عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بر پلی میشد نظام الملک شاد
چشم او ناگه بزیر پل فتاد
بیدلی در سایهٔ پل رفته بود
فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود
گفت اگر عاقل اگر آشفتهٔ
هرچه هستی فارغ و خوش خفتهٔ
بیدل دیوانه گفتش ای نظام
کی دو تیغ آید بهم در یک نیام
ملک دنیا هست دین میبایدت
آن همه داری و این میبایدت
گر ترا دین باید از دنیا مناز
هردو با هم راست ناید کژ مباز
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
بود مردی از عرب در کار خام
خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
سائلی گفتش که ای بر بینوا
هین مرا آگاه گردان تا چرا
تو به پنج انگشت خوردی این طعام
گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
گر بجای پنج شش بودی مرا
هر شش من بارکش بودی مرا
گر هزاران دیده داری ای غلام
آن نظر را باید آن جمله مدام
گر شود هردو جهان زیر و زبر
بس بود هر دو جهان را آن نظر
گر شود هر دو جهان در خاک پست
تا ابد این خاکیان را کار هست
خاک را چون کار با پاک اوفتاد
پیش آدم عرش در خاک اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
رهبری بودست الحق رهنمای
میهمانی خواست یک روز از خدای
گفت در سرش خداوند جهان
کایدت فردا پگه یک میهمان
روز دیگر مرد کار آغاز کرد
هرچه باید میهمان را ساز کرد
بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه
پیش درآمد سگی عاجز ز راه
مرد آن سگ را برانداز پیش خوار
همچنان میبود دل در انتظار
تا مگر آن میهمان ظاهر شود
هدیهٔ حق زودتر حاضر شود
کس نگشت البته از راه آشکار
میزوان در خواب شد از اضطرار
حق خطابش کرد کای حیران خویش
چون فرستادم سگی را زان خویش
تا تو مهمان داریش کردیش دور
تا گرسنه رفت از پیشت نفور
مرد چون بیدار شد سرگشته شد
در میان اشک و خون آغشته شد
میدوید از هر سوئی و میشتافت
عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت
پیش او رفت و بسی زاریش کرد
عذر خواست و عزم دلداریش کرد
سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه
میهمان میخواهی از حق دیده خواه
اینکه از حق میهمان میبایدت
دیده در خورتر از آن میبایدت
زانکه گر یک ذره دیدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند
گر نداری دیده از حق دیده خواه
زانکه نتوانی شدن بی دیده راه
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
سایلی پرسید از آن دانای پاک
کاخرت چیست آرزو در زیر خاک
گفت آنجا بایدم جان در میان
در میان جان جمال حق عیان
چشم از هر سویم آورده درو
بی تشوش رویم آورده درو
تا قیامت همچنان خوش مانده
بی خبر از آب وآتش مانده
گردمی این زندگی میبایدت
پای تا سر بندگی میبایدت
بندگی از خود شناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
داشتی در راه ایاز سیمبر
خانهٔ هر روز بگشادیش در
در درون خانه رفتی او پگاه
پس از انجا آمدی نزدیک شاه
این سخن گفتند پیش شهریار
شهریار آنجایگه شد بی قرار
خواست تا معلوم گرداند تمام
تادر آن خانه چه دارد آن غلام
آمد و آن خانه رادر کرد باز
پوستینی دید شاه سر فراز
حال آن حالی بپرسید از ایاس
گفت ای خسرو از اینم خودشناس
روز اول چون گشاد این در مرا
بوده است این پوستین در بر مرا
روز اول کاین غلامت بنده بود
در برش این پوستین ژنده بود
باز چون امروز چندین قدر یافت
نه زخود کزشاه عالی صدر یافت
چون به بینم پوستین خود پگاه
بعد از آن آیم بخدمت پیش شاه
تا فراموشم نگردد کار خویش
پای بیرون ننهم از مقدار خویش
کانکه پای از حد خود بیرون نهد
پای بر گیرد ز جان در خون نهد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
المقالة الحادیة عشر
سالک جان پرور عالم فروز
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
گفت ای زندان محرومان راه
مرجع بی دولتان پادشاه
داغ جان خیل مهجوران توئی
آتش افروز دل دوران توئی
جوهر مدقوق را زهر آمدی
نفس سگ را مطبخ قهر آمدی
آتش عشق تو شد چون مشعله
ساختی دیوانگان را سلسله
آن سلاسل گرچه هم اعناق راست
لیک لایق گردن عشاق راست
جامهٔ جنگ از چه در پوشیدهٔ
می ندانم با که میکوشیدهٔ
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشنه تر می تافتی
چند تابی زلف دلبندان نهٔ
چند سوزی ز آرزومندان نه
ور همه از آرزو سوزی چنین
پس چه میسوزی چه افروزی چنین
گر خریدی سوز او تا سوختی
آنچه بخریدی چرا بفروختی
چون تو چندین سوز داری و گداز
هم بسوز خویش کار من بساز
زین سخن آتش بدوزخ درفتاد
گفتئی دریا ببرزخ درفتاد
گفت میسوزم من از اندوه خویش
آتشین دارم درین غم کوه خویش
بر جگر آبم نماند و در جحیم
یا همه زقّوم یابم یا حمیم
من دو مغز افتادهام در صد زحیر
آن دو مغزم آتش است و زمهریر
زآدمی و سنگ افروزم همه
لیک من از بیم خود سوزم همه
نه زملکم بیم ونه از مالک است
بیم من از کل شی هالک است
گر برآرد عاشقی آهی ز دل
من بسوزم زود ناگاهی ز دل
چون دلم از خوف خود ناایمن است
بر زفانم جمله جز یا مؤمن است
این سررشته چو شمع ای اهل راز
اندر آتش کی توانی یافت باز
تو برو کاین جایگه جای تو نیست
آتش دوزخ ببالای تو نیست
سالک آمد پیش پیر دلفروز
قصه‌ای برگفتش الحق جمله سوز
پیر گفتش هست دوزخ بیشکی
اصل دنیا گر چه باشد اندکی
خلق میسوزند در وی جمله پاک
هیچکس را نیست زو بیم هلاک
گاه بیماریش رنگارنگ نقد
گه ز درمانهاش سر از سنگ نقد
گاه سرما کرده سردی بیشمار
گه زگرمی کرده گرما بی قرار
این چنین از عشق دنیا در وله
چیست دنیا دار من لا دار له
رنج دنیا جمله در خسران دینست
ترک آن گفتن همی تحصیل اینست
کس بدنیا در اگر باشد جنید
هم نیارد کرد موشی مرده صید
تا بدین در شاهبازی سر فراز
از سر غفلت ندارد دست باز
هرچه آن با تو فرو ناید بخاک
آن همه دنیا بود نه دین پاک
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
پاک دینی گفت این نیکو مثل
کانکه دنیا جست هست او چون جعل
جمع میآرد نجاست را مدام
گرد میگرداند آن را بر دوام
در زحیر آن بود پیوسته او
دل دران سرگین بصد جان بسته او
چون بگرداند گه از پس گه ز پیش
آردش تا بر سر سوراخ خویش
آن متاع اواگر بیند کسی
مهتر از سوراخ او باشد بسی
چون دران روزن نگنجد آن متاع
بر در روزن کند آن را وداع
آن همه جان کنده بگذارد برون
پس شود تنها بدان روزن درون
هرچه گردآورده باشد چند گاه
جمله بگذارد شود در خاک راه
این مثال آدمیست و مال او
روشنت گردد از اینجا حال او
آنکه عمری سیم و زر آرد بچنگ
جمله بگذارد شود در گور تنگ
ای بهمت از جعل کم آمده
نام جسته ننگ عالم آمده
تو شده دنیای دون را غرهٔ
و او وفاداری ندارد ذرهٔ
پشت روی افتاده هر مویت درو
برچه پشتی کردهٔ رویت درو
جمله را میآورد میپرورد
میکشد در خاک و خونش میخورد
چون تراهم خون بخواهد خورد نیز
خون دنیا کم خور آخر ای عزیز
دل درین بیغولهٔ دیوان مبند
زار بگری و چو بیکاران مخند
چند باشی در عذاب خویشتن
چند خواهی برد آب خویشتن
تو دل پاک خود و جان عزیز
کردهٔ در قید یک یک ذره چیز
گر رهانی جانت را در رستخیز
بانگت آید کای فلان جان رست خیز
گر نباشد در همه دنیا جویت
میتوان گفتن بمعنی خسرویت
چون نباشی بستهٔ یک جو مدام
میتوان گفتن ترا خسرو تمام
هرچه تو در بند آنی مانده
بندهٔ آن تا بجانی مانده
ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گرچرخی تو سرگردان شوی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
وقت غز خلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده
رخت میکردند پنهان هرکسی
پیشوایان گم شده در هر پسی
رفت آن دیوانه بر بام بلند
ژندهٔ را در سر چوبی فکند
چوب گردانید گرد سر بسی
مینیندیشید یک جو از کسی
گفت ای دیوانگی من بینوا
دارم از بر چنین روزی ترا
در چنان روزی که جان را بیم بود
مرد بیدل خسرو اقلیم بود
تو نمیدانی که چون آهو ز سگ
راه زن بگریزد از عریان بتک
تا ترا نقدیست بند جان تست
ور نداری هیچ جمله آن تست
هرچه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بگورستان یکی دیوانه کیش
ده جنازه پیشش آوردند بیش
تا که بر یک مرده کردندی نماز
مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
هر زمانی مردهٔ دیگر رسید
تا یکی بردند دیگر در رسید
مرد مجنون گفت بر مرده نماز
چند باید کرد کاریست این دراز
کی توان بر یک بیک تکبیر کرد
جمله را باید کنون تدبیر کرد
هرچه در هر دو جهان دون خداست
بر همه تکبیر باید کرد راست
بر در هر مردهٔ نتوان نشست
چار تکبیری بکن بر هر چه هست
ورنه دنیا زود مردارت کند
مرده تر از خویش صد بارت کند
نقد دنیا گرچه بسیاری بود
چون ز دستت رفت مرداری بود
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
میدوید آن عامی زیر و زبر
تا نماز مرده در یابد مگر
آن یکی دیوانه چون او را بدید
کو در آن تعجیل بیخود میدوید
گفت چیزی سرد میگردد براه
هین بدو تا در رسی آنجایگاه
هستی از مردار دنیا ناصبور
میروی چون مرده میبینی ز دور
میخوری مردار دنیا ماه و سال
وین خود از جوعست برمردان حلال
تا که یک عاقل برآرد یک دمی
جاهلان خوردند در هم عالمی
تا بحکمت لقمهٔ لقمان خورد
در خیانت خائنی صد جان خورد
اهل دنیا چون سگ دیوانهاند
در گزندت زانکه بس بیگانهاند
میخورند از جهل مرداری بناز
میکنند آنگه کفن از مرده باز
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه میشد غرق شور
دفن میکردند مردی را بگور
دید کرباسی کفن از دور جای
گفت من عریانم از سر تا بپای
درکشم از مرده کرباس کفن
تا کنم خود را از آنجا پیرهن
آن یکی بشنود گفت ای بینوا
کی بود این در مسلمانی روا
مرد مجنون گفت آخر ای عجب
چون کفن بینم شما را روز وشب
کز ضلالت میکنید از مرده باز
بر من از بهر چه شد این در فراز
خاک عالم جمع کن چون خاک بیز
بر سر دنیای مردم خوار ریز
گر سر اسرار دین داری بگوی
ترک این دنیای مرداری بگوی
زانکه گر یک لقمه نان بخشد ترا
صد بلا مابعد آن بخشد ترا
هر زمانی چون زیانی میدهد
بو که سودت یک زمانی میدهد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
مرغکی بانگی زد و لختی بجست
سر بجنبانید و بر شاخی نشست
چون سلیمان بانگ آن مرغک شنود
گفت میدانید تا او را چه بود
میکندبرشاخ از دنیا گله
زار میگرید که چند از مشغله
کز همه دنیای عالم سوز من
نیم خرما خوردهام امروز من
خاک بر دنیا که سودا میدهد
چون منی را نیم خرما میدهد
چون زدنیا نیم خرما میبسست
هرکه کرمان ملک خواهد ناکسست
هرکه او از دار دنیا پاک شد
نور مطلق گشت اگرچه خاک شد
هرکه او دنیای دون را کم گرفت
همچو صبح از صدق خود عالم گرفت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه شیخ محترم
بود در حمام با پیری بهم
سخت حمامی خوش ودمساز بود
زانکه آب و آتشش هم ساز بود
پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست
وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست
شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست
گفت میدانم بگویم با تو راست
چون درین حمام شیخی چون تو هست
خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان
پای من چون آوریدی در میان
پیر گفتش تو بگو شیخا جواب
کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب
گفت حمامیست خوش از حد برون
کز متاع جملهٔ دنیای دون
نیست جز سطل و ازاری با تو چیز
وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت هارون گرمگاه
دید میلی سر بر آورده براه
کرد هارون قصد میل سایه دار
گشت بهلول از دگر سوی آشکار
گفت بفکن طمطراق ای پرهوس
چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل
چیست ان یکفیک ظل المیل میل
چون فراسر میشود در سایهٔ
پس بود بسیار اندک مایهٔ
دنیی دون چون نهنگی سرکشید
نیک و بد را تا بگردن درکشید
جمله را تا حشر بر پیچید دست
هیچکس از دام مکر او نجست
جملهٔ شیران بزنجیر ویند
زیر دست حکم و تسخیر ویند
گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی
چون پیازی پای تا سر پوستی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
عهد پیشین را یکی استاد بود
چارصد صندوق علمش یاد بود
کار او جز علم و جز طاعت نبود
فارغ او زین هر دو یکساعت نبود
بود اندر عهد او پیغامبری
وحی حق بگشاد بر جانش دری
گفت با آن مرد گوی ای بی قرار
گرچه هستی روز وشب در علم وکار
چون تو دنیا دوستی حق ذرهٔ
از تو نپذیرد چه باشی غرهٔ
چون ز دل دنیات دور افکنده نیست
جای تو جز دوزخ سوزنده نیست
صد جهان با علم و با معنی بهم
دوزخ آرد بار با دنیا بهم
تا بود یک ذره دنیا دوستی
با تن دوزخ بهم هم پوستی
میروی در سرنگونساری که چه
دشمن مادوست میداری که چه
چند نازی زین سرای خاکسار
همچو مرداری و کرکس صد هزار
هست دنیا گنده پیری گوژپشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هر زمان گلگونهٔ دیگر کند
هر نفس آهنگ صد شوهر کند
از طلسم او نشد آگه کسی
در میان خاک و خون دارد بسی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
بامریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست از پیران راه
هر که عزم حج کند از جایگاه
کرد باید خان ومانش را وداع
فارغش باید شد از باغ وضیاع
خصم را باید خوشی خشنود کرد
گر زیانی کرده باشی سود کرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوی تو محرم بیت الحرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار
آنکه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت کار نبود بر دوام
کار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانی تو که در پایان کار
نیست کس الا که سرگردان کار
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
آنچه میجوئی نمیآید بدست
وز طلب یک لحظه مینتوان نشست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
داشت اندر خانه اسحق ندیم
بندهٔ در خدمت او مستقیم
دایماً هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
مینزد یک دم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتادهام
سرنگون در زیر پا افتادهام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
ماندهام درآمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا ماندهام
گه بمعنی گه بدعوا ماندهام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگیرد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خردغل باری گران راهی دراز
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی
آن کلیچه بر زمین افکند سگ
تا بگیرد ماه بر گردون بتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه
باز پس گردید و با زآمد براه
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره میشد او تا پای راه
در میان راه حیران مانده
گم شده نه این ونه آن مانده
تا چنین دردی نیاید در دلت
زندگی هرگز نگردد حاصلت
درد میباید ترادر هر دمی
اندکی نه عالمی در عالمی
تا مگر این درد ره پیشت برد
از وجود خویش بی خویشتن برد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
طالبی را کو طلب می‌کرد راز
گفت یک روزی اویس پاکباز
روی آن دارد که تو در راه بیم
تا که جان داری چنان باشی مقیم
کاین همه خلق جهان را آشکار
گوئیا تو کشتهٔ از درد کار
تا نباشد این چنین دردی ترا
ننگ باشد خواندن مردی ترا