عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۲
آورده‌اند کی درویشی از عراق برخاست و پیش شیخ آمد. چون بمیهنه رسید شیخ ببادنه بود، بر دو فرسنگی میهنه. درویش بمیهنه مقام نکرد و روی بدیه بادنه کرد، چون به خدمت شیخ رسید بر پای شیخ بوسه داد و در رکاب شیخ می‌آمد. در راه سوال کرد کی ای شیخ حقّ پیر بر مرید چیست و حقّ مرید بر پیر چه؟ شیخ آن ساعت جواب نداد، چون بمیهنه آمدند دیگر روز شیخ بیرون آمد تا مجلس گوید، آن درویش را گفت این ساعت پای افراز باید کرد و به غزنین باید شد به نزدیک فلان شخص و صد دینار زر را باید خواست و دو من عود از جهت اوام صوفیان. درویش حالی برخاست و روی براه نهاد و پیغام شیخ برسانید، صد دینار و بوی خوش بستد و بازگشت. چون به شهر هری رسید با درویشی هریوۀ به گرمابه دررفت. کودکی پاکیزه در گرمابه بود، آن درویش را بوی نظری افتاد، حال با هریوۀ باز نمود، او گفت چیزی باید تا او را بخانه آرم دو دینار بوی داد. هریوۀ ترتیبی بساخت خواست که قصد کودک کند، شیخ بوسعید را دید کی از گوشۀ درآمد و بانگ بر وی زد. درویش نعرۀ زد و بیهوش شد. چون بهوش بازآمد حالی پای افزار خواست و روی بمیهنه نهاد. چون برسید، شیخ مجلس می‌گفت درویش با پای افزار بر شیخ آمد، چون چشم شیخ بر وی افتاد گفت حقّ پیر بر مرید آن باشد که چون ترا اشارت کنند به حکم اشارت پیر به غزنین شوی برای فراغت درویشان و حقّ مرید بر پیر آن باشد که چون ترا در راه خطایی افتد ترا از چنان ناشایست مانع گردد. درویش خجل گشت و استغفار نمود.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۸
شیخ گفت اللّه و بس و ما سواه هوس و انقطع النفس.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۷
شیخ گفت خدای می‌گوید: اِنَّ اَکْرَمَکُمْ عِنْدَاللّه اَتْقیکُمْ. گرامی‌ترین شما پرهیزگَرترین شماست و پرهیز کردن از خودی خودست و چون تو از نفس خویش پرهیز کردی به وی رسیدی وَهذا صِراطُ رَبِّکَ مُستَقِیما اینست راه من دیگر همه کوریست. این راه صوّام را نبود و قوّام را نبود، عاید را نبود و ساجد را و راکع را نبود، این راه پرهیز کردنست از خویشتن و هذا صراط ربک مستقیما اینست راه من اگر راه مرا می‌خواهی.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۰ - در بیان احوال جماعتی که خود را مرشد دانسته و راهبری نمایند و فی الحقیقه راهزنان راه حق‌اند و ضال و مضل‌اند
رهزنان چون رهنما پنداشتی
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۳ - اشارت به اخلاق ذمیمه و حسنه و تهذیب اخلاق سیئه بحسنه و آثار و اسرار آن و در بیان آنکه بهشت و دوزخ نتایج اعمال و اخلاق حسنه و سیئه است و این هر دو در دار دنیا با انسان است.
نیست مردم هر کرا خلق بدست
در حقیقت چون سباعست و ددست
صاحب خلق بد آمد همچو دیو
دایماً با خلق در مکرست و ریو
خلق بد ز افعال بد هم بدترست
زانکه اصل هر بدی خلق بدست
خلق بد مردود دلا سازدت
از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بیعقل و بیفن می کند
دوستان را جمله دشمن می کند
سایۀ دوزخ چه باشد خلق بد
خوی بد آمد به راه دوست سد
گر ز خوی بد کنی خود را بری
ره به خلق نیک انسانی بری
چون شوی پاک از همه اخلاق بد
اسلم الشیطان ترا گردد سند
هفت دوزخ خلق بد را شد مثال
هشت جنت خلق نیکو را مآل
آتش دوزخ چه باشد ظلم و کین
دیدۀ معنی گشا یک یک ببین
حرص و شهوت مار و مورست و سگست
رهروان را کی درین معنی شک است
کبر و عجبت را پلنگ و شیر دان
ننگ و ناموس اژدهای بی امان
شد مثال مال دنیاوی حدث
زانکه دنیا جیفه ای باشد عبث
روبه و خرگوش مکرست و حیل
خودمثال بخل موشست و جعل
دان که میمون صورت تقلید بود
نیست از تقلید کس را هیچ سود
خرس در معنی یقین الحاد بود
صورت بی غیرتی خوکی نمود
یوز در معنی است خشم و بد دلی
گربه حقد و کینه و بیحاصلی
اختفا را خارپشت آمد مثال
صورت تشنیع و غیبت شد شغال
شد طمع گرگی از او می جو امان
دان که کفتار است دزدی نهان
زینهار ای جان من از وی گریز
آن زبانی چیست نفس پر ستیز
روح را از وی عذاب سرمد ست
گر ز آتش صورت فعل بدست
مانع لذات روح قدسی است
مالک دوزخ هوای نفسی است
گشت ز قوم و حمیم اندر جزا
ذکر و طاعتهای با روی و ریا
فاش گردد حسن و قبح حال تو
جنت و دوزخ بود اعمال تو
شد می ا ن هر دو منکر با نکیر
چونکه روح و عقل شد ز ایشان اسیر
یا تو از اهل رشادی یا ضلال
می کنند از چند چیز از تو سئوال
تا که باطل را جدا سازد ز حق
می کنند آن جمله را معروض حق
می رسد از حق جزای هر عمل
شد طمع گرگی از او می جو امان
صورت عدلست میزان و صراط
بر صراط حق گذر با احتیاط
انحراف از هر دو جان به دوزخست
اعتدال اندر وسط چون برزخست
راه اوسط شو که شد خیر الامور
تا رهی از دوزخ پر شر و شور
تا ن س ازی بر صراط حق عبور
کی رسی در جنت و حور و قصور
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه ای است که قائم مقام از جانب میرزاذره گفته
خسروا! ای آن که خدام درت از یک نظر
ذره را برتر ز خورشید جهان آرا کنند
هر کجا از لای نفی مردمی باشد سخن
قامت ذات ترا پیرایه از الا کنند
مر ترا فر سکندر داد یزدان از ازل
دیگران گر خویشتن را خود لقب دارا کنند
کیستند این خودپسندان کار زوی هم سری
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تیغ تو بنیاد خصم از ملک دنیا برفکند
کاین فقیران راحتی در ساحت دنیا کنند
بالله از انصاف باشد خود گنه از تیغ تست
گر غنی گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودی تیغ تو اینان کجا پیدا بدند
کاین همه باد و بروت و عرضه را پیدا کنند؟
غارتی کاکنون به بنگاه رعایا می کنند
چون تو بایستی که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اینان که من شان دیده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو نه نشاندی به جای خویششان اکنون به جاست
گر زجا خیزند و هر دم دعوی بی جا کنند
بحثی ار باشد به تیغ تست و سرهنگان تو
زو همی ترسند و بحث بی جهت بر پا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پای بنده را بالا کنند؟
وان گهی ناپاک زادی را که اصل فتنه اوست
قد نازیبا طراز خلعت دیبا کنند
پای او بایست بالا کرد و دست ذره را
شایدی از گنج شه پر لولو لالا کنند
ایزد آنان را جزا بدهد که زیبا را چنین
بی جهت پیش تو زشت و زشت را زیبا کنند
آه ازین اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واویلا کنند
یوسف صدیق را خود در تک چاه افکنند
پیش یعقوب حزین بس شیون و غوغا کنند
هم رکابان من ار این قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسی پیدا کنند
با وجود بوتراب بن ابی قحافه را
در جهان، قائم مقام سید بطحا کنند
میل جنسیت به بین کاین قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا یکی گوساله بر پا خیزد و بانگی کند
دین او گیرند و نقض بیعت موسی کنند
عیسی بی چاره گر یک دم فرود آید ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عیسی کنند
بس چراغ بی فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عدیل مشعل بیضا کنند
صد اساس بی ثبات از کذب ومین و ترهات
بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند
یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط
پای کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار این قوم نادان فرق گوهر از خزف
یا زمرد از علف، یا خار از خرما کنند؟
گاه چون من چاکری مداح و خدمت کار را
بی گنه بر درگهت مستوجب یاسا کنند
گاه زنگانی جهودی را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکاید در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شید ادنی مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادنی کنند
رانده در گاه حق ابلیس بر تلبیس را
عارج معراج اوج مسجد اقصی کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثانی اثنین حدیث لیله اسری کنند
نیستند ار سامری در ساحری پس این گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گویا کنند
ورنه اعجاز مسیح آورده اند آخر چه سان
مرده پژمرده صد ساله را احیا کنند؟
ورنه شیادند بایستی کزان ده روزه حرف
هر یکی خود را به عدل و راستی هم تا کنند
وعده ها را گر وفا بودی کنون بایست دید
کاندرین هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احادیث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
لیک اکنون زان چه گفتند و شنیدیم و گذشت
خامشی گیرند پیش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئی کاین خطا بود و تو کردی ، در جواب
روی و پیشانی ز روی و آهن و خارا کنند
گاه بی شرمی عیاذا بالله اندر گفت گوی
روی سخت خویش هم چون صخره صما کنند
گر کریمان دست خود دریا کنند این قوم نیز
همزه بگذارند جای دال و پس دریا کنند
با چنین قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شاید ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشی اند ایشان خدا ناخواسته اکنون ولی
در حق ماکاش قدی کمترک انشا کنند
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
نی خطا گفتم نشاید ساق ایشان را گزید
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طلیق عرض خویشند این جماعت کی سزاست
کز زبان شاعران اندیشه و پروا کنند؟
لیک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گویند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببریده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رای ملک آرای تو املا کنند؟
تو همی شادان و خندان باش و صد زین ها بتر
در حق ما گر کنند اعدای ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتی خار و خس دست مرا
زین سعایت ها جدا زان عروه الوثقی کنند
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در نکوهش شاعری بدیع تخلص گوید
ای بدیع آهسته تر رو، بس بدیع است این که تو،
شعر چون من شاعری را شاهد خود می کنی
من چنان گویم که: حرف زشت را زیبا کنم
تو چنان گوئی که: لفظ خوب را بد می کنی
گر، به صد لفظ اندرون یک حرف من باشد خطا
تو، به یک لفظ اندرون، خبط و خطا صد می کنی
ور چه ناید در عدد خبط و خطاهای تو، لیک
سبحه صد دانه را بردار اگر عد می کنی
جرم باران چیست؟ هر جا خود تو از نابخردی،
زشت را گرد آوری، مقبول را رد می کنی
هم چنان کز هر چه در شهنامه گفت استاد طوس
اکتفا بر لفظ جمشید مشدد می کنی
توبه کن، استغفرالله! کفر محض است این که: تو
ژاژ احمق را قیاس از راز احمد می کنی
خود ترا با راه و بخت دیگران آخر چه کار؟
راه حلق خویش را می کن، اگر سد می کنی
هر خطائی را خطائی فاش تر آری دلیل
راست گوئی: دفع فاسد را به افسد می کنی
خود چرا در سلک نظم و قید و زن آری سخن
ظلم محض است این که: مطلق را مقید می کنی
گر گنه کردند ثابت کن، و گرنه بی ثبوت،
بی گناهان را چرا حبس موبد می کنی؟
گر ز من پرسی، رها کن این اسیران را ز بند
ور نمی پرسی و ابرام مجدد می کنی،
چون دگر خربندگان از نعل و مقود بازگوی
تو چه حد داری که نعت تاج و مسند می کنی؟
تا کجا جهل مرکب ای بدیع آخر چرا
تو بدین ترکیب بحث از ذات مفر می کنی؟
در خلاب طبع و حس، وا مانده چون خرد روحل
پس جدل در مبحث عقل مجرد می کنی
مرد دانا را بد آید زین سخن ها زینهار
رو، زبان در کام درکش گر خوش آمد می کنی
پند من بپذیر و از نعت بزرگان در گذر
ور، به نپذیری و اصرار موکد می کنی
گر نگوئی چون صبا باری چو مجمر گوی اگر
نعت شاهنشاه منصور موید می کنی
ورنه عرض خویش را در حلقه الواط ری
عاقبت چون عرض صدر الدین محمد می کنی
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
گر تو خواهی که سخت جان، جان بدهد
یا خواجه فلان باقی دیوان بدهد
یا آن که تو می دانی یک نان بدهد
گو:... خان بدهد
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۹ - در بیان تجرید میفرماید
چیست تجرید از علایق پاک شو
در ره آزادگان چالاک شو
همچو مرغان بسته ی دانه مباش
مبتلای خویش و بیگانه مباش
همچو گل خندان و بیرون شو ز پوست
گر تو را معنی تجریدی ازوست
در لب دریا به غواصان نگر
کاو به تجرید آورد چندان گهر
چون مجرد شد ز نقد و نسیه مرد
او برآورد از فلک یکبار گرد
کم زن ای دل گر همی خواهی کمال
سر این معنیست انفق یا بلال
هرکه در تجرید مرد فرد نیست
در طریق اهل معنی مرد نیست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۱ - در بیان غیبت و حضور میفرماید
محو کن نقش خود از روی ورق
تا بخوانی آیت اثبات حق
هان حسینی قصه را کوتاه کن
بی حسینی عزم آن درگاه کن
حاصل الامر آفت خود هم توئی
نور حق پیداست نامحرم توئی
ای به پستی مانده از بالا مپرس
تیغ لا نارانده از الّا مپرس
در کمال خود چو باشی پایبند
آخر از نور یقین شو بهره مند
عقل فرزانه چو هستت همنشین
بازیابی نکته ی علم الیقین
چون گذشتی در ره دانش به چُست
خود به بینی آنچه دانستی نخست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گر بقسمت قانعی بیش و کم دنیا یکیست
تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
غم نه پیوندی بدل دارد کزو بتوان برید
گر باصل کار بینی شیشه و خارا یکیست
ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکیست
عزت و خواری که پشت و روی کار عالمست
نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکیست
در قفس بالا و پائینی نمی باشد کلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یکیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عمر سیرش کوته است ار جورت از دل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیکان ساختن
ترک دنیا پیش این دنیاپرستان کافریست
چون بکیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ما را گر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه ویران ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بیکدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
زانکه ناچارست با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوا باشد کلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
رواج جهل مرکب رسیده است بجائی
که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی
ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید
بدست کور گر افتد درین زمانه عصائی
ز رغم مائده عیسوی بخویش ببالد
اگر چه کاسه خالی بود بدست گدائی
زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش
زمانه بر گلوی هر خری که بست درائی
ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد
زند بافسر خورشید نخوتش سرپائی
نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند
مروتی که گدائی از آن رسد بنوائی
ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد
رود بغارت اگر برخورد بکاهربائی
تمام در شب تاریک جهل، یوسف وقتند
سری بر آور ای شمع امتیاز کجائی
همه ببانگ سگ نفس می روند بمنزل
عجب تر اینکه به از خضر جسته راهنمائی
کلیم خاطر روشن زغم چه عکس پذیرد
بر آینه تیرگی است زنگ زدائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری
طبیب را چه گنه درد بیدوا داری
چگونه رو نمائی بما تهی دستان
تو کز نقاب تمنای رونما داری
اگر تو دست دهی باغ می کند سودا
بهار را بخزانی که در حنا داری
دلا همای سعادت نه زیر این سقف است
برون رو ار هوس سایه هما داری
حجاب بیش کن از هر که عیب دان تو اوست
مبین در آینه خود را اگر حیا داری
نه صبر ماند بجا و نه دل تو هم ایجان
زتن در آی دگر در وطن کرا داری
چنان بکج نظری مایلی دلا که مدام
بدست آینه و روی بر قفا داری
کلیم غم ز پی روز بد ذخیره مکن
بخور بخاطر جمع آنچه هست تا داری
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - ماده تاریخ مسافرت آصفجاه به آگره و لاهور
نواب سپهر رتبه کش هست
آصفجاهی کمین کرامت
دامان قبای دولت او
بستست بدامن قیامت
پیش طبعش الف ندارد
چیزی جز حرف استقامت
مرآت دلش ز پیش بینی
زنگی نگرفته از کرامت
آسوده سپهر بر در او
زانسان که مسافر از اقامت
چون عازم آگره گشت می سوخت
لاهور بداغ این غرامت
در محفل قدس بهر تاریخ
گفتند(بصحت و سلامت)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ایدل گر رفع احتیاجت هوس است
بر خویش بگیر تنگ تا دست رس است
حاجب کمتر چو دستگه نیست فراخ
خاریدن گوش را یک انگشت بس است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا در عاشقی مردانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۹ - قُرْب و بعد
و از آن جمله قُرْب و بعد است قرب نزدیکی بود بطاعت و متّصف شدن اندر دوام اوقات بعبادت وی.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.