عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمههای ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خوردهای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی میزن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریههای آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بستهام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشتهام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمههای ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خوردهای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی میزن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریههای آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بستهام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشتهام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ز هر لبی که برآمد سخن کلام تو بود
به هر چه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوة طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوختهتر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیّاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
به هر چه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوة طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوختهتر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیّاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
آیینه از عکس رخ یارم گلستان میشود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان میشود
من بلبل آن غنچة نشکفتهام کز خرّمی
هر گه تبسّم میکند عالم گلستان میشود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان میدرد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر میشود، کافر مسلمان میشود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان میشود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بیوقت باران میشود
هر روز هجر روی او روز مرا شب میکند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان میشود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان میشود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا میرسد غم در دلم با عیش یکسان میشود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان میشود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان میشود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان میشود
من بلبل آن غنچة نشکفتهام کز خرّمی
هر گه تبسّم میکند عالم گلستان میشود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان میدرد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر میشود، کافر مسلمان میشود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان میشود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بیوقت باران میشود
هر روز هجر روی او روز مرا شب میکند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان میشود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان میشود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا میرسد غم در دلم با عیش یکسان میشود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان میشود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان میشود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بر سر شیشه نبود پنبه، که بیروی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
بیا به مجلس و کام دل از شراب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیدهام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت میرود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ، سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیالهای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیدهام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت میرود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ، سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیالهای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بیتابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمیسوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمیپیچد
هنوز از مشت خونی میتوانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانیها بجز نامهربانیها
دعاگوی ویم آخر که میترسم زنفرینش
چه شوخیهای فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موجهای زلف پرچینش
چه میخواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه میگوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته میخواهم
که شوخیها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمتها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
متانت کو که بیتابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمیسوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمیپیچد
هنوز از مشت خونی میتوانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانیها بجز نامهربانیها
دعاگوی ویم آخر که میترسم زنفرینش
چه شوخیهای فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موجهای زلف پرچینش
چه میخواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه میگوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته میخواهم
که شوخیها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمتها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
امشب غریب نوسفری میکند وداع
خو کردة به خاک دری میکند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پارة جگری میکند وداع
جز خیر بادِ زندگی خود نمیکند
در پیش شعله چون شرری میکند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری میکند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافریست
تا میرسد یکی، دگری میکند وداع
در عیدگاه جلوة شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری میکند وداع
فیّاض، مرغِ جانِ ز پرواز ماندهام
امروز مشت بال و پری میکند وداع
خو کردة به خاک دری میکند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پارة جگری میکند وداع
جز خیر بادِ زندگی خود نمیکند
در پیش شعله چون شرری میکند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری میکند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافریست
تا میرسد یکی، دگری میکند وداع
در عیدگاه جلوة شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری میکند وداع
فیّاض، مرغِ جانِ ز پرواز ماندهام
امروز مشت بال و پری میکند وداع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
با این همه گلها که عیانست درین باغ
من بلبل آن گل که نهانست درین باغ
یک جلوه نمودی و قرار از همه کس رفت
تا خاک چمن آب روانست درین باغ
کو جلوة دیدار که مهتاب شود دهر
عمریست که هر برگ کتانست درین باغ
چیدیم گل کام ز هر شاخ، چه حاصل!
یک گل که نچیدیم همانست درین باغ
با آنکه دو نوباوة یک باغ و بهارند
گل پیر شد و سرو جوانست درین باغ
خاموشی گل نیست کم از نالة بلبل
خمیازة آغوش فغانست درین باغ
گل مست وفا لاله دورو، سرو هوایی
بر روی که نرگس نگرانست درین باغ؟
یک عمر به حال دو جهان گریه توان کرد
بر روی که گل خنده زنانست درین باغ؟
گل خاصة بلبل بود و سرو ز قمری
فیّاض ز خمیازه کشانست درین باغ
من بلبل آن گل که نهانست درین باغ
یک جلوه نمودی و قرار از همه کس رفت
تا خاک چمن آب روانست درین باغ
کو جلوة دیدار که مهتاب شود دهر
عمریست که هر برگ کتانست درین باغ
چیدیم گل کام ز هر شاخ، چه حاصل!
یک گل که نچیدیم همانست درین باغ
با آنکه دو نوباوة یک باغ و بهارند
گل پیر شد و سرو جوانست درین باغ
خاموشی گل نیست کم از نالة بلبل
خمیازة آغوش فغانست درین باغ
گل مست وفا لاله دورو، سرو هوایی
بر روی که نرگس نگرانست درین باغ؟
یک عمر به حال دو جهان گریه توان کرد
بر روی که گل خنده زنانست درین باغ؟
گل خاصة بلبل بود و سرو ز قمری
فیّاض ز خمیازه کشانست درین باغ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بهرزه سلسله بر هم نمیزند آن زلف
به جمع کردن دل میکند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او میبرد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع میگردد
گهی که بر رخ او میشود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دلهای ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان میکنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه میکند زنجیر
علاج این دل شوریده میکند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمیخوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
به جمع کردن دل میکند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او میبرد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع میگردد
گهی که بر رخ او میشود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دلهای ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان میکنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه میکند زنجیر
علاج این دل شوریده میکند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمیخوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
باز در دل دود آه شعله ور پیچیدهام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیدهام
کردهام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیدهام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیدهام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیدهام
عرض دریا داشتم از قطرهای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیدهام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعلهای در بال مرغ نامه بر پیچیدهام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیدهام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیدهام
کردهام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیدهام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیدهام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیدهام
عرض دریا داشتم از قطرهای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیدهام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعلهای در بال مرغ نامه بر پیچیدهام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیدهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
راز در دل از آن نهان دارم
که به دل یارِ رازدان دارم
گر دل از جور دشمنان بشکست
مومیایی دوستان دارم
گرچه سر برنکردهام ز زمین
جلوه بالای آسمان دارم
نرسیدم به وصل کعبه ولی
تحفة گرد کاروان دارم
ره کوته دراز کردة اوست
گله از عمر جاودان دارم
دین و دنیا بدادم از کف آه
که زیان بر سر زیان دارم
مهر آن مه به خویشتن فیّاض
گر ندانم یقین گمان دارم
که به دل یارِ رازدان دارم
گر دل از جور دشمنان بشکست
مومیایی دوستان دارم
گرچه سر برنکردهام ز زمین
جلوه بالای آسمان دارم
نرسیدم به وصل کعبه ولی
تحفة گرد کاروان دارم
ره کوته دراز کردة اوست
گله از عمر جاودان دارم
دین و دنیا بدادم از کف آه
که زیان بر سر زیان دارم
مهر آن مه به خویشتن فیّاض
گر ندانم یقین گمان دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
همیشه آینة دل به پیش روی تو دارم
به هر که روی کنم روی دل به سوی تو دارم
هوای بوی گل آغوش خواهشم نگشاید
مشام رغبت دل را به مُهر بوی تو دارم
ذخیره گرچه ندارم متاع دنیی و عقبی
همین بس است که رد سینه آرزوی تو دارم
خبر ز خویش نگیرم که در سراغ تو میرم
دمی به خویش نیایم که جستجوی تو دارم
نظر به دیده بدزدم که روی خوب تو بینم
نفس ز دل نگشایم که گفتگوی تو دارم
ز هیچ ره نتوانم که دردل تو درآیم
وگرنه در همه وادی رهی به سوی تو دارم
به تحفه سرمه فرستد به هدیه جان نپذیرد
من این معامله دایم به خاک کوی تو دارم
خطر فزون بود آنرا که اعتبار فزون شد
هزار امید درین ره ز بیم خوی تو دارم
به من وصیّت فیّاض در وداع تو این بود
که پاس دیدة بد از رخ نکوی تو دارم
به هر که روی کنم روی دل به سوی تو دارم
هوای بوی گل آغوش خواهشم نگشاید
مشام رغبت دل را به مُهر بوی تو دارم
ذخیره گرچه ندارم متاع دنیی و عقبی
همین بس است که رد سینه آرزوی تو دارم
خبر ز خویش نگیرم که در سراغ تو میرم
دمی به خویش نیایم که جستجوی تو دارم
نظر به دیده بدزدم که روی خوب تو بینم
نفس ز دل نگشایم که گفتگوی تو دارم
ز هیچ ره نتوانم که دردل تو درآیم
وگرنه در همه وادی رهی به سوی تو دارم
به تحفه سرمه فرستد به هدیه جان نپذیرد
من این معامله دایم به خاک کوی تو دارم
خطر فزون بود آنرا که اعتبار فزون شد
هزار امید درین ره ز بیم خوی تو دارم
به من وصیّت فیّاض در وداع تو این بود
که پاس دیدة بد از رخ نکوی تو دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
بلبل عشقم که چون با شوق دمساز آمدم
ریختم بال و پر و آنگه به پرواز آمدم
بحر مالامال دردم و ز دل پر اضطراب
اینک از موج نفس خمیازه پرداز آمدم
آتش شوقم سپند بیقراری کرده بود
ز آن به بزم دوستان بیبرگ و بیساز آمدم
آب رویم خاک اگر بر سر کند از غم رواست
کز در بیطاقتی خود رفته خود باز آمدم
ضعف هجرانم زمینگیر غریبی کرده بود
با پر و بال نفس آخر به پرواز آمدم
روی گردون میخورد سیلی ز استغنای من
بینیاز عالمم تا بر سر ناز آمدم
کس ز تبریزم برون فیّاض ناوردی به زور
من ازین کشور برون بر عزم شیراز آمدم
ریختم بال و پر و آنگه به پرواز آمدم
بحر مالامال دردم و ز دل پر اضطراب
اینک از موج نفس خمیازه پرداز آمدم
آتش شوقم سپند بیقراری کرده بود
ز آن به بزم دوستان بیبرگ و بیساز آمدم
آب رویم خاک اگر بر سر کند از غم رواست
کز در بیطاقتی خود رفته خود باز آمدم
ضعف هجرانم زمینگیر غریبی کرده بود
با پر و بال نفس آخر به پرواز آمدم
روی گردون میخورد سیلی ز استغنای من
بینیاز عالمم تا بر سر ناز آمدم
کس ز تبریزم برون فیّاض ناوردی به زور
من ازین کشور برون بر عزم شیراز آمدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بیرحمی بالای زبر دست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زدهای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار نداری
صیدی چو من انداختهای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیّاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زدهای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار نداری
صیدی چو من انداختهای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیّاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گهی که نامه به سوی تو دلربا بنویسم
شکایتی به لب آرم ولی دعا بنویسم
شکایتی به دلم در تموّج آمده هیهات
دگر چها به لب آرم، دگر چها بنویسم
بیاد قدّ تو هر مصرعی که در قلم آرم
کنم بهانة عشق و هزار جا بنویسم
گرفتم آنکه نویسم حدیث نرگس جانان
کرشمه چون بنگارم، چسان ادا بنویسم!
ز عشوههای تو هر دم به لوح خاطر فیّاض
هزار معنی بیگانه آشنا بنویسم
شکایتی به لب آرم ولی دعا بنویسم
شکایتی به دلم در تموّج آمده هیهات
دگر چها به لب آرم، دگر چها بنویسم
بیاد قدّ تو هر مصرعی که در قلم آرم
کنم بهانة عشق و هزار جا بنویسم
گرفتم آنکه نویسم حدیث نرگس جانان
کرشمه چون بنگارم، چسان ادا بنویسم!
ز عشوههای تو هر دم به لوح خاطر فیّاض
هزار معنی بیگانه آشنا بنویسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
مژه چو در نمِ اشک جگر فشار کشم
به جلوهگاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز میتواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به نالهای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لالهزار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمیگنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بیاعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمیدانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بیقرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که نالهای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
به جلوهگاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز میتواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به نالهای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لالهزار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمیگنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بیاعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمیدانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بیقرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که نالهای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
میتوانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ نالهای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بیغش زنم
میجهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است میخواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسردهای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
از خدنگ نالهای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون من بیغش زنم
میجهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است میخواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسردهای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعلة سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیّاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوختهاش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوختهاش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم