عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۲
سنبلی کو لاله را در بر کشد گیسوی تست
لاله ای کو در کنار سنبل آید روی تست
آهوی مستی که در بستان حسن است عشوه خیز
دمبدم بر عشوه غلتد، نرگس دلجوی تست
ساحری کز آستین افشاند افسون ادب
آتش اعجاز میرد، غمزه ی جادوی تست
مشهدی کانجا مسیح آید به امید هلاک
در گمان ناکس شرمنده، گرد کوی تست
شعله ی سوزنده ای کز غیرت تاثیر او
آتش دوزخ گریبان پاره سازد، خوی تست
عرفی از وصفت زبانش سود و کس گوشی نکرد
پس کرا هوش و خبر آشفته از گیسوی تست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
شب‌ که از جوش خیالت بزم‌ گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهت‌گل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمی‌گردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان ‌کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش‌، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
ناله‌ای را از گداز شیشه موزون کرده‌ام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج‌ گوهرم یک ‌گام‌ صد فرسنگ بود
هر بن‌مویم به‌پیری آشیان ناله‌ای‌ست
یک سر و چندین‌گریبان نغمهٔ این چنگ بود
بی‌نشان ‌بود این ‌چمن ‌گر وسعتی ‌می‌د‌‌اشت ‌دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یک‌گلستان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبح‌کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔ‌گریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن
دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم
زندگی‌کمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بی‌جواب صبحدم
گر سواد عمر روشن‌کرده‌ای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم‌ گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به‌ که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم
می‌توان از موی چینی سایه ‌کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو می‌پرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرون‌ترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه می‌پرورد
حیرتی دارم‌ که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر می‌فشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینه‌دار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیدایی‌ست جسم لاغرم
هستی من بر عدم می‌چربد از بی‌حاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان می‌درم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
امروزکیست مست تماشای آینه
کز ناز موج می‌زند اجزای آینه
دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو
جوهرکشیده سلسله در پای آینه
در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند
جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه
موقوف جلوهٔ ‌گل شبنم بهار توست
جوش‌ گهر ز موجهٔ دریای آینه
از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات
گرداب خجلت است سراپای آینه
شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود
نگرفت بینوا دل ما جای آینه
جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است
در عشق بعد از این من و سودای آینه
با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه
زنگی خجل شود به تماشای آینه
حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل
ما و دلی و یک ورق انشای آینه
روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار
افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه
چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد
اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه
بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ
اسکندر است باب تمنای آینه
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسیم مهرافروز
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانه‌های سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطره‌ها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بی‌قراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشه‌ای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آن‌گه به جای خود بنشست
جای در پیش‌گاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۰ - نالیدن درویش در کوی شاه
آن شب آفاق همچو گلشن بود
شب نبود آن، که روز روشن بود
فلک از آفتاب و بدر منیر
قدحی بود پر ز شکر و شیر
ماه چون کاسهٔ پنیر شده
کوچ‌ها همچو جوی شیر شده
سایه ظلمت فگنده بر سر نور
ریخته مشک ناب بر کافور
در چمن سایه‌های برگ چنار
چون سیه کرده پنجه‌های نگار
سایهٔ برگ بیدگاه شمال
راست چون ماهیان در آب زلال
بود ماه فلک تمام آن شب
شاه را شد هوای بام آن شب
شب مهتاب طرف بام خوش‌ست
جلوه‌های مه تمام خوش‌ست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۲ - وصف غزال کوهی
در صف آهوان غزالی بود
کش عجب نازنین جمالی بود
عالم از بوی نافه‌اش مشکین
پیش او آهوی ختن مسکین
شوخ چشمی به غمزه شعبده‌باز
چشم شوخش تمام عشوه و ناز
گویی آن چشم شوخ در بازی
شوخ‌چشمی‌ست در نظربازی
گرچه بودند آهوان خیلی
بد گدا را به سوی او میلی
هر دم از مژه جای او می‌رُفت
هر نفس در هوای او می‌گفت
چشم او چشم شاه را مانند
آن بلای سیاه را مانند
نافه ی او که مشک چین دارد
بوی آن زلف عنبرین دارد
نفسش مشک‌بار می‌آید
زان نفس بوی یار می‌آید
من سگ آهویی که هر نفسی
خوش دلم می‌کند به یاد کسی
چون مرا نیست رنگی از رویش
لاجرم شادمانم از بویش
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹ - شاه‌رود، سپیدرود و دریای آبسکون
چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برزالحیر می‌گفتند. گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیش تر خودروی بود.
و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود می‌گفتند.
بر کنار دیهی بود که خندان می‌گفتند و باج می‌ستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان می‌گذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون ریزد، و گفتند یکهزار و دویست فرسنگ دور است، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حکایت را از مردم شنیدم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۶ - حران
و از شهر آمد تا حران دو راه است یکی را هیچ آبادانی نیست و آن چهل فرسنگ است. و بر راهی دیگر آبادانی و دیه های بسیار است و بیش تراهل آن نصاری باشد و آن شصت فرسنگ باشد. ما با کاروان به راه آبادانی شدیم. صحرایی به غایت هموار بود الا آن که چندان سنگ بود که ستور البته هیچ گام بی سنگ ننهادی.
روز آدینه بیست و پنجم جمادی الآخر سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه به حران رسیدیم دوم آذرماه قدیم هوای آن جا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۳ - طرابرزن، جبیل و بیروت
پس از این شهر همچنان بر طرف دریا روی سوی جنوب. به یک فرسنگی حصاری دیدم که آن را قلمون می‌گفتند، چشمه ای آب اندرون آن بود. از آن جا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آن جا پنج فرسنگ بود. نو از آن جا به شهر جبیل رسیدیم و آن شهری است مثلث چنان که یک گوشه آن به دریاست، و گرد وی دیواری کشیده بسیار بلند و حصین، و همه گرد شهر درختان خرما و دیگر درخت های گرمسیری.
کودکی را دیدم گلی سرخ و یکی سپید تازه در دست داشت و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قدیم سال بر چهارصد و پانزده از تاریخ عجم.
و از آن جا به شهر بیروت رسیدیم. طاقی سنگین دیدم چنان که راه به میان آن طاق بیرون می‌رفت، بالای آن طاق پنجاه گز تقدیم کردم، و از جوانب او تخته سنگ های سفید برآورده چنان که هر سنگی از آن زیادت از هزار من بود، و این بنا را از خشت به مقداری بیست گز جهد در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر این ستون‌ها طاق‌ها زده است به دو جانب همه از سنگ مهندم چنان که هیچ گچ و گل د راین میان نیست، و بعد از آن طاقی عظیم بر بالای آن طاق‌ها به میانه راست ساخته‌اند به بالای پنجاه ارش، و هر تخته سنگی را که در آن طاق بر نهاده است هر یکی را هشت ارش قیاس کردم در طول و در عرض چهار ارش که هر یک از آن تخمینا هفت هزار من باشد ف و اطن همه سنگ‌ها را کنده کاری و نقاشی خوب کرده چنان که در چوب بدان نیکویی کم کنند، و جز این طاقی بنای دیگر نمانده است بدای حوالی. پرسیدم که این چه جای است گفتند که شنیده ایم که این در باغ فرعون بوده است و بس قدیم است، و همه صحرای آن ناحیت ستون های رخام است و سرستون‌ها و تن ستون‌ها همه رخام منقوش مدور و مربع و مسدس و مثمن و سنگ عظیم صلب که آهن بر آن کار نمی کند وبدان حوالی هیچ جای کوهی نه که گمان افتد که از آن جا بریده‌اند و سنگی دیگر همچو معجونی می‌نمود آن چنان که سنگ های دیگر مسخر آهن بود. و اندر نواحی شام پانصد هزار ستون یا سر ستون و تن بیش افتاده است که هیچ آفریده نداند که آن چه بوده است یا از کجا آورده اند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۴ - صیدا
پس از آن به شهر صیدا رسیدیم هم بر لب دریا. نیشکر بسیار کشته بودند. و باره ای سنگین محکم دارد و سه دروازه و مسجد آدینه خوب با روحی تمام. همه مسجد حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته چنان که چون آن بدیدم گمان بردم که شهر را بیاراستند قدوم سلطان را یا بشارتی رسیده است. چون پرسیدم گفتند رسم این شهر همیشه چون باشد. و باغستان و اشجار آن چنان بود که گویی پادشاهی ساخته است به هوس، و کوشکی در آن برآورده و بیش تر درخت‌ها پربار بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵۵ - ضیقه
راه سوی مشرقی جنوبی بود. چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضیقه می‌گفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو دیوار از کوه و میانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده‌اند که آب بسیار برآمده است اما نه آب خوش، و چون از این منزل بگذرند پنج روز بادیه است که آب نباشد. هر مردی خیکی آب برداشت و برفتیم به منزلی که آن را حوضش می‌گفتند. کوهی بود سنگین و دو سوراخ در آن بود که آب بیرون می‌آید و همان جا در گودی می‌ایستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ می‌بایست شد تا از جهت شتر آب بیرون آورند، و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هیچ نبود و در شبان روزی یک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز دیگر و باقی می‌رفتند و این منزل جاها که فرود آیند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چیزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر یابند که بسوزند و چیزی پزند، و آن شتران گویی می‌دانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بمیرند و چنان می‌رفتند که هیچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بیابان نهای می‌رفتند با آن که هیچ اثر راه و نشان پدید نبود. روی فرا مشرق کرده می‌رفتند و جایی بودی که به پانزده فرسنگ آب می‌بود اندک و شور و جایی بودی که به سی چهل فرسنگ هیچ آب نبودی.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۰ - پس از آبادان
دیگر روز صبحگاهی کشتی در دریا راندند و بر جانب شمال روانه شدیم و تا ده فرسنگ بشدند هنوز آب دریا می‌خوردند و خوش بود و آن آب شط بود که چون زبانه ای در میان دریا به دید آمد. چندان که نزدیک تر شدیم بزرگ تر می‌نمود و چون به مقابل او رسیدیم چنان که بر دست چپ تا یک فرسنگ بماند باد مخالف شد و لنگر کشتی فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند. پرسیدم که آن چه چیز است گفتند خشاب، صفت او : چهارچوب است عظیم از ساج چون هیئت منجنیق نهاده‌اند مربع که قاعده آن فراخ باشد وسر آن تنگ و علو آن از روی آب چهل گز باشد و بر سر آن سفال‌ها و سنگ‌ها نهاده بعد از آن که آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفی کرده و بر سر آن چهار طاقی ساخته که دیدبان بر آن جا شود، و این خشاب بعضی می‌گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی آن که در آن حدود که آن است خاکی گردنده است و دریا تنک چنان کمه اگر کشتی بزرگ به آن جا رسد بر زمین نشیند و شب آن جا چراغ سوزند در آبگینه چنان که باد در آن نتوان زد و مردم از دور بینند و احتیاط کنند که کس نتواند خلاص کردن، دوم آن که جهت عالم بدانند و اگر دزدی باشد ببینند و احتیاط کنند و کشتی از آن جا بگردانند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۸ - قاین
و بیست و سیوم شهر ربیع الاخر به شهر قاین رسیدیم. از تون تا آن جا هجده فرسنگ می‌دارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است. قاین شهری بزرگ و حصین است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدینه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظیم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر ندیدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاین چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ. به قاین مردی دیدم که او را ابومنصور محمدبن دوست می‌گفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چیزی از من پرسید که چه گویی بیرون این افلاک و انجم چیست. گفتم نام چیز بر آن افتد که داخل این افلاک است و بر دیگر نه. گفت چه گویی بیرون از این گنبدها معنی است یا نه. گفتم چاره نیست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گویند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بیرون افلاک نه چون اندرون باشد. گفت پس آن معنی را که عقل اثبات می‌کند نهایت است از آن جانب اگر نه اگر نهایتش هست تا کجاست و اگر نهایتش نیست نامتناهی چگونه فنا پذیرد و از این شیوه سخنی چند می‌رفت و گفت که بسیار تحیر در این خورده ام. گفتم که نخورده است. فی الجمله به سبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری وتمرد رییس زوزن یک ماه به قاین بماندم و رکابدار امیر گیلکی را از آن جا باز گردانیدم. و از قاین به عزم سرخس بیرون آمدیم.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
مرا شوخیست شیرین‌لب که ‌رنگ نیشکر دارد
جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد
مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد
معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد
به ‌رنگ نیشکر ماند رخش‌ لیکن عجب دارم
که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد
مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش
که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد
همی‌گویند صندل دردسر را می کند زایل
چه‌شد کان چهرصندل گو‌ن مرابا دردسر دارد
نه آخر جوهری گو‌ید که مروارید رخشان را
به زردی چون گراید رنگ قیمت بیشتر دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله ایضاً فی مدحه
باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح‌ صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف‌ کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار
دیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد
طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شد
نیم‌شبان بی‌خبر کرد ز بستان فرار
غبغب این می‌مکد عارض آن می‌مزد
نرمک نرمک نسیم زیر گلان می‌خزد
گه به چمن می‌چمد گه به سمن می‌وزد
گیسوی این می کشد گردن آن می گزد
گاه به شاخ درخت گه به لب جویبار
لاله درآمد به باغ با رخ افروخته
بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته
سرخ‌قبایش به‌بر یک‌دو سه‌جا سوخته
باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته
کش شده دل غرق خون‌ گشته جگر داغدار
طفل چو زاید ز مام گریه کند زودسر
بهر تقاضای شیر وز پی قوت جگر
وز پس‌ گریه کند خنده به چندی دگر
طفل شکوفه چرا خندد زان پیشتر
کز پی تحصیل شیر گریه کند طفل‌وار
باغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شود
ظاهر از انواع گل شکل مضلع شود
یکی مخمس شود یکی مربع شود
یکی مسدس شود یکی مسبع شود
الحق بس نادر است هندسهٔ کردگار
بر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهاد
نرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهاد
بر پر زرین او ژاله گهر بر نهاد
در وسط طاس زر زرین پر بر نهاد
تا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدار
چون ز تن‌ سرخ بید ‌گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب دست به نبضش نهاد
پس بن‌ بازوش بست ز اکحل او خون‌ گشاد
ساعد او چندجا ماند ز خون یادگار
کنیزکی چینی است به باغ در نسترن
سپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد بهم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن
نموده در نیم‌شب به فرق نسرین نثار
د‌ایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس‌ چراست
بر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراست
دیبه او بی‌نورد این همه املس چراست
بوته صفت در میانش‌ زرّ مکلّس چراست
بهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیار
بلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیخته
پشت به غم داده خلق در نغم آویخته
تیغ تعنت قهر یر الم آهیخته
خورده بهم جام می با دف و طنبور و تار
بلبل بر شاخ گل نغمه سراید همی
نغمه‌اش از لوح دل زنگ زداید همی
شاهد گلزار را خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من مدح نماید همی
برگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخار
فاخر فخری لقب مفخر اولاد جم
علیقلی میرزا زادهٔ شاه عجم
کلیم‌ کافی کلام کریم وافی کرم
به بزم میر اجل به رزم شیر اجم
به غرّه افراسیاب به حمله اسفندیار
چون ز طبیعی سخن یا ز الهی کند
آنکه به ملک هنر دعوی شاهی کند
چون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کند
حلّ مسائل همه نیک کماهی کند
رمز اصول و فروع شرح دهد آشکار
جداول زیجها نگاشته در نظر
شکل مجسطی تمام کشیده اندر بصر
زاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز بر
نسبت قطر و محیط صورت قوس و وتر
وین همه با علم او یکیست از صدهزار
بوالفرج و بوالعلا بوالحسن‌ و نفطویه
اصمعی‌ و واقدی مازنی‌ و سیبویه
ازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویه
کل یثنی علیه کل یاوی الیه
کای تو به علم و ادب ما را آموزگار
که‌ چند هستش دیار که چیستش ‌‌طول و عرض
به علم جغرافیا یعنی در وصف ارض
هم از نظام دول ز لشکر و باج و قرض
هم از رسوم ملل هم از تکالیف فرض
چندان داندکه وهم می نتواند شمار
بی‌مدد دوربین دیده درنگ و شتاب
یازده سیاره را گرد کرهٔ آفتاب
قلی‌ و قسنی‌ ازو نکته بَر و نکته‌یاب
دورهٔ اقمار را نیک بداند حساب
نیوتن و کپلرش‌ حق شمر و حق گزار
مسائل فلسفی ز بر بداند همی
مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همی
شدن به چرخ برین‌ می‌بتواند همی
ز علمهای غریب سخن براند همی
به رای سیّاره سیر به فکر گردون سپار
ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده
طعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زده
پیر خرد پیش تو چو طفل زانو زده
گاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زده
لیک به هنگام حلم گشته ز موری فکار
در صف ناورد تو بیژن و گودرز چیست
دیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیست
جنبش بال پشه پیش زمین لرز چیست
کشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیست
گنج دهی بیشمر سیم دهی بیشمار
به‌ جود صد حاتمی به حلم صد احنفی‌
به ‌فضل‌ صد جعفری به‌ علم‌ صد آصفی
جلیل چون آدمی جمیل چون یوسفی
در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفی
چون به قطار ایستند پیش ملک روز بار
عقلی در زیرکی خلدی در ایمنی
دهری در کین‌کشی چرخی در دشمنی
خاکی در احتمال آبی در روشنی
بادی در سرکشی ناری در توسنی
نیلی در وقت جود پیلی در کارزار
اهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیل
سیم ستانند و زر از کف تو کیل کیل
گوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیل
گاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیل
لعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بار
خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرست
هرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرست
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخورست
حشمت من در سخن صد ره از آن برترست
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار
ملک نژادا چو من جهان نزاید همی
پس از من ای بس حکیم که می‌بیاید همی
به مرگ من پشت دست ز غم بخاید همی
دو دست خویش از اسف بهم بساید همی
که کاش قاآنیا بدی در این روزگار
تا که زمین روز و شب‌‌ گردد بر گرد شمس
تا که بتازی زبان روز گذشته است امس
تا که حواس است‌ عشر ظاهر از آن‌ عشر خمس
سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس
ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - و لهُ ایضاً فی مدحه
بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیق
مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق
نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق
نجویم انیس دل به جز سادهٔ رفیق
جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق
بحمدالله از بتان مرا هست دلبری
به طلعت فرشته‌ای به قامت صنوبری
به رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمری
به دل سنگ خاره‌ای به تن کوه مرمری
به هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیق
خطش‌ یک ‌قبیله مور رخش یک حدیقه‌ گل
تنش یک دریچه نور لبش یک قنینه مل
خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل
لبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پل
به سرخی لبش شفق به یاران دل‌ش شفیق
خرامنده‌تر زکبک سیه چشم‌تر زوعل
دهان نیستش وزو سخن‌هاکنند جعل
ز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعل
رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل
یکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیق
نخواهم کسی گزید ازین پس به جای او
که هرگز ندیده‌ام بتی با وفای او
چو جاوید زنده است دلم در هوای او
سزد گر به زندگی بمیرم برای او
که نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیق
چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق
صراحیّ و جام را فرود آورد ز طاق
بریزد ز دست خویش‌ می از شیشه در ایاق
پس‌ آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاق
که بر یاد لعل من بنوش این می رحیق
چو من درکشم قدح سراید که نوش‌ باد
به قول قلندران همه جزو هوش باد
هزار آفرین ترا به جان از سروش باد
به جز در ثنای تو زبان‌ها خموش باد
که شهزاده را به صدق تویی داعی صدیق‌
فلک فر علیقلی که جودش بود فره
برویش‌ ندیده کس مگر روز کین گره
ز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زه
کند ماه آسمان چو ماهی به تن زره
بخندد همی ببرق سر تیغش از بریق
دلش بیتی از کرم مکارم نجود او
فلک رفته در رکوع ز بهر سجود او
نماید در جهان همه شکر جود او
تنی هست روزگار روانش وجود او
چه در هند برهمن چه در روم جاثلیق
ز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیل
هم از فضل بی‌منال هم از عدل بی‌عدیل
سخن‌های او بلند سخایای او جمیل
کرم‌های او بزرگ عطاهای او جزیل
هنرهای او شگرف نظرهای او دقیق
ز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارم
ز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرم
به یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم
به قدر ستارگان اگر باشدش درم
محیطیست جود او دو عالم درو غریق
زهی بخت حاسدت شب و روز در رقود
به میزان خشم او تن دشمنان وقود
کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود
سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود
سزد برج سنبله دواب ترا علیق
پرد تا به عون پر همی طیر در هوا
دود تا بزورگام همی رخش در چرا
دمد تا به فرودین همی از زمین گیا
رسد تا به بندگان ز شاهان همی عطا
جهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیق
ترا یسر در یسار ترا یمین در یمین
به‌ ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمین
ملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمین
جهان با همه جلال ترا بندهٔ کمین
خدا و رسول آل ترا هادی طریق