عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در وصف آیینه خانه
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۱۰ - از حشو مصارع اول این قصیده این قطعه بر می خیزد
کلک ملک سخن که سخیست
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
هر دم ز نشاطم دل آزاد بجنبد
تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟
بر هم زدن کار من آسان تر از آنست
کز باد سحر طره شمشاد بجنبد
خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم
عرق حسد خاطر ناشاد بجنبد
مردم به دم و داغم از آن صید که در دام
لختی پی مشغولی صیاد بجنبد
هان شیخ پریخوان می گلگون به قدح ریز
تا در نظرت بال پریزاد بجنبد
برقی به فشار آرم و ابری به تراوش
زان دشنه که اندر کف جلاد بجنبد
از رشک به خون غلتم و از ذوق برقصم
زان تیشه که در پنجه فرهاد بجنبد
ای آن که در اصلاح تو هرگز ندهد سود
چون طبع کجت را رگ بیداد بجنبد
هر پویه که گرد دل آگاه بگردد
هر چاره که در خاطر استاد بجنبد
وصل تو به نیروی دعانیست ازین بعد
خون باد زبانی که به اوراد بجنبد
غالب قلمت پرده گشای دم عیسی ست
چون بر روش طرز خداداد بجنبد
تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟
بر هم زدن کار من آسان تر از آنست
کز باد سحر طره شمشاد بجنبد
خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم
عرق حسد خاطر ناشاد بجنبد
مردم به دم و داغم از آن صید که در دام
لختی پی مشغولی صیاد بجنبد
هان شیخ پریخوان می گلگون به قدح ریز
تا در نظرت بال پریزاد بجنبد
برقی به فشار آرم و ابری به تراوش
زان دشنه که اندر کف جلاد بجنبد
از رشک به خون غلتم و از ذوق برقصم
زان تیشه که در پنجه فرهاد بجنبد
ای آن که در اصلاح تو هرگز ندهد سود
چون طبع کجت را رگ بیداد بجنبد
هر پویه که گرد دل آگاه بگردد
هر چاره که در خاطر استاد بجنبد
وصل تو به نیروی دعانیست ازین بعد
خون باد زبانی که به اوراد بجنبد
غالب قلمت پرده گشای دم عیسی ست
چون بر روش طرز خداداد بجنبد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر نه نواها سرودمی چه غمستی؟
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۳ - در بزمگاه طیهور شاه
گذشت آن شب و بامداد پگاه
یکی بزمگاهی بیاراست شاه
فرستاد، شاه آتبین را بخواند
بر آن تخت زر پیکرش برنشاند
بزرگان ایران و طیهوریان
ببستند در پیش ایشان میان
دو فرزند شاه ایستاد بپای
به زرّین کلاه و به چینی قبای
چو خوالیگران نیز برخاستند
نهادند خوان و می آراستند
از آن خوان جهان بوی بگرفت و رنگ
بتوفید گردون از آواز چنگ
خورش دید بر خوان که هرگز ندید
نه از شهریاران ایران شنید
همان گه به سوی خورش دست کرد
به دل خوشتر آمدش آن هرچه خورد
فزون بود صدگونه بر خوان خورش
خنک هر که دارد چنان پرورش
بپرداختند و بشستند دست
دگر تخت کردند جای نشست
پرستنده بزمی بیاراست باز
نهادند ز آن بزم هرگونه ساز
همه سازها گوهر آمیغ زر
چو طاووس چین باز گسترده پر
همه بزمگه بود زرّین شکار
ز گوهر نگاریده بروی نگار
جز آن بود صد گونه گل پیش شاه
از آن بر شکفته دل ریش شاه
به خروار بار ترنج و بهی
نهاده برِ تختِ شاهنشهی
ز بس سوختن عنبر و مشک ناب
سر بستری اندر آمد به خواب
ز بس ناله ی چنگ و آواز نای
همی زُهره از خویشتن داشت پای
می اندر قدح چون بگشتن گرفت
به مغز یلان بر گذشتن گرفت
ز بویش گران شد سر سرکشان
ز رنگش همی داشت چهره نشان
به گوش اندر افتاد آواز کوش
رمیدن گرفت از دل مرد هوش
سپاه خرد شد گریزان ز مَی
ز رخ پرده ی شرم برداشت کی
یکی بزمگاهی بیاراست شاه
فرستاد، شاه آتبین را بخواند
بر آن تخت زر پیکرش برنشاند
بزرگان ایران و طیهوریان
ببستند در پیش ایشان میان
دو فرزند شاه ایستاد بپای
به زرّین کلاه و به چینی قبای
چو خوالیگران نیز برخاستند
نهادند خوان و می آراستند
از آن خوان جهان بوی بگرفت و رنگ
بتوفید گردون از آواز چنگ
خورش دید بر خوان که هرگز ندید
نه از شهریاران ایران شنید
همان گه به سوی خورش دست کرد
به دل خوشتر آمدش آن هرچه خورد
فزون بود صدگونه بر خوان خورش
خنک هر که دارد چنان پرورش
بپرداختند و بشستند دست
دگر تخت کردند جای نشست
پرستنده بزمی بیاراست باز
نهادند ز آن بزم هرگونه ساز
همه سازها گوهر آمیغ زر
چو طاووس چین باز گسترده پر
همه بزمگه بود زرّین شکار
ز گوهر نگاریده بروی نگار
جز آن بود صد گونه گل پیش شاه
از آن بر شکفته دل ریش شاه
به خروار بار ترنج و بهی
نهاده برِ تختِ شاهنشهی
ز بس سوختن عنبر و مشک ناب
سر بستری اندر آمد به خواب
ز بس ناله ی چنگ و آواز نای
همی زُهره از خویشتن داشت پای
می اندر قدح چون بگشتن گرفت
به مغز یلان بر گذشتن گرفت
ز بویش گران شد سر سرکشان
ز رنگش همی داشت چهره نشان
به گوش اندر افتاد آواز کوش
رمیدن گرفت از دل مرد هوش
سپاه خرد شد گریزان ز مَی
ز رخ پرده ی شرم برداشت کی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
نامهٔ شوق چو املا کنمش بر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۰ - صفت مجلس خسرو و گفتن شاپور احوال شیرین در پرده
چو بر زد نور خورشید از فلک سر
سحر رو تازه کرد از چشمه خور
دهان بر بست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان
جوانی چرخ پیر از سر دگر باز
گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز
ندیده کس جز از زلف بتان تاب
شده یکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگی شب می هراسید
به چشم مهر در عالم دگر دید
شه از خواب سحر برخاست از جای
به دولت شد دگر ره مجلس آرای
ندیمان جمله چون نسرین و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را می افروخت
دل عشاق را چون عود می سوخت
به بربط ناله های زار می کرد
درونها را از آن افگار می کرد
گهی کز سوز همچون عود گشتی
خجل زو نغمه داود گشتی
نواهایی کزو تازه شدی جان
ازو آموختی مرغ سحر خوان
شکفتی از هوای او دل گل
و زو آموختی مرغول، بلبل
نکیسا نام هم خواننده ای بود
که رنگی داشت از وی صوت داوود
گهی کو چنگ را در بر گرفتی
جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی
چو کردی در نوا آهنگ نوروز
فتادی عود ازو در آتش و سوز
زنی برده دمش یکبارگی هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل نی گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش
صد و یک بار دف رو داشتی پیش
اگر بربط شدی ز آواز نی کر
بکندی هم به مجلس، گوشش از سر
به نی گر ناله ای فرمودی از خشم
نهادی نی از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی
به بالا سر زپشت پا نکردی
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز می کردند و گه ساز
در آمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد دیگر کسی دم
به غیر از یک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت
به خرگاهی دگر بنشاند شیرین
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین
به خسرو گفت کای شاه سرافراز
