عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - اوحدی فرماید
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
در جواب او
چند ار اندیشه فش ودستار
این فرو پیچ و آن دگر بگذار
نیست جز بور یا بخانه مرا
(لیس فی الدار غیره دیار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکری کوکه موزه ام بکشد
کو غلامی که گیردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده (بالعشی و الابکار)
فکر کن جبه زمستان را
پنبه غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض لیل و نهار
بکتان و شمط بر افرازیم
علم از بام این کبود حصار
وز دمشقی عمامه بربائیم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه بار
شخص را پاکی آورد حمام
جامه را نازکی دهد آهار
مخفی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنگ چشمی خویش کرد اظهار
نو بپوشیم و آنزمان بخشیم
کهنه پار و خرقه پیرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نیست جای تامل بسیار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دینار
ای که هستی نیازمند بره
پوستین بره نکو ببر آر
گوی لولو بجامه کمخا
دانهای عرق بروی نگار
رخت والا و سوزن سرتیز
خار باگل بهم بود ناچار
آفتابیست اطلس گلگون
بخیهارا بر او چو ذره شمار
ساعد آستین اطلس را
که سجیف خشیشی است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روی صوف مربع است سوار
ای چو چکمه دوروبسان شریت
ترک نرمادگی بگوزنهار
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله والا
گلستانیست کلبه تجار
جبه بی پیرهن بدان ماند
که بپوشی قبای بی شلوار
اینمقالت دراز چون کرباس
چند باید کشید دست بدار
خود چولازم بود بگوقاری
جامه دوختن بقد منار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای جامه ی کهنه تار و پودت شده سست
تا چند کنم پاره ات از وصله درست
آن رفت که جویم ز تو من بعد ثبات
دست از تو به صابون رقی باید شست
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۸
با گیوه تنک رفتن راه چه سود
بیرخت نفیس جستن جاه چه سود
دستار طلب کردم از و فوطه رسید
مید دراز و عمر کوتاه چه سود)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۰
کهنه دریدیم تا بنو برسیدیم
آیت رحمت پس از عذاب نویسند
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۲
مکش بر صوف کهنه از اتو نقش
نباشد خوش به پیری داغ میری
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
میکند وقت را پراکنده
خواجه تا گنج گردد آکنده
میبرد خواجه رنج بی پایان
بهر گنجی که نیست پاینده
میکند بخت او بر او گریه
میزند وقت او بر او خنده
تا بود خواجه بنده شهوت
بنده خویشرا بود بنده
میرود روز و شب بخواهش نفس
عقل از این کار گشته شرمنده
خود خر و بندگی کند خر را
خر بدیدی که گشته خر بنده
رفته بی معرفت گذشته عمر
میرود چون گذشته آینده
ما بدانشوری همی نازیم
خواجه از زر و سیم نازنده
گنج او سیم و گنج ما تعلیم
گنج او مرده گنج ما زنده
گنج ما روز و شب بطعنه و طنز
میزند بر بگنج او خنده
ای خوش آن نیکبخت دانشور
که دل از مال و جاه برکنده
نکند بر امید کار جهان
وقت مجموع خود پراکنده
میکند در کمال آسایش
روز را شب ببخت فرخنده
نوشدار صاف باشد و گر درد
پوشد ار نو بود و گر ژنده
نه چو سنبل بود پریشان حال
نه چو نرگس بود سرافکنده
بلکه مانند راد سرو بلند
در همه حال سبز و بالنده
در خموشی بسان بحر عمیق
در سخن همچو ابر بارنده
بندگی کرده خواجه خود را
خواجگان گشته بر درش بنده
رخ فروزنده آفتاب صفت
نیز دل همچو رخ فروزنده
لب فزاینده چشمه دانش
نیز جان همچو لب فزاینده
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
وقت تو است ای پسر که کار کنی
کار را سخت و استوار کنی
با تن چست و با قوای درست
روز و شب نغنوی و کار کنی
این گرانمایه وقت را زینهار
که مبادا بهرزه خوار کنی
روزگار است و روزگار خوش است
تا چه سان طی روزگار کنی
هر چت از کار بر کنار کنند
همه از خویش بر کنار کنی
گرد دانشوران تکاپو را
بر همه کار اختیار کنی
خرد رهنمای را با خویش
در همه حال و کار یار کنی
هم بدانسان که عقل بپسندد
نوبت خویش برگذار کنی
ساعت عمر خویش را شب و روز
همچو دانشوران شمار کنی
هر چه در خور بود بهر ساعت
نیک سنجی و برقرار کنی
کار پنهان چنان کنی که تو را
بیم نبود گر آشکار کنی
نیمه شب چشم را ز نوشین خواب
شسته و گریه های زار کنی
گر بهار است و گر خزان تو جهان
همه از خوی خود بهار کنی
دل دانا بدام ناید اگر
سیم و زر بر سرش نثار کنی
لیکن افتد بدام و رام شود
گر بخوی خوشش شکار کنی
با عدوی نهان و دیو درون
هر شب و روز کارزار کنی
تا بر این اهرمن که پیرامنت
روز و شب خفته کار زار کنی
کار دنیا ندارد آن مقدار
که بدو خاطری فکار کنی
مزرعه است این جهان و تو دهقان
که همه روز کشت و کار کنی
در زمین روان فشانی تخم
زان سپس کاین زمین شیار کنی
چیست دانی شیار؟ کاین تن را
بریاضت همی نزار کنی
بکشی نفس و از پس کشتن
گور این مرده را مزار کنی
گاو موسی است تن که قربانش
تو بفرمان کردگار کنی
تندباری است زنده بار آزار
که تو چون قتل تندبار کنی
مژده زندگانی جاوید
ارمغان سوی زنده بار کنی
ساده لوحی بدست تو دادند
که بنقش خوشش نگار کنی
صحن مینو که ساحتی ساده است
پر درختان میوه دار کنی
اندر این پهن دشت و ساده زمین
کشت سیب و به و انار کنی
جویها پر کنی زآب روان
سروها گرد جویبار کنی
از پلیدی ازار خود را پاک
نیز دل پاک چون ازار کنی
همچو عیسی ز صحبت احمق
بسوی دشت و که فرار کنی
شرع را شاه و عقل را دستور
علم را نیز دستیار کنی
نفس را چون ستور و چون استر
خسته پیوسته زیر بار کنی
چون کشیدیش زیر بار عمل
نیز خود را برو سوار کنی
نفس تواشتریست سخت حرون
توش بتقوی مگر مهار کنی
زینهار ای پسر که عمر عزیز
صرف در خمرو در خمارکنی
زینهار ای پسر که مایه عمر
بابلیس لعین قمار کنی
یا ضیاع و عقار ملک وجود
ضایع اندر سر عقار کنی
زینهار ای پسر که عمر عزیز
با فرو مایه خلق خوار کنی
از بدیها سزد بسوی خدا
که شب و روز زینهار کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرد چرخ دورو، دو موی مرا
تا چه آید از این دو، روی مرا
روی و مویم ز چرخ دیگر شد
لیک دیگر نگشت خوی مرا
هر چه سالم فزون تر آمد، نیز
شد فزون آز و آرزوی مرا
عمر باید به جستجوی رود
رفت اینک به گفتگوی مرا
رفت آبم ز جوی و می ناید
آب رفته دگر به جوی مرا
چند پیچید گرد کوی بتان
دل سرمست یاوه پوی مرا
چند گردید گرد علم و هنر
جان دانای نکته گوی مرا
گرد کردم زهر دری دانش
تا فزاید بهای و هوی مرا
لیک بی فضل حق همه دانش
می نیرزد به یک تسوی مرا
ساقی فضل حق دمادم ریخت
باده ی عیش در سبوی مرا
نشد از لطف حق بخاک دری
ریخته هرگز آبروی مرا
بخت و اقبال و دولت و دانش
گرد آمد ز چار سوی مرا
هر چه کردم بدی، خدای حبیب
داد پاداش بد، نکوی مرا
دارم امید آنکه در دو جهان
می ببخشد هم آرزوی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دل دیوانه به در شد سحر از خانه ی ما
شام شد باز و نیامد دل دیوانه ی ما
روزنی بود در این خانه که گاهی خورشید
تابشی داشت ز روزن به سوی خانه ی ما
روزن خانه فرو بسته شد از چشم حسود
تیره شد چون دل دشمن همه کاشانه ی ما
مگر این خانه سراسر همه ویرانه کنیم
تا فتد روشنی مهر به ویرانه ی ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
میبرد خیل غم اسیر مرا
ساقی از دست غم بگیر مرا
شرزه شیری است غم که باده کند
بر چنین شرزه شیر چیر مرا
آهوی چشم تو خلاص کند
مگر از چنگ شرزه شیر مرا
گر نگیری به یک قدح دستم
کشد اندیشه ی خیر ،خیر مرا
وقت صبح است و باز مرغ سحر
میزند سوی می صفیر مرا
باده ی صاف و باد صبحدمان
می دهد نکهت عبیر مرا
نوجوانان ساده رخ کردند
از غم عشق خویش پیر مرا
روزگارم به ضرب مشت، خمیر
کرد و ماند آرزو فطیر مرا
در همه کار ناتوانم لیک
بینی اندر هنر دلیر مرا
در بیان و اصول و فقه و حدیث
همه دان ناقد و بصیر مرا
نیستم شاعر ار چه شعر بود
خوشتر از عمق و جریر مرا
شعر من بینات قرآن است
بمخوان شاعر و دبیر مرا
شاعری و دبیری اندر وزن
می نسنجد به یک شعیر مرا
خاک بر سر که با همه دانش
کرده ابلیس دستگیر مرا
روز و شب پالهنگ در گردن
می کشاند سوی سعیر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
قسم تو اگر بیش بود کم شدنی نیست
ور کم بود افزون تر از آن هم شدنی نیست
با دست قضا پنجه مزن خواجه بدین دست
بازو چه کنی رنجه، کمان خم شدنی نیست
دانی که چه مقصود بود بیخردان را؟
بیمایه بزرگی که بعالم شدنی نیست
اندیشه مکن نظم جهان را که در این کار
من کرده ام اندیشه، منظم شدنی نیست
با صید هوا لوت منه نفس دغا را
کاین کلب عقور است معلم شدنی نیست
جز کزره تسلیم اگرت ملک سلیمان
افتد بکف، ایخواجه مسلم شدنی نیست
باطل مکن این عمر خدا داده بتشویش
در حسرت کاری که فراهم شدنی نیست
صبر است علاج دل خود کام که با داغ
دارو شود آن زخم که مرهم شدنی نیست
راز دل و دین حرمت عشق است و ازین راز
با شیخ مگوئید که محرم شدنی نیست
با خوی دد و دیو بزفتی و ستبری
زینسان که تناور شده آدم شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بشکست اگر جام سر سنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
این نفس بداندیش بفرمان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
قاصد آمد سحرگه از بغداد
خبر خوشدلی بیاران داد
وقت عشرت رسید و آخر شد
ذکر تسبیح و خواندن او راد
سر مستان رسید باز از راه
بکف او کلید گنج مراد
اول از روی فیض و رحمت عام
در میخانه امید گشاد
باده آورد و سفره ای گسترد
چنگ و عود و سبو و جام نهاد
گفت با خوب و زشت و خرد و بزرگ
همه از بد سرشت و نیک نهاد
که بیائید سوی درگه دوست
با دل پر امید و خاطر شاد
خم پر از باده گلشن آماده
کرم پیر میفروش زیاد
چه عجب خانه ایست میخانه
که همیشه ز باده باد آباد
هر که آمد بسوی این درگاه
یافت مقصود و برگرفت مراد
شاه عالم شد آنکه بر این در
سر افتادگی بخاک نهاد
هر که همراه ماست بسم الله
ما که رفتیم هر چه بادا باد
تو مگوزاد و توشه همره نیست
لطف او توشه، همت او زاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
هردم بشارت‌های دل از هاتف جان می‌رسد
هرکس که از جان بگذرد آخر به جانان می‌رسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چو جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان می‌رسد
ره گرد راز آید ترا شیب و فراز آید ترا
چون ترک تاز آید ترا آخر به پایان می‌رسد
این خانه چون ویران شود، معمور و آبادان شود
این سر چو بی‌سامان شود، ناگه به سامان می‌رسد
ای مبتلا ای مبتلا برکش صلا برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا روزی به مهمان می‌رسد
اندیشه و اندوه و غم، رنج و تَعَب، درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان می‌رسد
بر دل اگر باری بود، بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود، خار از گلستان می‌رسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ساقی امشب گوئیا زردشت پیغمبر بود
کش بدست اندر فروزان پاره اخگر بود
گشته همچون پور آذر آذرش بر دو سلام
چهره اش از نیکوئی رشک بت آذر بود
یک طرف افتاده ساغر چون تن بی سر بود
یک طرف غلطیده مینا چون تن بیسر بود
ساقی و میخواره چون شخص دو پیکر متحد
جام می چون مهر اندر برج دو پیکر بود
آشکار از جام می رخسار کیخسرو بود
یادگار آئینه ساغر ز اسکندر بود
چنگ در دامان مطرب ناله و زاری کنان
کودکی نازک مزاج اندر بر مادر بود