عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۸
در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است
خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست
هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای
هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است
خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست
هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای
هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۴
رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۶
از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او میگریم و میسوزم
در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بیروی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
دانش نکند یاری در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وی آموزم
چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین
خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او میگریم و میسوزم
در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بیروی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
دانش نکند یاری در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وی آموزم
چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین
خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
هر جا سخنی از آن دهان رفت
کیفیت باده از میان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت
بی مغبچگان نمیتوان زیست
وز دیر مغان نمیتوان رفت
با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت
بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت
از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
کیفیت باده از میان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت
بی مغبچگان نمیتوان زیست
وز دیر مغان نمیتوان رفت
با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت
بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت
از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت
وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت
دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت
تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید
تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت
ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید
غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت
یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را
زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت
هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم
شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت
ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد
شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت
وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت
دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت
تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید
تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت
ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید
غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت
یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را
زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت
هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم
شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت
ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد
شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد
نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد
تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی
یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد
گر بوسهای توان زد یاقوت آن دو لب را
یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد
دامان گلستان را از گریهتر توان کرد
گر دامن جوانان افتد به دست ما را
پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد
جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد
در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
کارم به جان رسیدهست از ناصبوری دل
پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد
از من به کوی محبوب بیقدرتر کسی نیست
کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد
از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت
کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی
هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد
نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد
تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی
یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد
گر بوسهای توان زد یاقوت آن دو لب را
یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد
دامان گلستان را از گریهتر توان کرد
گر دامن جوانان افتد به دست ما را
پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد
جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد
در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
کارم به جان رسیدهست از ناصبوری دل
پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد
از من به کوی محبوب بیقدرتر کسی نیست
کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد
از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت
کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی
هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
از بس عرق شمر نشستهست به رویم
محروم ز نظارهٔ آن روی نکویم
چندی است که سودایی آن غالیه گیسو
عمری است که زنجیری آن سلسله مویم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم
آن ماه پری چهره گر از پرده درآید
مردم همه دانند که دیوانهٔ اویم
هر بزم که رندان خرابات نشینند
نه قابل جامم نه سزاوار سبویم
تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبویم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ریزند حریفان به گلویم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم
این است اگر جلوه معشوق فروغی
در مرحله عشق نشاید که نپویم
محروم ز نظارهٔ آن روی نکویم
چندی است که سودایی آن غالیه گیسو
عمری است که زنجیری آن سلسله مویم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم
آن ماه پری چهره گر از پرده درآید
مردم همه دانند که دیوانهٔ اویم
هر بزم که رندان خرابات نشینند
نه قابل جامم نه سزاوار سبویم
تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبویم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ریزند حریفان به گلویم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم
این است اگر جلوه معشوق فروغی
در مرحله عشق نشاید که نپویم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره
عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره
بیداریم چه دانی، ای خفتهای که شبها
ننشستهای به حسرت، نشمردهای ستاره
جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره میتوانم کردن ز جان کناره
گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد مست شراب خواره
ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من
از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره
آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره
ای شه سوار چالاک احوال ما چه دانی
کز حالت پیاده غافل بود سواره
با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد شهری به یک اشاره
از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره
عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره
بیداریم چه دانی، ای خفتهای که شبها
ننشستهای به حسرت، نشمردهای ستاره
جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره میتوانم کردن ز جان کناره
گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد مست شراب خواره
ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من
از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره
آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره
ای شه سوار چالاک احوال ما چه دانی
کز حالت پیاده غافل بود سواره
با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد شهری به یک اشاره
از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خم به خمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی
در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی
خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی
اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی
تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی
گر گنج دست میدهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی
تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی
کشورگشای ناصردین شه که تیغ او
گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی
دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خم به خمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی
در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی
خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی
اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی
تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی
گر گنج دست میدهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی
تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی
کشورگشای ناصردین شه که تیغ او
گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی
دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق
دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
عبید چون جرست ناله سود مینکند
چو کاروان جرس جمله بی جواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق
دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
عبید چون جرست ناله سود مینکند
چو کاروان جرس جمله بی جواز برفت
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو
شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
در آن دیار که مائیم حالیا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نیست
عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان
بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست
دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو
شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
در آن دیار که مائیم حالیا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نیست
عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان
بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۲۷ - آگاه شدن عاشق از حال معشوق
چو این ناخوش خبر در گوشم آمد
به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید
مرا زان ماه مهر افروز ببرید
ز درد دوریش دیوانه گشتم
ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد
مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد
دلم را نوبت شادی سرآمد
غمش نوبت زنان از در درآمد
فراقش ناگهانم مبتلی کرد
غمش پیراهن صبرم قبا کرد
تنم در غصهٔ هجران بفرسود
دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که در دل آتش سودا میفروز
ز حسن دلفروزان دیده بر دوز
مکن با دلبران پیوند یاری
مکن با جان خود زنهارخواری
من نادان چو پندش داشتم خوار
از آن گشتم بدین خواری گرفتار
ز جور دور گردان چند نالم
چنین تا کی بود آشفته حالم
مسلمانان ملامت کم کنیدم
خدا را چارهای همدم کنیدم
نه درد دل توانم گفت با کس
نه راه از پیش میدانم نه از پس
ندارم طاقت دوری ندارم
ندارم برگ مهجوری ندارم
تنی دارم ز دل در خون نشسته
ز موج اشگ در جیحون نشسته
دلی دارم در او غم توی در توی
روان خونابه از وی جوی در جوی
روانی ناوک غم درنشانده
وجودی در عدم راهی نمانده
غم از این خستهٔ تنها چه خواهی
ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی
خدایا چارهٔ کارم تو دانی
چو یاد آید مرا زان عیش شیرین
فرو بارد ز چشمم عقد پروین
چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم
گهی از دست دل در خون نشینم
گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی بر حال زار خود بگریم
گهی بر روزگار خود بگریم
گهی از سوز جان افغان برآرم
نفیر از درد بیدرمان برآرم
به زاری جوی خون از دیده رانم
بوصف الحال خود این شعر خوانم
به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید
مرا زان ماه مهر افروز ببرید
ز درد دوریش دیوانه گشتم
ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد
مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد
دلم را نوبت شادی سرآمد
غمش نوبت زنان از در درآمد
فراقش ناگهانم مبتلی کرد
غمش پیراهن صبرم قبا کرد
تنم در غصهٔ هجران بفرسود
دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که در دل آتش سودا میفروز
ز حسن دلفروزان دیده بر دوز
مکن با دلبران پیوند یاری
مکن با جان خود زنهارخواری
من نادان چو پندش داشتم خوار
از آن گشتم بدین خواری گرفتار
ز جور دور گردان چند نالم
چنین تا کی بود آشفته حالم
مسلمانان ملامت کم کنیدم
خدا را چارهای همدم کنیدم
نه درد دل توانم گفت با کس
نه راه از پیش میدانم نه از پس
ندارم طاقت دوری ندارم
ندارم برگ مهجوری ندارم
تنی دارم ز دل در خون نشسته
ز موج اشگ در جیحون نشسته
دلی دارم در او غم توی در توی
روان خونابه از وی جوی در جوی
روانی ناوک غم درنشانده
وجودی در عدم راهی نمانده
غم از این خستهٔ تنها چه خواهی
ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی
خدایا چارهٔ کارم تو دانی
چو یاد آید مرا زان عیش شیرین
فرو بارد ز چشمم عقد پروین
چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم
گهی از دست دل در خون نشینم
گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی بر حال زار خود بگریم
گهی بر روزگار خود بگریم
گهی از سوز جان افغان برآرم
نفیر از درد بیدرمان برآرم
به زاری جوی خون از دیده رانم
بوصف الحال خود این شعر خوانم
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۰ - عزیمت دوستان جانی سوی مجنون، و او را از دیو لاخ کوه، به افسون، در حلقهٔ مردمان در آوردن، و سایه گرفتن آواز درختان سایهدار، و چون باد سوی باغ دویدن، و آهنگ مرغان باغ کردن، و با بلبل گلبانگ زدن
چون نافه گشاد باد نوروز
بشکفت بهار عالم افروز
از شبنم گوهرین شمایل
آراست، گلوی گل، حمایل
نازک تن لالهٔ دل افروز
لرزنده شد از نسیم نوروز
با شاهد و می خجسته نامان
گشتند بهر چمن خرامان
هر کس به عزیمت تماشا
مجنون و دلی رمیده، حاشا!
هر کس شده در کنار آبی
مجنون خراب، در خرابی
هر کس به سوی چمن شتابان
مجنون رمیده در بیابان
هر کس صنمی چو گل در آغوش
مجنون رمیده خار بر دوش
هر باد که از بهارش آمد
بگریست که بوی یارش آمد
هر گل که شگفته دید بر خاک
کرد از غم دوست پیرهن چاک
آن کس که به کوه و دشت خو کرد
زو انس نشاید آرزو کرد
آهو که خورد به دشت خاشاک
باشد چو خانه نزد او خاک
مرغی که ز سبزه داشت مفرش،
زندان قفس کجا کند خوش؟
او بود و غمی و باد سردی
کز دور پدید گشت گردی
یاری دو ز محرمان دردش
خونابه زدای روی زردش
بودند به کوه و دشت پویان
آن گم شده را به خاک جویان
در کوچ گهش، جمازه راندند
وز دور جمازه را نشاندند
رفتند پیاده پیش مجنون
ریزان ز دو دیده، در مکنون
دیدند به گوشهٔ خرابی
غولی به کنارهٔ سرابی
زنجیر ز همدمان گسسته
در حلقهٔ دام و دد نشسته
گفتند که: ای رفیق، چونی؟
در خون جگر غریق، چونی؟
آخر چه شدت که وارمیدی،
وز صحبت دوستان بریدی؟
خو باز گرفتی از همه کس
با شیر و گوزن ساختی بس
زینسان نبرند آشنایی
مردم نکند چنین جدایی
تو مردم و دانشت ز حد بیش،
چونست، که با ددان شدی خویش
برخیز که گل شکوفه نو کرد
دلها، به نشاط می، گرو کرد
وقت چمنست و بوستان هم
ما منتظریم و دوستان هم
امروز اگر دمی چو یاران
باشی به مراد دوستداران
گلگشت چمن کنیم چون باد
باشیم، به روی یکدگر شاد
بینی رخ دوستان جانی
بیدوست مباد زندگانی
مجنون ز دو دیده آب بگشاد
وانگه گرهٔ جواب بگشاد،
گفت: ای شب و روزتان همه سور
بادا شبتان زر و ز من دور
پیرایهٔ من اگر چه زشتست
چون خوی گرفتهام بهشتست
زان گونه به بانگ بوم شادم
کز بلبل مست نیست یادم
در دشت چنان خوشست خارم
کز باغ کسان خبر ندارم
غولی که به دشت خو پذیرد
در باغ بریش جان گیرد
آنرا که خیال یار باشد،
با سرو و گلش چکار باشد؟
بگذار چمن که یار من نیست
وان گل که مراست در چمن نیست
یاران ز چنان جواب دل دوز
راندند بسی سرشک جان سوز
گفتند که ای نشانهٔ درد
زندان دلت خزانهٔ درد
شک نیست که روی یار دیدن
خوشتر ز گل و بهار دیدن
لیکن گل تو که رشک باغست
او نیز دران چمن چراغست
گه گه، که دلش بگیرد از کاخ
جان تازه کند به سبزی شاخ
آید به چمن، چو نازنینان
با هم نفسان و هم نشینان
ایشان همه با نشاط هم رنگ
او گوشه گرفته با دل تنگ
برخیز، مگر ز بخت روشن
بینی گل تازه را به گلشن!
مجنون که شنید نام مقصود
بر شد ز دلش بر آسمان دود
با هم نفسان ز جای برخاست
بر ناقه نشست و محمل آراست
رفتند از آن خرابه پویان
در جلوهگهٔ نشاط جویان
یاران عزیز در چمن گاه
بودند نشسته، چشم در راه
دیدند چو روی عاشق مست
گشتند ز رفق بر زمین پست
گرد از رخ نازکش فشاندند
در صدر تنعمش نشاندند
او دل به ولایتی دگر داشت
نی از خود و نی ز کس خبر داشت
نی رنجه شد و نه گشت خشنود
کازار و نوازشش یکی بود
یاران به نشاط و عیش سازی
او با دل خود به عشق بازی
مطرب غزلی کشیده دلکش
مجنون به نشید خویشتن خوش
هر ناله که زد ز جان ناشاد
هر کس که شنید کرد فریاد
از حلقهٔ دوستان برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
نالید دمی ز بخت ناشاد
وز سایهٔ سرو جست چون باد
دامن ز گل پیاده پرداخت
بر خار پیاده رخش میتاخت
در کوه شد و به تیغ بر شد
پیکان فراق را سپر شد
باز آن ددگان که صف شکستند
گردش، چون سپهر، حلقه بستند
از آب دو دیده بی مدارا
میداد گهر به سنگ خارا
بشکفت بهار عالم افروز
از شبنم گوهرین شمایل
آراست، گلوی گل، حمایل
نازک تن لالهٔ دل افروز
لرزنده شد از نسیم نوروز
با شاهد و می خجسته نامان
گشتند بهر چمن خرامان
هر کس به عزیمت تماشا
مجنون و دلی رمیده، حاشا!
هر کس شده در کنار آبی
مجنون خراب، در خرابی
هر کس به سوی چمن شتابان
مجنون رمیده در بیابان
هر کس صنمی چو گل در آغوش
مجنون رمیده خار بر دوش
هر باد که از بهارش آمد
بگریست که بوی یارش آمد
هر گل که شگفته دید بر خاک
کرد از غم دوست پیرهن چاک
آن کس که به کوه و دشت خو کرد
زو انس نشاید آرزو کرد
آهو که خورد به دشت خاشاک
باشد چو خانه نزد او خاک
مرغی که ز سبزه داشت مفرش،
زندان قفس کجا کند خوش؟
او بود و غمی و باد سردی
کز دور پدید گشت گردی
یاری دو ز محرمان دردش
خونابه زدای روی زردش
بودند به کوه و دشت پویان
آن گم شده را به خاک جویان
در کوچ گهش، جمازه راندند
وز دور جمازه را نشاندند
رفتند پیاده پیش مجنون
ریزان ز دو دیده، در مکنون
دیدند به گوشهٔ خرابی
غولی به کنارهٔ سرابی
زنجیر ز همدمان گسسته
در حلقهٔ دام و دد نشسته
گفتند که: ای رفیق، چونی؟
در خون جگر غریق، چونی؟
آخر چه شدت که وارمیدی،
وز صحبت دوستان بریدی؟
خو باز گرفتی از همه کس
با شیر و گوزن ساختی بس
زینسان نبرند آشنایی
مردم نکند چنین جدایی
تو مردم و دانشت ز حد بیش،
چونست، که با ددان شدی خویش
برخیز که گل شکوفه نو کرد
دلها، به نشاط می، گرو کرد
وقت چمنست و بوستان هم
ما منتظریم و دوستان هم
امروز اگر دمی چو یاران
باشی به مراد دوستداران
گلگشت چمن کنیم چون باد
باشیم، به روی یکدگر شاد
بینی رخ دوستان جانی
بیدوست مباد زندگانی
مجنون ز دو دیده آب بگشاد
وانگه گرهٔ جواب بگشاد،
گفت: ای شب و روزتان همه سور
بادا شبتان زر و ز من دور
پیرایهٔ من اگر چه زشتست
چون خوی گرفتهام بهشتست
زان گونه به بانگ بوم شادم
کز بلبل مست نیست یادم
در دشت چنان خوشست خارم
کز باغ کسان خبر ندارم
غولی که به دشت خو پذیرد
در باغ بریش جان گیرد
آنرا که خیال یار باشد،
با سرو و گلش چکار باشد؟
بگذار چمن که یار من نیست
وان گل که مراست در چمن نیست
یاران ز چنان جواب دل دوز
راندند بسی سرشک جان سوز
گفتند که ای نشانهٔ درد
زندان دلت خزانهٔ درد
شک نیست که روی یار دیدن
خوشتر ز گل و بهار دیدن
لیکن گل تو که رشک باغست
او نیز دران چمن چراغست
گه گه، که دلش بگیرد از کاخ
جان تازه کند به سبزی شاخ
آید به چمن، چو نازنینان
با هم نفسان و هم نشینان
ایشان همه با نشاط هم رنگ
او گوشه گرفته با دل تنگ
برخیز، مگر ز بخت روشن
بینی گل تازه را به گلشن!
مجنون که شنید نام مقصود
بر شد ز دلش بر آسمان دود
با هم نفسان ز جای برخاست
بر ناقه نشست و محمل آراست
رفتند از آن خرابه پویان
در جلوهگهٔ نشاط جویان
یاران عزیز در چمن گاه
بودند نشسته، چشم در راه
دیدند چو روی عاشق مست
گشتند ز رفق بر زمین پست
گرد از رخ نازکش فشاندند
در صدر تنعمش نشاندند
او دل به ولایتی دگر داشت
نی از خود و نی ز کس خبر داشت
نی رنجه شد و نه گشت خشنود
کازار و نوازشش یکی بود
یاران به نشاط و عیش سازی
او با دل خود به عشق بازی
مطرب غزلی کشیده دلکش
مجنون به نشید خویشتن خوش
هر ناله که زد ز جان ناشاد
هر کس که شنید کرد فریاد
از حلقهٔ دوستان برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
نالید دمی ز بخت ناشاد
وز سایهٔ سرو جست چون باد
دامن ز گل پیاده پرداخت
بر خار پیاده رخش میتاخت
در کوه شد و به تیغ بر شد
پیکان فراق را سپر شد
باز آن ددگان که صف شکستند
گردش، چون سپهر، حلقه بستند
از آب دو دیده بی مدارا
میداد گهر به سنگ خارا
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۵ - حاضر شدن مجنون غایب، در غیبت لیلی، و به حضور خیال، از خیال به حضور باز آمدن، و سرود حسرت گفتن، و دست بر دست زدن
گوینده چنین فگند بنیاد
کان لحظه کزان غریب ناشاد
معشوق عزیز، روی بنهفت
آن کشته به خواب بی خودی خفت
از زندگیش نبود اساسی
تا از شب تیره رفت پاسی
چون باز آمد رمیده را هوش
افتاد، درونه، باز در جوش
آن سایهٔ آفتاب گشته
رو شسته به خون آب گشته
میکند، به صد شکنجه، جانی
میزد، به هزار غم فغانی
نی مرده نه زنده بود تا روز
چون نم زده مشعلی گهٔ سوز
چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز
از موذن کو، برآمد آواز
آن خانه فروش کیسه پرداز
آمد قدری به خویشتن باز
افتان خیزان ز جای برخاست
بگشاد دو دیده در چپ و راست
زان زخم که در جگر رسیدش
خون از ره دیده میدویدش
لختی چو ز بیدلی فغان کرد
آهنگ نشید عاشقان کرد
از ناوک سینه سنگ میسفت
وین زمزمهٔ فراق میگفت:
کان لحظه کزان غریب ناشاد
معشوق عزیز، روی بنهفت
آن کشته به خواب بی خودی خفت
از زندگیش نبود اساسی
تا از شب تیره رفت پاسی
چون باز آمد رمیده را هوش
افتاد، درونه، باز در جوش
آن سایهٔ آفتاب گشته
رو شسته به خون آب گشته
میکند، به صد شکنجه، جانی
میزد، به هزار غم فغانی
نی مرده نه زنده بود تا روز
چون نم زده مشعلی گهٔ سوز
چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز
از موذن کو، برآمد آواز
آن خانه فروش کیسه پرداز
آمد قدری به خویشتن باز
افتان خیزان ز جای برخاست
بگشاد دو دیده در چپ و راست
زان زخم که در جگر رسیدش
خون از ره دیده میدویدش
لختی چو ز بیدلی فغان کرد
آهنگ نشید عاشقان کرد
از ناوک سینه سنگ میسفت
وین زمزمهٔ فراق میگفت:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۷۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۸۶