عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان
صدر جهان رسید بشادی و خرمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح وزیر صدر جهان
ای صاحبی که صاحب صاحبقران توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح علی بن احمد
چو تیر غمزه بناز و کرشمه اندازی
نشانه از دل مسکین من کن ای غازی
نخست با تو بالبازی اندر آمده ام
چو دل نماند تن در دهم بجانبازی
مرا چو جان بباری شد است قربانت
بود همیشه رو اگر بجان من تازی
گهم بغمزه زهراب داده خسته کنی
گهم ببوسه بیجاده مرهمی سازی
چو هیچ زخم تو ایدوست بی نوازش نیست
مرا بغمزه بزن تا ببوسه بنوازی
هزار عاشق داری و من هزار و یکم
بمن نیائی و زانان بمن نپردازی
یگانه ای بنکوئی یگانه ایم بعشق
همیخوریم غم عشق تو بانبازی
مرا بعشق تو طشت ای پسر زبام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی
خوش است عشق تو گو آشکار یا راز است
خوش است با توام از آشکار با رازی
بچاره سازی با خصم تو همی کوشم
که مروزی را افتاده کار با رازی
سپر نیفکنم از خصم تو همیکوشم
که خصم نبود بی طاعتی و طنازی
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از عشق و مشک غمازی
خبر بمجلس ممدوح من رسید که تو
چگونه بر دل مداح او همی تازی
سپهر فخر و علا افتخار دین که بدو
کند تفاخر دین پیمبر تازی
ز چرخ صید کند نسر طایر و واقع
عقار غمت او از بلند پروازی
ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت نیست
نه در بزرگی یار و نه در سرافرازی
نسیم خلق تو از آهوان تاتاریست
سموم خشم تو از کژدمان اهوازی
بطبع پاک زیادت کننده خردی
بکف راد زین بر کننده آزی
مهیب تر ز هژبری بروز زرمی و باز
لطیف تر ز غزالی ببزم بگمازی
نیاز دیده بروی تو باز کرد از آنک
نیاز دیده نئی پروریده نازی
بنیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آنکه با کف رادی و با در بازی
سخای حاتم پیش سخای تو زفت است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی
همیشه غالب و قاهر بوی باعدا بر
مگر که اعدا کبکند و تو مگر بازی
بمدح تو سخن من بهفتمین گردون
رسید بی رسن از چاه هفتصد بازی
هزار سیخ بیکدست اگر بدست آری
بدست دیگر هم در زمان براندازی
بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست
که اهل دانشی و مستحق اعزازی
هزار سال ترا عمر باد در اعزاز
که گر شمار غلط گردد از سر آغازی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - غزل به صفات تو گویم
بر من آمد دوش آن در چشم بینائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح نصیرالدین علی
بفر صاحب دولت نصیرالدین خدای
بهشت وار بیاراست این خجسته سرای
بهشتوار شود هر سر او هر مجلس
که کرد دیدن او صدر دین و دینارای
بجاه صاحب عادل شد اینسرای بهشت
بجای رضوان دهقان درو بهشت آرای
بصحبت قدم صاحب کبیر امروز
زمین بنازد بر آسمان اندروای
گر این سرای بفردوس برز آمدنش
کند تفاخر جایست وگر بنازد جای
مثل زنند کریمان ز دوستی مهمان
که هست مهمان زیزد عطای جان افزای
نصیر دین ز خدای جهان عطائی خواست
رسید صاحب عادل بدو عطای خدای
کبیر عالم عادل چو با نشاط سرور
سوی نصیر خرامید شاد و طبع گشای
اگر بدیده کشد کاس و کاسه زان دیدست
وگر بفرق سراستد بپایکه بر پای
نصیر منت بر جان و دل نهد امروز
اگر ز جان و دل خویش سازد اندر بای
بود ز دعوت صدر کبیر تا تقصیر
براه شرم و خجالت کند همه شب وای
خجالتی نخوهد حاصل آمدن چو بود
کبیر عذرپذیر و صغیر عجز نمای
همیشه تا مثل از سایه همای زنند
خجستگی را دانش وران نظم سرای
خجسته دولت صاحب همای فرخ باد
سرای خرم دهقان چو آشیان همای
نصیر دین را بادا همیشه آسایش
بزیر سایه آن دولت همای آسای
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - دلبر جانان
باز دیگر ره دل من دلبری جانان گرفت
باز کاری کان بلا بد بر دل و بر جان گرفت
باز بیچاره دلم در جور آن دلبر بماند
باز مسکین جان مسکین، کوی آن جانان گرفت
جان و دل را از من آن جانان دلپرور ربود
بوده و نابوده و یاد مرا نسیان گرفت
ساخت کار جان و دل را دلبر جانان ولیک
سوخت از هجران تنم کز هر یکی هجران گرفت
مونس جان و دل من دلبر جانان من
آدمیزاد است لیکن روی و خوی جان گرفت
تا بر او پیدا شوم پنهان شود از من همی
گوئی از من آشکارا جان و دل پنهان گرفت
روی اگر گویم به من بنمای، ننماید به من
وای حال آنکه چون من بار نافرمان گرفت
طوف کردم کوی او را از برای روی او
ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت
در میان گریه ناگه آه کردم از جگر
تا همه کویش بر آب و آتش سوزان گرفت
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت
بیدل و بی جان و بی جانان و دلبر مانده ام
کیست آن کو کار دشوار مرا آسان گرفت
تا نیابم دلبر و جانان نیابم جان و دل
بیدل و بی جان ز مولانا سبق نتوان گرفت
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - عهد و وفا
ای شده عهد تو بر کینه و پیکار درست
به وفا عهد تو ناآمده یک بار درست
با من ار عهد ترا نیست درستی و وفا
هست با تو به وفا عهد من ای یار درست
بت دلداری و من عاشق دلداده ی تو
عهد من با تو بود چاره و ناچار درست
گر مرا عهد تو ای دوست شکسته است رواست
آن شکسته است که ندهمش به بسیار درست
به عزیزیست مرا عهد تو هم قیمت زر
ز رخی زرد و شکسته نه چو دینار درست
ای نمودار ز بتخانه ی فرخار به ما
به تو گردد صفت لعبت فرخار درست
کاروان های تبت دارد زلف تو به هم
به یکی تار شکسته به یکی تار درست
از شکن های سیه جعد تو باید پرسید
خبر گمشدگان ره تاتار درست
همه در حسن و جمال تو بدیدم عیان
آنچه از یوسف مصریست به اخبار درست
گر ترا گویم صد یوسف گویم که بدین
صد یک از وصف تو شد گفته مپندار درست
با من اوصاف تو نایافته گر رو بکنم
پیش دهقان اجل احمد سمسار درست
هنری عین دهاقین که کجا و چه خرد
جز به عین هنرش ندهد دیدار درست
آن خداوندی که رای و روش روشن اوست
به همه شغل صواب و به همه کار درست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - خاک زمستان
زنده شد خاک زمستان کشته از باد بهار
ساقیا زان آب همچون نار افروزان بیار
خاک بستان را بده زان آب آتشگون نصیب
تا کند هر شاخساری را چو مستی بادسار
ز آبگون بخت روان کیخسرو آتش حشم
گنج باد آورد کرد از باطن خاک آشکار
خاک از آب و ابر از باد صبا فرزندزاد
لاله مینا تن قطران دل آتش عذار
آتش عشقی که نوزادان آب و خاک را
بد نهان از باد پیدا شد ز بس بوس و کنار
رست از خاک چمن گلبن چو اسبی آبگون
باد را داده عنان در زینش از آتش سوار
بادگیر گوش عاشق گر نباشد خاکبوس
بشنود نعت گل آتش فروغ آبدار
تاج دین محمودبن عبدالکریم آن باد لطف
آب صفوت صدر خاکی حلم آتش اقتدار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳ - نظام الدین
نظام الدین شه والای میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
هوای مهر تو ایزد تعالی
بدلهای خلایق بر نوشته
ندانم یکتن از کل خلایق
که در دل تخم مهر تو بکشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدو نیمه است چون امرود کشته
بدو در رشته رنجوری و از رخ
ز چرخ دیده ور آن رشته هشته
دم عیسی کناد آن رشته را پشم
وگر آن رشته را ماه برشته
دعای دوستداران تو بر تو
