عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دردا که درد ما به دوایی نمی رسد
وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درایی نمی رسد
راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم
جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد
این پای خسته جز ره حرمان نمی رود
وین دست بسته جز به دعایی نمی رسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمی شود که بلایی نمی رسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلایی نمی رسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدایی نمی رسد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود
گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی‌شود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود
عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود
وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود
تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی‌شود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که مانده‌ام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند
ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
آنانکه راه عشق سپردند پیش از این
شبگیر کرده‌اند به ایشان نمیرسیم
ایشان مقیم در حرم وصل مانده‌اند
ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم
بوئی ز عود می‌شنود جان ما ولی
در کنه کار مجمره گردان نمیرسیم
چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم
لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم
در مسکنت چو پیرو سلمان نمیشویم
در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم
همچون عبید واله و حیران بمانده‌ایم
در سر کارخانهٔ یزدان نمیرسیم
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در یاس از خلق و توکل به خدا
نماند هیچ کریمی که پای خاطر من
ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
خیال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهریار بگشاید
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطای ویم کار و بار بگشاید
ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد
مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد یک در هزار بگشاید
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - ایضا در شکایت از قرض گوید
وای بر من که روز شب شده‌ام
دایما همنشین و همدم قرض
مدتی گرد هرکسی گشتم
بو که آرم به دست مرهم قرض
آخرالامر هیچکس نگشاد
پای جانم ز بند محکم قرض
... ن درستی نیافتم جائی
که مرا وارهاند از غم قرض
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق
در این اندیشه شب را روز کردم
فراوان نالهٔ دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر
علم بفراشت خورشید جهانگیر
ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند
به صنعت لعل در زر می‌نشاندند
چراغ طالع شب تیره می‌شد
سپاه روز بر شب چیره می‌شد
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد
دعای صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پیک دولت می‌دوانید
به من پیغام دلبر می‌رسانید
که دل خوش دار اینک یارت آمد
دگر آبی بروی کارت آمد
اگر چه مدتی رنجی کشیدی
برآخر دست در گنجی کشیدی
غمی خوردی و غمخواری گرفتی
دلی دادی و دلداری گرفتی
ز همت دانه‌ای در دام کردی
بدین افسون پری را رام کردی
نشست آن مشفق دیرینه پیشم
دوای درد و مرهم ساز ریشم
بمن پیغام دلبر باز میگفت
حکایت های غم پرداز میگفت
زبان چون در پیام یار بگشود
دلم خرم شد و جانم بیاسود
قدح از دست در بستان فکندم
کلاه از عیش بر ایوان فکندم
رمیده بخت من سامان پذیرفت
کهن بیماریم درمان پذیرفت
گل عیشم به باغ عمر بشکفت
نگارم میرسید و بخت میگفت:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۳ - صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن
شبی چون سینهٔ عشاق پر دود
ز تاریکی چو جانهای غم اندود
فلک دودی ز دوزخ وام کرده
سرشته زاب غم شب نام کرده
اگر چه رهبر خلقند انجم
در آن ظلمات هائل کرده ره گم
سیاهی بس که بسته ذیل جاوید
گریزان شب پرک هم سوی خورشید
رسیده ابری از دریای اندوه
شده پیش دل درماندگان کوه
شده چون پر زاغ این نیلگون باغ
شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ
همان ابر سیه در گرد آفاق
چکان همچون سواد چشم عشاق
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش
دول رانی به خاک افتاده بیهوش
فرو مانده به سودا مبتلائی
چو موری در دهان اژدهائی
پرستاران به گردش خفته جمعی
وی اندر سوختن تنها چو شمعی
رخ از خونابهٔ دل ریش می‌کرد
ز بخت خود گله با خویش می‌کرد
نه در دل صبر کارد تاب دوری
نه در تن دل که سازد با صبوری
گه از بیجاده مروارید می‌رفت
گه از لولوی تر یاقوت می‌سفت
گهی سقف از خدنگ ناله میدخت
گهی مفنع ز آه سینه می‌سوخت
گهی بر چهره می‌کرد از مژه خوی
به جای غازه خون می‌راند بر روی
چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون
ز کنج حجره جست آوازه بیرون
ز نالشهای آن مرغ گرفتار
ز عین خواب نرگس گشت بیدار
صبوری پیشه کن تیمار بگزار
به تقدیر خدا این کار بگذار
پریوش زین نصیحت زار بگریست
به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست
که من بسیار می‌خواهم درین درد
که یابد صبر جان درد پرورد
ولی در سینه‌ام هجر آتش افروز
صبوری چون توان کردن درین سوز
چو شادی نیست بهر من به عالم
مرا بگزار هم در خوردن غم
صنم در تیره شب زینگونه نالان
پرستاران به حسرت دست مالان
به عرض آورد با صد جان گدازی
نیاز خود به ملک بی نیازی
به دامان شفیعان در زده چنگ
همی گفت ای انیس هر دل تنگ
به روز تیرهٔ دلهای سوزان
به شبهای سیاه تیره روزان
به جان بیگناه خردسالان
به شام بی چراغ تنگ حالان
به محبوسی که عمرش رفت در بند
به غمناکی که با غم گشت خرسند
به بیماری که بی‌کس مرد و بدحال
بدان موری که در ره گشت پامال
بدان بیرانهای محنت آباد
بدان دلها که از محنت شود شاد
به محتاجی که زد در نیستی چنگ
به درویشی که از هستی کند ننگ
بنان خشک پیش بی نوائی
به دلق ژنده بر پشت گدائی
که رحمت کن برین جان گرفتار
ز زاری وارهان این سینهٔ زار
درین نومیدیم امید نو کن
امیدم را به کام دل گرو کن
خلاصم ده ز شبهای جدایی
ببخش از صبح بختم روشنایی
کلیدی بخشم از سر رشته راز
که درهای مرا دم را کند باز
چو لختی کرد زینسان دردمندی
دعا را داد با یارب بلندی
به گریه خواست تا بربایدش آب
که در گریه ربودش ناگهان خواب
خضر را دید کاوردش نهانی
یکی ساغر پر آب زندگانی
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی
بنوش آب خضر تا زنده گردی
نویدت می‌دهم زین آب دلکش
که خوش با خضر خان آبی خوری خوش
بت بیدار دل ز آن خواب مقصود
چو بخت خویشتن بیدار شد زود
بجست از خوابگهٔ بی صبر و آرام
چو مرده کاب حیوان یابد از جام
پرستاران محرم را طلب کرد
بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد
دلش را تازه گشت امیدواری
زمانی باز رست از بی‌قراری
از آن پس زان نمایش یاد می‌داشت
بدان امید دل را شاد می‌داشت
در آن شب کان صنم را حالت این بود
خضرخان نیز هم‌چون او غمین بود
در آن بود از دل صبر و آرام
که ایوان بشکند یا بر درد بام
چو درمانده شود مرد از دل تنگ
ز دلتنگی کند با بام و در جنگ
عجب داغیست داغ عشق‌بازی
که باشد سوزش جان دل‌نوازی
گرفتاری که رنج عاشقی برد
هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد
نهاد از سر غرور پادشاهی
در آمد چون گدایان در گدائی
که ای دانندهٔ راز درونم
درین حسرت، تو میدانی که چونم؟
به سر عارفان حضرت پاک
به درد عاشقان در سینهٔ چاک
به خوناب دو چشم مستمندان
بتا پاک درون دردمندان
به پرهیز جوانان در جوانی
به عیش کودکان در پاک جانی
به جانهای که هست از سوزشان ذوق
به دلهائی که خاکستر شد از شوق
بدان عاشق که مرد از وصل محروم
به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم
به فرهادی که زیر کوه غم مرد
به مجنونی که با خود کوه غم برد
بدان حالی که سامانش نباشد
بدان دردی که درمانش نباشد
که بخشایش کنی بر مستمندی
ز دردی وا رهانی دردمندی
ز حد بگذشت شبهای جدائی
چراغم را تو بخشی روشنائی
اگر کامم ته دریاست نایاب
به کام من رسان چون شربت آب
به کام دل رسان دل داده‌ای را
برآور کار کار افتاده‌ای را
دل غمناک شه بود اندرین راز
که ناگه هاتفی در دادش آواز
که خوش باش ای ز هجر آزار دیده
خرابیهای دل بسیار دیده
بشارت میرسانم ز آسمانت
که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت
چو بشنید این بشارت عاشق مست
هم از پا اوفتاد و هم شد از دست
بماند افتاده چون گنجشک بی بال
چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
گر نه بدبختمی، مراکه فگند؟
به یکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم برو نشسته مگس
گرچه نامردم است، مهر و وفاش
نشود هیچ از این دلم یرگس
گیردی آب جوی رز پندام
چون بود بسته بنک راه ز خس
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
دریغ آن که گرد کرد با رنج
کزو نیست بهر من جز سوتام
هلا! رودکی از کس اندر متاب
بکن هر چه کردنیست بامدام
که فرغول برندارد آن روز
که بر تخته ترا سیاه شود فام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۷
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود تازه‌ام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می‌چکد آب نمک آلود کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۱۷
ای دل غمین مباش که جانان رسیدنی است
در کام تشنه چشمهٔ حیوان رسیدنی است
ای دردمند هجر مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده درمان رسیدنی است
ای گلستان عمر زسربرگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی است
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی است
در ره بساط لعل زخون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است
جانی که از فراق رها کردخانه را
یاد آورید که آرزوی جان رسیدنی است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۹۳
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی زبهر من به نسیم سحر نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۱۵
نه عقل ماند و نه دانش نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچارهٔ خراب ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۹۱
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۰۸
من نشنیدم که خط برآب نویسند
آیت خوبی برآفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامهٔ رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می‌کنند از دل شیدا
همچو براتی که برخواب نویسند
قصهٔ خونریزی این دودیدهٔ خسرو
کاش بران چشم نیم‌خواب نویسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۲۴
برلبش بود اعتماد من مگر جان بخشد او
آن که روح‌الله گمان بردیم آن قصاب بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۱
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که زجا رفت بجا باز آید
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۲
چون جامهٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۸
از همالان وز برادر من فزون
زان که من امیدوارم نیز یون