شنیدم بارها، زان سرو طناز
که بی کاوین نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بایدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بی کابین به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور
که ای از روی خوبت چشم بد دور
همی خواهم بدین شکرانه امروز
که گویند این دو مطرب از سر سوز
غزلهای روان در پرده راز
همه هر یک به صوت و نقش و آواز
یکی از قول شاه دهر، خسرو
یکی دیگر ز قول آن مه نو
که تا زین بیش ننشینند غمناک
کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک
که عالم سر به سر یک غم نیرزد
همه عالم غم عالم نیرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غیر باد و دمدمه نیست
مشو ناخوش که عالم این همه نیست
بود عالم دمی و آن دمی تو
بدان این را که جان عالمی تو
جز این یک دم که هستی عالمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
دو عالم گر رود یک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غیر یک دم
جهان و کار او بی اعتباری ست
بنای دهر بر نااستواری ست
چو گفت اینها و مجلس را بیاراست
مغنی از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکیسا زان مه نو
سحر رو تازه کرد از چشمه خور
دهان بر بست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان
جوانی چرخ پیر از سر دگر باز
گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز
ندیده کس جز از زلف بتان تاب
شده یکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگی شب می هراسید
به چشم مهر در عالم دگر دید
شه از خواب سحر برخاست از جای
به دولت شد دگر ره مجلس آرای
ندیمان جمله چون نسرین و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را می افروخت
دل عشاق را چون عود می سوخت
به بربط ناله های زار می کرد
درونها را از آن افگار می کرد
گهی کز سوز همچون عود گشتی
خجل زو نغمه داود گشتی
نواهایی کزو تازه شدی جان
ازو آموختی مرغ سحر خوان
شکفتی از هوای او دل گل
و زو آموختی مرغول، بلبل
نکیسا نام هم خواننده ای بود
که رنگی داشت از وی صوت داوود
گهی کو چنگ را در بر گرفتی
جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی
چو کردی در نوا آهنگ نوروز
فتادی عود ازو در آتش و سوز
زنی برده دمش یکبارگی هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل نی گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش
صد و یک بار دف رو داشتی پیش
اگر بربط شدی ز آواز نی کر
بکندی هم به مجلس، گوشش از سر
به نی گر ناله ای فرمودی از خشم
نهادی نی از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی
به بالا سر زپشت پا نکردی
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز می کردند و گه ساز
در آمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد دیگر کسی دم
به غیر از یک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت
به خرگاهی دگر بنشاند شیرین
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین
به خسرو گفت کای شاه سرافراز
شنیدم بارها، زان سرو طناز
که بی کاوین نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بایدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بی کابین به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور
که ای از روی خوبت چشم بد دور
همی خواهم بدین شکرانه امروز
که گویند این دو مطرب از سر سوز
غزلهای روان در پرده راز
همه هر یک به صوت و نقش و آواز
یکی از قول شاه دهر، خسرو
یکی دیگر ز قول آن مه نو
که تا زین بیش ننشینند غمناک
کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک
که عالم سر به سر یک غم نیرزد
همه عالم غم عالم نیرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غیر باد و دمدمه نیست
مشو ناخوش که عالم این همه نیست
بود عالم دمی و آن دمی تو
بدان این را که جان عالمی تو
جز این یک دم که هستی عالمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
دو عالم گر رود یک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غیر یک دم
جهان و کار او بی اعتباری ست
بنای دهر بر نااستواری ست
چو گفت اینها و مجلس را بیاراست
مغنی از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکیسا زان مه نو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
ز قول شاه کرد این نغمه آهنگ
که زهره از فلک زد بر زمین چنگ
سه تایی زد ز بربط این چنین زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود این عمل را
به آوازی حزین خواند این غزل را
که ای دلبر به امیدی که داری
کامید ناامیدی را برآری
مکن زین بیش با من تندخویی
که اینها نیک نبود در نکویی
نمای از مهر چون آیینه ام رو
و زین بیشم مکش در پا چو گیسو
گشا کار دلم زان زلف مشکین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
گره در کار مفکن زین زیاده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بیش ازین در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنیمت دان و خوش باش
بباید داوریها در نوشتن
که نیک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نیست فردا حال روشن
بیا امروز با فردام مگدار
که خواهد بود فرداهای بسیار
بیا امروز تا تنها نباشیم
که پر فردا بود که ما نباشیم
تو را امروز تا فردا بود کی
که هر فرداش فردایی ست در پی
مجو از گردش دوران وفایی
که دوران نیستش چندان بقایی
خیال دی و فردا چیست؟ مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
در آنجا دم مزن از بیش و از کم
که نبود هر دو عالم غیر یک دم
بیا این دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمی دیگر مینداز
میفکن در دل من خون ازین بیش
دلم را زنده گردان از دم خویش
چو دیگی پخته سازد دور ایام
نباید کرد دیگ پخته را خام
چو داری لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
بکن بر خویش سختی جهان سست
که خوش گفته ست این، آن رهرو چست
که زین دنیا گرت گردد میسر
برو مقصود خود بردار و بگدر
نبودی در جهان گر وصل جانان
نیرزیدی جهان اندیشه آن
چو گفت این باربد از قول پرویز
نکیسا را ز شیرین نغمه شد تیز
به پا بر جست و دست خوش برافشاند
به آوازی حزین این شعر برخواند
که زهره از فلک زد بر زمین چنگ
سه تایی زد ز بربط این چنین زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود این عمل را
به آوازی حزین خواند این غزل را
که ای دلبر به امیدی که داری
کامید ناامیدی را برآری
مکن زین بیش با من تندخویی
که اینها نیک نبود در نکویی
نمای از مهر چون آیینه ام رو
و زین بیشم مکش در پا چو گیسو
گشا کار دلم زان زلف مشکین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
گره در کار مفکن زین زیاده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بیش ازین در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنیمت دان و خوش باش
بباید داوریها در نوشتن
که نیک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نیست فردا حال روشن
بیا امروز با فردام مگدار
که خواهد بود فرداهای بسیار
بیا امروز تا تنها نباشیم
که پر فردا بود که ما نباشیم
تو را امروز تا فردا بود کی
که هر فرداش فردایی ست در پی
مجو از گردش دوران وفایی
که دوران نیستش چندان بقایی
خیال دی و فردا چیست؟ مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
در آنجا دم مزن از بیش و از کم
که نبود هر دو عالم غیر یک دم
بیا این دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمی دیگر مینداز
میفکن در دل من خون ازین بیش
دلم را زنده گردان از دم خویش
چو دیگی پخته سازد دور ایام
نباید کرد دیگ پخته را خام
چو داری لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
بکن بر خویش سختی جهان سست
که خوش گفته ست این، آن رهرو چست
که زین دنیا گرت گردد میسر
برو مقصود خود بردار و بگدر
نبودی در جهان گر وصل جانان
نیرزیدی جهان اندیشه آن
چو گفت این باربد از قول پرویز
نکیسا را ز شیرین نغمه شد تیز
به پا بر جست و دست خوش برافشاند
به آوازی حزین این شعر برخواند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۶ - مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - به مناسبت مراسم همسری و آتش بازی سروده است
فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزین است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر
سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره های مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش
زنوک خامه تراود در معانی آذر
زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی
که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر
چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین
ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر
به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش
چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر
نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستی الف آن و در خمی قد دالش
چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر
زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما
مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر
زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین
زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله
خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر
نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری
نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق
چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی
که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر
سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر
کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین
منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو
به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر
زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر
به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم
به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد
یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری
عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی
قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر
ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل
ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟
سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور
بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان
بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر
چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر
چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زیمن تربیت و فیض تو است میسر
کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور
رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم
به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر
چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر
رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزین است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر
سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره های مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش
زنوک خامه تراود در معانی آذر
زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی
که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر
چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین
ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر
به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش
چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر
نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستی الف آن و در خمی قد دالش
چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر
زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما
مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر
زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین
زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله
خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر
نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری
نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق
چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی
که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر
سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر
کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین
منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو
به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر
زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر
به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم
به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد
یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری
عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی
قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر
ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل
ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟
سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور
بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان
بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر
چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر
چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زیمن تربیت و فیض تو است میسر
کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور
رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم
به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر
چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر
رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - معما در وصف شمشیر و مدح
چیست آن لعبت که قدش خم بود پیکر رنزار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند
گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار
گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید
گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار
چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین
چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار
بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام
بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت
هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار
هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان
هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار
هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام
خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولای دهم
آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار
پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان
نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ
شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار
بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم
سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز
هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد
وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا
گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار
لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان
لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار
هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر
هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار
کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش
ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهای بی خیانت کینه های بی سبب
رنج های بی نهایت دردهای بی شمار
گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار
از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا
اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار
یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان
یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار
کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی
کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی
با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روی می گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند
گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار
گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید
گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار
چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین
چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار
بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام
بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت
هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار
هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان
هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار
هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام
خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولای دهم
آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار
پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان
نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ
شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار
بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم
سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز
هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد
وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا
گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار
لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان
لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار
هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر
هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار
کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش
ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهای بی خیانت کینه های بی سبب
رنج های بی نهایت دردهای بی شمار
گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار
از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا
اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار
یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان
یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار
کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی
کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی
با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روی می گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - شعر شاعر
کس را جمال نقش به جز حسن حال نیست
وان را که حسن حال نباشد کمال نیست
شعراست هیچ و شاعری از هیچ هیچ تر
در حیرتم که بر سر هیچ این جدال چیست؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل و قال چیست؟
از بهر مصرعی دو که مضمون دیگری است
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست؟
شعر اصلش از خیال بود حسنش از محال
تا از خیال اینهمه فکر محال چیست؟
از چند لفظ یاوه نزد لاف برتری
هر کس که یافت شرم چه و انفعال چیست؟
صد نوع ازین کمال بر اهل رای و هوش
با حسن ذات عامی نیکو خصال چیست؟
گیرم که نظم بحر در و کان گوهر است
با نثر کلک داورد دریا نوال چیست؟
وان را که حسن حال نباشد کمال نیست
شعراست هیچ و شاعری از هیچ هیچ تر
در حیرتم که بر سر هیچ این جدال چیست؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل و قال چیست؟
از بهر مصرعی دو که مضمون دیگری است
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست؟
شعر اصلش از خیال بود حسنش از محال
تا از خیال اینهمه فکر محال چیست؟
از چند لفظ یاوه نزد لاف برتری
هر کس که یافت شرم چه و انفعال چیست؟
صد نوع ازین کمال بر اهل رای و هوش
با حسن ذات عامی نیکو خصال چیست؟
گیرم که نظم بحر در و کان گوهر است
با نثر کلک داورد دریا نوال چیست؟