عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی
ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
حاصل از عشقت نمی‌بینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی
سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟
ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا
وین قصه خود بر او باد هواست گویی
صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی
در دین خوبرویان کشتن رواست گویی
نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی
این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟
از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی
تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی
با دیگران بیاری آسان بر آورد سر
این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی
خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد
آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی
گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم
تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی
از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش
رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
مثنوی
غلامی میکنم تا زنده باشم
بمیرم، همچنانت بنده باشم
مرا دم بعد ازین امیدواری
روان گردان، به امیدی که داری
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
رسیدن نامهٔ معشوق به عاشق
چو بشنید این حدیث از هوش رفته
بیفتاد این سخن در گوش رفته
دلش با آن گران پاسخ دژم بود
هنوز اندر وفا ثابت قدم بود
همی دانست کان خواری به دل نیست
ز معشوقان دل آزاری به دل نیست
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
همانا، دیگری داری، نگارا
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم به جانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را به مستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمی‌باید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
به کار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم ز خالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
دل از ما بر گرفتی، یاد می‌دار
جفا از سر گرفتی، یاد می‌دار
به دست من ندادی زلف و بامن
به مویی در گرفتی، یاد می‌دار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد می‌دار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد می‌دار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در بر گرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
به ترک در گرفتی، یاد می‌دار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد می‌دار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
ز کین خنجر گرفتی، یاد می‌دار
چو سر گردان بدیدی اوحدی را
زبانش بر گرفتی، یاد می‌دار
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق
زهی! گرد جهان سر گشته از من
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا می‌کاشتی تو؟
چو عزم بی‌وفایی داشتی تو
به حیلت‌ها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که می‌ترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل می‌خراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو می‌بینم که یار بی‌وفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان می‌آزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
همانا با منت یاری همین بود
فغان و گریه و زاری همین بود
مرا گفتی که: یاری مهربانم
زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
به دام من در افتادی و حالی
برون جستی و پنداری همین بود
زدی لاف از وفاداری همیشه
چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
به مهرم یاد میکردی ازین پیش
کنون یادم نمی‌اری، همین بود؟
تنم بیمار بود از غم همیشه
دوا کردی و بیماری همین بود؟
به دلداری تو با من عهد کردی
کنون آن عهد و دلداری همین بود؟
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بی‌نفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشه‌نشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
من شنیدم که صاحب دیذی
داشت ناپاکزاده تلمیذی
سالها دیده در سرای سپنج
پر هنر بر سرش مصیبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوی و هم توانا شد
گر چه بسیار مال و جاه بیافت
قرب سلطان و عز شاه بیافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بیاد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آید
بدگهر نا پسند و خام آید
هر که در سیرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
شوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما
کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما
گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما
کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما
غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما
اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود
عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود
هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذره‌ئی
در گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بود
سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است
تا چو بالای تو دایم کار او بالا بود
هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود
تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر
قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود
از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی
یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود
حال رنگ روی خواجو عرضه کردم بر طبیب
ناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید
یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان می‌پرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر
بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام
گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان
تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام
هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی
چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام
گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی
زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام
گر چه از رویت چو گیسو برکنار افتاده‌ام
چون کمر پیوسته در بند میانت بوده‌ام
کشتهٔ تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام
تشنهٔ آب جگر تاب سنانت بوده‌ام
از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار
کز هواداری غبار آستانت بوده‌ام
گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست
زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام
همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی
دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم
ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
جهان بروی تو می‌دیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم
از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اشارت کرده بودی تا بیایم
بگو چون بی سر و بی پا بیایم
من شوریده دل را از ضعیفی
ندانی باز اگر فردا بیایم
گرم رانی بگو تا باز گردم
وگر خوانی بفرما تا بیایم
بهر منزل که فرمائی بدیده
چه جابلقا چه جابلسا بیایم
اگر برفست وگر باران نترسم
اگر بادست وگر سرما بیایم
اگر خواهی که با تن‌ها نباشم
نه با تن‌ها من تنها بیایم
وگر گوئی بیا تا قعر دریا
ز بهر لؤلؤ لالا بیایم
بدان جائی که گوهر می‌توان یافت
اگر کوهست و گر دریا بیایم
ایا کوی تو منزلگاه خواجو
چه فرمائی نیایم یا بیایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی