او
گردد بآستین گرم کار سازمن
کردم به بی ازاری خود دامنی فرو
غماز بود چاک عیان کرد راز من
خاصم ببر گرفته بامید ارمکی
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
آنصوف سبز چون نگرم دگمها بر او
گویم نگاه کن ببر سرو ناز من
ترسم شوم برهنه زطاعت که میبرد
ناپاکی لباس حضور نماز من
قاری بغیر حجله رخت زفاف نیست
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳ - سلمان ساوجی فرماید
زسودای رخ و زلفش غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او نمیگردد شبی روزی
در جواب آن
قبای چارقب کورا را بر آتش بهر زرسوزی
بلای اینچنین باشد زسودای زراندوزی
تو نقشی کز اتو خواهی بخلعتهای آژیده
بناخن میتوان کردن چرا چندین همی سوزی
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتا هست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
برک را از کلاه موردی همواره سرسبزیست
میان بند کتان دارد زصوف سبر پیروزی
همان با جامه والا بخور عودو عنبر کرد
که بر گل بر سحرگاهان نسیم باد نوروزی
معرف آستین را گو میفشان بر من عریان
گهی کزنور تشریف کریمان محفل افروزی
بکرباس قدک شد خرج نقد کیسه عمرت
مگر ارمک بدست آری و زان عمری نواندوزی
بخرگه روکه از شاهان کمربندی فراگیری
بیا در خانه کز قاری قبا پوشی بیاموزی
مرا صبح وصال او نمیگردد شبی روزی
در جواب آن
قبای چارقب کورا را بر آتش بهر زرسوزی
بلای اینچنین باشد زسودای زراندوزی
تو نقشی کز اتو خواهی بخلعتهای آژیده
بناخن میتوان کردن چرا چندین همی سوزی
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتا هست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
برک را از کلاه موردی همواره سرسبزیست
میان بند کتان دارد زصوف سبر پیروزی
همان با جامه والا بخور عودو عنبر کرد
که بر گل بر سحرگاهان نسیم باد نوروزی
معرف آستین را گو میفشان بر من عریان
گهی کزنور تشریف کریمان محفل افروزی
بکرباس قدک شد خرج نقد کیسه عمرت
مگر ارمک بدست آری و زان عمری نواندوزی
بخرگه روکه از شاهان کمربندی فراگیری
بیا در خانه کز قاری قبا پوشی بیاموزی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۴
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۷
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
جور با ما می کنی تا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
می بری دل را و حاشا می کنی
وعده ی قتلم به فردا تا به چند
می کن امروز آنچه فردا می کنی
می نشینی چشم بر چشم کسان
چشمه ی چشمم چو دریا می کنی
پیرم اما گر بجوئی در جهان
همچو من کم بنده پیدا می کنی
کس نمی جوید دلی بهر خدا
تا بکی ای دل خدایا می کنی
می گزینی هجر بر وصل ای رفیق
ترک یاران را چه یارا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
می بری دل را و حاشا می کنی
وعده ی قتلم به فردا تا به چند
می کن امروز آنچه فردا می کنی
می نشینی چشم بر چشم کسان
چشمه ی چشمم چو دریا می کنی
پیرم اما گر بجوئی در جهان
همچو من کم بنده پیدا می کنی
کس نمی جوید دلی بهر خدا
تا بکی ای دل خدایا می کنی
می گزینی هجر بر وصل ای رفیق
ترک یاران را چه یارا می کنی
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۸
نرگس مست تو را باز خماری دگر است
می نماید که در اندیشه ی کاری دگر است
آهوی چشم تو امروز شکار دگری است
نه چو هر روز به دنبال شکاری دگر است
گه شوی زرد زاندیشه گهی سرخ ز شرم
باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است
در گلستان تو نارج و ترنج آمده بار
در بهشت رخت امروز بهاری دگر است
هر که را صف شکنی چون تو شود صید کمند
دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است
بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست
که سراسیمه زهر سو به کناری دگر است
نرگست لاله صفت لاله ی تو نرگس وار
گشته تا جلوه گه لاله عذاری دگر است
آهوی مست تو را هر که در افکنده به دام
غمزه ی نرگس او شیر شکاری دگر است
شانه دندان به جگر داشت که جز باد صبا
حلقه ی زلف تو را حلقه شماری دگر است
جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود
که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است
از نی و چنگ شنیدم که همه شب در بزم
سر زلفت به کف باده گساری دگر است
باخبر باش از این نکته که جز باد سحر
قصه ی عشق تو را قصه گذاری دگر است
می نگارند رقیبان همه احوال تو را
نوک مژگان به رخت نامه نگاری دگر است
تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو زر
گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است
از پریشانی زلف تو عیان است که عشق
زده از هر خم او چنگ به تاری دگر است
تو بدین سنگ دلی عاشق زار که شدی
که به هر گوشه تو را عاشق زاری دگر است
نیز در پای دلت ناوک خاری که خلید
که به هر دل ز غمت ناوک خاری دگر است
سوختی خرمن یاران به یکی برق و شرار
سوخته خرمنت اکنون به شراری دگر است
بررخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار
که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است
دوش می گفت حبیبی به تعنت به حبیب
که نگار تو گرفتار نگاری دگر است
می نماید که در اندیشه ی کاری دگر است
آهوی چشم تو امروز شکار دگری است
نه چو هر روز به دنبال شکاری دگر است
گه شوی زرد زاندیشه گهی سرخ ز شرم
باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است
در گلستان تو نارج و ترنج آمده بار
در بهشت رخت امروز بهاری دگر است
هر که را صف شکنی چون تو شود صید کمند
دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است
بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست
که سراسیمه زهر سو به کناری دگر است
نرگست لاله صفت لاله ی تو نرگس وار
گشته تا جلوه گه لاله عذاری دگر است
آهوی مست تو را هر که در افکنده به دام
غمزه ی نرگس او شیر شکاری دگر است
شانه دندان به جگر داشت که جز باد صبا
حلقه ی زلف تو را حلقه شماری دگر است
جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود
که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است
از نی و چنگ شنیدم که همه شب در بزم
سر زلفت به کف باده گساری دگر است
باخبر باش از این نکته که جز باد سحر
قصه ی عشق تو را قصه گذاری دگر است
می نگارند رقیبان همه احوال تو را
نوک مژگان به رخت نامه نگاری دگر است
تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو زر
گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است
از پریشانی زلف تو عیان است که عشق
زده از هر خم او چنگ به تاری دگر است
تو بدین سنگ دلی عاشق زار که شدی
که به هر گوشه تو را عاشق زاری دگر است
نیز در پای دلت ناوک خاری که خلید
که به هر دل ز غمت ناوک خاری دگر است
سوختی خرمن یاران به یکی برق و شرار
سوخته خرمنت اکنون به شراری دگر است
بررخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار
که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است
دوش می گفت حبیبی به تعنت به حبیب
که نگار تو گرفتار نگاری دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
امشب آن ترک وعده داده مرا
بزم عیش و طرب نهاده مرا
وعده فرموده تا به مشکوی خویش
به کشد با رخ گشاده مرا
من به مسند چو شاه تکیه زنم
او به خدمت شود ستاده مرا
هی دهد از دو لعل بوسه مرا
هی دهد با دو جام باده مرا
چون شود خواب او زبستر خواب
کند از پرنیان ساده مرا
چون فزون خورد باده و شد مست
شود اندر بر اوفتاده مرا
وان یکی ساعد بلورین را
تا سحرگه کند و ساده مرا
بزم عیش و طرب نهاده مرا
وعده فرموده تا به مشکوی خویش
به کشد با رخ گشاده مرا
من به مسند چو شاه تکیه زنم
او به خدمت شود ستاده مرا
هی دهد از دو لعل بوسه مرا
هی دهد با دو جام باده مرا
چون شود خواب او زبستر خواب
کند از پرنیان ساده مرا
چون فزون خورد باده و شد مست
شود اندر بر اوفتاده مرا
وان یکی ساعد بلورین را
تا سحرگه کند و ساده مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از عقل، عشق کرده عجب بی خبر مرا
هر سو کشد چو مردم بی پا و سر مرا
افسانه میکنی سخنان مرا گمان
افسانه ایست نیز از این خوبتر مرا
هر نیمه شب خیال تو تا وقت صبحدم
شیرین چو جان و دل کشد اندر ببر مرا
هر صبحدم رسول تو با صد نوید لطف
چون آفتاب حلقه بکوبد بدر مرا
در مدرس حقایق تحصیل علم عشق
بسیار کرده ام، تو مخوان بی هنر مرا
هر سو کشد چو مردم بی پا و سر مرا
افسانه میکنی سخنان مرا گمان
افسانه ایست نیز از این خوبتر مرا
هر نیمه شب خیال تو تا وقت صبحدم
شیرین چو جان و دل کشد اندر ببر مرا
هر صبحدم رسول تو با صد نوید لطف
چون آفتاب حلقه بکوبد بدر مرا
در مدرس حقایق تحصیل علم عشق
بسیار کرده ام، تو مخوان بی هنر مرا