عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای حرم کعبه دل کوی تو
قبله جانها خم ابروی تو
غنچه گریبان زده از شوق چاک
برده صبا تا به چمن بوی تو
آه که خون شد دل شیدای من
بس که نهان می نگرم سوی تو
بیدل و دیوانه شدم آه آه
در هوس سلسله موی تو
میل به لبهای تو آرد دلم
گر نکشد غمزه جادوی تو
سرو سهی را چه کنم در چمن
برده دلم قامت دلجوی تو
آب حیاتی تو از آن می دود
صوفی سرگشته چو ما سوی تو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲
دانی مراست از لب دلدار آرزو
ای بخت چاره ساز کرم کن بیار زو
در جواب او
چشم مرا به طلعت نان است آرزو
ای مطبخی به لطف کرم کن بیار زو
برداشتی چو خوان صبا هم به شب زپیش
زنهار ای عزیز چنین برمدار زو
موجود شد چو نان و عسل ای عزیز من
آب خنک اگر نبود از خم آر زو
در دین لوت خواره غدد هست لایجوز
بر ساز سفره را تو ز نان بیشمار زو
از شوق سیب دل شده بیمار، گفتمش
باشد ترا امید بهی از انار زو
دل در بلای قامت زناج مبتلاست
یارب مباد آنکه شود رستگار زو
صوفی دعای اهل کرم گوی روز و شب
وز بهر شکر اطعمه دستی برآر زو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۹
دلی دارم پر از...بغرا
ندارم طاقت هجران بغرا
ز دست گشنگی من داد خواهم
اگر بینم رخ سلطان بغرا
به دست من اگر افتد زمانی
بر آرم من دمار از جان بغرا
نخودهای مقشر را چه گویم
که گلهایند در بستان بغرا
ثنای گوشت گویم بعد ازین من
که ذات او بود ایمان بغرا
خوش آن وقتی که اسب اشتها را
براند بنده در میدان بغرا
تو اکرا را غنیمت دار صوفی
که هست این دم بلند ایوان بغرا
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۱ - دیدار نمودن دلدار از دور به عاشق مهجور
ناله عشاق چو از حد گذشت
سوخت ز آهش همه کوه ودشت
ولوله در گنبد خضرا فتاد
ناله درین عالم بالا فتاد
کرد اثر ناله زارش، ببین
گشت دعایش به اجابت قرین
بخت و سعادت مگرش یار شد
زآن سببش نوبت دیدار شد
چشم نهاده به سر کوی یار
شب همه شب بوده در این انتظار
صبحدمی پرده ز رخ دور کرد
جمله آفاق پر از نور کرد
یک نظری کرد به رویش جوان
بی خبر از خویش شد اندر زمان
چون نظری کرد به روی نگار
کرد یکی نعره و افتاد خوار
آن بت عیار بدو رخ نمود
تاب رخ یار نبودش چه سود
بی رخ او خسته و دل بود ریش
با رخ او بیخبر از حال خویش
این همه آن عشق بلا می کند
آه چه گویم که چها می کند
غمزده آمد چو به ناگه به هوش
هیچ ندید او اثر از بخت دوش
ناله چون چنگ خود آغاز کرد
بر رخ خود صد در غم باز کرد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲۱ - طالع فیروز
عجب شوری است بر سر دارم امشب
نهال عیش پر بردارم امشب
خلاف سایر شب ها به مینا
شرابی روح پرور دارم امشب
ز دست ساقی شیرین شمایل
می تلخی به ساغر دارم امشب
عجب از طالع فیروز خویشم
که در بر قدِّ دلبر دارم امشب
ز بوی طُرّه ی عنبرفشانش
دماغ جان، معطر دارم امشب
برای چشم زخم از مردم چشم
سپندی خوش به مجمر دارم امشب
زدم نقشی به یار امروز «ترکی»
خیال نقش دیگر دارم امشب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲۹ - حلقهٔ رکاب
رویت ای صنم! ماه نخشب است
جنتت رخ و، کوثرت لب است
زلف بر رخت دیدم ای صنم!
گفتم این قمر، وان چه عقرب است
دل ببر مرا، می‌تپد مدام
دارویش تو را سیب غبغب است
از جدایی ات روز و شب مرا
ورد یا خدا، ذکر یا رب است
مرگ من تو را، عین مقصد است
وصل تو مرا، اصل مطلب است
از فراق تو روز تا به شام
شام من دراز، روز من شب است
ساغرم ز می، دیده ام ز خون
آن بود تهی، وین لبالب است
دیده ام تو راست حلقهٔ رکاب
ابرویم تو را نعل مرکب است
کوکبم زبون، طالعم نگون
این چه طالعی ست، وین چه کوکب است؟
«ترکی» حزین، از جدائیت
مونس اش غم و، همدمش تب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۳۷ - گل بیخار
چون گل رویت گل گلزار گویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۳۸ - مشک ختن
ای که دلم سوی توست! کعبهٔ من کوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۰ - گوهر شهوار
تا چند دلم خسته و بیمار بماند
دایم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقی به درآر آن می رنگین شده در خم
در خم نه قرار است که بسیار بماند
پر کن تو سبو، زان می و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من این بار بماند
آن باده که در شیشه، نهان گشته پریوار
مگذار که در شیشه پریوار بماند
این دختر رز کآمده از باغ به بازار
حیف است که بی پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحی می
تا چند بر این آینه زنگار بماند
گر باده از این دست بریزی تو به ساغر
مشکل که کسی با خود و هشیار بماند
زاهد که بود منکر می، در به رخش بند
بگذار که تا در پس دیوار بماند
در دست من استی تو و، مشکل که گذارند
در دست من این گوهر شهوار بماند
«ترکی» به جهانی که در او بوی وفا نیست
جاوید نمانی تو و، اشعار بماند
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۶ - مرغ موسیقار
یار بی پرده شد سوی بازار
شاد باشید یا الو الابصار
او به صد ناز می رود تنها
دل خلق از پیش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بیدار
من بیچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسیقار
صید دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همی رود به شکار
ای که با دوست همدمی شب و روز!
تو چه دانی، عداوت اغیار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوی «ترکی» شد
زینهار از چنین عدو، زنهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۲ - قبله نما
جانا! زلب لعل تو یک بوسه مرا بس
بیمارم و، این بوسه مرا جای دوا بس
با خشم دهی بوسه و، گویی که بست نیست
گویم اگرم بوسه ببخشی، به رضا بس
گر قبله، فراموش شود وقت نمازم
محراب دو ابروی توام قبله نما بس
صد عقده به دل دارم و، یک عقده گشا نیست
یک خنده ز لب های توام عقده گشا بس
چون دست رسی نیست مرا بر سر زلفت
گر بویی از او بشنوم از باد صبا بس
این جور و جفاها که تو کردی به من ای دوست!
یکبار نگفتم به تو کز بهر خدا بس
«ترکی» نشوی سیر تو از بوسه گرفتن
هر چند که دهد بوسه نگویی که مرا بس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۲ - برق آه
جانا!مکش به قتل من بی گناه تیغ
بر قتل بی گنه، نکشد پادشاه تیغ
آلوده تیغت ارشود ازخون بی گناه
آن بی گناه را شود آخر گواه تیغ
باشد نگاه تیز تو از تیغ تیزتر
هر دم زنی به پیکرم از هر نگاه تیغ
جان می کنم سپر به دم تیغ تیز تو
دانم اگر زنی به من بی پناه تیغ
ترسم چو آوری تو زبالا به زیر تیغ
از برق آه من شکند نیم راه تیغ
تیغت شکافت کوه و، تن من چو برگ کاه
جانا! عبث مزن تو به این برگ کاه تیغ
اول مرا بخوان و بکش تیغ از میان
ترسم به دیگری زنی از اشتباه تیغ
امشب لبم ز لعل لبت کی جدا شود
تا آفتاب بر نکشد صبحگاه تیغ
«ترکی» به دادخواهی اگر آیدت به پیش
ای پادشه! مکش به رخ دادخواه تیغ
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۰ - مقتل خون
زلف اکبر چو ز خون سر او تر گردید
عقل گفتا که عجین مشک، به عنبر گردید
بر زمین خون ز گلوی شه لب تشنه حسین
آنقدر ریخت که با خاک، مخمر گردید
بدنی را که بدی بسترش آغوش نبی
عاقبت خاک زمین، بالش و بستر گردید
سر فرزند نبی گشت چو پنهان به تنور
زین حکایت دل صدیقه پر آذر گردید
عوض شیر که نوشد، به سر دست پدر
پاره از تیر، گلوی علی اصغر گردید
بعد قتل پسر فاطمه در مقتل خون
چشم زینب یم اشک از مژهٔ تر گردید
آه کز کرب و بلا زینب محزون تا شام
همسفر با پسر سعد بد اختر گردید
کشته شد اکبر و لیلا ز غمش مجنون شد
داغ فرزند، نصیب دل مادر گردید
گشت در کنج خرابه، چو مکان زینب
روز روشن به وی از شام، سیه تر گردید
بسکه خونابه فشاند از مژه بر رخ «ترکی»
دفتر شعر، ز خوناب دلش تر گردید
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۷ - تیغ تیز
به روزگار از این درد صعب تر نبود
که نزد خلق عزیزی اگر ذلیل شود
ولی مصیبت اینجاست کان ذلیل، حقیر
فتد به بستر بیماری و علیل شود
هزار مرتبه باشد ز زندگی خوشتر
به تیغ تیز، گر آن بینوا قتیل شود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ساقی رسان بر، ابروی مردان سلام ما
وانگه به نور باده برافروز جام ما
مستی ما ز نشئه شرب مدام نیست
ای ناچشیده لذت شرب مدام ما
تا هست نجم ثابت و سیار را مدار
ثبت است نجم ثابت مطلق دوام ما
چون گوهر شرف که بود، درجش اعتبار
ضبط است بر خزائن دلها کلام ما
ای شور چشم تلخ گوی ترش رو حسودوار
شیرین بود، به رغم تو بی طعم کام ما
نوبت زن زمانه زند بر زر سپهر
در هفت گاه نوبت دولت به نام ما
ز اسرار جام جم کسی آگه نشد درست
تا جام می چو جم نکشیدی ز جام ما
ما ملک عافیت به دو ساغر گرفته ایم
خورسند گشته پیر مغان از مقام ما
آید ز نظم دلکش «حاجب » ندای صلح
خیل ملایکند سپاه و نظام ما
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عطسه مشکبار زد صبح جهان چو رفت شب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمی‌شود حطب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
این جهان جای آرمیدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر جهان دشمن جانند مرا جانان دوست
همه مغز است نصیب من و از آنان پوست
تاکه چوگان سر زلف فکندی بر دوش
ای بسا سر، که به میدان تو برگشته چو، گوست
سرب ار ریزد، و مس جیوه نگردد، زر و سیم
ای چدن پاره مگر روی تو از آهن و روست
صحبت ما و تو دانی به چه ماند ای خصم
صحبت بلبل و زاع و صفت سنگ و سبوست
عزت و عزلت و توقیر و قناعت چه کند
آنکه یک عمرپی نان چو سگان در تک و پوست
مرد حق جو بجز از حق نتواند دیدن
به حقیقت چو رود راه، ببیند همه اوست
لب به خون بینمت آلوده ندانم ز چه رو
مگر ای ترک تو را خوردن خون عادت و خوست
عقده از موی تو کس باز نکرده است هنوز
نکته ای گفتم و باریکتر این نکته ز موست
خوبی از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت
همچنان نیست بدی در گهر آنکه نکوست
هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست
زین سبب دست من و باد صبا غالیه بوست
پای بگذار، به چشمم که رقیبان گویند
ای خوش آن سرو که آزاد چنین بر لب جوست
کهنه شد خرقه ما در گرو باده چنان
که مبری ز غم وصله و فارغ ز رفوست
عقل کل را کدوی فقر بپا خواهم بست
تا مرا، پر زمی عشق تو کشکول و کدوست
«حاجب » از تیغ تو ابرو نکند خم ای خصم
که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست