عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ای غارت عشق تو جهانها
بر باد غم تو خان و مانها
شد بر سر کوی لاف عشقت
سرها همه در سر زبانها
در پیش جنیبت جمالت
از جسم پیاده گشته جانها
در کوکبهٔ رخ چو ماهت
صد نعل فکنده آسمانها
نظارگیان روی خوبت
چون در نگرند از کرانها
در روی تو روی خویش بینند
زینجاست تفاوت نشانها
گویم که ز عشوهای عشقت
هستیم ز عمر بر زبانها
گویی که ترا از آن زیان بود
الحق هستی تو خود از آنها
تا کی گویی چو انوری مرغ
دیگر نپرد از آشیانها
داند همهکس که آن چه طعنهست
دندانست بتا در این دهانها
بر باد غم تو خان و مانها
شد بر سر کوی لاف عشقت
سرها همه در سر زبانها
در پیش جنیبت جمالت
از جسم پیاده گشته جانها
در کوکبهٔ رخ چو ماهت
صد نعل فکنده آسمانها
نظارگیان روی خوبت
چون در نگرند از کرانها
در روی تو روی خویش بینند
زینجاست تفاوت نشانها
گویم که ز عشوهای عشقت
هستیم ز عمر بر زبانها
گویی که ترا از آن زیان بود
الحق هستی تو خود از آنها
تا کی گویی چو انوری مرغ
دیگر نپرد از آشیانها
داند همهکس که آن چه طعنهست
دندانست بتا در این دهانها
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
خهخه به نام ایزد آن روی کیست یارب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک میفشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مینگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک میفشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مینگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند
وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا
از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظهای
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند
وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا
از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظهای
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
عشق تو قضای آسمانست
وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت
صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ
رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمیتوان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعدهاش
جان مینهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو
اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بیزر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست
بیمایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست
وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت
صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ
رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمیتوان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعدهاش
جان مینهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو
اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بیزر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست
بیمایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
در دور تو کم کسی امان یابد
در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمیتوان دادن
زانکس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل
انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس
کو یافت تو را همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی
از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد
منشور جمال جاودان یابد
از روز عیانتری و جوینده
از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن
دیده که بود که روی آن یابد
نشکفت که در زمین تویی چون تو
ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس
تا چون تو یکی به صد قران یابد
در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمیتوان دادن
زانکس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل
انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس
کو یافت تو را همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی
از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد
منشور جمال جاودان یابد
از روز عیانتری و جوینده
از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن
دیده که بود که روی آن یابد
نشکفت که در زمین تویی چون تو
ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس
تا چون تو یکی به صد قران یابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بیسر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بیسر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
زلفت چو به دلبری درآمد
بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد
هم دولت بیغمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقهایش درشد
کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت
در کار چنان سیهگر آمد
کز کبر به دست التفاتش
پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو
آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزهت
بشکست در دل و درآمد
بیرنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطهدار او داشت
در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز
گویی به مزاج دیگر آمد
بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد
هم دولت بیغمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقهایش درشد
کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت
در کار چنان سیهگر آمد
کز کبر به دست التفاتش
پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو
آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزهت
بشکست در دل و درآمد
بیرنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطهدار او داشت
در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز
گویی به مزاج دیگر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
رخ خوبت خدای میداند
که اگر در جهان به کس ماند
ماه را بر بساط خوبی تو
عقل بر هیچ گوشه ننشاند
شعلهٔ آفتاب را بکشد
حسنت ار آستین برافشاند
در جهان برنیاید آب به آب
عشقت ار آب بر جهان راند
گفتمت جان به بوسهای بستان
گفتی ار خصم بوسه بستاند
بستدی جان و بوسه میندهی
این حدیثت بدان نمیماند
چون مزاج دلم همی دانی
که نداند شکیب و نتواند
با خیالت بگو نخواهم داد
تا به گوش دلم فرو خواند
انوری بر بساط گیتی کیست
که نه ناباخته همی ماند
که اگر در جهان به کس ماند
ماه را بر بساط خوبی تو
عقل بر هیچ گوشه ننشاند
شعلهٔ آفتاب را بکشد
حسنت ار آستین برافشاند
در جهان برنیاید آب به آب
عشقت ار آب بر جهان راند
گفتمت جان به بوسهای بستان
گفتی ار خصم بوسه بستاند
بستدی جان و بوسه میندهی
این حدیثت بدان نمیماند
چون مزاج دلم همی دانی
که نداند شکیب و نتواند
با خیالت بگو نخواهم داد
تا به گوش دلم فرو خواند
انوری بر بساط گیتی کیست
که نه ناباخته همی ماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یار در خوبی قیامت میکند
حسن بر خوبان غرامت میکند
در قمار حسن با ماه تمام
دعوی داو تمامت میکند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد
وای آن کز تیر قامت میکند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان
غارت صبر و سلامت میکند
بیشک از حسنش ندارد آگهی
هرکه در عشقم ملامت میکند
وز نکورویی چو شعر انوری
راستی باید قیامت میکند
حسن بر خوبان غرامت میکند
در قمار حسن با ماه تمام
دعوی داو تمامت میکند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد
وای آن کز تیر قامت میکند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان
غارت صبر و سلامت میکند
بیشک از حسنش ندارد آگهی
هرکه در عشقم ملامت میکند
وز نکورویی چو شعر انوری
راستی باید قیامت میکند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
زلفش اندر جور تلقین میکند
رخ پیاده حسن فرزین میکند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین میکند
بر کمالش خط نقصان میکشد
هرکه اندر حسن تحسین میکند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین میکند
بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین میکند
با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین میکند
هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین میکند
عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین میکند
با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این میکند
رخ پیاده حسن فرزین میکند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین میکند
بر کمالش خط نقصان میکشد
هرکه اندر حسن تحسین میکند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین میکند
بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین میکند
با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین میکند
هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین میکند
عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین میکند
با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این میکند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
از نازکی که رنگ رخ یار مینماید
گل با همه لطافت او خار مینماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجادهها به صورت زنار مینماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار مینماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار مینماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار مینماید
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
گل با همه لطافت او خار مینماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجادهها به صورت زنار مینماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار مینماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار مینماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار مینماید
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
ای زلف تابدار ترا صدهزار خم
وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من
تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو
زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم
کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم
پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین
وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری
در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من
تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا
کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب
یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست
طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو
زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم
کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم
پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین
وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری
در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
ای ایزد از لطافت محضت بیافریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته
جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته
در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت
حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس
ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه
فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه
ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