اجابت باد و آمین از فرشته
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۸ - دهقان زاده
مدح دهقان زاده طبع از زنگ بزداید مرا
تا نگویم مدحت او، طبع نگشاید مرا
تا نکوخواه ویم، دولت نکو خواهد مرا
تا ستایم مرورا، ایام بستاید مرا
شب چو بندیشم که فردا سر نهم بر آستانش
بامدادان از شرف سر بر فلک ساید مرا
گر صلت گیرم ز دست دیگران بسیار چیز
تا نگیرم اندکی زو، کار برناید مرا
اندکش بسیار به باشد ز بسیار کسان
من همی دانم که خود اندک نفرماید مرا
از برای آنکه زو عیدی بیابم روز عید
بر تن این سی روز، روزه هیچ نگزاید مرا
از گراینده نباشد سیم او در جیب من
از سبکباری به ناگه باد برباید مرا
هست ارزانی بدان آن مهتر آزاده خلق
کز ثنای او زبان در کام ناساید مرا
جز ثنای او مبادا زینتی در شعر من
تا بدان گاهی که از خاطر سخن زاید مرا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - سوگند ما
خسرو آل امیران ای امیران سخن
در ثنا و مدح تو روشن دل و روشن ضمیر
صدر دریا دل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بیحد تو، دریا غدیر
ای بیدل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد ت ز پا افتادگان را دستگیر
پایت ار رنجور شد از سوزن زرین رکاب
یکدو روز آسوده شو بر گوشه سیمین سریر
چون ز دست راد تو خلق جهان در راحتند
دست خود بر پای خود نه تا شوی راحت پذیر
تا بخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش، تا گرددت سهل و یسیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدیح تو
ای خاطرم از نور مدیح تو منور
جز مدح تو در فکرت من نیست مصور
از خلق تو هرگه بزبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر
خورشید سپهر کرم وجود و سخائی
نور تو در آینده ز هر روزن و هر در
بیش از عدد ذره فشاندی و فشانی
دینار و درم بر سر هر خادم و چاکر
هر خادم و چاکر که چو من نزد تو آید
یابد ز تو تشریف مهنا و مکرر
از دست تو ای دست تو از چرخ زبردست
وز خط تو ای خط تو فرمانده کشور
بردم سوی محمود عمید اکرمه الله
گفتم که بده آنچه در اینجاست محرر
صد بوسه بران خط ز دو گفتا که درینجاست
سیصد درم عدل ز سلطان مقرر
امروز نمیدارم فردا برسانم
گر بایدم افزود ان سیصد دیگر
باری بجز این نیست که فردا برسانم
هر روز همین گوید زان لفظ چو شکر
در شهر توئی داور و من میخوهم آورد
فردا برسانم را امروز بداور
از وی طلبم با تو یا نزوی و نز تو
یا هم ز وی و هم ز تو، بر چیست مقرر
فرمان تو بر بنده روانست و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - ناصر دین
ای ناصر دین سید اولاد پیمبر
ای عالم جاه و شرف و دانش و تمییز
از غایت جود و کرم و بر و مروت
ناخواسته بخشی بهمه خلق همه چیز
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز
چون کار بخواهش رسد، از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز
آنروز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مرشعرا را ندهد بار بدهلیز
ور باز رسانند بدان مجلس خرم
ایشان سر خر باشند، آن مجلس پالیز
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی خشک، شود آب بکاریز
زین سور بآئین تو بردند بخروار
زر و درم آنقوم که نرزند بدو تیزز
از مطرب بدزخمه و شب بازی بدیاز
سنگ و سرخ و حبه زن و مسخره و حیز
چون کار همه ساخته گشت از کرم تو
باید که شود ساخته کار شعرا نیز
تا از می و از بت سخن انگیز دو ساغر
می خوه ز بتان ختن و تبت و خر خیز
هر روزه بتو جامه شادی و طرب پوش
تا جامه غم را بدرد دامن و تیریز
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - گویم نمرده‌ام
ایزد چو مرده خواند مر آن را که مرد نیست
من نیز خویشتن را مرده شمرده‌ام
از اعتقاد پاک وز ایمان پر خلل
بر مرگ دل نهاده‌ام و دین سپرده‌ام
دشمن به دوستان خبر افکند مرگ من
این چند گه که زحمت ایشان نبرده‌ام
آگاه باد دشمن من زان که من هنوز
دم‌سخت و سرخ‌روی و قوی‌ناک گرده‌ام
در مجلس جمال نکسبه نشسته خوش
با پنج شش حریف و خوشم نه فسرده‌ام
اندر بزرگ داشت من آن مهتر بزرگ
با مهتران زیرک بیننده خرده‌ام
بس باده لطیف مروق چشیده‌ام
بس شاهد ظریف نکورو فشرده‌ام
چون ره گشاده گشت، نخواهم خط همه
با خویشتن سپارم و گویم نمرده‌ام
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
اگر به جود تو ای مجد دین نشد حاصل
به جد نمودن بی‌حد وجوه دستارم
دو کهنه دارم حالی اگر نوم باید
چو هردو کهنه فروشم، نوی به دست آرم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - خطیب بباع
خطیب بباع ای منعمی که در عالم
کسی ندانم کز نعمت تو محرومست
خیال و سیرت و رسم و ره تو محمودست
منزهی تو ز هر خصلتی که مذمومست
چنانکه گشت نبوت بمصطفی مختوم
کنون مروت امروز بر تو مختومست
همه جهانرا معلوم شد که هر علمی
که در جهان بود، آن علم بر تو معلومست
رسید تیر مه و تیر روشن سرما
تو راست علم که پیکان چگونه مسمومست
میان جبه من حشو نیست گرچه بسی
بشعرم اندر حشو است و بر تو مفهومست
فرست جبه مرسوم من به دست کسی
بر من و، منم آنکو به ژنده مرسومست
بزی بکام دل خویش در جهان چندان
کزان زیادت نه ممکنست، موهومست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
هر روز دل مرا زبانی دگر است
با من بت من به هر زبانی دگر است
وان جان جهان هیچ نمی اندیشد
کاخر پس این جهان جهانی دگر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
خر خمخانه را دو خم شراب
تا بسر بر نهنین است و سراب
میخورد دم دم و نیاساید
خر نه هشیار از آن نه مست و خراب
گاه از اشهب فراخ عنان
گاه از ادهم دراز رکاب
بر سر از سم نعل بسته ز لعن
میخورد خفته خطا بصواب
هست از جامه خانه فلکی
جامکی ز آفتاب و از مهتاب
روز باشد بخیمه قاقم
شب درآید بخیمه سنجاب
مطبخی دارد از هوی و هوس
پر ز نفرین صرف و لعنت ناب
ناگرفته در او کند بریان
خوک بچگان نابرآمده ناب
تا مراهل کتاب را مهمان
کند آن خرترین اهل کتاب
کند از دوغ میسره باسهل
شش خوش اولیا بفتح الباب
ملح کبریت احمر و بره چون
خضر و چشمه خضر نایاب
پزد اندر تنور چوبین نان
بال سیمرغ در تنوره کباب
دو کفه میکفد نواله لاف
ندهد ریزه بکلب و ذئاب
میرساند ز شکر سکران
بدل از کاسه دماغ شراب
میدهد از ایاز خانه سرد
به تغان خان بسته پرده جلاب
همه سوداش آنکه نقش کند
بجلا بی جریده القاب
اعذب الشعرا کذبه گویند
شعر او عذب بی واو کذاب
شعر من عذب و من صدوق القول
بمدیح وزیر دولت باب
ملک نسل گوهر میران
میر نیک اعتقاد پاک انساب
صدر میرانیان نظام الدین
عامر عالم خراب و بیاب
آنکه از کوکنار سمین اش
سیم خواه ستم شد اندر خواب
نوک باز سپید او چو شود
بچه پرورد در آشیان غراب
ظلم سیمرغ وار درکه قاف
متواری شود ورای حجاب
قاف تا قاف صیت عدل وی است
گذران بر لب اولوالالباب
سائل و زایر از مواهب او
سال و ماهند با نصیب و نصاب
هیچ سائل بر او سلام نکرد
که بلی و نعم نیافت جواب
گوئی هست کف واهب او
قهرمان خزانه وهاب
راوی او آفتاب رخشان است
بر سپهر فضائل و آداب
گر منجم برأی او نگرد
نگرد ارتفاع اصطرلاب
ور براه قدم سپرده او
سرنهد بر فلک رسد زتراب
از فلک بر تراب تا تابد
بشب و روز آفتاب و شهاب
پیش باد از شهاب روی فلک
سالهای بقای او بحساب
تاب در آفتاب جاهش باد
چون فرومانده آفتاب از تاب