عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۲ - انسان بخیل
عزت انسان به جود است و سخا
خر، شرف دارد به انسان بخیل
هست از جود و سخا انسان عزیز
بخل، انسان را کند خوار و ذلیل
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۷۵ - بنیاد غم
خواستم یک روز بی غم، در جهان باشم نشد
داد داد از دست غم، فریاد از بیداد غم
گر به دستم اوفتد مینایی از صهبا شبی
با دو جامی بر کنم از شش جهت، بنیاد غم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جشن ملی است که آرد فرح و شادی را
یارب از ما مستان نعمت آزادی را
از حوادث نشود کشور ایران ویران
که به وی داده خدا خلعت آبادی را
ساقی از دادن می علت تأخیر چه بود؟
از چه ناقص کنی این عیش خدادادی را
شادی روی بتی می ده و میکن شادی
که بود قبله بت شاهد نو شادی را
مست مشروطه چو مشاطه عدالت چو عروس
تا، برند اهل جهان لذت دامادی را
«حاجب » از شعر تو در شور و نوا شد، بلبل
از گل آموخت مگر این فن استادی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عطسه مشکبار زد صبح جهان چو رفت شب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمی‌شود حطب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
امشب بخواب ناز مگر رفته این خروس؟
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
پیر مغان بر در میخانه دوش
داد بشارت که خم آمد بجوش
صبح دوم صبحک الله گفت
داد خروس سحر از دل خروش
باده کشان را، ز کرم صبحدم
داد صلامغبچه می فروش
عاشقی و مفلسی ار هست عیب
از چه پسندید بخود عیب پوش
غنچه چو بشگفت گل آرد ببار
بلبل بیدل ننشیند خموش
شد علم نصر من الله بلند
مژده فتح لک آمد بگوش
کوشش «حاجب » پی توفیق تست
تا بتوانی تو هم ای دل بکوش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خورشید معرفت زد سر بر ز مشرق دل
تا کی به خواب نازی یا ایهاالمزمل
ای عشق این چه سوداست کز یک کرشمه تو
در زیر تیغ بوسد مقتول دست قاتل
در مکتب حقیقت داند ادیب عشقش
جاهل اگر نخواند سرمشق پیر کامل
کشتی تن شکستیم از ناخدا برستیم
ما غرق بحر عشقیم ای خفتگان ساحل
از قید و بند ما را ای مدعی مترسان
پیریم در محافل شیریم در سلاسل
خورشید و ماه با هم تابند این عجب نیست
گویا نهاده جانان آئینه در مقابل
هر کس بدین نمط گفت شعر ملیح و دلکش
از «حاجبش » بگوئید لله در قائل
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۰
بسکه کرد آه وفغان در حسرت گل عندلیب
غنچه را شد چاک بر تن جامه صبر و شکیب
دل بکند از شاخ طوبی و گل جنت نخواست
یکنظر هرکو بدید آن حسن خوب دلفریب
بگسلد گر رشته عمرم سراسر چون اجل
نگسلد آن عهد و پیمانیکه بستم با حبیب
ناله کردن گرچه پیشت شیوه عشاق نیست
کی توانم کرد پنهان درد خود را از طبیب
تا شدم مهمان عشقت هست بر خوان فلک
هر شبم قرص قمر نان، خوشه پروین زبیب
ملک دل شد گر چه از غوغای خیل غم خراب
میرسد شاهی که آبادش نماید عنقریب
شادباش و غم مخور از بخت نافرمان که هست
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
کی بود اندیشه اش از قسمت خوان فراق
آنکه چون نور علی وصل تواش باشد نصیب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱
ترسم ز روی کار چه این پرده واکنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۶
مژده ای دل که دلبر آمد باز
تا برد دل به دل بر آمد باز
آفتابم که دوش رفت از بر
صبحدم از درم درآمد باز
ماهم از دیده گر چه غایب شد
همچو خورشید انور آمد باز
روز هجرت شب فراق گذشت
شاهد وصل در بر آمد باز
با اسیران بند غم گوئید
مژده کایام غم سرآمد باز
صف جانها بره بیارائید
کان صف آرای لشگرآمد باز
نخل عیشم که خشگ و بی بر بود
گشت شاداب و بی بر آمد باز
دل بود عود و سینه ام مجمر
بوی عودی ز مجمر آمد باز
طوطی جان ز لعل شیرینت
آرزومند شکر آمد باز
فلک خاصان عشق را در بحر
لطف عام تو لنگر آمد باز
بارها در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرور آمد باز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
آنکه رفت از برم گر آید باز
جان رفته بتن درآید باز
صبح عیش از افق بتابد نور
ظلمت شام غم سرآید باز
باده پیما شود لب ساقی
کام مستی ز می برآید باز
مست و هشیار را برقص آرد
مطرب از نغمه ئی سراید باز
بی بران را زبرگ بی برگی
نخله کام پر برآید باز
سازد از بند هجر آزادم
سرو قدش چو دربرآید باز
همچو نور علی بروب از غیر
خانه دل که دلبر آید باز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۹
کی رسد بر دامن وصل تو دست بوالهوس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرفرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شده و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زانشکر لب کامران
بال نتواند گشودن یکدم از جوش مگس
گر چه پلنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا میرسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نور علی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۴
ساقیا برخیز و پیش آور ایاغ
از ایاغی ساز ما راتر دماغ
ساغر عشرت بدور افکن که دل
از غم دوران دون یابد فراغ
سرو قدا جز بگلزار رخت
غنچه گل نشکفد از باغ و راغ
پرتو حسن توام شب تا سحر
در شبستان دل افروزد چراغ
عاشقان را نیست در صحرای دل
لاله زاری خوشتر از گلهای باغ
نعره مستان و وعظ واعظان
آن خروش بلبل و این بانگ زاغ
گر هدا جوئی بجو نور علی
با تو گفتم این بود شرط بلاغ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم بصدر مصطبه ساقی مهوشی
بر لب نهاد جام فرح بخش بیغشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش بشادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری بسوی میکده کردم سبو کشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم ببحر و بر
چشمی پرآب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۲ - حکایت
حکیمی با حذ اقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود اتفاقاروزی با دم روح افزا از دارالشفاء درآمده بعزم زیارت اهل قبور در کوچه عبور میکرد جمعی را دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبائی را دریده شاهد عزارا درآغوش پرسید اینهمه نوحه و زاری از چیست و میتی که دراین تابوتست کیست زن قابله گفت همان مریضه حامله حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست تابوت را در گشادند و میت را درآورده پیش طبیب نهادند با حکمت انگشت حذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بصارت باز کرده گونه گلگونه اش دید سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسوی را با لب معجز بیان آشناساخته فرمود برخیز و سجده شکری بجای آور که بی هنگام جام اجل نخوردی وحسرت زندگی در دل خاک نبردی
آب حیوان ریختی در کام جان
بار دیگر زنده گشتی درجهان
نوش کردی از شراب زندگی
خویش افکندی درآب زندگی
بی سبب برجان نکردی جامه چاک
حسرتی در دل نبردی زیر خاک
ازدم عیسی وشی جان یافتی
جان فدا ناکرده جانان یافتی
عاقبت میت را جان رفته بتن بازگشت و باعمر گرانمایه دمساز از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حائل شده بود و شاید اجل معلقی را مقابل سوزن جور بانگشت وی رسیده متألم شده دست جانب خود کشید سد از میانه برداشته شد و راه نفس باز رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز
یافته بس مرده جان از نفس کاملان
از نفس کاملان یافته بس مرده جان
مرده دلی تا بکی خیز و بجو کاملی
کامل صاحب نفس مالک ملک روان
کیست زن حامله طالب دنیای دون
نفس دنی همچو طفل در رحم او نهان
در طمع آورده دست راه نفس کرده تنگ
سوزن حکمت کجاست تا بکند دفع آن
ای بطمع گشته مع دست بکش از طمع
تا نزنی بی سبب دست بدامان جان
الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرص را که غده دل مردگی و افسردگیست از سینه براندازد تا از پله افراط و تفریط برخاسته شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده بجهالت نمیریم ملکا پادشاها از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درائی خاموش شیشه شک و گمان را شکسته باده ایقان بپوشیم و سیاهی نامه اعمال را شسته جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳ - فصل
و بباید دانست که این کتاب و لغت پهلوی بوده است و تا به روزگار امیر اجل عالم عادل، ناصرالدین ابو محمد نوح بن نصر السامانی – انار الله برهانه – هیچ کس ترجمه نکرده بود. امیر عالم نوح بن نصر فرمان داد خواجه عمید ابوالفوارس فناروزی را تا به زبان پارسی ترجمه کند و تفاوت و اختلالی که بدو راه یافته بود بردارد و درست و راست کند به تاریخ سنه تسع و ثلثین و ثلثمائه‌ (۳۳۹). خواجه عمید ابوالفوراس رنج برگرفت و خاطر در کار آورد و این کتاب را به عبارت دری پرداخت. اما عبارت عظیم نازل بود و از تزیین و تحلی عاری و عاطل و با آنکه در وی مقال را فسحت و مجال را وسعت تنوق و تصنع بود، هیچ مشاطه این عروس را نیاراسته بود و در میدان فصاحت، مرکب عبارت نرانده و آن کلم حکم و ابکار و عذاری را حله نساخته بود و حیله نپرداخته و نزدیک بود که از صحایف ایام، تمام مدروس گردد و از حواشی روزگار بیکار محو شود و اکنون به فر دولت قاهره احیا پذیرفت و از سر طروات و رونق گرفت.
عرایس غید فمن ناهد
تروق و من کاعب معصر
نظام من السحر الفاظه
تغص من الدر و الجواهر
و هر چند من بنده را قدرت و استقلال و مکنت و استظهار آن نبود که در چنین معرکه اقدام نمایم و در چنین مهلکه اقتحام کنم و خود را در معرض صلف نهم و در لباس فضل جلوه دهم، اما سعادت ندا می کرد و کرم عمیم پادشاه استدعا می فرمود:
فعم صباحا لقد هیجت لی شجنا
واردد تحیتنا انا محیوکا
و می فرمود که همای همت و سیمرغ سعادت ما ظل عنایت بر تو می گسترد و آفتاب اقبال و کواکب سعود ما شعاع عواطف و آثار لواطف بر تو نثار می کنند و می گویند:
بای حکم زمان صرت متخذا
ریم الفلا بدلا من ریم اهلیکا
پس بنده دولت قاهره – شید الله ارکانها و ثبت بنیانها- با وسعت دل و فسحت امل، این مهم را تلقی نمود و آن خراید را که از حلی براعت عاطل بودند واز حله بلاغت عاری، لباس الفاظ در پوشانیده و پیرایه معانی بربست و رجای محکم و ثقت مستحکم است به فضل پادشاه روی زمین- اعز الله انصاره- که این مخدره عقل را از تشریف ملاحظت و نظر مطالعت، حظی تمام ارزانی دارد و به فر قبول حضرت، منظور و مقبول عالمیان شود و ردای فخر و طراز عز و کسوت مجد او ابد الدهر خلق و کهنه نشود و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد و تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد، آثار انوار او از حواشی ایام مندرس نگردد و جلال قبول او در ظلال عزل نیفتد. ایزد تعالی تاریخ این دولت را فهرست معالی ایام گرداناد و صیت او که چون روز بر بسیط زمین رونده است، بر بساط زمان پاینده داراد. انه القادر علی ذلک و الموفق له.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵ - آغاز کتاب سندباد
چنین گویند راویان حدیث و خداوندان تاریخ که در مواضی ایام و سوالف اعوام در اقلیم هندوستان، پادشاهی بوده است کوردیس نام که صحایف معالی جهانداری را به مکارم اخلاق حمیده موشح گردانیده بود و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق کریم، مطرز کرده. روزگار او به جمال عدل آراسته و اوصاف او به کمال فضل مشهور شده. دولتی مطاع و حشمتی مطیع، مدتی طویل و مملکتی عریض. دست تناول حاسدان و تطاول قاصدان از مملکت او بسته و کوتاه و چشم اطماع فاسده متعدیان در دولت او پوشیده و فراز. همیشه متابع عقل و مطاوع عدل بودی و آثار و اخبار رفتگان و سیر و سنن ایشان شنودی و ذکر حسن شیم وصیت مطاوعت خدم و حشم او به سمع سلاطین وقت رسیده و زبان روات و بیان ثقات، آوازه رفاهیت رعیت و خصب نعمت و امن ولایت او به گوش خلایق رسانیده و از بدو صبا که عمره عمر و غره دهر است تا طلوع صباح شیب که خبر دهنده وداع حیات است، جز در منهج رعایت رعایا و مسلک تخفیف و ترفیه ضعفای ولایت قدم نزده بود و از برای اکتساب اموال، گامی در خطه وزر و وبال ننهاده. پیوسته اهتمام بر مصالح رعایای دولت موفور می داشت و بر و بحر مملکت را به افاضت نصفت و اشاعت معدلت، معمور می گردانید. دولت او را سعد اکبر اقلیم زحل می گفتند و ملوک آفاق، مکارم اخلاق او بر حاشیه جریده سیاست تعلیق می کردند و از فضایل علم و شمایل حلم او اقتباس می نمودند و می گفتند:
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
پیوسته مخالطت با حکمای فاضل و ندمای کامل داشت و ایام و اوقات با عقلای عالم و فضلای بنی آدم گذاشت. شهوات و نهمات را طلاق داده بود و محظورات و محرمات را اطلاق فرموده. ساعات عمر بر استیفای خیرات مقصور گردانیده و اوقات ایام بر استعمال حسنات، موقوف کرده و به یقین صادق، واثق شده که متاع دنیا غرور است و مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار و عقل حاذق در گوش هوش او گفته :
خذ ما صفا لک فالحیات غرور
والدهر یعدل تاره و یجور
لا تغتبن علی الزمان فانه
فلک علی قطب اللجاج یدور
ابدا یولد ترحه من فرحه
و یصب غما منتهاه سرور
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
و به بینات واضح و دلالات لایح بدانسته که هر معضلی که از زوایای مملکت در مصالح رعیت استقبال نماید، جوانب رضای الهی را تقدیم باید نمود که نهایت ظلم، و خیم است و عواقب او عذاب الیم.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم
و زبان زمان، این معنی با او تکرار کرده:
علیک بالعدل ان ولیت مملکه
واحذر من الجور فیها غایه الحذر
فالملک یبقی مع الکفر البهیم و لا
یبقی مع الجور فی بدو ولاحضر
و هاتف حرکات روز و شب با او گفته: هر که در منصب پادشاهی به متابعت ملاعب و ملاهی مشغول شود و به حکم نقصان عدل و خسران عقل از استعمال حلم و فضل مهجور ماند، چون برزیگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهد بازو و قوت آب دادن غفلت ورزد تا رنج او و تخم دهقان باطل گردد و به سبب اضاعت آب جوی، آبروی او ضایع شود و خایب و خاسر و مدبر و مفلس گردد و زبان روزگار گوید:
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا
هر چه کاری برش همان دروی
وانچه گویی، جواب آن شنوی
و چون صاحب دولت به اکتساب شهوت و ارتکاب نهمت از تحصیل دولت و تدبیر مملکت باز ماند، در سکر غفلت از شکر نعمت غافل گردد و به سبب دوام مستی، دولت او روی در پستی آرد و بر خاطر او گذرد.
مثل: ولرب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا
قاصدان دولت از مملکت او طعمه مقاصد سازند و خصمان ضعیف، فرصت تسویف طلب کردن گیرند و نواب از برای حفظ مراسم خویش، مکارم امانت و دیانت بگذارند و رعایای مملکت را در معرض مون و عوارض آرند ولایت خراب گردد و رعایا مستاصل شوند اختلاف در مملکت پیدا آید و اختلال و انتشار در دولت ظاهر گردد و آنگاه مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برگیرد و بام خانه انداید، هر چه زودتر خانه با زمین برابر شود و گوید: مثل الملک الذی یعمر خزانته من اموال رعیته کمثل من یطین سطح بیته بما یقتلع من اساس بنیانه و روزگار این بیت فرو خواند:
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
پس این پادشاه بر قضیت عدل و انصاف می رفت و رعایا را در ظل چتر رعایت از آفت و عاهت در پناه حیاطت و عنایت نگاه می داشت، چنانکه در اطراف ممالک و اکناف مسالک او شاهین با کبک مسامحت می نمود و گرگ با میش مصالحت می جست.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
ولا تعدوا الذئاب علی نعاج
ولا تهوی البزاه الی حمام
از شرابخانه احسان، کاس افضال بر دست افاضل باید نهاد و از داروخانه عدل، سکنگبین تخفیف به محروران رعیت باید داد و چون ملک موروث و خزانه مکتسب حاصل باشد، آن اولیتر که در نهایت اعمار، به ترک اسفار گفته شود و در ضیافت دولت، طفیلیان مملکت را مرحبایی و طال بقایی شنوانیده آید که چون بساط دولت از شادروان مملکت طی پذیرد و ایام بهار جوانی به خزان پیری مزاج دی گیرد و مال، دست مال وارث و حادث شود، شمع زندگانی را جان به لب رسد و چراغ امل به باد اجل فرو میرد، روزگار این ابیات برخواند:
مالذه المرء فی الحیاه و ان
عاش طویلا فالموت لاحقها
من لم یمت غبطه یمت هرما
للموت کاس و المرء دائقها
دست در روزگار می نشود
پای عمر استوار می نشود
شاهدی خوب صورت است امل
در دل و دیده خوار می نشود
شاد می زی که در عروس مرگ
رنگ چندین نگار می نشود
هر روز از رقبه صباح تا رکبه رواح و از خروج ظلام تا دخول شام برمسند مظالم نشستی و در مصالح ممالک سخن پیوستی و چون حدقه ایام به ظلام مکحل شدی و سجنجل های عالم بالا به صیقل کواکب مصقل گشتی، با خواص دولت در حجره خلوت نشستی و گفتی: دامن شب وصل را پیش از آنکه صبح هجر طلوع کند و کواکب سعود شباب در مغرب شیب افول و غروب نماید، به دست طرب محکم باید داشت، چه هر که در حالت وداع از لذت اجتماع یاد نکند او را از قرب و بعد معشوق خبر نبود و از حال اتصال و افتراق اثر نباشد.
بالبعد یعرف قیمه التقریب
هر که در راه عشق صادق نیست
جز مرایی و جز منافق نیست
و از بهر آنکه در بیضه مرغ ملک، فرخ وجود نداشت، اوقات و ساعات در فکرت و حیرت می گذاشت و با خود می گفت: دوحه جهانداری بی غصنی و اصل بزرگوار بی فرعی است اگر بساط امل، دست اجل در نوردد، چهار بالش ملک، عاطل و ضایع ماند روزی درین معنی فکرتی می کرد و یکی از مخدرات حرم که با جمال کیاست، کمال فراست داشت و به سرمایه شهامت و پیرایه حذاقت متحلی بود، در پیش تخت پادشاه به خدمت حاضر آمده بود و آثار تفکر و دلایل تغیر در ناصیه پادشاه مشاهدت می کرد اما به مجرد تفرس، تجسس جایز نمی شمرد که لایق مروت و موافق خدمت نمی آمد، چه از ضمایر ملوک استخبار کردن، لایق خردمندان نبود و چون فکرت شاه به تطویل کشید و آثار حزن به حد اکثار انجامید، مخدره به طریق تلطف، تعرف احوال نمودن ساخت و از موجب تغیر بحث کردن گرفت و گفت: مدت عمر شاه به امداد لطف کردگار به امتداد روزگار مقرون باد بحمدالله و منه جهان به عواطف عدل شاهی معمور است و جهانیان به لواطف فضل پادشاهی مسروراند اقلیم ملک به داد و عدل آباد است و رعیت از کلف و مون آزاد دوستان بدین حضرت تقرب می کنند و دشمنان ازین دولت تجنب می نمایند طاووس کامرانی در ریاض امانی جلوه می کند و سیمرغ سیادت در باغ سعادت می خرامد به اطراف و اکناف عالم، صیت عدل او سایر است و به بر و بحر گیتی ذکر فضل او دایر.
فسار به من لایسیر مشمرا
و غنی به من لا یغنی مغردا
پادشاه که همواره به کام نیکخواه باد، در حرم این ارم متغیر است و در غیاض این ریاض متفکر و آثار تغیر و تفکر در بشره میمون که صحیفه اقبال و دیباچه جلال است مشاهده می توان کرد باعث این تغیر و موجب این تفکر –اگر بنده را محرم دارد- اطلاع فرماید تا در تحمل اعبای آن حال، شرط موافقت طاعتداری و رسم مظاهرت خدمتکاری بجای آرد و برحسب استطاعت و مقدار طاقت، طاعت و مطاوعت نماید و غبار هموم و صدای غموم از سطح آینه خاطر عاطر بزداید.
فرمان ترا که باد نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت
پادشاه چون لطف مفاوضت و حسن محاورت مخدره که حقوق سابق و اهلیت اعتماد لاحق داشت بدید، گفت: موجب فکرت و ضجرت من، مخافت اعدای مملکت و موافقت اولیای دولت نیست که حصن ملک من عدل است و قواعد هر دولت و اساس هر مملکت که بر بنیاد عدل و نصفت نهاده شود از حسد دوستان و مکر دشمنان در پناه عصمت ماند و از مداخلت خصمان و مزاحمت متعدیان در جوار سلامت آید.
عدل کن زانکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل
اما بدان که جد روزگار بی هزل و قبول او بی عزل نیست بر اثر هر سوری ماتمی و از پس هر شادی غمی پیش آید و آدمی را از تجرع کاس اجل و تحمل ضربت شمشیر بویحیی چاره نیست.
الموت آت و النفوس نفائس
والمستغر بما لدیه الاحمق
ای آن که تو در زیر چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور دایم که در ره آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی
هر آینه روزی ندای اجل سماع باید کرد و مملکت و دولت را به ضرورت وداع باید نمود که بهار بی خزان و وصل بی هجران نبود و مرا عقب و خلفی نیست که بر سریر مملکت نشیند و این منصب پادشاهی را از تعرض استیلای دشمنان صیانت کند و از تزاحم خصمان و توارد مزاحمان نگاه دارد و رعایای این ممالک به مدت ملک ما در دامن امن و فراغت و خصب و رفاهیت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترفیه الف یافته و آباء و اجداد ایشان به غذای احسان پرورده شده و بنین و بنات ایشان در مهد عهد دولت ما به شیر کرم نشو و تربیت یافته اگر پادشاهی جایر بر ایشان قادر گردد و صرصر قهر بر ایشان وزد، در هاجره حادثه و حرارت حرور ظلم و ضیم، روزگار چگونه گذارند و در شبهای یلدای ظلم که آفتاب ملک من به مغرب زوال، افول نماید، چراغ فراغ چگونه افروزند؟ مخدره چون این کلمات و مقدمات بشنید، قطرات عبرات از دیده فرو بارید و باد سر از سینه برکشید و گفت:
آن روز مباد هرگز ای جان و جهان
کز وصل تو محروم شود این دل و جان
هرگز روی مباد که عروس ملک از زیور عدل شاه عاطل ماند و از لباس فضل و کرم او عاری گردد و امید از فضل آفریدگار، آن است که وارث اعمار و اعمال ما بندگان، بقای دولت و دوام سلطنت شاه باشد و مباد که اسماع با بندگان، نعیب غراب فراق استماع کند و اگر پادشاه را ارادت خلفی شایسته و عقبی رشید است، این تمنا به صفای طویت و خلوص نیت و عرض دادن حاجت به درگاه اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین میسر و مهیا شود و چون خلاصه مقصود و زبده مطلوب، آسایش ضعفا و آرامش رعایا و صلاح مردمان و فراغ بال و حسن حال ایشان است، از کمال لطف الهی، اجابت این دعا و افادت این تمنا، غریب و بدیع نباشد چنانکه می فرماید، قوله- عزوجل-:«ادعونی استجب لکم»
شاه چون این مقدمات بشنید، صدقات و صلات به زهاد و عباد فرستاد و نذور خیرات و نوافل طاعات بجای آورد و چون خسرو سیارگان، سیمرغ وار در پس کوه قاف افق پنهان شد و بر وطای کحلی آسمان، ستارگان درفشان شدند، به موضعی متبرک و بقعه ای مبارک در آمد و وظایف صلوات و شرایط طاعات اقامت کرد و به زبان تضرع و بیان تخشع، قصه نیازمندی شرح داد و رقعه حاجت به سرادق جلال او فرستاد و گفت: ای کریمی که متحیران بادیه حیرت و سرگشتگان تیه ضلالت از حرم کرم تو عنایت و رعایت طلب می کنند، مکنون ضمایر و مضمون سرایر بر تو پوشیده نیست، از کرم تو سزد که حاجت من به اجابت مقرون گردانی چون صبح صادق از مطلع آفتاب، شارق گشت، اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد، شاه با مخدره خلوتی کرد مضای تقدیر با صفای تدبیر موافق افتاد و به ازدواج ابوین امتزاج مائین حاصل آمد و مسرع نطفه به مشرع رحم رسید ایام وضع حمل درگذشت، هنگام مهد و قماط در رسید دری شاهوار از صدف رحم به مهبط ظهور آمد که در جمال، یوسف عهد و در کمال، مسیح مهد بود، با حواس سلیم و اعضای مستقیم مخایل نجابت بر ناصیه او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین عقل در وی آثار جهانداری مشاهده می کرد و خرد از وی انوار کرم و بزرگواری معاینه می دید و می گفت:
بدر و شمس ولدا کوکبا
اقسمت بالله لقد انجبا
ثلاثه تشرق انوارها
لابدلت من مشرق مغربا
چون آن میوه از شکوفه وجود بیرون آمد و آن فرخ مبارک از بیضه رحم، قدم در صحرا نهاد، شاه به ایفای نذور و اتمام سرور، نعمتهای فاخر و مالهای وافر در خیرات صرف کرد و حکما و اهل نجوم را مثال داد تا طالع مسقط نطفه و محط راس و کیفیت اشکال افلاک و کمیت حرکات سیارات و ماهیت اسباب و اوتاد و ارباب بیوتات و تسدیسات و تثلیثات و مقابله و مقارنه کواکب بر طریق ایقان و اتقان معلوم کردند و تاریخ سنین و شهور بازدیدند و شاه را بشارت دادند که شاد باش و جاوید زی که این فرزند، شرف تبار را بشاید و از ملوک ماضیه این خاندان، یادگار خواهد بود و نام بزرگ ایشان را به رسوم حمیده و اخلاق مرضیه زنده گرداند و در چهار بالش مملکت و مسند سلطنت، چون آفریدون و جم، عمر یابد و جهان در ضبط ایالت و حفظ سیاست آرد و بر ملوک روی زمین به علم و حکمت و سخا و مکرمت و مکارم اخلاق و مآثر اعراق ترجیح یابد و در مدت چندین سال از عمر او گذشته، او را خطری باشد به جان ولکن به فضل کردگار و عنایت شهریار آن واقعه سهل گردد و آن معضل تیسیر پذیرد اقبال و ظفر، قرین و فتح و نصرت، همنشین او شود و هیچ غباری بر صفحات کمال او ننشیند آنگاه دایه ای مستقیم بنیت، معتدل هیات، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند و شاهزاده را بدو دادند تا در مهب صبا و شمال تربیتش می داد و شاهزاده قوت می گرفت و چون عدد سال او به دوازده رسید، پادشاه او را به مودب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد در مدت ده سال، هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت و اثری ظاهر نگشت شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود و با ایشان به طریق استشارت و استخارت گفت: ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح و حل و عقد اولیای دولت و خفض و رفع اعداء مملکت و قمع دشمنان و قهر حاسدان و تربیت اولیا و تخویف اعدا و حل مشکلات و رفع معضلات و آیین جهانداری و سنن بزرگواری و شرایع فتوت و لوازم مروت و استمالت دوستان و استقالت عثرت خدمتکاران، چاره نبود که مناصب ملک جز به فراست کامل و سیاست شامل و احراز آرا و افاضت آلا مضبوط نتوان کرد هر که از جمله فلاسفه به اتمام این مهم، اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند و شرایط شفقت و لوازم نصیحت بجای آرد و او را دقایق علم و حکمت، تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل، محتظی ومتوفر گرداند، چنانکه به امداد علم و حکمت، مستعد سریر مملکت و سلطنت شود از بهر آنکه باز سپید هر چند شایسته و در خور بود، تا رنج تعلیم و بیداری نکشد و به ریاضت تادیب و تهذیب نیابد، جلاجل زرین بر پای او نبندند و از دست سلاطین، مرکب او نسازند همچنین زر و نقره چون از معدن برون آرند، با کدورت کان، مختلط و ممتزج باشد، تا در بوته امتحان ننهند و به تقویت آتش، غش و کدورت از وی جدا نگردانند، خالص و صافی نشود و مستحق خلخال عروسان و تاج شاهان نگردد.
