عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
لذت رند مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت خوش بنشست
نیک جائی نشست دانیم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبهٔ ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته به دست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد بست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هر بنده که سوی شه برد راه
هم شاد بود به دولت شاه
ما شاه درون پرده دیدیم
دیگر نرویم سوی خرگاه
ای شاه تو قرص آفتابی
ما خاک محقریم در راه
تو جان طلبی و ما نخواهیم
هستیم در این سخن به اکراه
ما زان تو ایم هر چه داریم
العبد و ماله لمولاه
هست از نظر تو ناظر حق
سلطان دو کون نعمت الله
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار و بهشت و حور خار ره ماست
زیرا که برون ز کون منزلگه ماست
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۹
ما به غیر از یار اول کس نمی گیریم یار
اختیار اولین نیک است کردیم اختیار
تن یکی داریم و در یک تن نمی باشد دو سر
دل یکی داریم و در یک دل نمی گنجد دو یار
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۸
عرفی دل ما کیش دگرگون نکند
دریوزه جز از درون پر خون نکند
سامان بهشت اگر در این کوچه کشید
امید سر از دریچه بیرون نکند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت
آن شنیدی که پیر با همراه
گفت چون شد ز همرهیش آگاه
از سر و سینه بهر صحبت یار
پای سازم به ره چو مور و چو مار
گر تو کار سفر همی سازی
تو ز من خواه و گیر جان بازی
همرهت باشم و ز دزد و هراس
کم ز سگ مر ترا ندارم پاس
بس عجب نبود ار چنین باشم
گر کنم با سگی قرین باشم
بندم از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
خود ز یاران نباشد ایچ محال
کین سگی کرد سیصد و نه سال
خفته اصحاب کهف و سگ بیدار
پاس همراه داشت بر درِ غار
راه چون مار و غار دارد ساز
یار در غار مار دارد باز
مصطفی را به دفع هر مکری
یار بایست همچو بوبکری
آب را گر نه آتشستی یار
خاک فعلستی و هوا آثار
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹۹
چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر
خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر
هرگز نکنم برون من ای جان جهان
پای از خط بندگی و از عهد تو سر
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۷
در دام غم تو بسته‌ای هست چو من
وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من
بر خاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۳
مر موی تو را جه بودی بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو نخیزم باری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست
حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر
به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر
من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشن‌تر
ز نظم و نثرکس ار پایه‌ور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب‌، مقر
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
به کوه زربن بایستمی نمود گذر
جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون‌ور
نه چشم دارم ازبن مردمان کوته‌بین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر
به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر
ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده‌دلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور
ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوام‌فریبی نداشتند هنر
یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر
بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نام‌آور
که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف‌،‌سپر
به خواجه‌ از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر
من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر
به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر
نه ماه و هفته‌، گه بگذشت سالیان کامروز
به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر
ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر
چه دشمنان همه افسون‌طراز و هرزه‌درای
چه دشمنان همه نیرنگ‌ساز و حیلت گر
همه‌به نفس‌خبیث‌وهمه‌به‌طبع‌شریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر
به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی‌تر
همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر
قوام‌، خانه‌نشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر
قوام بود به زندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر
سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر
به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر
شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی
به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر
نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر
به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه می‌نکند یاد از این ستایشگر
بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشسته‌ست نامم از دفتر
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر
چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر
به رزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر
نوشته‌های من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزون‌تر
یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر
گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر
کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور
ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
به خواجه روی نهادند دوستان دگر
چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر
به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر
ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا به جان اندر
بدیم همدم روز و شبش من و یاران
به فتنه‌ای که علم گشت در مه آذر
سپس که خانه‌نشین شد به قصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر
بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر
درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر
بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم به رخ هزاران در
چه نقش‌هاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر
همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور
در‌بغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
به‌ رغم من به دگر قوم گشت مستظهر
مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی
به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر
صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در
چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر
نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر
زمام کار جهان را به سفله‌ای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر
سفیه و غره و نااعتماد و جاه‌طلب
حسود و سفله و نیرنگ‌ساز و افسونگر
بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر
سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور
چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و به عزلت فتاد در بستر
گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دربغ از آن ‌همه سودا که پختم اندر سر
خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر
بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر
به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر
به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتاده‌ام به قعر سقر
فتاده‌ام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر
جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر
وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم‌
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟
ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر
گرفته‌اند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان‌ پرور
همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر
هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر
دروغگوی چو شیطان‌، دسیسه کار چو دیو
فراخ‌روده چو یابو، چموش چون استر
معاونند و وزبر و کمیته‌ساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور
کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در
من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر
عجب‌تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر
گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر
دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
به کوهسار بلند است نی در آخور خر
دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای
به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر
دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - علی جان
نامه‌ات آورد اسکدار علی جان
شاد شد از وی دل بهار علی جان
یافتم این بنده گرچه از پس ده سال
در نظرت قدر و اعتبار علی جان
لیک تو بودی مرا ز ساعت اول
خوبترین یار و دوستار علی جان
در نظر من سه اصل قوت دارد
عاطفه و مسلک و شعار علی جان
من به تو با این دو دیده بودم از اول
نیستم از دیده شرمسار علی جان
گرچه کنون‌ حزب‌ و مز‌ب‌ و عاطفه ‌مرد‌ه ‌است
لیک بدان دارم افتخار علی جان
بودم و بودیم در مقابل روسان
همچویکی آهنین حصار علی جان
بودیم از پشت میزهای جراید
رزم کنان تا به پای دار علی جان
با سپه روس‌، گشته‌ایم مقابل
بی‌مدد عون و دستیار علی جان
خارجیان را ز ملک خویش براندیم
با قلمی همچو ذوالفقار علی جان
نفی بلد دیده‌ایم و حبس مکرر
تهمت خصمان نابکار علی جان
هرکه به‌جای من و تو بودی کردی
روزی صد بار انتحار علی جان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳ - قهر و آشتی
ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنت‌خوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانه‌پرست بوده‌ای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*‌
*‌
ای شاه‌؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک‌، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد انده‌و غم‌به‌خود خریدی‌،‌لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «‌بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من‌، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دل‌ها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - گله از قوام‌السلطنه
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشن‌دل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم‌
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب‌، صخر شرید
پیش از اسلام به‌عهدی‌، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه به‌بر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن‌، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
ره‌نوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی‌ نصیب‌ از خور و خوابم‌ شب‌ و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۳ - غزل
گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم
هی هی بخدا خوب تو گفتی مو شنفتم
ای شیر نر عشق‌، تقلای مو پوچه
ای بوده مقدر که بچنگال توبفتم
تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد
مو کِفتَرِ جُون سَختُم و آسُون نَمِیُفتُم
گفتم که بپایت نخلد خار و مو امشو
با جاروی مژگون سر راه تو ره رُفتُم
دیشو بخیال صدف سینهٔ صافت
تا وقت سحر مُروِرِیِ اشک مُسُفتُم
همدوش بهارُم مو که هم‌جفتُمُ هم‌طاق
در بی‌طَقَتی طاقُم و با یاد تو جُفتُم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۰
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۵
لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
در نگین تو همان زهر نهان است که بود
حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود
دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد
حلقه زلف همان سخت کمان است که بود
شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد
این سیه کار همان دشمن جان است که بود
گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت
چشم مستت به همان خواب گران است که بود
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب
صائب از جمله خونابه کشان است که بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۵
من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم
بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم
تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم
کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من
در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم
بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمایی نیستم
بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل
از فلک امیدوار مومیایی نیستم
گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار
من حریف راه ورسم آشنایی نیستم
ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند
سیر چشمم در پی نان گدایی نیستم
پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستم
می توانم خاک پای عارف رومی شدن
در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۳
به هر حالی که باشد گرد گل همچون صبا گردم
نیم نگهت که از گل در پریشانی جدا گردم
همین امید بر گرد جهان سرگشته ام دارد
که او برگرد دل من گرد آن ناآشنا گردم
اگر چه از جگرداری برآتش می توانم زد
ندارم زهره تا برگرد آن گلگون قبا گردم
دری نگشود بر روی چو مهر از دربدر گشتن
مگر یک چند گرد خویشتن چون آسیا گردم
اگر شمشیر بارد بر سرم در دل نمی گیرم
نیم آیینه کز اندک غباری بی صفا گردم
وفا دین من و مهربتان آیین من باشد
رخم از قبله برگردد گر از مهر و وفا گردم
چنان با بیوفایان صائب آن بدمهر می جوشد
که با این مهر نزدیک است من هم بیوفا گردم