عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح د‌و شاهزاد‌هٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملک‌آرا و شجاع السلطنهٔ مغفور طاب الله ثرا هما فرماید
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان‌ گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاع‌السلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آن‌گردنده چون‌گردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون ‌کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار روی‌تن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این‌ گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان این‌کلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نای‌آل‌وزگوش‌گردون‌صد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر این‌کز وی برآساید روان
فصل اردی دیده‌ای‌کز وی عیان‌گردد خریف
نقش بیجان دیده‌یی ‌کز وی به تن آید توان
یک ‌کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک ‌کمین ‌گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست این‌که او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیده‌یی هرگز شود یاقوت‌خیز
ابر نیسان دیده ا‌ی هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت می‌بالد بدین و تاج می‌نازد بدان
تا ز عدل آن پریشان ‌خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع‌ امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۶ - فی المدیحه
حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین
مرحبا اندام جان‌افروز صدر راستین
لو حش‌الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیل‌گو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیح‌خوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی ‌کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری ‌کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جان‌آفرین
خلعتی نه سایه‌یی از شهپر روح‌القدس
پیکری نه مایه‌یی از طینت روح‌الامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکری‌کش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشه‌گیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده‌ کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم
غوث‌ ملت، کهف ‌دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمش‌مهرگان درمهرگان
هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون‌ کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چون‌کمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم‌ کمندش در وغا یال ینال
خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران
هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم ‌گردد چون سها پنهان‌ سهیل
در رحم ‌از بیم ‌گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین‌
نی به‌غبراز سیم‌و زر یک‌تن درایامش ملول
نی به ‌غیر از بحر و کان یک‌دل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جان‌فرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
می‌نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید
می‌ندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بی‌جادهٔ خورشیدگوی
خاتم قدر ترا فیروزه ‌گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به‌ تشریفی‌ رهی ‌را می‌توان‌ کردن رهین
خلعتت ‌را زیب‌ تن ‌سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرت‌هرچه درگیتی شهور
روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱
تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام
بر پشت پا دوخته چشم سیاه را
تلخی به عیش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت
با برق در معامله دیدم گیاه را
فردا به خلق تا بنمایم عطای دوست
ثابت کنم به خویش، دو عالم گناه را
عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست
در دل نگاه دار سرآسیمه آه را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۶
باز آتش غم دست در آغوش رخس ماست
دشنام و طرب قفل گشای نفس ماست
جمازه ی ما تا به ره کعبه روان است
رقصان همه از ذوق نوای جرس ماست
آن چشمه ی شهدیم که در عین حلاوت
مرغ حرم و طایر قدسی مگس ماست
داغی که امان جوید از او سینه ی دوزخ
در باغ محبت ثمر نیم رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کباب اند
در باغ دعایی که نسیمش نفس ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۶
در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست
ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست
گر ز لطفم نا امید، امیدوارم در عتاب
گر ندارم سبحه بر کف، بر میان زنار هست
شستن لوح گنه دستور ابر رحمت است
ور نه سیل اشک عذر و آب استغفار هست
ای طبیب همت احسانی که در شهر امید
نیست درمانی و در هر گام صد بیمار هست
درس معنی را کهن اوراق کس در کار نیست
دیده بگشا کاین رقم بر هر در و یوار هست
معنی زنار بستن گر مقید بودن است
در درون خرقه ی روح الامین زنار هست
نیست غم گر یاسمن ور سنبلم در باغ نیست
تا به رقبت بشکنم، در دیده ی دل خار هست
عرض جنت کم ده ای رضوان، که در بستان عشق
میوه ی تلخ و گل پژمرده ای در کار هست
گر دلم بشکست و خونم تلخ، عرفی، باک نیست
دیده ی زهر آشنا و گریه ی بسیار هست
رضی‌الدین آرتیمانی : رضی‌الدین آرتیمانی
گوهر عشق
الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز الایش آب و خاک پاکیم
عین عشقیم و آن حسنیم
روح محضیم و جان پاکیم
تا دست بهم دهیم خشتیم
تا چشم بهم نهیم خاکیم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۸
ای یافته هر چه خواسته از یزدان
اسکندر و مهدی و سلیمان زمان
ای آنکه ز شٰان، میر در گاه تو را
قیصر، قیصر خواند و خاقان، خاقان
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۳
لیلی خواهی به تربت مجنون شو
لؤلؤ خواهی به لجه جیحون شو
گفتی که برون شوم بی‌معرفتی
با خود چه شوی، برو ز خود بیرون شو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۹
به حکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند
گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند
مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق
گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند
چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند
که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند
خمیر مایهٔ آسایش است لای شراب
بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند
کمند کوته و بازوی سست و بام بلند
به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند
در معامله بگشا به کشور عرفی
که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
ز پافتادگی‌ام ‌ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد
دل‌گداخته آیینه تا کجا نشود
علا‌ج خسته‌ دلیها مجوز ز طبع درشت
که ‌نرم‌ تا نشود سنگ ‌مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد
چه ممکن است ‌که پامال مدعا نشود
ز چرب‌ و خشک به هر استخوان سر‌اغی هست
هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت
به راستی‌ که خجالت‌کش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی
خجالتی‌ست ‌که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بی‌اثری نچنان پرافشان باش
که شبنمت ‌گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت
بر این‌ گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم‌ گر از چرخ بگذرم بیدل
دماغ نیستی شعله‌ام رسا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود
گر همه مژگان به هم آریم دامن می‌شود
داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود
مدت موهوم عمرآخرنفس طی می‌کند
رشته چون ره‌ کوته از رفتار سوزن می‌شود
در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور
چون جهان تاریک گردد شمع روشن می‌شود
شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمی با هم جدا از اصل دشمن می‌شود
از لب خندان به چشم جام می می‌گردد آب
عشرت سرشار هم سامان شیون می‌شود
پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زین اداها سبحه زنار برهمن می‌شود
ختم‌کار جستجو بر خاک عجز افتادنست
اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می‌شود
گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری
دانه خود را می‌دهد بر باد و خرمن می‌شود
بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجیر هم سامان رفتن می‌شود
نقش من‌گرد فنا، گل کردن من نیستی
چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من می‌شود
بیدل‌ امشب بسمل تیغ تمنای کی‌ام
بال من برگ گل از فیض تپیدن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع
داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع
بسکه از ذوق فنا در بزم جولان‌کرد شمع
ترک تمهید تعلقهای امکان‌ کرد شمع
از هجوم شوق بی‌روی تو در هر جاکه بود
دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل
سر به تیغش داد و جان تازه سامان‌کرد شمع
آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است
فاش شد هر چند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌
رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت
جای تا در محفل ناز آفرینان‌ کرد شمع
دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب
خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند
صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ ‌گردانم به‌ گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینه‌دار ناز اوست
محو شبنم می‌شود از شوخی اظهارگل
باغبان‌! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کی‌ام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده ‌دار شوخی حسن است عشق
می‌کند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی برده‌ای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان‌ گر رسی آهسته باش
می‌شود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن‌ گرانی می‌کند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنم‌پرور است
سبزه چون مژگان بیدل ‌کرده ‌گوهر بارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
شب‌که عبرت را دلیل این شبستان یافتم
هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان یافتم
جام می خمیازهٔ جمعیت آفاق بود
قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم
سیر این هنگامه‌ام آگاه کرد از ما و من
ناله‌ای گم کرده بودم در نیستان یافتم
سایهٔ ژولیده‌مویی از سر من کم مباد
پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم
هر کسی چون گل در این‌گلشن به رنگی می‌کش است
لب به ساغر باز کردم بیرهٔ پان یافتم
عمرها می‌آمد از گردونم آهنگی به گوش
پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم
سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را در خانه‌های خویش مهمان یافتم
ربط اجزای عناصر بس که بی‌شیرازه بود
هریکی را چار موج فتنه توفان یافتم
میوهٔ باغ موالید آن‌قدر ذوقم نداد
از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم
بر رعونت ناز تمکین داشت تیغ‌کوهسار
جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم
دشت را نظاره‌کردم‌ گرد دامن بود و بس
بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم
آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال
پستیی را از لب این بام خندان یافتم
خانهٔ خورشید جاروب تامل می‌زند
سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود
از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم
مور روزی دانه‌ای می‌برد در زیر زمین
چون برون افکند خال روی خوبان یافتم
آن سماروغی‌که می‌رست از غبارکوچه‌ها
چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم
موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد
گرد چینی خانهٔ فغفور و خاقان یافتم
چشمهٔ اسکندر آبش موج در آیینه داشت
کوس اقبال سلیمان‌، شور مرغان یافتم
ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ر یخت
ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم
عالمی‌گردن به رعنایی‌کشید و محو شد
مجمع این شیشه‌ها در طاق نسیان یافتم
هر زمینی ربشهٔ وهمی دگر می‌پرورد
ربش زاهد شانه‌ کردم باغ رضوان یافتم
سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت
نفس ‌کافر را درین صورت مسلمان یافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبال‌کرد
پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم
خلق زحمت می‌کشد در خورد تمییز فضول
ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم
هرکرا جستم چو من‌گمگشتهٔ تحقیق بود
بی‌تکلف کعبه را هم در بیابان یافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش
دامن این هفت خلعت بی‌گریبان یافتم
بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت
پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم
صاحب خفتان شرمم عیب‌پوشی چلقدم
منفعل نشو و نمای سر به جیبم داده‌اند
رستن مو می‌کشد نقاش تصویر قدم
هرچه پیش ‌آید غنیمت مفت سعی ‌بیکسی است
آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم
صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من
انفعالم نیست‌، بیکار جهان سرمدم
عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود
فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم
تنگی میدان هوشم‌ کرد محکوم جهات
زندگی در بیخودی‌ گر جمع‌ کردم بیحدم
رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار
هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم
کعبه و دیری ندیدم غیر الفت‌گاه دل
هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم
خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن
پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم
از بهار من چراغ عبرتی روشن‌ کنید
همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم
بیدل از ترک هوس موج‌گهر افسرده نیست
پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نه فکر غنچه نی اندیشهٔ ‌گل می‌کند شبنم
به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد
هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم
درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش
به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم
به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینهٔ دل را
نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم
اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم
توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم
گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم
ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه
درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ ‌گل می‌کند شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
منم آن نشئهٔ فطرت‌ که خمستان قدیم
دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم
ندمیدم ز بهاری‌ که چمن ساز نفس
صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم
بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور
که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم
در بهاری‌که منش غنچهٔ تمکین بندم
وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم
شوقم آن دم‌ که پر افشاند به صحرای عقول
گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم
قصر سودای جهان پایهٔ قدری می‌خواست
چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم
فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان
این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم
به گشاد مژه‌ام انجمن آرای حدوث
به شکست نفسم آینه پرداز قدیم
شعله بودم من و می‌سوخت نفس شمع‌ مسیح‌
من قدح می‌زدم و مست طلب بود کلیم
پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد
داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم
رفت آن نشئه ز یادم به‌ فسون من و تو
برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم
خاکبوسی‌ست‌ کنون سر خط پیشانی ناز
عشق‌ کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم
حلقه‌ام کرد سجود در یکتایی خویش
حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم
نفس ماهی دریای وفا قلاب است
جیم‌ گل می‌کند از نون چو نمایند دو نیم
بحر فطرت به‌گهر سازی من می‌گوید
گرچه صیقل زده‌ام آینهٔ اشک یتیم
خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ‌ کعبه و دیر
پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم
زین خطوطی‌ که نفس‌ کوشش باطل دارد
جام جم تا به‌ کجا کهنه نسازد تقویم
زبن شکستی ‌که به مو می‌رسد از چینی دل
سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم
طاق نسیانی از این انجمن احداث‌ کنیم
تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم
بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست
می‌کند اینقدرم سیر گریبان تعلیم