عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۷ - گل بیخار
چون گل رویت گل گلزار گویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
چون قدت سروی به این رفتار گویی هست، نیست
گر دمیده سبزهٔ خط گرد رویت غم مدار
در گلستان یک گل بی خار گویی هست، نیست
همچو من غمدیده از عشق تو گویی نیست، هست
لیک چون من با غم بسیار گویی هست، نیست
عاشق بیچاره را دشوارتر در نزد یار
هیچ چیز از صحبت اغیارگویی هست، نیست
ساقی مجلس از آن دستی که می در جام ریخت
زاهل مجلس یک نفر هوشیار گویی هست، نیست
نوخطان سبزه در خوابند گویا در چمن
غیر نرگس دیده بیدار گویی هست، نیست
در جهان گویا برای دفع هم و رفع غم
هیچ چیز از خواندن اشعارگویی هست، نیست
کس چو «ترکی» در جهان شوریده از عشق بتان
خوار و رسوا بر سر بازارگویی هست، نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۸ - مشک ختن
ای که دلم سوی توست! کعبهٔ من کوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
کعبه من کوی توست، ای که دلم سوی توست!
گوشهٔ ابروی توست، قبلهٔ حاجات من
قبلهٔ حاجات من، گوشهٔ ابروی توست
آینهٔ روی توست، روز و شبم در نظر
روز و شبم در نظر، آینهٔ روی توست
بستهٔ گیسوی توست، مرغ دلم از ازل
مرغ دلم از ازل، بستهٔ گیسوی توست
غمزهٔ جادوی توست، رهزن دین و دلم
رهزن دین و دلم، غمزهٔ جادوی توست
سنبل تر موی توست، مشک ختن بوی توست
مشک ختن بوی توست، سنبل تر موی توست
خاک سر کوی توست، چشم مرا توتیا
چشم مرا توتیا، خاک سر کوی توست
مرغ سخن گوی توست «ترکی» شیرین کلام
«ترکی» شیرین کلام، مرغ سخن گوی توست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۰ - گوهر شهوار
تا چند دلم خسته و بیمار بماند
دایم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقی به درآر آن می رنگین شده در خم
در خم نه قرار است که بسیار بماند
پر کن تو سبو، زان می و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من این بار بماند
آن باده که در شیشه، نهان گشته پریوار
مگذار که در شیشه پریوار بماند
این دختر رز کآمده از باغ به بازار
حیف است که بی پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحی می
تا چند بر این آینه زنگار بماند
گر باده از این دست بریزی تو به ساغر
مشکل که کسی با خود و هشیار بماند
زاهد که بود منکر می، در به رخش بند
بگذار که تا در پس دیوار بماند
در دست من استی تو و، مشکل که گذارند
در دست من این گوهر شهوار بماند
«ترکی» به جهانی که در او بوی وفا نیست
جاوید نمانی تو و، اشعار بماند
دایم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقی به درآر آن می رنگین شده در خم
در خم نه قرار است که بسیار بماند
پر کن تو سبو، زان می و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من این بار بماند
آن باده که در شیشه، نهان گشته پریوار
مگذار که در شیشه پریوار بماند
این دختر رز کآمده از باغ به بازار
حیف است که بی پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحی می
تا چند بر این آینه زنگار بماند
گر باده از این دست بریزی تو به ساغر
مشکل که کسی با خود و هشیار بماند
زاهد که بود منکر می، در به رخش بند
بگذار که تا در پس دیوار بماند
در دست من استی تو و، مشکل که گذارند
در دست من این گوهر شهوار بماند
«ترکی» به جهانی که در او بوی وفا نیست
جاوید نمانی تو و، اشعار بماند
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۶ - مرغ موسیقار
یار بی پرده شد سوی بازار
شاد باشید یا الو الابصار
او به صد ناز می رود تنها
دل خلق از پیش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بیدار
من بیچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسیقار
صید دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همی رود به شکار
ای که با دوست همدمی شب و روز!
تو چه دانی، عداوت اغیار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوی «ترکی» شد
زینهار از چنین عدو، زنهار
شاد باشید یا الو الابصار
او به صد ناز می رود تنها
دل خلق از پیش قطار، قطار
چشم مستش به خواب، شب تا صبح
وز غمش، چشم عاشقان بیدار
من بیچاره از غمش شب و روز
در فغانم چو مرغ موسیقار
صید دل ها تمام در شهر است
او به صحرا همی رود به شکار
ای که با دوست همدمی شب و روز!
تو چه دانی، عداوت اغیار
ترک عادت کجا کند دشمن
تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار
ترک چشمش عدوی «ترکی» شد
زینهار از چنین عدو، زنهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۲ - قبله نما
جانا! زلب لعل تو یک بوسه مرا بس
بیمارم و، این بوسه مرا جای دوا بس
با خشم دهی بوسه و، گویی که بست نیست
گویم اگرم بوسه ببخشی، به رضا بس
گر قبله، فراموش شود وقت نمازم
محراب دو ابروی توام قبله نما بس
صد عقده به دل دارم و، یک عقده گشا نیست
یک خنده ز لب های توام عقده گشا بس
چون دست رسی نیست مرا بر سر زلفت
گر بویی از او بشنوم از باد صبا بس
این جور و جفاها که تو کردی به من ای دوست!
یکبار نگفتم به تو کز بهر خدا بس
«ترکی» نشوی سیر تو از بوسه گرفتن
هر چند که دهد بوسه نگویی که مرا بس
بیمارم و، این بوسه مرا جای دوا بس
با خشم دهی بوسه و، گویی که بست نیست
گویم اگرم بوسه ببخشی، به رضا بس
گر قبله، فراموش شود وقت نمازم
محراب دو ابروی توام قبله نما بس
صد عقده به دل دارم و، یک عقده گشا نیست
یک خنده ز لب های توام عقده گشا بس
چون دست رسی نیست مرا بر سر زلفت
گر بویی از او بشنوم از باد صبا بس
این جور و جفاها که تو کردی به من ای دوست!
یکبار نگفتم به تو کز بهر خدا بس
«ترکی» نشوی سیر تو از بوسه گرفتن
هر چند که دهد بوسه نگویی که مرا بس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۲ - برق آه
جانا!مکش به قتل من بی گناه تیغ
بر قتل بی گنه، نکشد پادشاه تیغ
آلوده تیغت ارشود ازخون بی گناه
آن بی گناه را شود آخر گواه تیغ
باشد نگاه تیز تو از تیغ تیزتر
هر دم زنی به پیکرم از هر نگاه تیغ
جان می کنم سپر به دم تیغ تیز تو
دانم اگر زنی به من بی پناه تیغ
ترسم چو آوری تو زبالا به زیر تیغ
از برق آه من شکند نیم راه تیغ
تیغت شکافت کوه و، تن من چو برگ کاه
جانا! عبث مزن تو به این برگ کاه تیغ
اول مرا بخوان و بکش تیغ از میان
ترسم به دیگری زنی از اشتباه تیغ
امشب لبم ز لعل لبت کی جدا شود
تا آفتاب بر نکشد صبحگاه تیغ
«ترکی» به دادخواهی اگر آیدت به پیش
ای پادشه! مکش به رخ دادخواه تیغ
بر قتل بی گنه، نکشد پادشاه تیغ
آلوده تیغت ارشود ازخون بی گناه
آن بی گناه را شود آخر گواه تیغ
باشد نگاه تیز تو از تیغ تیزتر
هر دم زنی به پیکرم از هر نگاه تیغ
جان می کنم سپر به دم تیغ تیز تو
دانم اگر زنی به من بی پناه تیغ
ترسم چو آوری تو زبالا به زیر تیغ
از برق آه من شکند نیم راه تیغ
تیغت شکافت کوه و، تن من چو برگ کاه
جانا! عبث مزن تو به این برگ کاه تیغ
اول مرا بخوان و بکش تیغ از میان
ترسم به دیگری زنی از اشتباه تیغ
امشب لبم ز لعل لبت کی جدا شود
تا آفتاب بر نکشد صبحگاه تیغ
«ترکی» به دادخواهی اگر آیدت به پیش
ای پادشه! مکش به رخ دادخواه تیغ
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۰ - مقتل خون
زلف اکبر چو ز خون سر او تر گردید
عقل گفتا که عجین مشک، به عنبر گردید
بر زمین خون ز گلوی شه لب تشنه حسین
آنقدر ریخت که با خاک، مخمر گردید
بدنی را که بدی بسترش آغوش نبی
عاقبت خاک زمین، بالش و بستر گردید
سر فرزند نبی گشت چو پنهان به تنور
زین حکایت دل صدیقه پر آذر گردید
عوض شیر که نوشد، به سر دست پدر
پاره از تیر، گلوی علی اصغر گردید
بعد قتل پسر فاطمه در مقتل خون
چشم زینب یم اشک از مژهٔ تر گردید
آه کز کرب و بلا زینب محزون تا شام
همسفر با پسر سعد بد اختر گردید
کشته شد اکبر و لیلا ز غمش مجنون شد
داغ فرزند، نصیب دل مادر گردید
گشت در کنج خرابه، چو مکان زینب
روز روشن به وی از شام، سیه تر گردید
بسکه خونابه فشاند از مژه بر رخ «ترکی»
دفتر شعر، ز خوناب دلش تر گردید
عقل گفتا که عجین مشک، به عنبر گردید
بر زمین خون ز گلوی شه لب تشنه حسین
آنقدر ریخت که با خاک، مخمر گردید
بدنی را که بدی بسترش آغوش نبی
عاقبت خاک زمین، بالش و بستر گردید
سر فرزند نبی گشت چو پنهان به تنور
زین حکایت دل صدیقه پر آذر گردید
عوض شیر که نوشد، به سر دست پدر
پاره از تیر، گلوی علی اصغر گردید
بعد قتل پسر فاطمه در مقتل خون
چشم زینب یم اشک از مژهٔ تر گردید
آه کز کرب و بلا زینب محزون تا شام
همسفر با پسر سعد بد اختر گردید
کشته شد اکبر و لیلا ز غمش مجنون شد
داغ فرزند، نصیب دل مادر گردید
گشت در کنج خرابه، چو مکان زینب
روز روشن به وی از شام، سیه تر گردید
بسکه خونابه فشاند از مژه بر رخ «ترکی»
دفتر شعر، ز خوناب دلش تر گردید
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۷ - تیغ تیز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ساقی رسان بر، ابروی مردان سلام ما
وانگه به نور باده برافروز جام ما
مستی ما ز نشئه شرب مدام نیست
ای ناچشیده لذت شرب مدام ما
تا هست نجم ثابت و سیار را مدار
ثبت است نجم ثابت مطلق دوام ما
چون گوهر شرف که بود، درجش اعتبار
ضبط است بر خزائن دلها کلام ما
ای شور چشم تلخ گوی ترش رو حسودوار
شیرین بود، به رغم تو بی طعم کام ما
نوبت زن زمانه زند بر زر سپهر
در هفت گاه نوبت دولت به نام ما
ز اسرار جام جم کسی آگه نشد درست
تا جام می چو جم نکشیدی ز جام ما
ما ملک عافیت به دو ساغر گرفته ایم
خورسند گشته پیر مغان از مقام ما
آید ز نظم دلکش «حاجب » ندای صلح
خیل ملایکند سپاه و نظام ما
وانگه به نور باده برافروز جام ما
مستی ما ز نشئه شرب مدام نیست
ای ناچشیده لذت شرب مدام ما
تا هست نجم ثابت و سیار را مدار
ثبت است نجم ثابت مطلق دوام ما
چون گوهر شرف که بود، درجش اعتبار
ضبط است بر خزائن دلها کلام ما
ای شور چشم تلخ گوی ترش رو حسودوار
شیرین بود، به رغم تو بی طعم کام ما
نوبت زن زمانه زند بر زر سپهر
در هفت گاه نوبت دولت به نام ما
ز اسرار جام جم کسی آگه نشد درست
تا جام می چو جم نکشیدی ز جام ما
ما ملک عافیت به دو ساغر گرفته ایم
خورسند گشته پیر مغان از مقام ما
آید ز نظم دلکش «حاجب » ندای صلح
خیل ملایکند سپاه و نظام ما
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عطسه مشکبار زد صبح جهان چو رفت شب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمیشود حطب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمیشود حطب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
این جهان جای آرمیدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر جهان دشمن جانند مرا جانان دوست
همه مغز است نصیب من و از آنان پوست
تاکه چوگان سر زلف فکندی بر دوش
ای بسا سر، که به میدان تو برگشته چو، گوست
سرب ار ریزد، و مس جیوه نگردد، زر و سیم
ای چدن پاره مگر روی تو از آهن و روست
صحبت ما و تو دانی به چه ماند ای خصم
صحبت بلبل و زاع و صفت سنگ و سبوست
عزت و عزلت و توقیر و قناعت چه کند
آنکه یک عمرپی نان چو سگان در تک و پوست
مرد حق جو بجز از حق نتواند دیدن
به حقیقت چو رود راه، ببیند همه اوست
لب به خون بینمت آلوده ندانم ز چه رو
مگر ای ترک تو را خوردن خون عادت و خوست
عقده از موی تو کس باز نکرده است هنوز
نکته ای گفتم و باریکتر این نکته ز موست
خوبی از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت
همچنان نیست بدی در گهر آنکه نکوست
هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست
زین سبب دست من و باد صبا غالیه بوست
پای بگذار، به چشمم که رقیبان گویند
ای خوش آن سرو که آزاد چنین بر لب جوست
کهنه شد خرقه ما در گرو باده چنان
که مبری ز غم وصله و فارغ ز رفوست
عقل کل را کدوی فقر بپا خواهم بست
تا مرا، پر زمی عشق تو کشکول و کدوست
«حاجب » از تیغ تو ابرو نکند خم ای خصم
که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست
همه مغز است نصیب من و از آنان پوست
تاکه چوگان سر زلف فکندی بر دوش
ای بسا سر، که به میدان تو برگشته چو، گوست
سرب ار ریزد، و مس جیوه نگردد، زر و سیم
ای چدن پاره مگر روی تو از آهن و روست
صحبت ما و تو دانی به چه ماند ای خصم
صحبت بلبل و زاع و صفت سنگ و سبوست
عزت و عزلت و توقیر و قناعت چه کند
آنکه یک عمرپی نان چو سگان در تک و پوست
مرد حق جو بجز از حق نتواند دیدن
به حقیقت چو رود راه، ببیند همه اوست
لب به خون بینمت آلوده ندانم ز چه رو
مگر ای ترک تو را خوردن خون عادت و خوست
عقده از موی تو کس باز نکرده است هنوز
نکته ای گفتم و باریکتر این نکته ز موست
خوبی از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت
همچنان نیست بدی در گهر آنکه نکوست
هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست
زین سبب دست من و باد صبا غالیه بوست
پای بگذار، به چشمم که رقیبان گویند
ای خوش آن سرو که آزاد چنین بر لب جوست
کهنه شد خرقه ما در گرو باده چنان
که مبری ز غم وصله و فارغ ز رفوست
عقل کل را کدوی فقر بپا خواهم بست
تا مرا، پر زمی عشق تو کشکول و کدوست
«حاجب » از تیغ تو ابرو نکند خم ای خصم
که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
قبله عالم و آدم همه جا کوی من است
روی دلها چو، به حق درنگری سوی من است
چشم خونین بگشا تا، به تو گردد روشن
که شعاع مه و مهر از رخ نیکوی من است
آهو، ار نیست به ذات تو بدانی کز عزم
قدرت شیر فلک از، رم آهوی من است
کنج عزلت بنشستم ز سخن لب بستم
لیک دانم همه جا بانگ هیاهوی من است
شد مشام همه پر رایحه مشک و عبیر
که به همراه صبا نکهتی از بوی من است
شعله آتش نمرود و بهشت شداد
نکته بسته سر از خلق من و خوی من است
سرو کشمر که بدی معجزه زردشتی
با سر افتاده به پیش قد دلجوی من است
رو، تو در آب نگر مدعیا صورت خود
که دل مرد خدا آئینه روی من است
آبرو نیست و را باب فضاحت حاشا
زآنکه این آب روان روز و شب از جوی من است
هرچه معجز ز نبی هر چه کرامت ز ولیست
همه سحریست که در خامه جادوی من است
گردن شیر فلک گر نپذیرد زنجیر
روزگاریست که در حلقه یک موی من است
معنی عروة وثقی صفت حبل متین
موی افتاده ای از حلقه گیسوی من است
طاق محراب و رواق حرم و دیر و کنشت
«حاجبا» راکع و ساجد به دو ابروی من است
روی دلها چو، به حق درنگری سوی من است
چشم خونین بگشا تا، به تو گردد روشن
که شعاع مه و مهر از رخ نیکوی من است
آهو، ار نیست به ذات تو بدانی کز عزم
قدرت شیر فلک از، رم آهوی من است
کنج عزلت بنشستم ز سخن لب بستم
لیک دانم همه جا بانگ هیاهوی من است
شد مشام همه پر رایحه مشک و عبیر
که به همراه صبا نکهتی از بوی من است
شعله آتش نمرود و بهشت شداد
نکته بسته سر از خلق من و خوی من است
سرو کشمر که بدی معجزه زردشتی
با سر افتاده به پیش قد دلجوی من است
رو، تو در آب نگر مدعیا صورت خود
که دل مرد خدا آئینه روی من است
آبرو نیست و را باب فضاحت حاشا
زآنکه این آب روان روز و شب از جوی من است
هرچه معجز ز نبی هر چه کرامت ز ولیست
همه سحریست که در خامه جادوی من است
گردن شیر فلک گر نپذیرد زنجیر
روزگاریست که در حلقه یک موی من است
معنی عروة وثقی صفت حبل متین
موی افتاده ای از حلقه گیسوی من است
طاق محراب و رواق حرم و دیر و کنشت
«حاجبا» راکع و ساجد به دو ابروی من است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نمیدانم چرا ساقی به کف ساغر نمیگیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمیگیرد
رقیبان را نمیدانم چرا، از در نمیراند
غرض آن ماهعارض تا کی از جوهر نمیگیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمیگیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمیبوید می کوثر نمیگیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمیگیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمیگیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمیگیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمیگیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمیگیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمیگیرد
رقیبان را نمیدانم چرا، از در نمیراند
غرض آن ماهعارض تا کی از جوهر نمیگیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمیگیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمیبوید می کوثر نمیگیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمیگیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمیگیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمیگیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمیگیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمیگیرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دلم چو صعوه به زلف تو آشیان دارد
که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد
امید دانه خالت به دام زلف کشید
خوش است دام که این دانه در میان دارد
دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت
به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد
کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار
یکی یقین نبود دیگری گمان دارد
گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت
خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد
به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا
که آسمان سر خدمت در آستان دارد
شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد
ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد
ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت
کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد
گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت
همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد
ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار
کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد
به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت
سر عناد و عداوت به یک جهان دارد
که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد
امید دانه خالت به دام زلف کشید
خوش است دام که این دانه در میان دارد
دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت
به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد
کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار
یکی یقین نبود دیگری گمان دارد
گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت
خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد
به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا
که آسمان سر خدمت در آستان دارد
شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد
ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد
ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت
کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد
گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت
همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد
ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار
کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد
به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت
سر عناد و عداوت به یک جهان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ساقی شب زنده دار وقت صبوح است خیز
باده همرنگ صبح جم شو، در جام ریز
معنی یوسف توئی، از چه زندان در آی
ای مه کنعان حسن در همه مصری عزیز
کیستی ای ذات غیب کت زقدم بوده است
موسی و عیسی غلام مریم و هاجر کنیز
در ره عشقت مرا نیست غم جان و دل
گر شود این ریش ریش ور شود آن ریز ریز
در پی دنیا مرو غافل و احمق مشو
کز جلو آمال تست وز عقب افعال نیز
ز صنع طباخ طبع ببین به سطح زمین
چیده چنان میزبان ظلمت ایوان به میز
جان پی دنیا مکن قانع و درویش باش
که گنج قارون بود پیش تو کم از پشیز
روی چو «حاجب » ز ما ای بت یکتا مپوش
خاک سیه بیش از این بر سر یاران مریز
باده همرنگ صبح جم شو، در جام ریز
معنی یوسف توئی، از چه زندان در آی
ای مه کنعان حسن در همه مصری عزیز
کیستی ای ذات غیب کت زقدم بوده است
موسی و عیسی غلام مریم و هاجر کنیز
در ره عشقت مرا نیست غم جان و دل
گر شود این ریش ریش ور شود آن ریز ریز
در پی دنیا مرو غافل و احمق مشو
کز جلو آمال تست وز عقب افعال نیز
ز صنع طباخ طبع ببین به سطح زمین
چیده چنان میزبان ظلمت ایوان به میز
جان پی دنیا مکن قانع و درویش باش
که گنج قارون بود پیش تو کم از پشیز
روی چو «حاجب » ز ما ای بت یکتا مپوش
خاک سیه بیش از این بر سر یاران مریز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
از پرتو عکس رخت، افتاده بر طرف چمن
یکجا صبا یکجا خزان یکجا گل ویکجا سمن
برقع ز عارض برگشا تا عالمی شیدا کنی
جمعی ز مو برخی زرو، خلق از لب و من از دهن
چون در تبسم می روی از فرقتت گم می کند
سوسن زبان قمری فغان بلبل نوا طوطی سخن
هر گه که بر خیزی بپا بر گرد سر می گرددا
شمع از زمین مه از سما روح از تن و جان از بدن
افتاده بر طرف چمن از خرمی های رخت
آب از روش باد از طپش ریگ از گل و حالت زمن
دانم زمن رنجیده ای ای نازنین خونم بریز
این خنجر و این حنجرم این هم من و این هم کفن
از وصف آن شیرین زبان پرسید «حاجب » گفتمش
رخساره مه ابرو کمان زلفان سیه چشمان ختن
یکجا صبا یکجا خزان یکجا گل ویکجا سمن
برقع ز عارض برگشا تا عالمی شیدا کنی
جمعی ز مو برخی زرو، خلق از لب و من از دهن
چون در تبسم می روی از فرقتت گم می کند
سوسن زبان قمری فغان بلبل نوا طوطی سخن
هر گه که بر خیزی بپا بر گرد سر می گرددا
شمع از زمین مه از سما روح از تن و جان از بدن
افتاده بر طرف چمن از خرمی های رخت
آب از روش باد از طپش ریگ از گل و حالت زمن
دانم زمن رنجیده ای ای نازنین خونم بریز
این خنجر و این حنجرم این هم من و این هم کفن
از وصف آن شیرین زبان پرسید «حاجب » گفتمش
رخساره مه ابرو کمان زلفان سیه چشمان ختن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹
تا مهر روی یار برآمد ز بام ما
افتاد عکس طلعت ساقی بجام ما
روز نخست منشی تقدیر سر غیب
بنوشته بر جریده هستی دوام ما
ساقی بیار باده که بر روی نقد دل
زد سکه نقش خاتم لعلش بنام ما
غیر از صبا ز گلشن جان کیست تا برد
هر صبحدم بحضرت جانان سلام ما
تا از کمند دهر جهانی سمند عمر
در دست باده داده چه نقش و چه نام ما
از موی مشکفام تو برخاست نافه
خوشتر ز بوی نافه چین شد مشام ما
تا منزل رهی نشناسند اهل دل
روشن شده است نور علی در مقام ما
افتاد عکس طلعت ساقی بجام ما
روز نخست منشی تقدیر سر غیب
بنوشته بر جریده هستی دوام ما
ساقی بیار باده که بر روی نقد دل
زد سکه نقش خاتم لعلش بنام ما
غیر از صبا ز گلشن جان کیست تا برد
هر صبحدم بحضرت جانان سلام ما
تا از کمند دهر جهانی سمند عمر
در دست باده داده چه نقش و چه نام ما
از موی مشکفام تو برخاست نافه
خوشتر ز بوی نافه چین شد مشام ما
تا منزل رهی نشناسند اهل دل
روشن شده است نور علی در مقام ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۵
در خرابات مغان تا که مقامست مرا
صحبت پیر و جوان شیشه و جامست مرا
بغلامی تو تا بسته ام ای شاه کمر
شاه آفاق کمربسته غلامست مرا
مرغ دل کی بشود صید بدام دگری
هر خم زلف تو صد حلقه دامست مرا
بی گل روی تو ای رشک پری از کف حور
گر همه خمر بهشت است حرامست مرا
تلخی کاسه زهر از کف شیرین دهنان
خوشتر از شهد و شکر بر لب و کامست مرا
نگه چشم سیاه تو بصحرای دلم
گر همه آهوی وحشی شده را مست مرا
تا کند جلوه مه و مهر ز هر بام و دری
جلوه گر نور علی از درو بام است مرا
صحبت پیر و جوان شیشه و جامست مرا
بغلامی تو تا بسته ام ای شاه کمر
شاه آفاق کمربسته غلامست مرا
مرغ دل کی بشود صید بدام دگری
هر خم زلف تو صد حلقه دامست مرا
بی گل روی تو ای رشک پری از کف حور
گر همه خمر بهشت است حرامست مرا
تلخی کاسه زهر از کف شیرین دهنان
خوشتر از شهد و شکر بر لب و کامست مرا
نگه چشم سیاه تو بصحرای دلم
گر همه آهوی وحشی شده را مست مرا
تا کند جلوه مه و مهر ز هر بام و دری
جلوه گر نور علی از درو بام است مرا