فما علی التبر عار
فی النار حین یقلب
حکما و وزرا بر وی آفرین گفتند و به اصابت رای و اجابت رویت او وثوق و اعتماد، زیادت کردند و گفتند:
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر
نهالی که در چمن ملک شاهی رسته باشد و در ریاض دولت پادشاهی تربیت یافته، چون سحایب افاضت علوم، صحایف اوراق اشجار و انوار و ازهار او را از غبار غفلت و نسیان بشوید، نسیم شمیم او عالم را معطر گرداند پس از جمله آن هزار فیلسوف، هفت را اختیار کردند و زمام این مهم به کف کفایت و انامل تدبیر ایشان دادند و این هفت مرد فیلسوف، سه شبانه روز بنشستند و درین معنی خوض نمودند و هر یک رای می زد، هیچ کس شروع کردن درین باب صواب ندید گفتند: چون در مدت ده سال هیچ چیز از انواع علم و حکمت نیاموخت و طبع او تعلیم و تلقینی نپذیرفت، با آنکه در بدو صبای نشو و نما بود و قریحت او بر تعلم و تادب الف نگرفت و مودب و مرتاض نگشت، اکنون مستحیل است که تعلیم قبول کند چون آهن که در خاک نمکین بماند، زنگار گیرد و اگر دیرتر بماند، تمامی جوهر او زنگ بخورد و بعد از آن به آتش و دارو اصلاح و اخلاص نپذیرد و همچنین نهالی که کژ رسته باشد، اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی نمایی، بشکند و باطل گردد و رنج تعهد او ضایع شود سندباد که یکی بود از جمله این هفت حکیم، گفت: نحوستی به طالع این کودک متصل و ناظر بود، اکنون آن مناحس زایل می شود، من او را قبول کنم و آداب و علوم در آموزم، از بهر آنکه آدمی به حیلت، مرغ را از هوا در آرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را مرتاض گرداند فیلسوفان گفتند: سندباد بر ما به فضل و علم راجح است و در میان ما کسی از وی مستجمع تر نیست که روزگار او را بر افادت علوم و افاضت حکمت و دانش مستغرق داشته است و هر مرغی را که چینه تربیت او دهد، با سیمرغ همعنانی کند و با طاووس هم آشیانی نماید و هر جمالی را که عقل او مشاطگی کند، با آفتاب برابری و با ماه همسری تواند کرد نفس او را خواص دم مسیحاست و نظر او را تاثیر طبع کیمیا سندباد گفت: بلی هر چند من حکیم و عالمم اما به گفتار شما مغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم، چنانکه آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد پرسیدند که چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر
سندباد گفت: آورده اند که در مواضی شهور و سنین،گرگی و روباهی و اشتری در راهی مرافقت نمودند و از روی مصاحبت، مسافری کردند و با ایشان از وجه زاد و توشه، گرده ای بیش نبود چون زمانی برفتند و رنج راه و عنای سفر در ایشان اثر کرد و حرارت عطش قوت گرفت و یبوست مجاعت، استیلا آورد، بر کنار آبی نشستند و میان ایشان از برای گرده مخاصمت و مجادلتی رفت هر کس از ایشان بر استحقاق خویش بیانی می نمود تا آخر الامر بر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بود، بدین گرده خوردن اولیتر باشد گرگ گفت: پیش از آنکه خدای تعالی این جهان بیافرید، مرا به هفت روز پیشتر، مادرم بزاد روباه گفت: راست می گویی من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم اشتر چون مقالات گرگ و روباه بشنید، گردن دراز کرد و گرده برگرفت و گفت: هر که مرا بیند، بحقیقت داند که من دوش نزاده ام از مادر و از شما به سال بزرگترم و جهاندیده تر پس جمله حکما بر آن اتفاق کردند که در این حادثه را جز کفایت سندباد کلید نتواند بود و به سمع شاه انها کردند شاه مثال داد تا سندباد حاضر آمد و شرف تقریب و ترحیب یافت و به مفاوضت و محاورت مشرف گشت شاه گفت: این فرزند، زبده دولت و خلاصه مملکت و عنوان مسرت و فهرست بهجت من است و در مدت امتداد عمر من از دوحه وجود، ثمره بیش از این ظاهر نگشتست باید که او را مکارم اخلاق و محامد اعراق و مقاییس سیاست و قوانین ریاست و آداب سلطنت و دقایق شریعت و حقایق طریقت تعلیم کنی تا مجرب و مهذب گردد و بعد از فضل اکرم الاکرمین و فیض ارحم الراحمین، ثقت و اعتماد بر کفایت و شهامت تست و چون آثار آن بر صفحات احوال و حواشی اعمال او ظاهر گردد، حقوق مناصحت در شرایط مکرمت به ادا رسانیده آید سندباد خدمت کرد و گفت: هر چه در وسع بشریت ممکن شود از تقریر لوازم نصایح و مواجب تعلیم به غایت طاق و قصارای مکنت تقدیم کرده آید پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و آنچه از طرف و نتف و نکت و دقایق علوم بود به بیان و برهان با او می گفت و به سمع میمون او می رسانید اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود، آن غرر و درر چون صبا می شمرد و دل بر تحصیل علم و تحمل اعبای مشقت حفظ و تکرار نمی نهاد تا مدتی برین گذشت و در خزینه سینه او از نقود علوم هیچ چیز مدخر نشد و سندباد آنچه در وطای طاقت و وعای قدرت او گنجید از تفهیم و تعلیم، مجهود خویش بذل می کرد و در صباح و مسا به لعل و عسی روزگار می برد و منتظر فرصتی می بود و ساعات سعادت را چشم می داشت و می گفت:«لعل الله یحدث بعد ذلک امرا»
می آموزم تا به تن اندر جان است
نتوان دانست بو که بتوان دانست
این معنی به سمع شاه انها کردند تحیر بر خاطر عاطر او مستولی شد و با خود گفت: آخر مرد صیقل به تثبت و تانی از جواهر آهن ظلمانی به روزی چند، آینه ای می کند که جوهر مظلم او در صقالت و صفوت به حدی می کشد که عکس نمای محاسن «صورکم فاحسن صورکم» می گردد و محاکی لطایف هیات بشر می شود چنانکه مطالعه آیات مجد پادشاهی و تماشای ریاض صنع الهی به واسطه او ممکن می شود اجزای طبیعت و قریحت فرزند من از آهن صلبتر و از جوهر او مظلمتر نیست بدایع تعلیم و صنایع این حکیم را اثری بایستی و مقاسات رنجهای او را که در این مدت تحمیل کرده است، تاثیری پس با خود این بیت می گفت:
وکل شدیده نزلت بحی
سیاتی بعد شدتها رخاء
زین بیش غم زمانه نتوان خوردن
چه توان کردن چو هیچ نتوان کردن
شاه بدین سبب متفکر شد و آثار تغیر بر صفحات وجنات او ظاهر گشت وزرا و ندما زبان استفسار بگشادند که موجب تغییر طبع کریم پادشاه چیست؟ گفت:
آن را که غمی بود که بتواند گفت
غم از دل خود به گفت بتواند رفت
وقائله لم عرتک الهموم
و امرک ممتثل فی الامم
فقلت دعینی علی غصتی
فان الهموم بقدر الهمم
آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است هر کسی را به قدر همت ولایق حالت، فکرتی و حیرتی است.
آن کس که دل خوش به جهان آورده ست
از خانه سیمرغ نشان آورده ست
پس فرمود: بدانید که خاطر مرا به جانب این فرزند، نظری عظیم و التفاتی تمام است و تا این غایت منتظر می بودم که در ریاض طبع او نهالی از عقل به ثمره علم رسد یا در چمن دل او خضرتی و نضرتی ظاهر شود که به سمت علم موسوم و مذکور گردد.
خود سندباد پتک بر آهن سرد زده است و بر روی آب نقش کرده و راست گفته اند:
فقر الجهول بلا قلب الی ادب
فقر الحمار بلا راس الی رسن
هست بردن علم و دانش نزد نادان همچنانک
پیش کر بربط سرای و پیش کور آیینه دار
آخر آوازی در کوهی دهی، صدایی باز دهد و در تل ریگ چاهی کنی، آبی پدید آید افادت تعلیم و افاضت تلقین سندباد را اثر کم از آن نبود و مثال داد تا سندباد را حاضر کردند و این معانی شرح داد و گفت: اسب تو سنی را که به رایضی دهند، تعلیم رایض در دقایق ریاضت، بهیمه را مرتاض می گرداند و معلم و مهذب می کند تا به اشارت عنان و حرکت رکاب برخفیات و جلیات ارادت او مطلع و مشرف می شود و توسنی را که باعث وحشت است، وداع می کند و طبع بهیمی را که داعیه بی خویشتی و مهیج خلیع العذاری است از خود دور می گرداند و آن در مدتی یسیر، تیسیر می پذیرد چرا باید که قریحت و جبلت شاهزاده که از ارومه کرام و دوحه اشراف است با چندین مواظبت و مداومت و مشقت تعلم و محنت تعلیم با ادب و حکمت الف نگیرد و نهالی که زینت چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد؟ مگر در تربیت و رعایت جانب عزیز وی تقصیری جایز داشته ای؟ سندباد چون این مقدمات بشنید، برپای خاست و از شاه و حاضران دستوری خواست و گفت: بقای اکابر دولت و اماثل حضرت در ظلال جلال و مزید اجلال باد تمهید اعذار در مقابله این خطاب اگر اجازت بود بگویم فرمودند: بگوی.
سندباد گفت: بر رای شریف بزرگان که ستارگان آسمان فضل و ریاحین بوستان عدلند، پوشیده نماند که این مداح دولت عالیه را در فنون علوم و صنوف حکم تبحری ظاهر است و در تجاریب حوادث، تفکری صایب و مدت عمر در تعلیم و تعلم و افادت و استفادت گذاشتست و اگر صورت این حال در معرض تقصیر است، من تقصیر روا نداشته ام و هر مقاسات و اجتهاد که ممکن گردد و تصویر پذیرد، تقدیم نموده ام اما بی تایید آسمانی و عنایت ربانی به حیلت بشری، سعادت مقصود جمال نمی نماید و انواع تدابیر موافق انوار مقادیر نمی آید و چهره مطلوب، نقاب از چهره وجود خود بر نمی دارد ماکل من طلب و جد و جد و ماکل من ذهب ورد.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب
و چون به حقیقت این حال تامل می کنم، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر پرسیدند: چگونه بود آن داستان؟ بگوی.