عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عشقی که به سوز و ساز گردد
افسانه ی آن دراز گردد
طالب مشمر که سوی مطلوب
گامی نسپرده باز گردد
محمود سری که دست آخر
پامال ره ایاز گردد
هر نیک و بدی که با تو درساخت
کارش همه جا به ساز گردد
ناز تو کشد که در دو گیتی
از غیر تو بی نیاز گردد
پست تو کند هر آن که خود را
در پای تو سرفراز گردد
بر خاک درت هوان و خواری
پیرایه غیر و ناز گردد
آهنگ سگان شدن درین کوی
سرمایه ی امتیاز گردد
اسرار غمت هر آنکه بنهفت
سر حلقه ی اهل راز گردد
برما نظری که نیست نادر
گر شاه گدا نواز گردد
آهم بفشان برآتش دل
زان بیش که جان گداز گردد
در وصف وی این غزل صفایی
دیوان ترا طراز گردد
افسانه ی آن دراز گردد
طالب مشمر که سوی مطلوب
گامی نسپرده باز گردد
محمود سری که دست آخر
پامال ره ایاز گردد
هر نیک و بدی که با تو درساخت
کارش همه جا به ساز گردد
ناز تو کشد که در دو گیتی
از غیر تو بی نیاز گردد
پست تو کند هر آن که خود را
در پای تو سرفراز گردد
بر خاک درت هوان و خواری
پیرایه غیر و ناز گردد
آهنگ سگان شدن درین کوی
سرمایه ی امتیاز گردد
اسرار غمت هر آنکه بنهفت
سر حلقه ی اهل راز گردد
برما نظری که نیست نادر
گر شاه گدا نواز گردد
آهم بفشان برآتش دل
زان بیش که جان گداز گردد
در وصف وی این غزل صفایی
دیوان ترا طراز گردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تعالی الله یکی دلدار دارم
که با رویش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بی خار دارم
ز سرو قد خورشید جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهی
دو مست عاشق بیمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تیر بی سوفار دارم
ز ابروی کماندارش به سینه
دو قبضه تیغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو یاقوت شکر گفتار دارم
ز سیمین کوی پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثیر لب شیرین زبانش
نی آسا خامه شکر بار دارم
ز گیسوی رسای مشک سایش
چه افعی های مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت های جان بخش از وجودش
که بایستم نهان ز اغیار دارم
دل از مهرش نپردازم صفایی
که من با او هزاران کار دارم
که با رویش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بی خار دارم
ز سرو قد خورشید جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهی
دو مست عاشق بیمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تیر بی سوفار دارم
ز ابروی کماندارش به سینه
دو قبضه تیغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو یاقوت شکر گفتار دارم
ز سیمین کوی پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثیر لب شیرین زبانش
نی آسا خامه شکر بار دارم
ز گیسوی رسای مشک سایش
چه افعی های مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت های جان بخش از وجودش
که بایستم نهان ز اغیار دارم
دل از مهرش نپردازم صفایی
که من با او هزاران کار دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
نه از دلبر توان دل برگرفتن
نه امکان دل از دلبر گرفتن
به مهر آن جوان در عهد پیری
جوانی بایدم از سرگرفتن
همی خواهم میان خلق روزی
نقاب از رخ تمامت برگرفتن
که هرکت بنگرد بیند خطا نیست
ز حور العین ترا بهتر گرفتن
مرا دور از لبت زهر است در کام
ز تنگ دیگران شکر گرفتن
به خوبانت شهی زیبد که دانی
به خیل غمزه صد کشور گرفتن
رسد امروزت اندر ملک خوبی
هزار اقلیم بی لشکر گرفتن
رود در کیش رندان حرمت از می
ز دست چون تویی ساغر گرفتن
قصور رای و تقصیر نظرهات
به قدت سرو را همسر گرفتن
برابر با حیات جاودانی است
دمی چون جان ترا در برگرفتن
درین آتش که سودایت برافروخت
بیاموز از صفایی درگرفتن
نه امکان دل از دلبر گرفتن
به مهر آن جوان در عهد پیری
جوانی بایدم از سرگرفتن
همی خواهم میان خلق روزی
نقاب از رخ تمامت برگرفتن
که هرکت بنگرد بیند خطا نیست
ز حور العین ترا بهتر گرفتن
مرا دور از لبت زهر است در کام
ز تنگ دیگران شکر گرفتن
به خوبانت شهی زیبد که دانی
به خیل غمزه صد کشور گرفتن
رسد امروزت اندر ملک خوبی
هزار اقلیم بی لشکر گرفتن
رود در کیش رندان حرمت از می
ز دست چون تویی ساغر گرفتن
قصور رای و تقصیر نظرهات
به قدت سرو را همسر گرفتن
برابر با حیات جاودانی است
دمی چون جان ترا در برگرفتن
درین آتش که سودایت برافروخت
بیاموز از صفایی درگرفتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۶
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۲
بردار ای صبا قدمی سوی مادرم
ساز آگهش درست ز حال برادرم
از مرگ کودکان یتیمش ز تشنگی
از قتل عون و قاسم و عباس و اکبرم
از منع آب و قطع رجا و آرزوی موت
از کام خشک و تاب دل و دیده ی ترم
از ذبح نوخطان به خون خفته خاک پوش
نز سلب نعل و چادر و ساماک و معجرم
پیران سال خورد و جوانان خورد سال
هفتاد و یک شهید به جان یار و یاورم
بی سر برادران و رفیقان و همرهان
در خاک و خون فتاده تناتن برابرم
نفی دو تن یتیم ز اولاد مجتبی
فوت دو طفل تفته درون زین برادرم
باری ز سر بگیر و به پایان براین مقال
هرچه این سفر ز اهل جفا رفته برسرم
برگرد و با مکین نجف باب من بگوی
شیر خدا امیر نبی میر صفدرم
چندین تغافل از چه که در عرض هفت روز
ننهادی از ره پدری پای برسرم
یا خود نگفتی از همه آشوب کربلا
آیا چه رفت برسر کلثوم دخترم
قهر تو بهر چیست که با قرب راه نیز
یک ره قدم نمی نهی از مهر در برم
بگذر به نینوا نظری بینوا ببین
در پنجه ی شکنجه ی این قوم کافرم
من ز اهل اعتنا و ترحم نیم ولی
یک ذره التفات بفرما به خواهرم
رخ ژاله بار ز اشک و دل از داغ لاله زار
افغان کشید باز که آه ای قتیل زار
ساز آگهش درست ز حال برادرم
از مرگ کودکان یتیمش ز تشنگی
از قتل عون و قاسم و عباس و اکبرم
از منع آب و قطع رجا و آرزوی موت
از کام خشک و تاب دل و دیده ی ترم
از ذبح نوخطان به خون خفته خاک پوش
نز سلب نعل و چادر و ساماک و معجرم
پیران سال خورد و جوانان خورد سال
هفتاد و یک شهید به جان یار و یاورم
بی سر برادران و رفیقان و همرهان
در خاک و خون فتاده تناتن برابرم
نفی دو تن یتیم ز اولاد مجتبی
فوت دو طفل تفته درون زین برادرم
باری ز سر بگیر و به پایان براین مقال
هرچه این سفر ز اهل جفا رفته برسرم
برگرد و با مکین نجف باب من بگوی
شیر خدا امیر نبی میر صفدرم
چندین تغافل از چه که در عرض هفت روز
ننهادی از ره پدری پای برسرم
یا خود نگفتی از همه آشوب کربلا
آیا چه رفت برسر کلثوم دخترم
قهر تو بهر چیست که با قرب راه نیز
یک ره قدم نمی نهی از مهر در برم
بگذر به نینوا نظری بینوا ببین
در پنجه ی شکنجه ی این قوم کافرم
من ز اهل اعتنا و ترحم نیم ولی
یک ذره التفات بفرما به خواهرم
رخ ژاله بار ز اشک و دل از داغ لاله زار
افغان کشید باز که آه ای قتیل زار
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۴- تاریخ ورود آقا سید هاشم گیلانی به جندق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۴- تاریخ انجام حوض حاجی محمد در خور
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۸- تاریخ ولادت میرزا فتح الله کیوان نوادهٔ شاعر
خلفی فرخ افضل از خورشید
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۵- چون خان شکم گنده گندیده دهن
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۶- تاریخ وفات امیر شمشیر خان عامری
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۸- جعفر آباده ای شد سوی نیران و نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳ - خواجه حافظ فرماید
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
زتبریز ارگلیمی نازک آری در برم یارا
بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را
چو شستی رخت در سعدی وکفشت نیست در پاتنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را
من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم
که از سر خلعت تشریف بیرون آورد ما را
میارا رخت والا از غداد مشک ولاوسمه
بآب ورنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زسر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را
فغان کاین موزه بر جسته و نوروزی چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را
سخن گوقاری از لولوی گوی پیش و از وحبر
که برنظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
زتبریز ارگلیمی نازک آری در برم یارا
بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را
چو شستی رخت در سعدی وکفشت نیست در پاتنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را
من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم
که از سر خلعت تشریف بیرون آورد ما را
میارا رخت والا از غداد مشک ولاوسمه
بآب ورنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زسر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را
فغان کاین موزه بر جسته و نوروزی چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را
سخن گوقاری از لولوی گوی پیش و از وحبر
که برنظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیخ سعدی فرماید
مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - خواجه حافظ فرماید
اگر چه عرض هنر پیش یاربی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
در جواب او
ز اطلس فلکم پرده در طنبیست
بطاقچه مه و خور جام و کاسه حلبیست
بپرده شاهد کمخاو جلوه کرمیخک
بهم برآمده دستارکین چه بوالعجبیست
بصوف ازان جهت انگوره لقب کردند
که گه گهی لکه بروی زباده عنبیست
درین که صندلی بقچه کش بپایه رسید
سبب مپرس که آنرا دلیل بی سببیست
بر آمدن بهمه رنگ شرب و والا را
زعین قجه نمائی و غایت جلبیست
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرا در نهالی عزیست
بکیش کلکنه و دین فوطه حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبیست
برختخانه قاری خرام و زینت بین
که متکای مهش گردبالش طنبیست
ز نظم البسه قاری به فارسی گویان
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
در جواب او
ز اطلس فلکم پرده در طنبیست
بطاقچه مه و خور جام و کاسه حلبیست
بپرده شاهد کمخاو جلوه کرمیخک
بهم برآمده دستارکین چه بوالعجبیست
بصوف ازان جهت انگوره لقب کردند
که گه گهی لکه بروی زباده عنبیست
درین که صندلی بقچه کش بپایه رسید
سبب مپرس که آنرا دلیل بی سببیست
بر آمدن بهمه رنگ شرب و والا را
زعین قجه نمائی و غایت جلبیست
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرا در نهالی عزیست
بکیش کلکنه و دین فوطه حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبیست
برختخانه قاری خرام و زینت بین
که متکای مهش گردبالش طنبیست
ز نظم البسه قاری به فارسی گویان
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - خواجه سعدالدین نصیر فرماید
شاه حسنی از تو یابد زیب و زینت تخت و تاج
میفرستند از بهشت عدن حورانت خراج
در جواب او
شاه کمخا از سجیف و یقه دارد تخت و تاج
از برای دکمه اش دریا فرستد در خراج
محترم کرباس زردک بهر روی صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودی رواج
پوستین قاقمی کش مه از قندس بود
صندلی آبنوس از بهر او بگزین نه عاج
بر بساط فرش غیر از یک نهالی خسب نیست
