عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۸ - مراتب النفس
تو را شرح دگر باشد مناسب
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خوانده‌اند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحت‌الامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بی‌مانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵۶ - آفت تنهایی
گر بدانی به جهان، آفت تنهایی را
من بر آنم که یکی روز، نمانی تنها
گر چه دردی بتر از حالت تنهایی نیست
لیک بس فتنه که با دید شود از تن ها
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳ - قصّهٔ نصر احمد
و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی‌ هشت ساله بود که‌ از پدر بماند که احمد را بشکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه‌ ملک‌زاده‌یی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی‌ و زعارتی‌ و سطوتی و حشمتی بافراط بود، و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم، تا مردم از وی دررمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.
یک روز خلوتی کرد با بلعمی‌ که بزرگتر وزیر وی بود، و بو طّیب مصعبی‌ صاحب دیوان رسالت- و هر دو یگانه روزگار بودند در همه ادوات‌ فضل- و حال خویش بتمامی با ایشان براند و گفت: من میدانم که این که از من میرود خطائی بزرگ است و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست، پشیمان میشوم و چه سود دارد، که گردنها زده باشند و خانمانها بکنده و چوب بی‌اندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند: مگر صواب آنست که خداوند ندیمان خردمندتر ایستاند پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند، رحمت و رأفت‌ و حلم باشد، و دستوری‌ دهد ایشان را تا بی‌حشمت چون که خداوند در خشم شود، بافراط شفاعت کنند و بتلطّف‌ آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد، این کار بصلاح بازآید .
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند و گفت: من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و بمغلّظ سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند تا درین مدّت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان‌ را سخن بجایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بر آن‌ و پرسم‌، که اگر آن خشم بحق گرفته باشم، چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر بناحق گرفته باشم، باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم‌ آن کسان را که در باب ایشان سیاست‌ فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاة حکم کنند، برانند . بلعمی گفت‌ و بو طّیب که: هیچ نماند و این کار بصلاح بازآمد .
آنگاه فرمود و گفت: بازگردید و طلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید، بدرگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است، بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود، و تفحّص‌ کردند جمله خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که رسمی‌ و خاندانی و نعمتی داشتند، و نصر احمد را آگاه کردند، فرمود که این هفتادواند تن را که اختیار کرده‌اید، یک سال ایشانرا می‌باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضل‌تر و روزگار دیده‌تر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشانرا می‌آزمود، چون یگانه‌ یافت، راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد بخطّ خویش و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی و سخن فراخ‌تر بگفتن. و یک سال برین برآمد، نصر احنف قیس‌ دیگر شده بود در حلم، چنانکه بدو مثل زدند و اخلاق ناستوده بیکبار از وی دور شده بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲ - شکست سباشی
و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم‌ میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار می‌نشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد .
و روز چهارشنبه چهارم‌ این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفّه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده‌، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد، سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری‌ داشت حلقه‌ها برافگنده‌ و بر در زده‌ بخطّ بو الفتح حاتمی نایب برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده‌، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوان‌بان‌ را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشه‌مند شد، چنانکه همه دبیران را مقرّر گشت که حادثه‌یی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوان‌بان باز آمد بی‌نامه و گفت: می‌بخواند . استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس بدیوان باز آمد و آن ملطّفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت «مهر کن و در خزانه حجت نه‌ » و وی بازگشت و دبیران نیز.
پس من آن ملطّفه بخواندم، نبشته بود که: «درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل‌ او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل‌ بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند: تا جهان است، این میبوده است‌، سلطان معظّم را بقا باد، که لشکر و عدّت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد للّه که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت:
ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب‌تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که‌ فتح برخواست آمد، ناجوانمردان یارانم‌ مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت، برین حال که می‌بینید. قوم‌ باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت‌ و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان‌، هم بحدیث خصمان که ایشان‌ را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت‌ بگریزند، و هم تلبیس‌ کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد. و چون بخصمان رسیدم جریده‌ بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده‌ .
