عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساربان هشیار و اشتر زیر محمل مست شد
                                    
کاروانی چون شتر منزل به منزل مست شد
نه غلط کردم که زیر دست و پایش هر کجا
برگذشت از خاصیت هم آب و هم گل مست شد
کیست آن خورشید در ابر عماری می به دست
کآفتاب از رشک آن شکل و شمایل مست شد
چاک زد چون دامن گل پرده اهل صلاح
کز خمار نرگسش هشیار و عاقل مست شد
بوی لیلی می کند آشفته مغز اصحاب را
عیب نتوان کرد اگر مجنون بی دل مست شد
از نسیم چین زلفش می شود بی هوش و عقل
راست چون دیوانه کز بوی سلاسل مست شد
بر نزاری گر کند آشفته رایی عیب نیست
بی دلی بر بوی گل همچون عنادل مست شد
                                                                    
                            کاروانی چون شتر منزل به منزل مست شد
نه غلط کردم که زیر دست و پایش هر کجا
برگذشت از خاصیت هم آب و هم گل مست شد
کیست آن خورشید در ابر عماری می به دست
کآفتاب از رشک آن شکل و شمایل مست شد
چاک زد چون دامن گل پرده اهل صلاح
کز خمار نرگسش هشیار و عاقل مست شد
بوی لیلی می کند آشفته مغز اصحاب را
عیب نتوان کرد اگر مجنون بی دل مست شد
از نسیم چین زلفش می شود بی هوش و عقل
راست چون دیوانه کز بوی سلاسل مست شد
بر نزاری گر کند آشفته رایی عیب نیست
بی دلی بر بوی گل همچون عنادل مست شد
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هین که هنگام نای و نوش آمد
                                    
بلبل مست در خروش آمد
آتش عشق گل درو افتاد
همه اعضای من به جوش آمد
باد چون هدهد سلیمان شد
باغ چون قصر سبز پوش آمد
با زبانی کشیده همچون تیغ
سوسن آیا چرا خموش آمد
در میان های خواب بیداری
دوش ناگه به من سروش آمد
گر نزاری مست لایعقل
باز چون عاقلان به هوش آمد
مگر آواز بلبلان سحر
وقت قدقامتش به گوش آمد
                                                                    
                            بلبل مست در خروش آمد
آتش عشق گل درو افتاد
همه اعضای من به جوش آمد
باد چون هدهد سلیمان شد
باغ چون قصر سبز پوش آمد
با زبانی کشیده همچون تیغ
سوسن آیا چرا خموش آمد
در میان های خواب بیداری
دوش ناگه به من سروش آمد
گر نزاری مست لایعقل
باز چون عاقلان به هوش آمد
مگر آواز بلبلان سحر
وقت قدقامتش به گوش آمد
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقیا خیز که گل باز به بستان آمد
                                    
بلبل مست دگر باره به دستان آمد
می بگردان که برین تشت نگون سار فلک
دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد
در چنین دور به بستان رو با خانه میا
تا نگویند که خود باز به زندان آمد
سبزه بر آب روان باز بدان میماند
که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد
مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار
از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد
این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد
یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد
روی کُهسار چنان است که کس پندارد
بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد
هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک
از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد
بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار
برکش از غنچه بادام که پیکان آمد
وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب
راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد
                                                                    
                            بلبل مست دگر باره به دستان آمد
می بگردان که برین تشت نگون سار فلک
دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد
در چنین دور به بستان رو با خانه میا
تا نگویند که خود باز به زندان آمد
سبزه بر آب روان باز بدان میماند
که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد
مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار
از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد
این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد
یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد
روی کُهسار چنان است که کس پندارد
بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد
هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک
از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد
بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار
برکش از غنچه بادام که پیکان آمد
وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب
راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        که دیده ست چشمی که دریا بود
                                    
همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش
مزین به لولوی لالا بود
محیطی که قعرش نباشد پدید
در او مردم دیده پیدا بود
گرین است پیدا بیا گو ببین
که نبود محیطی چنین یا بود
منم آن که پیوسته از آب چشم
چنین فتح بابم مهیا بود
به چشمی چنین جز به دیدار دوست
میسر نباشد که بینا بود
دلی دارم از آب زر ناشکیب
ولیکن در آتش شکیبا بود
که دیده ست آخر نشانی چنین
که هم آب و آتش به یک جا بود
کسی را که بر شمع رخسار دوست
زده در سر آتش ز صهبا بود
اگر ملک رومش مسلم شود
چو پروانه فارغ ز پروا بود
چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت
برین شمع پروانه عنقا بود
که شمع فلک در شبستان عشق
سرآسیمه پروانه آسا بود
ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم
مگر خاطر دوست با ما بود
مرا نیست با بود و نابود کار
نزاری طفیل تولا بود
بگویید تا سر اسرار من
رموز محقق معما بود
                                                                    
                            همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش
مزین به لولوی لالا بود
محیطی که قعرش نباشد پدید
در او مردم دیده پیدا بود
گرین است پیدا بیا گو ببین
که نبود محیطی چنین یا بود
منم آن که پیوسته از آب چشم
چنین فتح بابم مهیا بود
به چشمی چنین جز به دیدار دوست
میسر نباشد که بینا بود
دلی دارم از آب زر ناشکیب
ولیکن در آتش شکیبا بود
که دیده ست آخر نشانی چنین
که هم آب و آتش به یک جا بود
کسی را که بر شمع رخسار دوست
زده در سر آتش ز صهبا بود
اگر ملک رومش مسلم شود
چو پروانه فارغ ز پروا بود
چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت
برین شمع پروانه عنقا بود
که شمع فلک در شبستان عشق
سرآسیمه پروانه آسا بود
ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم
مگر خاطر دوست با ما بود
مرا نیست با بود و نابود کار
نزاری طفیل تولا بود
بگویید تا سر اسرار من
رموز محقق معما بود
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز باد بویِ عرق چینِ یار می آید
                                    
خصوص آن که نسیمِ بهار می آید
چو سر ز جیبِ عرق چین برآورد گویی
نسیمِ خلد ز دار القرار می آید
کدام آهویِ مشکین که در رکاب ِبهار
سپاهِ تبّت و چین و تتار می آید
چه موسم است و چه معجز که مَرغ زارِ بهشت
بدین جهان ز پیِ اعتبار می آید
بهار ساقیِ بزمِ مخدّراتِ چمن
مشاطه وار به رنگ و نگار می آید
به کف پیاله و لاله گرفته می طلبد
بنفشه را که به دفعِ خمار می آید
درو دمد دمِ بادِ سَحَر به سحرِ حلال
و گرنه بید چرا مشک بار می آید
فضایِ باغ بیاراست فرشِ زنگاری
که ابر بر سرِ گل پرده دار می آید
شکوفه باز به طرفِ چمن درم ریزان
فرازِ سبزه به رسمِ نثار می آید
نثارِ موکبِ حسنِ غزال چشمان را
کم از سری بود آن هم به کار می آید
ز چنگ نیست که آوازِ زیر و زاریِ او
ز ناله هایِ نزاریِ زار می آید
در آرزویِ لبِ یارِ مهربان هر شب
ز سینه جان به لبم چند بار می آید
ز نوکِ خارِ مژه اشکِ لاله گون بچکد
چو یادم از گلِ رخسارِ یار می آید
                                                                    
                            خصوص آن که نسیمِ بهار می آید
چو سر ز جیبِ عرق چین برآورد گویی
نسیمِ خلد ز دار القرار می آید
کدام آهویِ مشکین که در رکاب ِبهار
سپاهِ تبّت و چین و تتار می آید
چه موسم است و چه معجز که مَرغ زارِ بهشت
بدین جهان ز پیِ اعتبار می آید
بهار ساقیِ بزمِ مخدّراتِ چمن
مشاطه وار به رنگ و نگار می آید
به کف پیاله و لاله گرفته می طلبد
بنفشه را که به دفعِ خمار می آید
درو دمد دمِ بادِ سَحَر به سحرِ حلال
و گرنه بید چرا مشک بار می آید
فضایِ باغ بیاراست فرشِ زنگاری
که ابر بر سرِ گل پرده دار می آید
شکوفه باز به طرفِ چمن درم ریزان
فرازِ سبزه به رسمِ نثار می آید
نثارِ موکبِ حسنِ غزال چشمان را
کم از سری بود آن هم به کار می آید
ز چنگ نیست که آوازِ زیر و زاریِ او
ز ناله هایِ نزاریِ زار می آید
در آرزویِ لبِ یارِ مهربان هر شب
ز سینه جان به لبم چند بار می آید
ز نوکِ خارِ مژه اشکِ لاله گون بچکد
چو یادم از گلِ رخسارِ یار می آید
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیز و به یرغو بده زود ایاغِ نبید
                                    
هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
                                                                    
                            هین که ز اردویِ باغ ایل چیِ گل رسید
سبزه به اشجار بر حلّۀ اخضر فکند
لاله به کُهسار در چادرِ اطلس کشید
خاک مثالِ هوا غالیه فرسای گشت
باد گریبانِ گل تا بُنِ دامن درید
کلبۀ عطّار شد ساحتِ گیتی ز بس
بویِ ریاحین که باز وقتِ سحر در دمید
چارصفت کرده ام وقتِ بهار اختیار
شاهد و دیدارِ گل سایۀ بید و نبید
آن که ثباتیش هست در قدمِ ما برفت
و آن که حیاتیش هست شیوۀ ما برگزید
فرقتِ احباب عیش می برد از طبعِ ما
ورنه که کرده ست فوت صحبتِ عیشِ رغید
آن که ز غفلت نداشت دامنِ عیش استوار
بس که ز جورِ فراق دست به دندان گزید
رنجِ شبِ گور برد آن که شبی روز کرد
وان که به شب برد باز روزِ قیامت گُزید
بویِ سلامی نداد بادِ قهستانِ ما
ورنه ز ما نامه برد مرغ کزان سو پرید
پیشِ حبیب ای صبا حالِ نزاری بگو
غم که به رویش رسید خون که ز زخمش دوید
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای صنمِ خرگهی خیمه برون زد بهار
                                    
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
                                                                    
                            گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بویِ بهشت میدمد از بامِ نوبهار
                                    
هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار
خفتن حرام اگر هم چو عندلیب
پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار
باد صبا به وقتِ سحر میکند نثار
بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار
دستِ قضا ستیزۀ خورشید میکشد
بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار
خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس
لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار
سوسن نگر که بر طرفِ جوی میکشد
باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار
گل بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب
از ابر سایهبان زده خیّامِ نوبهار
بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا
در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار
هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری
آراستهست باغ به اَجرامِ نوبهار
عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل
کس بینصیب نیست ز انعامِ نوبهار
با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن
هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار
تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار
زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار
هر صبح دم سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من
پر میکند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار
                                                                    
                            هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار
خفتن حرام اگر هم چو عندلیب
پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار
باد صبا به وقتِ سحر میکند نثار
بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار
دستِ قضا ستیزۀ خورشید میکشد
بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار
خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس
لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار
سوسن نگر که بر طرفِ جوی میکشد
باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار
گل بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب
از ابر سایهبان زده خیّامِ نوبهار
بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا
در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار
هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری
آراستهست باغ به اَجرامِ نوبهار
عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل
کس بینصیب نیست ز انعامِ نوبهار
با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن
هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار
تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار
زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار
هر صبح دم سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من
پر میکند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باغ چو دیباوشیست در قدم نوبهار
                                    
نالۀ مرغان خوش است بر رخِ گُل زار زار
چون ز نسیمِ صبا گشت معطّر هوا
فاخته شد با نوا بر سرِ هر کوهسار
خیز و دو سه بادهخور پردۀ خود را بدر
پس کن ای خوش پسر راز نهان آشکار
از طربِ بلبلی خفته به زیرِ گلی
مست چو لایعقلی خرمنِ گل در کنار
عیش همین یک نفس باش نزاری و بس
در رهِ دیگر هوس خاصه به فصلِ بهار
                                                                    
                            نالۀ مرغان خوش است بر رخِ گُل زار زار
چون ز نسیمِ صبا گشت معطّر هوا
فاخته شد با نوا بر سرِ هر کوهسار
خیز و دو سه بادهخور پردۀ خود را بدر
پس کن ای خوش پسر راز نهان آشکار
از طربِ بلبلی خفته به زیرِ گلی
مست چو لایعقلی خرمنِ گل در کنار
عیش همین یک نفس باش نزاری و بس
در رهِ دیگر هوس خاصه به فصلِ بهار
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمد بهار و کرد جهان مشکبار باز
                                    
ای باد مشکبار که آمد بهار باز
از نو بهار من چه خبر میدهد صبا
گو شرح باز ده ز گلستان یار باز
از راه لطف بندگیای گو ز من ببر
هر گه که میشود به سوی آن دیار باز
در گوش گویدش که به چشمان مست خویش
از ما نسیم زلف معنبر مدار باز
از عقل برکنارم و با عشق در میان
تا کی کشم به کام دلش در کنار باز
گفتم که باز بر سر کاری شود دلم
بیزارم از دلی که نیاید به کار باز
ای دل چه کار با سرم آوردهای دگر
تا خود کجا رسد سر و کارم به یار باز
دوران هجر کی به سرآید که طالعم
افکند در مجاهده انتظار باز
گل وعده داد باز که خواهم جمال داد
در انتظار وعدهٔ اویم ز یار باز
با گل مباز عشق نزاری چو عندلیب
گر عاشقی معاینه با نوک خار باز
خون ریختن قاعده کردهست چشم او
کی خو کند طبیعت ترک از شکار باز
                                                                    
                            ای باد مشکبار که آمد بهار باز
از نو بهار من چه خبر میدهد صبا
گو شرح باز ده ز گلستان یار باز
از راه لطف بندگیای گو ز من ببر
هر گه که میشود به سوی آن دیار باز
در گوش گویدش که به چشمان مست خویش
از ما نسیم زلف معنبر مدار باز
از عقل برکنارم و با عشق در میان
تا کی کشم به کام دلش در کنار باز
گفتم که باز بر سر کاری شود دلم
بیزارم از دلی که نیاید به کار باز
ای دل چه کار با سرم آوردهای دگر
تا خود کجا رسد سر و کارم به یار باز
دوران هجر کی به سرآید که طالعم
افکند در مجاهده انتظار باز
گل وعده داد باز که خواهم جمال داد
در انتظار وعدهٔ اویم ز یار باز
با گل مباز عشق نزاری چو عندلیب
گر عاشقی معاینه با نوک خار باز
خون ریختن قاعده کردهست چشم او
کی خو کند طبیعت ترک از شکار باز
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نوبهارست و صبا عنبر بیز
                                    
روح خواهد که شود راح آمیز
در چنین وقت خوش آمد پیوند
نازنینا مکن از ما پرهیز
صلح پیش آر و صفا کن گرچه
از شگرفان نه بدیع است ستیز
دلم از زلف درآویختهای
کس ندارد به ازین دستآویز
عشق تو در رگ جانم پیچید
هم چو در پنبهٔ خشک آتشِ خیز
قیس وحشی شد و هم چاره نداشت
کی میسر شود از عشق گریز
از بناگوش نباتش بچکد
خوی به آوازهٔ تو در تبریز
لب شیرین تو بیرون بردی
شور شیرین ز مذاق پرویز
گَردِ حسن تو ندیدی شیرین
گرچه از باد گذشتی شبدیز
عیش شیرین نزاری لب تو
تلخ کرد از شکر شورانگیز
سر فدای قدم تست بیا
تازه کن رسم قیامت برخیز
                                                                    
                            روح خواهد که شود راح آمیز
در چنین وقت خوش آمد پیوند
نازنینا مکن از ما پرهیز
صلح پیش آر و صفا کن گرچه
از شگرفان نه بدیع است ستیز
دلم از زلف درآویختهای
کس ندارد به ازین دستآویز
عشق تو در رگ جانم پیچید
هم چو در پنبهٔ خشک آتشِ خیز
قیس وحشی شد و هم چاره نداشت
کی میسر شود از عشق گریز
از بناگوش نباتش بچکد
خوی به آوازهٔ تو در تبریز
لب شیرین تو بیرون بردی
شور شیرین ز مذاق پرویز
گَردِ حسن تو ندیدی شیرین
گرچه از باد گذشتی شبدیز
عیش شیرین نزاری لب تو
تلخ کرد از شکر شورانگیز
سر فدای قدم تست بیا
تازه کن رسم قیامت برخیز
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشتری و زهره در عین قران بوده ست دوش
                                    
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
                                                                    
                            بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا که فصل ربیع است و وقت عیش و نشاط
                                    
چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط
                                                                    
                            چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بوی بهشت می دمد از جویبار باغ
                                    
افکند سایه بر سر گل شاخسار باغ
طاووس سدره در طرب آید چو بشنود
آواز بلبل از سر سرو و چنار باغ
آب حیات و حله فردوس حاصل است
اینک نگاه کن به میان و کنار باغ
حوضش چو کوثر است و گل و سبزه چون حُلل
اینک بهشت نقد ببین در جوار باغ
اموات را به رایحه احیا همی کند
چون ساغر طهور می خوشگوار باغ
بر سبزه بین که چون گل بادام می کند
پیرانه سر به روز جوانی نثار باغ
می زیبد ار ز عالم بالا کند نصیب
رضوان خلد را که بود استوار باغ
زاهد اگرچه صایمِ دهر ست و متّقی
نبود حلال خواره چو مرسوم خوار باغ
انگور مریم است به معنی و می مسیح
رز پرورنده کیست دگر حق گزار باغ
پیرست باغبان و نزاری مرید او
ما هر دو لایقیم به تکلیفِ کار باغ
                                                                    
                            افکند سایه بر سر گل شاخسار باغ
طاووس سدره در طرب آید چو بشنود
آواز بلبل از سر سرو و چنار باغ
آب حیات و حله فردوس حاصل است
اینک نگاه کن به میان و کنار باغ
حوضش چو کوثر است و گل و سبزه چون حُلل
اینک بهشت نقد ببین در جوار باغ
اموات را به رایحه احیا همی کند
چون ساغر طهور می خوشگوار باغ
بر سبزه بین که چون گل بادام می کند
پیرانه سر به روز جوانی نثار باغ
می زیبد ار ز عالم بالا کند نصیب
رضوان خلد را که بود استوار باغ
زاهد اگرچه صایمِ دهر ست و متّقی
نبود حلال خواره چو مرسوم خوار باغ
انگور مریم است به معنی و می مسیح
رز پرورنده کیست دگر حق گزار باغ
پیرست باغبان و نزاری مرید او
ما هر دو لایقیم به تکلیفِ کار باغ
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برخیز تا کنیم صبوحی هوای باغ
                                    
کز فیض ابر گشت منور فضای باغ
خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند
هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ
در نیفه های غنچه نهادند نافه ها
تا مشک بیز کرد نسیمش هوای باغ
شادی روی آنکه به شادی علی الصباح
بر ما کند گشاده درِ دل گشای باغ
دهقان نگر که گه گه در تاب آفتاب
تا سی سه چار آب برد از برای باغ
الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک
خاری به روزگار برآرد ز پای باغ
می نیست آب رز که مسیح است در خواص
انگور چیست مریم دوشیزه زای باغ
دیوار ها بلند چرا برکشیده اند
وز خار تیغ ساخته پرچین های باغ
تا هر زمان به گل نرسد دست ناصواب
از بیم زهر خار مخالف گزای باغ
خوار و خجل بماندی اگر داستان من
بر گوش بگذراندی دستان سرای باغ
آیا نزاریا بودت بخت آنکه باز
با دوستان صبوح کنی در سرای باغ
از بیرجند دورم و چون بی دلان مست
مشتاق بانگ بلبلم و مبتلای باغ
                                                                    
                            کز فیض ابر گشت منور فضای باغ
خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند
هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ
در نیفه های غنچه نهادند نافه ها
تا مشک بیز کرد نسیمش هوای باغ
شادی روی آنکه به شادی علی الصباح
بر ما کند گشاده درِ دل گشای باغ
دهقان نگر که گه گه در تاب آفتاب
تا سی سه چار آب برد از برای باغ
الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک
خاری به روزگار برآرد ز پای باغ
می نیست آب رز که مسیح است در خواص
انگور چیست مریم دوشیزه زای باغ
دیوار ها بلند چرا برکشیده اند
وز خار تیغ ساخته پرچین های باغ
تا هر زمان به گل نرسد دست ناصواب
از بیم زهر خار مخالف گزای باغ
خوار و خجل بماندی اگر داستان من
بر گوش بگذراندی دستان سرای باغ
آیا نزاریا بودت بخت آنکه باز
با دوستان صبوح کنی در سرای باغ
از بیرجند دورم و چون بی دلان مست
مشتاق بانگ بلبلم و مبتلای باغ
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بوی بهار می دهد باد صبا ز هر طرف
                                    
سبزه دمید عیش کن ساغر می منه ز کف
موسم تاب خانه رفت از پی گل به باغ رو
بر لب جویبار بر شیشه ی می ز طاق و رف
پیش که سر نهی به گل باده بخور به پای گل
گر ز جهود بایدت کرد یکی به ده سلف
دامن دوستان مده گر برود سرت ز دست
بخت مران چو من ز در عمر مکن چو من تلف
تا نخوری به جای مل خون جگر به وقت گل
سینه مکن چنان که من تیر فراق را هدف
من به کدام دلخوشی می خورم و طرب کنم
کز پس و پیش خاطرم لشگر غم کشیده صف
هست غم جهان مگر وقف دل خراب من
مادر روز و شب نزاد از پی غم چو من خلف
الحذر از دم صبا زان که درو زد آتشی
آه نزاری نزار از نفس سموم تف
                                                                    
                            سبزه دمید عیش کن ساغر می منه ز کف
موسم تاب خانه رفت از پی گل به باغ رو
بر لب جویبار بر شیشه ی می ز طاق و رف
پیش که سر نهی به گل باده بخور به پای گل
گر ز جهود بایدت کرد یکی به ده سلف
دامن دوستان مده گر برود سرت ز دست
بخت مران چو من ز در عمر مکن چو من تلف
تا نخوری به جای مل خون جگر به وقت گل
سینه مکن چنان که من تیر فراق را هدف
من به کدام دلخوشی می خورم و طرب کنم
کز پس و پیش خاطرم لشگر غم کشیده صف
هست غم جهان مگر وقف دل خراب من
مادر روز و شب نزاد از پی غم چو من خلف
الحذر از دم صبا زان که درو زد آتشی
آه نزاری نزار از نفس سموم تف
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح دَم دوش برآورد منادی بلبل
                                    
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
مرغکان مست و در افکنده به بستان غلغل
وقت را باش به نقد و طمع از نسیه ببُر
دیرگاه است که این سیل ببرده ست آن پُل
بلبلِ شیفته از جرعۀ جامِ میِ شوق
مست باشد نه چو قمری ز شرابِ آمل
نروی در پیِ دل تا نشوی خوار چو من
هر که او در پیِ دل رفت در افتاد به کل
گر به شب طوق کنم زلفِ دل آرام به روز
شحنه بر گردنِ من گو به غرامت نه غل
دیده پیش است اگر خار گزاید ور نیش
سینه کردم سپر ار تیغ زند ور تاول
بر نزاریِ نزار این همه تشنیعِ رقیب
باغ بان برد گل و شیفته بر گل بلبل
                                                                    
                            هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
مرغکان مست و در افکنده به بستان غلغل
وقت را باش به نقد و طمع از نسیه ببُر
دیرگاه است که این سیل ببرده ست آن پُل
بلبلِ شیفته از جرعۀ جامِ میِ شوق
مست باشد نه چو قمری ز شرابِ آمل
نروی در پیِ دل تا نشوی خوار چو من
هر که او در پیِ دل رفت در افتاد به کل
گر به شب طوق کنم زلفِ دل آرام به روز
شحنه بر گردنِ من گو به غرامت نه غل
دیده پیش است اگر خار گزاید ور نیش
سینه کردم سپر ار تیغ زند ور تاول
بر نزاریِ نزار این همه تشنیعِ رقیب
باغ بان برد گل و شیفته بر گل بلبل
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیسان فکند باز عرق بر عذارِگل
                                    
لؤلویِ آب دار نگر در کنار گل
درّاج و سار و فاخته و بلبل و تذرو
جمع آمدند بارِ دگر روزِ بارِ گل
دیوار و در گرفته و با چوب هایِ خار
چندین نگاه بان ز یمیمن و یسارِ گل
بی چاره عندلیب که روزی هزار بار
جانش به لب برآمده در انتظارِ گل
با این همه رقیب که بر گل گماشتند
یک دم نبود ایمن و فارغ ز کارِ گل
بلبل سر از خروش تهی کرده وز بخور
پر عطر کرده مغز گلابی بخارِ گل
گه باد بر چمن کند اوراقِ گل نثار
گه می کند سحاب لآلی نثارِ گل
چون روزگارِ ما که وفا با کسی نکرد
با عندلیب هم نکند روزگار گل
با ما زمانه در جدل از عمرِ بی ثبات
او نیز هم ز مدّتِ ناپایدارِ گل
از گل به یادگار تو ماندی نزاریا
آری همیشه خار بود یادگارِ گل
                                                                    
                            لؤلویِ آب دار نگر در کنار گل
درّاج و سار و فاخته و بلبل و تذرو
جمع آمدند بارِ دگر روزِ بارِ گل
دیوار و در گرفته و با چوب هایِ خار
چندین نگاه بان ز یمیمن و یسارِ گل
بی چاره عندلیب که روزی هزار بار
جانش به لب برآمده در انتظارِ گل
با این همه رقیب که بر گل گماشتند
یک دم نبود ایمن و فارغ ز کارِ گل
بلبل سر از خروش تهی کرده وز بخور
پر عطر کرده مغز گلابی بخارِ گل
گه باد بر چمن کند اوراقِ گل نثار
گه می کند سحاب لآلی نثارِ گل
چون روزگارِ ما که وفا با کسی نکرد
با عندلیب هم نکند روزگار گل
با ما زمانه در جدل از عمرِ بی ثبات
او نیز هم ز مدّتِ ناپایدارِ گل
از گل به یادگار تو ماندی نزاریا
آری همیشه خار بود یادگارِ گل
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گیتی بهشت وار شد از روزگارِ گل
                                    
در باغ بشکفید رخِ چون نگارِ گل
شد زاغ چون عطارد در باغ سوخته
تا شد پدید چهرۀ خورشیدوارِ گل
گل جامه چاک زد چو بشد نرگس از چمن
گویی بشد ز فرقتِ نرگس قرارِ گل
مانَد به چنگِ ساخته اکنون نوایِ مرغ
ماند به عودِ سوخته اکنون بخارِ گل
گر خواست دارِ باده بود طبعِ ما کنون
زیرا که بلبل است کنون خواست دارِ گل
در خانه گر کنیم کرانه کنون رواست
زیرا که جایِ ما نشود جز کنارِ گل
در بوستان کنیم به دیدارِ دوستان
تن ها فدایِ باده و دل ها نثارِ گل
اکنون که روزگار نزاری به کام ماست
نتوان گذاشت جز به طرب روزگارِ گل
                                                                    
                            در باغ بشکفید رخِ چون نگارِ گل
شد زاغ چون عطارد در باغ سوخته
تا شد پدید چهرۀ خورشیدوارِ گل
گل جامه چاک زد چو بشد نرگس از چمن
گویی بشد ز فرقتِ نرگس قرارِ گل
مانَد به چنگِ ساخته اکنون نوایِ مرغ
ماند به عودِ سوخته اکنون بخارِ گل
گر خواست دارِ باده بود طبعِ ما کنون
زیرا که بلبل است کنون خواست دارِ گل
در خانه گر کنیم کرانه کنون رواست
زیرا که جایِ ما نشود جز کنارِ گل
در بوستان کنیم به دیدارِ دوستان
تن ها فدایِ باده و دل ها نثارِ گل
اکنون که روزگار نزاری به کام ماست
نتوان گذاشت جز به طرب روزگارِ گل
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رونق گرفت کارِ من از روزگارِ گل
                                    
خوبی و دل بَری ست مرا در کنارِ گل
لطفِ رحیق یافت مزاجِ لطیفِ می
آبِ عقیق بود رخِ آب دارِ گل
هر دُر که ریخت دیدۀ من در فراقِ دوست
آورد ابر کرد سراسر نثارِ گل
می خور به وقت باش تو از جورِ روزگار
گه در پناهِ باده و گه در جوارِ گل
بی گل رُخی که چون گلِ رخ سارِ او به رنگ
یک گل نبوده در همه ایل و تبارِ گل
گل را به باغ گر نبود جاودانه کار
ما را بس است رویِ چو گل یادگارِ گل
                                                                    
                            خوبی و دل بَری ست مرا در کنارِ گل
لطفِ رحیق یافت مزاجِ لطیفِ می
آبِ عقیق بود رخِ آب دارِ گل
هر دُر که ریخت دیدۀ من در فراقِ دوست
آورد ابر کرد سراسر نثارِ گل
می خور به وقت باش تو از جورِ روزگار
گه در پناهِ باده و گه در جوارِ گل
بی گل رُخی که چون گلِ رخ سارِ او به رنگ
یک گل نبوده در همه ایل و تبارِ گل
گل را به باغ گر نبود جاودانه کار
ما را بس است رویِ چو گل یادگارِ گل