عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
تخم بد کردن نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
ای صنم ار تو بخواهی بنده را
زین سپس دانی نکوتر داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین رایات عجب افراشتن
نقش چین باید ز سینه محو کرد
صورت مهر و وفا بنگاشتن
چند ازین شاخ وفاها سوختن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای
لشکر جور و جفا بگماشتن
زشت باشد با چو من درمانده‌ای
شرط و رسم مردمی نگذاشتن
در صف رندان و قلاشان خویش
کمترین کس بایدم پنداشتن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن
یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن
یا زشت بود گویی در کیش نکورویان
یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن
هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید
باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن
باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل
یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن
حاصل نبود کس را از عشق تو در دنیا
جز نامه سیه کردن جز عمر هبا کردن
خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت
یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن
از بوالطمعی تا کی بوسی به رهی دادن
وز بوالعجبی تا کی گوشی به ریا کردن
تا چند به طراری ما را به زبان و دل
یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن
تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد
یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن
گر فوت شود روزی بدعهدی یک روزه
واجب شمری او را چون فرض قضا کردن
گر بوسه‌ای اندیشم بر خاک سر کویت
صد شهر طمع داری در وقت بها کردن
در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود
یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن
یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما
ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن
یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه
ورنه چو شدی جانا این قاعده ناکردن
هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی
زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن
چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو
واجب نبود او را مهجور سنا کردن
با این ادب و حرمت حقا که روا نبود
سودای شما پختن صفرای شما کردن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن
در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن
خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده
آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن
مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار
چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن
هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند
گر ترا درد دل‌ست از دیدگان قیفال زن
ای مرقع‌پوش بی‌معنی که گویی عاشقم
لال شو زین لاف و قفلی بر زبان لال زن
تا کی از جور تو ای گندم نمای جو فروش
رو یکی ره این جو پوسیده را غربال زن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن
عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گویی از اویس و چند گویی از قرن
در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل
گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن
از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را
در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن
آز را گشتن دگر آن آرزو دیدن دگر
هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن
بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آیی زهر پاشی بر حسن
پای این میدان نداری جامهٔ مردان مپوش
برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
ای ماه ماهان چند ازین ای شاه شاهان چند ازین
پندت سزای بند گشت آخر نگیری پند ازین
گشتی تو سلطان از کشی تا کی بود این سرکشی
عادت مکن عاشقی کشی توبه بکن یکچند ازین
با روی خوب و خوی بد از تو کسی کی برخورد
این خوی بد در تو رسد بگریز ای دلبند ازین
تا کی کنی کبر آوری چون عاقبت را بنگری
ترسم پشیمانی خوری ای یار بد پیوند ازین
اول که نامت برده‌ام صد ضربه از غم خورده‌ام
زان صد یکی نشمرده‌ام آخر شوی خرسند ازین
ای هوش و جان بی‌هشان جان و دل عاشق کشان
از جان ما چد هی نشان روزی اگر پرسند ازین
از جور تست اندر دعا دست سنایی بر هوا
از وی وفا از تو جفا آخر نگویی چند ازین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده
هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر
او را بر خود بار مده بار مرا ده
مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش
تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده
ای آنکه سر رندی و قلاشی داری
پس مرد منی دست دگر بار مرا ده
ای زاهد ابدال چو کردار برد می
سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی
چون تو من و من توام چند منی و تویی
گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند
در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی
نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو
بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی
صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا
گه همه دردی کنی گاه همه دارویی
نازی در سر که چه یعنی من نیکوم
تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی
یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب
چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی
روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک
زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی
با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو
با کف موسی کرا دست دهد جادویی
همره درد تو باد دولت بی‌دولتی
هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی
جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست
چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی
لولو حسن ترا در ستد و داد عشق
به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر
چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها
زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
شاهان همی کنند به فضل من افتخار
حران همی کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نظم من به همه وقت چون هوا
بر همت منست سخاهای من دلیل
بر نظم من بست سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر
از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا
آنرا که او به صحبت من سر درآورد
گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا
ار ذلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نبینم ازو خطا
اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند با یقین
کاید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها
شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق
زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود
بازار او به نزد بزرگان بود روا
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار او کشند به عمدا به خویشتن
زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا
در فضل او کنند به هر موضعی حسد
بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا
عاقل که این شنید بداند حقیقتی
کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل
چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق
تا دشمنان او ننمایند خود صفا
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی
بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها
مرد آن بود که دوستی او بود بجای
لوبست الجبال و انشقت السما
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را
کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی
پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
پس غافلی از مذهب رندان خرابات
این عیب تمامست چو تو خیره سری را
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق
محروم‌تر از تو نشناسم بشری را
مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی
زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را
من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ
این فضل همی گویی ای خواجه دری را
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد
بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را
فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا
آنجا چه بقا ماند نور قمری را
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی
دانی خطری نیست کنون محتکری را
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در
کم گیر ز ذریت آدم پسری را
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید
تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقل‌ست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مذمت اهل روزگار
مرد هشیار در این عهد کمست
ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن
راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را
پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست
هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست
گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت
هر که جویندهٔ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه
هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند
در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر
آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار
همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان
بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه
حیلهٔ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام
قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز برای زه و زه
«قل هوالله احد» دام و دمست
حاجیان را ز گدایی و نفاق
هوس و هوش به طبل و علمست
غازیان را ز پی غارت و سهم
قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پی لاف فضول
روی در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پی کسب لجاج
انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خیال
غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ
به سیه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پی خلعت و نام
همه اندیشهٔ او بر سقمست
مرد دهقان ز پی کسب معاش
از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطی ز پی لاف و ریا
تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سایل را در هر دو جهان
دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر یک ساعت عیش
عاشق شرب و بت و زیر و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز
انده نفقه و زاد حرمست
پیر نز بهر گناه از پی مال
تا دم مرگ ندیم ندمست
سعی ساعی به سوی عالم از آن
که فلان جای فلان محتشمست
چشم عامی به سوی عالم زان
که فلان در جدل کیف و کمست
قد هر موی شکاف از پی ظلم
همچو دندانهٔ شانه بهمست
مرد ظالم شده خرسند بدین
که بگویند: فلان محترمست
همگان سغبهٔ صیدند و حرام
کو کسی کز پی حق در حرمست
اینهمه مشغله و رسم و هوس
طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه این:
گر بدم من نه فلان نیز همست
اینهمه بیهده دانی که چراست
زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از این قوم بجستست کنون
دیو با خاتم و با جام جمست
با چنین موج بلا همچو صدف
آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی
از که همواره سنایی دژمست
چرخ را از پی رنج حکما
از چنین یاوه‌درایان چه کمست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است
سنایی سنای خرد را سزاست
جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج
پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید
چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن
کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری
نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس
همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات
چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را
اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق
مددهای بی‌غایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود
ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو
همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق
در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست
دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال
مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن
نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را
همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح قاضی عبدالودود غزنوی
آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست
از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست
جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر
آن را که با جمال نکو خوی یار نیست
در پیش جوهری چو سفالست آن صدف
کاندر میان او گهری شاهوار نیست
منت خدای را که مر این هر دو وصف را
جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست
قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک
مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست
چرخست علم او که مر او را فساد نیست
بحرست جود او که مر او را کنار نیست
در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا
کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست
با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک
قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست
ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو
زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست
آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست
و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست
دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی
گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست
در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند
کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست
جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست
جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست
آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل
کو از سنان سنت تو سوگوار نیست
یک تن نماند در چمن جود تو که او
چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست
ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست
ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست
امیدوار باز سوی صدرت آمدم
از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست
جز شاعران کوته‌بین را درین دیار
بر بارگاه جود کریمیت بار نیست
آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک
رفعت به جز نصیب دخان و بخار نیست
لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد
هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست
والله که از لباس جز از روی عاریت
بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هر چند کارساز به جز کردگار نیست
گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال
جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست
باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست
مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک
حقا که هر چه هست به جز مستعار نیست
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست
تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست
چندانت عمر باد که آن را شمار نیست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - طعنه بر علمای دنیاجو
ای سنایی ز جسم و جان تا چند
برگذر زین دو بی‌نوا در بند
از پی چشم زخم خوش چشمی
هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکنی تو ز آب و آتش یاد
چکنی تو ز باد و خاک نوند
چکنی بود خود که بود تو بود
که ترا در امید و بیم افگند
تا بوی در نگارخانهٔ کن
نرهی هرگز از بیوس و پسند
چون گذشتی ز کاف و نون رستی
از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و شهوت من و تست
علم و اقرار و دعوی و سوگند
باز رستی ز فقر چون گشتی
همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست
هر چه زین هردو بگذری ترفند
مهبط این یکی نشیب نشیب
مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دین
ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بی‌هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم
حسد و کبر و حقد بد پیوند
هفت در دوزخند در تن تو
ساخته نفسشان درو دربند
هین که در دست تست قفل امرزو
در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان
که ابد بیخ آن نداند کند
ملک اویی کز آن همی ترسی
تو شوی مالک ار پذیری پند
آن نه بینی همی که مالک را
نکند هیچ آتشیش گزند
دین به دنیا مده که هیچ همای
ندهد پر به پرنیان و پرند
دین فروشی همی که تا سازی
بارگی نقره خنگ زین زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او
ساخت باید ز زلف حور کمند
گویی از بهر حشمت علمست
اینهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازین بار نامه مستغنیست
تو برو بر بروت خویش بخند
مهرهٔ گردن خر دجال
از پی عقد بر مسیح مبند
از پی قوت و قوت دل گرگ
جگر یوسفان عصر مرند
کفش عیسی مدوز از اطلس
خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همی نمایاند
مهر جاه و زر و زن و فرزند
کی بود کین نقاب بردارند
تا بدانی تو طعم زهر از قند
چند ازین لاف و بارنامهٔ تو
در چنین منزلی کثیف و نژند
بارنامه گزین که برگذری
این همه بارنامه روزی چند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان
این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند
بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند
گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند
گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند
در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند
هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع
پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران
هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من
گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند
گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند
وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن
بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست
کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم
ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من
پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن
گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده
کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه
بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک
این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی
ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما
آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷
کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین
در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت
وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند
عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان
ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد
وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل
بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل
شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی
عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او
در مداین از بنای قصر او اطلال ماند
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان
آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد
رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند
یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه
یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح
زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند
از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند
در سماع و پند اندر دین آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند
ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل
با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم
حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند
خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق
خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر
ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند
صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش
خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند
مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم
عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام
شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد
خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند
تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند
تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند
خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد
مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست
زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال
شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان
طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای
یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند
مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد
چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند
کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند
مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند
ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار
زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان
در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر
وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز
پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص
چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح
این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل
آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار
بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ
نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار
بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف
بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار
این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی
و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار
این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد
و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار
زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت
وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار
پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ
هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع
گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار
اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت
روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران
تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار
گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند
هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار
گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان
ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر
یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان
یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر
تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست
در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار
باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان
باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار
تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل
شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا
جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار
کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای
کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار
باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار
آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند
تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی
باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار
ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند
تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار
و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد
در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار
پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار
ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست
بود درویشان قباهای بقا را پود و تار
تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار
چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او
کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست
در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک
ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد
زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه
چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد
رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای
گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند
چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب
چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت
سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی
زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست
کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار
حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست
گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع
کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار
راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار
تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین
از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم
آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار
این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو
حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار
گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن
تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار
ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد
زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش
در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار
گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره
ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار
از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی
تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار
چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم
به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار
بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو
بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند
گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر
عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا
شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد
ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار
پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار
عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر
عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار
زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم
ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست
ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد
تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار
تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک
در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار
ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود
دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار
چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط
چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار
جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»
ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار
چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست
صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار
چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار
پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا
پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار
از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر
وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق
درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج
بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار
نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند
بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا
جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار
هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس
خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار
علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست
چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار
زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف
آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین
وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد
وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار
باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار
ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی
تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر
خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار
نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال
گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار
نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک
پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - موعظه و نصیحت در اجتناب از زخارف دنیا
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین‌کار
تا کی از خانه هین ره صحرا
تا کی از کعبه هین در خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه‌ای و ما هشیار
خیز تا ز آب روی بنشانیم
گرد این خاک تودهٔ غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبیم
کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس رنگی مزاج را بازار
وز پی آنکه تا تمام شویم
پای بر سر نهیم دایره‌وار
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
ای هواهای تو هوا انگیز
وی خدایان تو خدای آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس
پر و بالت گسست از بن و بار
گرت باید کزین قفس برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند
تو از ایشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت به بندگی اقرار
ورنه بر چارسوی کون و فساد
گاه بیمار بین و گه تیمار
گاهت اندر مزارعت فکند
جرم کیوان چو خوک در شد یار
گه کند اورمزدت از سر زهد
زین جهان سیر و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تیغ
دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نماید از سر کین
مر ترا در خیال زر عیار
گاه ناهید لولی رعنا
کندت باد سار و باده گسار
گه کند تیر چرخت از سر امن
چون کمان گوشه کشته و زه‌وار
گه کند ماه نقشت اندر دل
در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثیر از تو
تا تهی زو شوی چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نیاز
روح پر نار و روی چون گلنار
گاه آب لئیم دون همت
جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثیر
بر تو ویران کند ده و آثار
با چنین چار پای‌بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
چند از این آب و خاک و آتش و باد
این دی و تیر و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد
بوی کافور و مشک و لیل و نهار
عمر امسال و پار ضایع کرد
هر که در بند یار ماند و دیار
دولتی مردی ار نپریدست
مرغ امسالت از دریچهٔ پار
شیب گردی به لفظ تازی ریش
قیر گردی به لفظ ترکی قار
برگذر زین جهان غرچه فریب
در گذر زین رباط مردم‌خوار
کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگیر ازین خراب که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
از ورای خرد مگوی سخن
وز فرود فلک مجوی قرار
خویشتن را به زیر پی بسپر
چون سپردی به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر
تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم
بر نیاری ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت
زان که آن روشنست و بود تو تار
دین نیاید به دست تابودت
بر یمین و یسار یمین و یسار
نه فقیری چو دین به دنیا کرد
مر ترا پایمزد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
ره رها کرده‌ای از آنی گم
عز ندانسته‌ای از آنی خوار
مشک و پشکت یکیست تا تو همی
ناک ده را ندانی از عطار
دل به صد پاره همچو ناری از آنک
خلق را سر شمرده‌ای چو انار
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار
دعوی دل مکن که جز غم حق
نبود در حریم دل دیار
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
نیست اندر نگارخانهٔ امر
صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله
لا نهنگی ست کفر و دین او بار
چه روی با کلاه بر منبر
چه شوی با زکام در گلزار
تر مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
چه فزایی تو بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صدبار
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت‌ست کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکرست و پر پیکار
نبرند از تو تشنگی و کنند
این دهان گنده و آن جگر افگار
تشنهٔ جاه و زر مباش که هست
جاه و زر آب پار گین و بحار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور و صورت از دیوار
کی در احمد رسی در صدیق
عنکبوتی تنیده بر در غار
پرده بردار تا فرود آید
هودج کبریا به صفهٔ بار
با بخیلی مجوی ره که نبود
هیچ دینار مالکی دین دار
مالک دین نشد کسی که نشد
از سر جود مالک دینار
سرخرویی ز آب جوی مجوی
زان که زردند اهل دریا بار
گر چه از مال و گندم و یونجه
هم خزینه‌ت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادی به باد چون تو همی
گل به گوهری خری و خر به خیار
دولت آن را مدان که دادندت
بیش از ابنای جنس استظهار
تا تو را یار دولتست نه‌ای
در جهان خدای دولت یار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گیتی دو نعل پای تو شد
بر سر کوی هر دو را بگذار
در طریق رسول دست آویز
بر بساط خدای پای افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسیح
گشته از جان و عقل و تن بیزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طرار جعفر طیار
عقل در کوی عشق ره نبرد
تو از آن کور چشم چشم مدار
کاندر اقلیم عشق بی‌کارند
عقلهای تهی رو پر کار
کی توان گفت سر عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهی که بر تو خندد خلق
نقد خوارزم در عراق میار
راه توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله
عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خدای ار کسی تواند بود
بی‌خدا از خدای برخوردار
هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده‌دان و مانده سوار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای بر جای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار
در هوای زمانه مرغی نیست
چمن عشق را چو بوتیمار
زو کس آواز او بنشنودی
گر نبودی میان تهی مزمار
قاید و سایق صراط‌الله
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نیست
حل و عقد خزانهٔ اسرار
چون دلت بر ز نور احمد بود
به یقین دان که ایمنی از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود
صدف در احمد مختار
ای به دیدار فتنه چون طاووس
وی به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
همه زنهار خوار دین تو اند
دین به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار
افسری کن نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق
همچو عفو خدای پذرفتار
هر چه نز راه دین خوری و بری
در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی‌نمازی مسبحی را زار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق
آه بیمار کشنود بیمار
از ره ذوق عشق بشناسی
آه موسا ز راه موسیقار
بیخ کنرا نشاند خرسندی
شاخ او بی‌نیاز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج
دیدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشیر
مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند
ملک‌الموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع
چکنی صبح کاذب اشعار
روی بنمود صبح صادق شرع
خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ
در بن چاه بین تن بندار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خویش را که وارسته‌ست
خر وحشی ز نشتر بیطار
هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق
طالب شمع زیر و آینه دار
بهر مشتی مهوس رعنا
رنج بر جان و دین و دل مگمار
ای توانگر به کنج خرسندی
زین بخیلان کناره‌گیر کنار
یک زمان زین خسان ناموزون
از پی سختن تو با معیار
ریش و دامن به دستشان چه دهی
چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار
خواجگان بوده‌اند پیش از ما
در عطا سخت مهر و سست مهار
این نجیبان وقت ما همه باز
راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلی سرمست
همه از شر و ناکسی هشیار
ای سنایی ازین سگان بگریز
گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار
زین چنین خواجگان بی معنی
رد افلاک و گفت بی‌کردار
دامن عافیت بگیر و بپوش
مر گریبان آز را رخسار
میوه‌ای کان به تیر ماه رسد
چه طمع داری از مه آزار
دل ازینان ببر که بی دریا
نکشد بار گیر چوبین بار
همچنین در سرای حکمت و شرع
آدمی سیر باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند
مشتی ابلیس ریزهٔ طرار
چون تو از خمر هیچ کس نخوری
کی ترا درد سر دهد خمار
طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج
طیره از طیر گرد و از طیار
نشود شسته جز به بی‌طمعی
نقشهای گشاد نامهٔ عار
ملک دنیا مجوی و حکمت جوی
زان که این اندکست و آن بسیار
خدمتی کز تو در وجود آمد
هم ثناگوی و هم گنه پندار
در طریقت همین دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنایی ز یار ناهموار
گله‌ای کرد ازو شگفت مدار
آبرا بین که چون همی نالد
هردم از همنشین ناهموار
بر زمین مست همچو من بنشین
تا سمایی شوی سنایی وار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار