عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۴
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۴
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۸
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۸
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
مطرب از راستی نوا سر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
دوشم اسباب طرب جمله مهیا بودی
شاهد و نقل و می و عیش مهنا بودی
چنگ و نی ناله کنان بربط و دف در افغان
خنده ساغر و هم گریه مینا بودی
مطربان هر طرفی نغمه سرا چون داود
همه خوش لحن تر از بلبل شیدا بودی
کرده از صوت حسن محو اثر باربدی
در مزامیر چه استاد نکیسا بودی
شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان
همه غلمان بهشتی همه حورا بودی
شمع آن نور که در طور تجلی میکرد
ساحت انجمنش سینه سینا بودی
میر مجلس که یکی مغبچه ترسائی
که بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش
دربناگوش جمالش ید و بیضا بودی
می در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه
محفل از موج قدح غیرت دریا بودی
وه چه می آتش سیاله طلای محلولی
کان یاقوت کزو قوت روانها بودی
تا فشاند بسر مجلسیان شب شاباش
دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودی
راست خواهی بمثل بود بهشت دنیا
زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودی
هر حریفی بظریفی شده سرگرم طرب
لیک آشفته در آن واقعه تنها بودی
جنگ از چنگ همی سرزد و رجمر خمار
دوست دشمن شده محفل صف هیجا بودی
پرنیان پوش بتی ساده و ساده زحریر
فرش کویش همه از اطلس و دیبا بودی
ترک چشمش بخورد خون سیاوش چون می
مژه اش چاک زن پهلوی دارا بودی
قامت معتدلش غیرت سرو کشمر
غمزه متصلش آفت دلها بودی
زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاری
صاحب کعبه و محراب و کلیسا بودی
نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسیخت
عیش دوران بنگر کش چه تقاضا بودی
ساقی دور بمستان می زهر آگین داد
ورنه این نشئه کجا درخور صهبا بودی
نازم آن باده که پیمود مغ باده فروش
بحریفان که از این لوث مبرا بودی
وه چه باده می توحید ولای حیدر
که شعاع قدحش آتش سینا بودی
شاهد و نقل و می و عیش مهنا بودی
چنگ و نی ناله کنان بربط و دف در افغان
خنده ساغر و هم گریه مینا بودی
مطربان هر طرفی نغمه سرا چون داود
همه خوش لحن تر از بلبل شیدا بودی
کرده از صوت حسن محو اثر باربدی
در مزامیر چه استاد نکیسا بودی
شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان
همه غلمان بهشتی همه حورا بودی
شمع آن نور که در طور تجلی میکرد
ساحت انجمنش سینه سینا بودی
میر مجلس که یکی مغبچه ترسائی
که بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش
دربناگوش جمالش ید و بیضا بودی
می در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه
محفل از موج قدح غیرت دریا بودی
وه چه می آتش سیاله طلای محلولی
کان یاقوت کزو قوت روانها بودی
تا فشاند بسر مجلسیان شب شاباش
دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودی
راست خواهی بمثل بود بهشت دنیا
زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودی
هر حریفی بظریفی شده سرگرم طرب
لیک آشفته در آن واقعه تنها بودی
جنگ از چنگ همی سرزد و رجمر خمار
دوست دشمن شده محفل صف هیجا بودی
پرنیان پوش بتی ساده و ساده زحریر
فرش کویش همه از اطلس و دیبا بودی
ترک چشمش بخورد خون سیاوش چون می
مژه اش چاک زن پهلوی دارا بودی
قامت معتدلش غیرت سرو کشمر
غمزه متصلش آفت دلها بودی
زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاری
صاحب کعبه و محراب و کلیسا بودی
نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسیخت
عیش دوران بنگر کش چه تقاضا بودی
ساقی دور بمستان می زهر آگین داد
ورنه این نشئه کجا درخور صهبا بودی
نازم آن باده که پیمود مغ باده فروش
بحریفان که از این لوث مبرا بودی
وه چه باده می توحید ولای حیدر
که شعاع قدحش آتش سینا بودی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو تیغ نیست محابا ز خصم پیشه ی ما
به روی سنگ دود همچو آب شیشه ی ما
ز شور عشق بود هر که باخبر، داند
که هست ناله ی ما بانگ شیر بیشه ی ما
ز فیض ابر بهاری ز بس تهیدستیم
سلام خشک فرستد به شاخ، ریشه ی ما
نمانده قدر هنر، ورنه دادی از انصاف
زمانه چون مه نو، آب زر به تیشه ی ما
شراب بی لب معشوق زهر باشد، ازان
چو زهر خورده بود سبز، رنگ شیشه ی ما
چه گل سلیم تواند کسی ز ما چیدن؟
چو شمع می خورد از آتش آب، ریشه ی ما
به روی سنگ دود همچو آب شیشه ی ما
ز شور عشق بود هر که باخبر، داند
که هست ناله ی ما بانگ شیر بیشه ی ما
ز فیض ابر بهاری ز بس تهیدستیم
سلام خشک فرستد به شاخ، ریشه ی ما
نمانده قدر هنر، ورنه دادی از انصاف
زمانه چون مه نو، آب زر به تیشه ی ما
شراب بی لب معشوق زهر باشد، ازان
چو زهر خورده بود سبز، رنگ شیشه ی ما
چه گل سلیم تواند کسی ز ما چیدن؟
چو شمع می خورد از آتش آب، ریشه ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
یارب این چاک گریبان ز چه باشد گل را
چیست آیا سبب آشفتگی سنبل را
خویش را بس که دلیرانه زدم بر دریا
لرزه چون موج بر اندام فکندم پل را
گل فرستاده به من تا کند آزار مرا
می روم تا که زنم بر سر دشمن گل را
از گرفتاری من خاطر آن گل جمع است
رشته، مغز قلم پا بود این بلبل را
در پی کسب هنر باش که خورشید سلیم
بوسه بر دست زند شانه ی آن کاکل را
چیست آیا سبب آشفتگی سنبل را
خویش را بس که دلیرانه زدم بر دریا
لرزه چون موج بر اندام فکندم پل را
گل فرستاده به من تا کند آزار مرا
می روم تا که زنم بر سر دشمن گل را
از گرفتاری من خاطر آن گل جمع است
رشته، مغز قلم پا بود این بلبل را
در پی کسب هنر باش که خورشید سلیم
بوسه بر دست زند شانه ی آن کاکل را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
با وجود صد هنر، لافم ز شعر دلکش است
خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است
در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان
آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است
نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب
تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است
قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم
آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است
خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است
در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان
آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است
نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب
تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است
قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم
آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ساقی ما که بسی چشم و دل از پی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
کرده ام در گوشه ی ایران قناعت کار خود
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
در گلستانی که هر زاغی خوش آوازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - هجو ملا وفا
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - تعریف امینای مطرب
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است
طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل
حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست
رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست
سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند
سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست
نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست
می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ
هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست
خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش
نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است
طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل
حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست
رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست
سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند
سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست
نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست
می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ
هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست
خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش
نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست