عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکس که به یادت دل شیدا دارد
از جمله جهان دل به تو تنها دارد
ویرانه تو در همه صحرای وجود
کی جز به سر کوی تو مأوا دارد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۳
یکباره بترک دار دنیاگفتم
بیرون خود از غبار هستی رفتم
از بسکه درون سینه شبهای فراق
در خدمت سلطان خیالت خفتم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۳
ای آتش تو مرهم داغ دل من
می خون شده از تو در ایاغ دل من
از بوم و بر هستی ام آتش روید
تا گلشن روی تست باغ دل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
یک عمر اسیر درد پنهان بودن
زنجیری نامرد به زندان بودن
در حلقه غم سر بگریبان بودن
بتوان نتوان یار به نادان بودن
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
عمری بگذشت از آنکه در خواب شبی
از باده جام وصل حوری نسبی
تر شد لبم و هنوز چون یاد کنم
بیخود گردم چو مست جام طربی
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینه‌ام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
گفت جمع آن همه در زلف پریشان منست
گفتم از بعد جنون نیستم از دل اثری
گفت آواره بصحرا و بیابان منست
گفتم این سر شدم اندر سر سودای تو خاک
گفت سرهاست که افتاده بمیدان منست
گفتم از دلم توأم راه رهایی به نماند
گفت این نیست عجب اول دستان منست
گفتم احسان تو گردد بکه افزوده مدام
گفت بر آنکه بجان شاکر احسان منست
گفتم از گردش چشم تو شود عاقله مست
گفت او دُردکش حلقه مستان منست
گفتم از چیست که یوسف صفتان در خطرند
گفت کاندر ره دل چاه زنخدان منست
گفتم از درد نماندم بدل امید علاج
گفت دردیست که همسایه درمان منست
گفتم آن کز غم لعلت دل و جان باخت چه یافت
گفت جان پرور اون حُقه مرجان منست
گفتمش خضر نبی زنده بگیتی بچه ماند
گفت او طالب سرچشمه حیوان منست
گفتمش جای تو در هیچ دلی نیست که نیست
گفت دلها همه در حیطه فرمان منست
گفتمش روز من از هجر تو گردید سیاه
گفت روز همه‌کس تیره ز هجران منست
گفتم از حسن تو حیرانم و بر روی تو محو
گفت هر ذی‌بصری واله و حیران منست
گفتم این روشنی اندر افق از چیست بصبح
گفت از عکس بناگوش و گریبان منست
گفتم آفاق شده خرم از انفاس بهار
گفت آنهم نفسی از دم رحمان منست
گفتم اخلاق تو حاکسیت ز جنات نعیم
گفت جنات نسیمی ز گلستان منست
گفتم ایوان ترا روی زمین پرده کجاست
گفت افلاک بر این پرده ایوان منست
گفتم از دست غمت بگذرم از کون و مکان
گفت هر جا گذری ساحت و سامان منست
گفتم آلوده صفی را ز چه شد دامن دلق
گفت پاکی همه چون درخور دامان منست
گفتم ارلایق آتش بود اینخرقه بجاست
گفت بل در خور آمرزش و غفران منست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
دل غمدیده به تنهائی هجران خو کرد
تکیه بر زلف تو و باد و جهان یکرو کرد
گفتم آنروز که دل نکته ز خال تو شنید
رخنه در کار مسلمانیم این هندو کرد
چه عجب گر شب عاشق بغلط گشت سحر
زان دو رنگی که بنا گوش تو در گیسو کرد
نیست جای گله در زلف توأم یکسر مو
کآنچه کرد او بسیه روزی ما نیکو کرد
همسری چون سر شوریده بعشق تو نیافت
شرح سودای غمت را همه بازانو کرد
عقل باریک بسی گشت و میان تو ندید
دیده حس بخطا رفت که فهم از مو کرد
دل تنگم ز دهان تو نشان هیچ نیافت
خورده کم گیر که اندیشه موهوم او کرد
دارد افسون مسیحالب جانبخش تو لیک
حمل این معجزه را چشم تو بر جادو کرد
عجب آن نیست که زلف تو ز دل دست ببرد
عجب آنست که با زلف تو دل بازو کرد
دوش میرفتی و ماه رخت از روزن جان
پرتو افکن شد و ویرانه ما مینو کرد
نیک طرزیست که آیدرمت از مردم شهر
زان قیاس نگهت بی‌بصر از آهو کرد
قامت سرو تو زاندم که روان گشت بچشم
آبیارم نتوان فرق کنار از جو کرد
گر چه مژگان تو در فتنه صف آراست ولی
کارپردازی چشمت همه را ابرو کرد
تا چه دردی بدل از سنبلت ای غالیه موست
گشت دیوانه طبیبی که دهانم بو کرد
روز‌ها رفت ز پهلوی صفی دجله چشم
جرم یک شب که تمنای تو در پهلو کرد
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۶
ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه
کامروز برون آمده‌ای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشته‌ای از خشم روانه
تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه
تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ
بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب
افکنده بر ابرو بگیسو کره و تاب
چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پرخواب
وان عارض خوی کرده و آن خال سیه‌ناب
تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب
در ره مگر آن خون که توریزی بود از آب
در بر مگر آن دل که توداری بود از سنگ
گر هیچ بدل بردن خلقت نبود دل
گیری چه کمند از خم گیسوی با نامل
ور خود بخرابی نبود چشم تو مایل
از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال
بندد صف مژگان و بتازد بقبایل
و انخال سیه یکتنه آید بمقابل
بر راکب ور اجل همه گیرد سر ره تنگ
چندار که بود لعل روانبخش تو خاموش
بی‌پرده نگوئی بکس اسرار خود ار هوش
کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش
پیداست از آنگردش چشم و علم دوش
کاندر پی تاراجی بی‌پرده و روپوش
وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش
ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ
بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت
حاجت چو بخونریزی و آشوب و جلادت
ور زانکه ترا این بود اندیشه و عادت
زی شاد و بزه‌ساز کمانرا بر شادت
نازیم بر آن پنجه و بازو بزیادت
بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت
کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ
آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام
کارش بود از جمله عشاق تو بر کام
رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام
روزی رسد آیا بمن از لعل تو پیغام
بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام
یابد دلم از وعده فردای تو آرام
چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ
هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی
کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی
تا صبح در آغوش تو چون نشاه که درمی
مانم کنم این قصه هجران تو را طی
باشد که بود آن شب یلد از مه دی
کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی
وین راز مگو هیچ بکس غیر نی و چنگ
یعنی که بدل گوی و بدل‌دار که دلدار
داده است مرا وعده دلداری و دیدار
تابو که مگر خانه بپردازد ز اغیار
وین راز نگوید بکس الا که بود یار
تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار
منصور که شد محرم اسرار هم از دار
گردید ز گفتن سر ببریده‌اش آونگ
این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه
بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه
چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه
کاید بورود تو مگر مژده از راه
آن وعده که دادی چه بدی بود بدلخواه
دل داشت حساب دی و تموز بهر ماه
تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ
بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال
بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال
یادت به نیامد یک از آن عده بمنوال
وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال
در وعده و میثاق که بندند با جمال
با آنکه نظیر تو محال است بهر حال
در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ
گفتم منت آنروز تو خرم زی و خرسند
بادت شجر حسن ثمربخش و برومند
بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند
چندان به نباشند چو بر وعده خود بند
عهدی که نمایند نپایند به پیوند
گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند
کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ
امروز که از خانه برون آمده باز
داری سر غوغا و کنی عربده آغاز
وز غایت مستی نکنی چشم بکس باز
با عالم و آدم نشوی همدم و همراز
باشد به زمین و به زمانت بروش ناز
زیبد بتو خوانندت اگر خانه برانداز
زینرو که بود جمله بخونریزیت آهنگ
اینسان که برون آمده مست و جلوگیر
دانم چه بسر داری از اندیشه و تدبیر
خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر
خواهد شدن این زودترا حاصل نی دیر
گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر
و ابرو بخم آری نبود حاجت شمشیر
چین‌گیری و بیرق زنی از روم به افرنگ
بازم بود امید بر الطاف خدائی
مانا که برأفتد ز میان نام جدائی
با آن همه نازت بفقیران فدائی
باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی
می‌نوشی‌ و سرپوشی و گل بوئی و سائی
غم‌سوزی و جان‌بخشی و دلجوئی و شائی
بزدانیم از آئینه دل بوفا زنگ
از دامن آلوده اگر داری پرهیز
لعل تو می‌آلوده و خونخواره بود نیز
من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز
پیش لب شیرین تو شکر نبود چیز
افسانه دگر هیچ بخوانند ز پرویز
کو کرد شبی سیر مهمی با پی‌شبدیز
روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ
گر دیده به آلودگی ار دامن من چاک
جز چاک شدن را نسزد دامن بی‌باک
دامان تو المنته لله که بود پاک
گو پاک بو و دامن و دلق و عنب و تاک
کز زاده او چونکه به پیوست بادراک
در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک
نه نام در اندیشه بجا ماند نه ننگ
ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش
ز آمیزش درویش شود فرشهان بیش
وین رسم جدیدی نبود‌، بوده است از پیش
شاهان عدالت روش عاقبت اندیش
بودند به درویشی خود مفتخر از کیش
نازیم بر آن دولت بی‌آفت و تشویش
در خاک نشینی نه که بر شاهی واورنگ
و آنکه بد از من بتو گویند خلایق
کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق
در طبع من آن نیست بسی غیر موافق
دانی تو خود این حال بتحقیق که عاشق
هرگز نبود در خورش آئین و علائق
عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق
اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ
با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی
پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی
بر گونه زر و داری و سروی و گرانی
از اهل خرابات ومناجات و معانی
داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی
دل باخته بر سر کویت بنشانی
کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ
آن سان که تو بی‌مثلی و مانند در آفاق
در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق
من نیز بگیتی مثلم در همه عشاق
در رندی و چالاکی و قلاشی‌ و میثاق
مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق
در حسن تو بیجفتی و در عشق تو من طاق
من بر دل رستم تو بهشیاری هوشنگ
این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو
نبود بجهان خلق و خصالی به از آنخو
از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو
زخم تو بدل به بود از مرهم و دارو
درد تو بجان می‌خرم آرد به من ار رو
شمشیر بمن برکش در هم مکش ابرو
آتش بسرم ریز و میفکن برخ آژنگ
ایا تو نگفتی بمن اندر سر پیمان
خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان
آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان
آیا نگذشتم برهت از سر و سامان
آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان
آیا نرساندم ره عشق تو بپایان
آیا نزدم کام بهر منزل و فرسنگ
یک مایه سخن بجا مانده گویم و بر‌جاست
آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست
آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است
ما را به دعای تو بود دست و هویداست
دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست
زین دست که بر دامن مولی بتولاست
بر ذیل و لایش زده‌ایم از دو جهان چنگ
آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر
کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر
نامش بستم دیده و افتاده و مضطر
افسون مجرب بود و عون میسر
هر مشگلی آسان شود از عونش یکسر
دارند بر این تجربه زندان قلندر
نکنند بکاری بجز از نام وی آهنگ
تریاق سموم الم و دافع هر زهر
حلال هر آن مشکل در باطن و در جهر
خوانند چو نامش بهر آن وادی و هر شهر
جاری شود از سنگ بهر تشنه دو صد نهر
فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر
پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر
کارش نشد از همت او یکسر مولنگ
ای آنکه براهت بود افهام چو خاشاک
تا فهم کمالت چکند دانش و ادراک
چندار که حمام است برازنده و چالاک
هرگز نتواند پرد از بام بافلاک
هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک
ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک
زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ
باشد بدل امید مراکز کرم پیر
ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر
بخشی د شود آنچه نبوده است به تقدیر
یعنی که بد از ماست نه زان قدرت وتأثیر
خلقند بهر جنبشی ار چند قضاگیر
وانرا که کند کلک قضا نقش ز تغییر
در راست گراسپید بود یا که سیه رنگ
ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج
کوته نظران بینند ار چند که معوج
تا باشد از افکار نگارنده چو منتج
حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج
با این همه رفتار کج از ماست به منهج
ز الطاف کریمان بود آمال مروج
تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
مرا عشق تو رسوای جهان ساخت
چو مشک او را بلی نتوان نهان ساخت
مرا گویند بی او صبر پیش آر
کجا بر آتش سوزان توان ساخت
نمی سازد دلم بی او به جانم
اگر آن شوخ من با این و آن ساخت
قتیل غمزه و ابروی اویم
چه حاجت تیغ با تیر و کمان ساخت
نهان می داشتم در دل غمت را
لب خشک و رخ زردم عیان ساخت
میان بر بست بهر کشتن من
خدا ا و را به جانم مهربان ساخت
جز اندوه و فراق یار، صوفی
غم دیگر ندارد، هم به آن ساخت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن ترک مست، دیده چو از خواب باز کرد
با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد
شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم
با دست کوته او عملی بس دراز کرد
دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها
از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد
محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب
زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد
هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را
بر روی دلبران دو عالم فراز کرد
ساقی بیار باده که دارم دلی حزین
زان لعبها که این فلک حقه باز کرد
صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی
چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ایا حکیم مسیحا دم ستوده خصال
عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد
به هر مریض که چشم عنایت تو فتد
درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد
مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن
که از تردد او دیده خون همی ریزد
مثانه سرد و ازین غم جگر مرا شده گرم
که هیچ مرغ بدن شهوتی نه انگیزد
تکبری به دماغش چنان شدست پدید
که گر سلام کند فرج، بر نمی خیزد
مثال خسته یکساله سر نهاده به جای
چو...بنده همین آب دیده می ریزد
به حیله جانب خلوت سراش چون ببرم
مثال خر فکند سر به پیش و بستیزد
چو بخت کرد فراموش یار ازین جهتم
دل شکسته بگوئید با که آمیزد
ایا حکیم ز لطف و کرم دوایی کن
وگر نه صوفی مسکین ز شهر بگریزد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
خرم آن روز که دیدار توام روزی بود
وصل جان بخش توام دولت پیروزی بود
قصد جان داری و در سینه فکندی آتش
با من اینها ز تو از غایت دلسوزی بود
غمزه بر کشتن عشاق چه تعلیم کنی
نیک استاست چه حاجت به بدآموزی بود
گفتمش ریخته شد خون رقیب تو به خاک
گفت احسنت مرا زان که بسی موزی بود
گرچه شد عاشق و رسوای جهان عیب مکن
چه کند صوفی درویش چو این روزی بود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گل جمال تو خواهم بهار را چه کنم
به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم
اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را
فغان و آه دل بیقرار را چه کنم
چمن اگر چو نگارست تازه و خرم
چو ساعد تو نبینم نگار را چه کنم
مرا که سیب زنخدان یار می باید
به صحن باغ تماشای نار را چه کنم
اگر روم ز دیارش من این زمان، تا صبح
ازین دیار روم درد یار را چه کنم
شدست دیده مرا در غم تو چون جیحون
بیا بگوی لب جویبار را چه کنم
رقیب را نتوان دید بی رخش صوفی
چو رفت گل ز چمن زخم خار را چه کنم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای حرم کعبه دل کوی تو
قبله جانها خم ابروی تو
غنچه گریبان زده از شوق چاک
برده صبا تا به چمن بوی تو
آه که خون شد دل شیدای من
بس که نهان می نگرم سوی تو
بیدل و دیوانه شدم آه آه
در هوس سلسله موی تو
میل به لبهای تو آرد دلم
گر نکشد غمزه جادوی تو
سرو سهی را چه کنم در چمن
برده دلم قامت دلجوی تو
آب حیاتی تو از آن می دود
صوفی سرگشته چو ما سوی تو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲
دانی مراست از لب دلدار آرزو
ای بخت چاره ساز کرم کن بیار زو
در جواب او
چشم مرا به طلعت نان است آرزو
ای مطبخی به لطف کرم کن بیار زو
برداشتی چو خوان صبا هم به شب زپیش
زنهار ای عزیز چنین برمدار زو
موجود شد چو نان و عسل ای عزیز من
آب خنک اگر نبود از خم آر زو
در دین لوت خواره غدد هست لایجوز
بر ساز سفره را تو ز نان بیشمار زو
از شوق سیب دل شده بیمار، گفتمش
باشد ترا امید بهی از انار زو
دل در بلای قامت زناج مبتلاست
یارب مباد آنکه شود رستگار زو
صوفی دعای اهل کرم گوی روز و شب
وز بهر شکر اطعمه دستی برآر زو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۹
دلی دارم پر از...بغرا
ندارم طاقت هجران بغرا
ز دست گشنگی من داد خواهم
اگر بینم رخ سلطان بغرا
به دست من اگر افتد زمانی
بر آرم من دمار از جان بغرا
نخودهای مقشر را چه گویم
که گلهایند در بستان بغرا
ثنای گوشت گویم بعد ازین من
که ذات او بود ایمان بغرا
خوش آن وقتی که اسب اشتها را
براند بنده در میدان بغرا
تو اکرا را غنیمت دار صوفی
که هست این دم بلند ایوان بغرا
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۱ - دیدار نمودن دلدار از دور به عاشق مهجور
ناله عشاق چو از حد گذشت
سوخت ز آهش همه کوه ودشت
ولوله در گنبد خضرا فتاد
ناله درین عالم بالا فتاد
کرد اثر ناله زارش، ببین
گشت دعایش به اجابت قرین
بخت و سعادت مگرش یار شد
زآن سببش نوبت دیدار شد
چشم نهاده به سر کوی یار
شب همه شب بوده در این انتظار
صبحدمی پرده ز رخ دور کرد
جمله آفاق پر از نور کرد
یک نظری کرد به رویش جوان
بی خبر از خویش شد اندر زمان
چون نظری کرد به روی نگار
کرد یکی نعره و افتاد خوار
آن بت عیار بدو رخ نمود
تاب رخ یار نبودش چه سود
بی رخ او خسته و دل بود ریش
با رخ او بیخبر از حال خویش
این همه آن عشق بلا می کند
آه چه گویم که چها می کند
غمزده آمد چو به ناگه به هوش
هیچ ندید او اثر از بخت دوش
ناله چون چنگ خود آغاز کرد
بر رخ خود صد در غم باز کرد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲۱ - طالع فیروز
عجب شوری است بر سر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲۹ - حلقهٔ رکاب
رویت ای صنم! ماه نخشب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت دیدم ای صنم!
گفتم این قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، می‌تپد مدام
دارویش تو را سیب غبغب است
از جدایی ات روز و شب مرا
ورد یا خدا، ذکر یا رب است
مرگ من تو را، عین مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فراق تو روز تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز می، دیده ام ز خون
آن بود تهی، وین لبالب است
دیده ام تو راست حلقهٔ رکاب
ابرویم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
این چه طالعی ست، وین چه کوکب است؟
«ترکی» حزین، از جدائیت
مونس اش غم و، همدمش تب است