گو ببالا افکنی در شب ندارد احتیاج
ترکها باید که تا یابد اصولی طاقیه
ورنه بتوان آستینی از نمد بر ساخت تاج
از مفاصل جامه راکوئی که علت رو نمود
زانکه میآید بدرزی از اتو داغش علاج
(قاری) این والای لیموئی بغایت روبرست
من ندانم از چه شد اینگونه نارنجی مزاج
میفرستند از بهشت عدن حورانت خراج
در جواب او
شاه کمخا از سجیف و یقه دارد تخت و تاج
از برای دکمه اش دریا فرستد در خراج
محترم کرباس زردک بهر روی صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودی رواج
پوستین قاقمی کش مه از قندس بود
صندلی آبنوس از بهر او بگزین نه عاج
بر بساط فرش غیر از یک نهالی خسب نیست
گو ببالا افکنی در شب ندارد احتیاج
ترکها باید که تا یابد اصولی طاقیه
ورنه بتوان آستینی از نمد بر ساخت تاج
از مفاصل جامه راکوئی که علت رو نمود
زانکه میآید بدرزی از اتو داغش علاج
(قاری) این والای لیموئی بغایت روبرست
من ندانم از چه شد اینگونه نارنجی مزاج
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲ - لاادری قائله
در بدخشان لعل اگر از سنگ میآید برون
آب رکنی چون شکر از تنگ میآید برون
در جواب آن
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
یادم آرد ار برآن نرمدست چون حریر
ناله ابریشمی کز چنگ میآید برون
دستگاه صبغه الله از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ میآید برون
آب رکنی از دل خارا چو حبرماویست
یا خشیشی جامه کز تنگ میآید برون
آنکه بودش صوف و اطلس از همه نوعی به جهد
این زمان از عهده خود رنگ میآید برون
فوطه شیر و شکر از تنگه بازارگان
در لطفات چون شکر از تنگ میآید برون
میرسد از تنگنا کتان پرپهنا به خلق
چون به قاری میرسد پرتنگ میآید برون
آب رکنی چون شکر از تنگ میآید برون
در جواب آن
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
یادم آرد ار برآن نرمدست چون حریر
ناله ابریشمی کز چنگ میآید برون
دستگاه صبغه الله از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ میآید برون
آب رکنی از دل خارا چو حبرماویست
یا خشیشی جامه کز تنگ میآید برون
آنکه بودش صوف و اطلس از همه نوعی به جهد
این زمان از عهده خود رنگ میآید برون
فوطه شیر و شکر از تنگه بازارگان
در لطفات چون شکر از تنگ میآید برون
میرسد از تنگنا کتان پرپهنا به خلق
چون به قاری میرسد پرتنگ میآید برون
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷ - مولانا عبید زاکانی فرماید
جمال یار و اشک من گلست آن و گلابست این
وصال او و فکر ما خیالست آن و خوابست این
در جواب آن
دو صنج حمل را بنگر مهست آن آفتابست این
بروی آن شمط معجر سپهر است آن سحابست این
بتشریف خشیشی گر ببینی قبه دگمه
شود اینمعنیت روشن که آبست آن حبابست این
خیال بیرمی باریک می بستم که بخشیدم
خط مخفی چو بر خواندم خیالست آن و خوابست این
بحبر سبر چون گردد قرین صوف سفید آندم
بداند کهل ابیاری که شیخست آن و شابست این
زجیب خرقه کهنه چویابی کیسه نقدی
چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست این
از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سوالست آن جوابست این
وصال او و فکر ما خیالست آن و خوابست این
در جواب آن
دو صنج حمل را بنگر مهست آن آفتابست این
بروی آن شمط معجر سپهر است آن سحابست این
بتشریف خشیشی گر ببینی قبه دگمه
شود اینمعنیت روشن که آبست آن حبابست این
خیال بیرمی باریک می بستم که بخشیدم
خط مخفی چو بر خواندم خیالست آن و خوابست این
بحبر سبر چون گردد قرین صوف سفید آندم
بداند کهل ابیاری که شیخست آن و شابست این
زجیب خرقه کهنه چویابی کیسه نقدی
چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست این
از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سوالست آن جوابست این