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سخت‌تر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی، سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند، دلیرتر در آمدند، و من مثال دادم تا شراعی‌یی‌ زدند در میان کارزارگاه‌ و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدّمان همه گواه من‌اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید، باز گویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید، بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد، چنانکه شنیدم از نیک اسبان‌ که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی‌اند در رسند، پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه‌ شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود .»
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد. گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد. و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النّضر و این حال باز گفت و ملطّفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند. قوم‌ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است، چنین حالها می‌بوده است‌، و این را تلافی‌ افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است‌، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. امّا چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند: تا حاجب نرسد، درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجه‌ بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع‌ و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم‌ بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۷ - بازگشت هزیمتیان و تاختن دوباره
و دیگر روز سوم شوّال سلطان برنشست و بتعبیه براند سخت شادکام و بدو منزل سرخس رسید و روز پنجشنبه پنجم شوّال در پس جوی آبی‌ برسان دریایی‌ فرود آمدند. و طلیعه خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند امّا روی بنمودند و بازگشتند. و شهر سرخس را خراب و یباب‌ دیده آمد بدان خرّمی و آبادانی که آن را دیده بودیم. و امیر اندیشه‌مند شد که طلیعه خصمان را اینجا دیده آمد و با اعیان گفت:
«ازین شوختر مردم تواند بود؟ که [از] آن مالش که ایشان را رسیده است اندیشه ما چنان بود که ایشان تا کنار جیحون و کوه بلخان‌ عنان بازنکشند .» گفتند: «هزیمت پادشاهان و ملوک چنین باشد، که خانیان از پیش سلطان ماضی‌ هزیمت شدند، نیز یکی را از آن قوم کس ندید. و این قوم مشتی خوارج‌اند، اگر خواهند که بازآیند، زیادت از آن بینند که دیدند.» و نماز دیگر خبر رسید که خصمان بدو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی می‌بگردانند و باز جنگ خواهند کرد. و امیر سخت تنگدل شد.
و شب را جاسوسان و قاصدان رسیدند و ملطّفه‌های منهیان‌ آوردند و نبشته بودند که «این قوم بتدبیر بنشستند و گفتند صواب نیست پیش مصاف‌ این پادشاه رفتن، رسم خویش نگاه داریم. و ما را به بنه و ثقل‌ دل مشغول نه‌، چنین نیروئی‌ بما باز رسید، بمی‌پراگنیم‌ تا ضجر شود و اگر خواهد و اگر نه، بازگردد. و دی رفت و تموز درآمده است و ما مردمانی بیابانی‌ایم و سختی‌کش، بر گرما و سرما صبر توانیم کرد و وی و لشکرش نتوانند کرد و چند توانند بود درین رنج، بازگردند » پس استادم این ملطّفه‌ها بر امیر عرض کرد و امیر سخت نومید و متحیّر گشت. و دیگر روز پس از بار خالی کرد با وزیر و اعیان و این خبر بگفت و ملطّفه‌ها بر ایشان خوانده آمد، امیر گفت: تدبیر چیست؟ گفتند: هر چه خداوند فرماید میکنیم. و خداوند چه اندیشیده است؟ گفت: آن اندیشیده‌ام که اینجا بمانم و آلت بیابان راست کنم و جنگی دیگر بمصاف پیش گیرم‌ و چون بهزیمت شدند تا کران آب از دم ایشان باز نگردم. وزیر گفت: «اندیشه‌یی به ازین باید کرد، وقت بد است و خطر کردن محال‌ است.» ایشان این سخن میگفتند که آب از جوی باز ایستاد و با امیر بگفتند، و وقت چاشتگاه بود، و طلیعه ما در تاخت‌ که خصمان آمدند بر چهار جانب از لشکرگاه- و چنان تنگ و بر هم‌ زده بودند خیمه‌ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود، چنانکه بهیچ روزگار من برین جمله ندیدم- امیر روی بدین اعیان کرد و گفت:
بسم اللّه‌، برخیزید تا ما بر نشینیم‌ . گفتند: خداوند بر جای خود بباشد که مقدّمان ایشان که میگویند نیامده‌اند، ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر بمددی حاجت آید، بگوییم. و بازگشتند و ساخته بر وی مخالفان شدند . و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند و تدبیر گسیل کردن نامه‌ها و مبشّران در وقف داشتند تا باز چه پیدا آید. و بازگشتند.
و آب روان از ما دور ماند و افتادیم‌ بآب چاهها- و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم باندک مسافت شهر سرخس- و آنچه یخ باقی بود مانده‌، که‌ نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتن خصمان. و تا نماز دیگر جنگی سخت بود و بسیار مردم خسته‌ و کشته شد از هر دو جانب. و بازگشتند قوم ما سخت غمگین. و چیرگی بیشتر مخالفان را بود، و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شد و گفتی از تاب می‌بشوند . و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار بامیر رسانیدند و اعیان و مقدّمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدند از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوایی می‌بنالند و میگویند که «عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است» و ما می‌بترسیم‌ که اینجا خللی بزرگ افتد، چون لشکر در گفت و گوی آمد و مخالفان چیره شوند، نباید که کار بجایی رسد . وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت، و با استادم بهم در راه با یکدیگر ازین سخن میگفتند، و بخیمه‌ها بازشدند.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۹
امیر گنه: مه دردِ دِل دوا، تِهْ
دوستْ، آب و نمک دارنهْ، سَر تا به پاتِهْ
گِدامِهْ، تِمادارْمِهْ دوستِ زِکاتِهْ
مُتحقِّمِهْ مِنْ، دوستِ دِ تاحِکاتِهْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
همه شب
همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.

در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زن هر جایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونیّ و در تک وتاب

هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان.

1331
احمد شاملو : هوای تازه
تنها...
اکنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید
و در شماره، حماقت‌هایِتان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!

ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.

بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بی‌انجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوف‌انگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابه‌یی گوارا سرکشند.

چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دست‌هایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.

از قهر و مهربانیِ‌تان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...

من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سی‌زیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بی‌سرنوشت را سفره‌یی گسترده‌ام

غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.

نیشِ نیزه‌یی بر پاره‌ی جگرم، از بوسه‌ی لبانِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.

و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِ‌تان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به برده‌ی خود نبود...

از مردانِ شما آدم‌کشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایل‌ترم.

من از خداوندی که درهای بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دخترانِ دست‌ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومته‌ی نامُرادم
که کلاغانِ بی‌سرنوشت را از جگرِ خسته سفره‌یی جاودان گسترده‌ام.

گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای قربانیِ بیگانه‌یی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

۱۳۳۵

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
انگیزه‌های خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمی‌پوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه می‌جنبید
و سایه‌ها همه‌جا بر خاک می‌جنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایه‌یی درآمده در سایه‌ی عظیم می‌خلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایه‌ی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشم‌های جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.

و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند

پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمان‌ها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانه‌ها پیچان یافت
و برادرِ خون‌اش را به‌سانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون ماده‌میشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خون‌اش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینه‌ی مهتاب در جانش با شاخه‌ی نازکِ رگ‌هایش شکست.

و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همه‌ی زمین، که گفتنی‌سخنی بر لبی ناگفته می‌مانْد.

و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنی‌ها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان می‌نشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی‌گردند تا به قفايِ خویش درنگرند...

و از آن پس، گفتنی‌ها، تا ناگفته بمانَد انگیزه‌های بسیار یافت.

۱۵ اسفندِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
هملت
بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.



شرابِ زهرآلوده به جام و
شمشیرِ به‌زهر آب‌دیده
در کفِ دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب‌شده
و پرده
در لحظه‌ی معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغِ جتسمانی خفته بود
که نقشِ من میراثِ اعتمادِ فریب‌کارِ اوست
و بسترِ فریبِ او
کامگاهِ عمویم!
[من این همه را
به‌ناگهان دریافتم،
با نیم‌نگاهی
از سرِ اتفاق
به نظّارگانِ تماشا]

اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیلِ دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی‌خبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!



چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پسِ پرده‌ی نیمرنگِ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی‌ِ فاجعه
آگاه است
و غمنامه‌ی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمی‌شناسد.



در پسِ پرده‌ی نیمرنگِ تاریکی
چشم‌ها
نظاره‌ی دردِ مرا
سکه‌ها از سیم و زر پرداخته‌اند
تا از طرحِ آزادِ گریستن
در اختلالِ صدا و تنفسِ آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به‌تردید می‌نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابرِ خویش به کُرنش می‌خوانند،
هرچند رنجِ من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نامِ عمّ
که مفهومی‌ست عام.

و پرده...
در لحظه‌ی محتوم...



با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روحِ سرگردانِ بی‌آرامی بر من آشکاره شد
و گندِ جهان
چون دودِ مشعلی در صحنه‌های دروغین
منخرینِ مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه‌یی‌ست این:

بودن
یا
نبودن.

۱۳۴۸

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
سحر به بانگِ زحمت و جنون
ز خوابِ ناز چشم باز می‌کنم.
کنارِ تخت چاشت حاضر است
ــ بیاتِ وَهن و مغزِ خر ــ
به عادتِ همیشه دست سوی آن دراز می‌کنم.

تمامِ روز را پکر
به کارِ هضمِ چاشتی چنین غروب می‌کنم،
شب از شگفتِ این‌که فکر
باز
روشن است
به کورچشمی‌ حسود لمسِ چوب می‌کنم.

۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
دست زی دست نمی‌رسد
دست زی دست نمی‌رسد
که سدِّ سفاهتی سیمانی در میان است:

«ما» در ذهنت می‌گذرد «آن‌ها» بر زبانت
نگران و ترس‌ْمُرده
چون دهن بگشایی!

کابوست آشفته‌تر باد!
باشد که چو از خواب برآیی
تعبیرش را تدبیری کنی.

۱۱ خردادِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در کوچه‌ی آشتی‌کُنان
پیش می‌آید و پیش می‌آید
به ضرب‌ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی‌پروای تو
که راه بر او بربسته‌ای انگاری.

در تو می‌رسد از تو برمی‌گذرد بی‌آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کُنان پنداری،
بی‌آنکه به‌راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری‌ست بی‌پایان انگاری.

یکی بیش نیست
گرچه صفی بی‌انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه‌های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می‌کاهد در تو
بی‌اینکه تو خود دریابی
انگاری.

چهره‌درچهره بازش نمی‌شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می‌گویی:
ــ سخت آشنا می‌نماید
دیروز است انگاری.

۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : در آستانه
طبيعتِ بی‌جان
به میترا اسپهبد

دسته‌ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب.

کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چای از یادرفته.

بحثی ممنوع
در ذهن.

آذرِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
سراسرِ روز
سراسرِ روز
پیرزنانی آراسته
آسان‌گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند.

نیم‌شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست
از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند.

سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است.

پاریس، بیمارستانِ لاری بوآزیه
۱۳۵۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
سرودِ ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.



غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه‌ی رازی.



هزار معبد به یکی شهر...

بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.

چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.



یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.

۹ فروردینِ ۱۳۷۲
سهراب سپهری : آوار آفتاب
برتر از پرواز
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
نزدیک آی
بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، که رسیده است.
دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.
به سرچشمه ناب هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.
بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
پرچین راز
بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فغضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتورساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
نزدیک دورها
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.
رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح،
تا همه چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.