عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۰ - پهلوان
عاشق که مراد خویش جوید مادام
هرگز نرسد ز وصل دلدار بکام
پروانه که سوخت جان خویش از پی وصل
آنسوخته را شه مه اقبال تمام
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۳ - جمشید
دل گر چه مفلس است بسی گوهر مراد
از چشم ما شمرد بدست تو حوراد
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۴ - شمس
گمان نیست بعد از کمند تو رستن
که خواهند مردم یکی جا نشستن
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۸ - عبدالله
نه که بیخون جگر راحت دل دیده نیافت
تا دلم خار نخورد آبله پا نشکافت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۰ - رسیدن نامه جم بگل و تندی کردن او
ساقی از آن آب توکاتش برست
دل همه دم سوزد و جان خوشترست
مجمر تن ز اخگر قلب از چه سوخت
و اب رخ از این زر قلب از چه سوخت
گر زر دل را کنم از می سره
لشکر غم بشکنم از میسره
مرغ دل از شوق تو پروا کند
سوی گل از شوق تو پروا کند
نامه جزوی بسوی کل برد
چند جم این آرزوی گل برد
نامه جم را چو گل از ناز خواند
قاصد جم را بر خود باز خواند
گفت از این نامه پر غصه داد
کی دل کس فیصل این قصه داد
این سخن ار بشنود از باد، کی
غصه این را برد از یاد کی
ناوک کین بر تن وی کی زند
از پی مرگش همه کی کی زند
از همه گر گوهر وی برشود
بحر وی از آتش کی برشود
وز کند از حاصل کیوان سخن
ضد هم آید دل کی وان سخن
در نسب ار کم همه جم عم بود
خواتر او از همه جمعم بود
نسبت در گر کند او با رخام
گر همه ناپخته شد این بار خام
همسر من کی شود آن خام سر
در سر من میکند آن خام سر
کی بود از بیهده رو بر جمم
ریخته خون صد از او پرچمم
گو هوس از من مکن همدمی
گر همه جان باشی و جان هم دمی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰
ساقی قدحی که کار عالم نفسی است
گر یک نفست فراغتی هست بسی است
خوشباش به هر چه پیشت آید ز جهان
هرگز نشود چنانکه دلخواه کسیست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۶
ساقی شب عیش است و مه افروخته است
می ده که فلک بکینه آموخته است
دانی که اجل چه برق خرمن سوزیست
تا در نگری خرمن ما سوخته است
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۳
ساقی قدحی که هر که بیدار بود
امید حیاتش از لب یار بود
هر کس که حیات جوید از ظلمت دهر
آخر ز حیات خویش بیزار بود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷۱
ساقی نظری که همدم غم ماییم
محروم ز خورشید چو شبنم ماییم
هر چند که عالمیست محروم از تو
محروم ترین خلق عالم ماییم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۱
ساقی قدحی که از غم دل پیرم
بی می چو چراغ صبحدم میمیرم
بازم بچراغ روغنی ریز ز می
تا بار دگر زندگی از سر میگیرم
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ دوم وزیر چنگ است
ای کز تو تنم ضعیف چون نال بود
در صورت تو دلم زبون حال بود
ویرانه تر از ملک تنم نیست دگر
جایی که وزیر چنگ در مال بود
جایی که وزیر چنگ در مال بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
هم وعده و هم منع ز بخشش چه حسابست
جان نیست، مکرر نتوان داد، شرابست
در مژده ز جوی عسل و کاخ زمرد
چیزی که به دلبستگی ارزد می نابست
لهراسپ کجا رفتی و پرویز کجایی
آتشکده ویرانه و میخانه خرابست
از جلوه به هنگامه شکیبا نتوان شد
لب تشنه دیدار ترا خلد سرابست
با این همه دشوار پسندی چه کند کس
تا پرده برانداخته در بند حجابست
دوشینه به مستی که مکیده ست لبش را
کامروز به پیمانه می در شکرآبست؟
آن قلزم داغیم که بر ما ز جهنم
چندان که فتد صاعقه باران در آبست
سرگرمی هنگامه طامات ندارم
فیضی که من از دل طلبم بوی کبابست
همچشمی آیینه فگند از نظر ما
ما را که ز بیداری دل دیده به خوابست
تا غالب مسکین چه تمتع برد از تو
برداشته ای آنچه خود از چهره نقاب است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو صبح من ز سیاهی به شام مانندست
چه گوییم که ز شب چند رفت یا چندست؟
به رنج از پی راحت نگاه داشته اند
ز حکمت ست که پای شکسته در بندست؟
درازدستی من چاکی ار فگند چه عیب
ز پیش دلق ورع با هزار پیوندست
نگفته ای که به تلخی بساز و پند پذیر
برو که باده ما تلخ تر از این پندست
وجود او همه حسنست و هستیم همه عشق
به بخت دشمن و اقبال دوست سوگندست
نگاه مهر به دل سر نداده چشمه نوش
هنوز عیش به اندازه شکرخندست
ز بیم آن که مبادا بمیرم از شادی
نگوید ار چه به مرگ من آرزمندست
شمار کج روی دوست در نظر دارم
درین نورد ندانم که آسمان چندست
اگر نه بهر من از بهر خود عزیز دار
که بنده خوبی او خوبی خداوندست
نه آن بود که وفا خواهد از جهان غالب
بدین که پرسد و گویند هست، خرسندست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هند را رند سخن پیشه گمنامی هست
اندرین دیر کهن میکده آشامی هست
خسروی باده درین دور اگر می خواهی
پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست
نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد
قاصد ار دم زند از حوصله پیغامی هست
جغد و آزادی جاوید هما را نازم
کش به هر سو کششی از شکن دامی هست
گفته اند از تو که بر ساده دلان بخشایی
پخته کاری ست که ما را طمع خامی هست
گه رخ آرایی و گه زلف سیه تاب دهی
یاد ناری که مرا تیره سرانجامی هست
بی تو گر زیسته ام سختی این درد بسنج
بگذر از مرگ که وابسته به هنگامی هست
کیست در کعبه که رطلی ز نبیذم بخشد؟
ور گروگان طلبد جامه احرامی هست
می صافی ز فرنگ آید و شاهد ز تتار
ما ندانیم که بغدادی و بسطامی هست
بر دل نازک دلدار گرانی مکناد
خواهش ما که جگرگوشه ابرامی هست
شعر غالب نبود وحی و نگوییم ولی
تو و یزدان، نتوان گفت که الهامی هست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
منع ما از باده عرض احتسابی بیش نیست
محتسب افشرده انگور، آبی بیش نیست
رنج و راحت بر طرف شاهد پرستانیم ما
دوزخ از سرگرمی نازش عتابی بیش نیست
خارج از هنگامه سر تا سر به بیکاری گذشت
رشته عمر خضر مد حسابی بیش نیست
قطره و موج و کف و گرداب جیحونست و بس
این من و مایی که می بالد حجابی بیش نیست
خویش را صورت پرستان هرزه رسوا کرده اند
جلوه می نامند و در معنی نقابی بیش نیست
شوخی اندیشه خویش ست سر تا پای ما
تار و پود هستی ما پیچ و تابی بیش نیست
زخم دل لب تشنه شور تبسم های تست
این نمکدان ها به چشم ما سرابی بیش نیست
نامه بر از پیشگاه ناز مکتوب مرا
پاسخی آورده است اما جوابی بیش نیست
جلوه کن منت منه از ذره کمتر نیستم
حسن با این تابناکی آفتابی بیش نیست
چند رنگین نکته دلکش، تکلف بر طرف
دیده ام دیوان غالب انتخابی بیش نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نقابدار که آیین رهزنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد