عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
ز تازه شاخه گلی خانه ام گلستان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جام آتش حسرت ز دود می ننشست
به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود
ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی کار ما به سامان بود
درازدستی ما عاقبت چه گلها چید
زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود
هزار قافله آرزوی لب تشنه
مقام کرده به دور چه زنخدان بود
هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود
کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد
ز بخت مندی میراب آب حیوان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جام آتش حسرت ز دود می ننشست
به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود
ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی کار ما به سامان بود
درازدستی ما عاقبت چه گلها چید
زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود
هزار قافله آرزوی لب تشنه
مقام کرده به دور چه زنخدان بود
هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود
کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد
ز بخت مندی میراب آب حیوان بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
بخانه چند نشینی سری ببستان کش
چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش
ز کنجکاوی دلها غبار می گیرد
زلطف گاهی دستی بتیغ مژگان کش
مرا بگوشه مکتوب غیر یاد مکن
جدا بنام من ایدوست خط نسیان کش
زمانه ایست که مستی زبلبلان عیب است
بسان غنچه در این باغ باده پنهان کش
اگر قبول نداری که کشته لب تست
بیا بگلشن و از زخم غنچه پیکان کش
چنانکه آب زگل می شود کدورت ناک
اگر تو صافدلی بار زیر دستان کش
ز بیقراری منعم نمی توان کردن
کسی بشعله نگوید که پا بدامن کش
بطاق گنبد فانوس این رقم دیدم
که سر بباد رود زود در گریبان کش
بسان شیشه خالی دماغ ما خشک است
کلیم رخت ببازار میفروشان کش
چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش
ز کنجکاوی دلها غبار می گیرد
زلطف گاهی دستی بتیغ مژگان کش
مرا بگوشه مکتوب غیر یاد مکن
جدا بنام من ایدوست خط نسیان کش
زمانه ایست که مستی زبلبلان عیب است
بسان غنچه در این باغ باده پنهان کش
اگر قبول نداری که کشته لب تست
بیا بگلشن و از زخم غنچه پیکان کش
چنانکه آب زگل می شود کدورت ناک
اگر تو صافدلی بار زیر دستان کش
ز بیقراری منعم نمی توان کردن
کسی بشعله نگوید که پا بدامن کش
بطاق گنبد فانوس این رقم دیدم
که سر بباد رود زود در گریبان کش
بسان شیشه خالی دماغ ما خشک است
کلیم رخت ببازار میفروشان کش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
نیامد نخل آه از سینه پرداغ من بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون
درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
زبس دلبستگی ناید زبزم او سخن بیرون
گلی را باش بلبل کو نقاب از رخ چو بگشاید
کند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون
بفکر خاتم لعل لبش هر گاه می افتم
نمی آرم بسان خاتم انگشت از دهن بیرون
نمی دانم کلیم از حسرت روی که بود امشب
که می شد هایهای اشک شمع از انجمن بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون
درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
زبس دلبستگی ناید زبزم او سخن بیرون
گلی را باش بلبل کو نقاب از رخ چو بگشاید
کند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون
بفکر خاتم لعل لبش هر گاه می افتم
نمی آرم بسان خاتم انگشت از دهن بیرون
نمی دانم کلیم از حسرت روی که بود امشب
که می شد هایهای اشک شمع از انجمن بیرون
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
نبرد از دل غمی نظاره گلهای بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نه پنداریکه خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
بخاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
بگرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم تا کی
سخن بر لب گره باشد نفس در سینه زندانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نه پنداریکه خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
بخاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
بگرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم تا کی
سخن بر لب گره باشد نفس در سینه زندانی
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
نوبهار عشرتست این روزگار دیگرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست
کارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل، بر درست
زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادرست
روی گردانیم از هر دل که گیرد رنگ غم
رو نمی بینم گر آیینه ی اسکندرست
دیده پوشیدم زنیک و بد حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشنترست
شوق تا باقیست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمرست
دل که صاف افتاد ازو دلها منور می شود
همچو جام می که هم آئینه هم روشنگرست
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
کز پی پرواز همچون گل همه بال و پرست
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوی زیورست
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر که سر میکشان پوشیده جایش بر سرست
هر نوای عشرتی کاید به گوش، از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبرست
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد زدل
عشرت اندر بند دلها همچو آب گوهرست
هر گل مقصد که می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی درست
نیست در باغ جهان گرد ملالی، گر بود
همچو بیماری نرگس راحت و جان پرورست
هر که هست از وضع خود راضیست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زرست
بس که دوران ساز عشرت را مهیا می کند
می نوازد چنگ اگر در دست کاتب مسطرست
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مکان
هیچ باکی نیست دست بخت زانرو برترست
چون نباشد بخت عشرت صبح طالع سازگار
روز وزن عید شاهنشاه والا گوهرهست
کارفرمای زنان، شاه جهان، والای دهر
آنکه خاک راه او بر فرق دولت افسرست
ثانی صاحبقران کز اول دور سپهر
در ره عید جهانداریش چشم اخترست
با دلش دریا تنگ ظرفست، مانند حباب
کوه در پیش وقارش کشتی بی لنگرست
دستش آن ابری که دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری که ریگ ساحل او گوهرست
حاصل دریا و کان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگرست
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش که بر آفاق سایه گسترست
از زیان کاری به عهدش بس که دوران توبه کرد
برق بهر کشته ی دهقان چو مهر انورست
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پرست
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا که وا افتد زخاکش بسترست
چون فلک گردد غلامش ننگرد از ناکسیش
شاه را مطلب شکارست ارچه صید لاغرست
بی نسیم خواهش سایل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یکدیگرست
تا ضعیفان را حمایت کرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهرست
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبرست
تاج شاهی لازم فرق فلک فرسای اوست
بهر این معنیست گر پیوسته سر با افسرست
از گشاد کار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند کس دیدست در نیشکرست
در چمن هر سو که بینی جدولی را موج زن
تا بساید بند پای سرو را سوهانگرست
بر سر افلاک بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا برسرست
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح صاحبقران ثانی ابوالمظفر شاه جهان
در دور ما زمانه گلستان بی درست
عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست
چون غنچه انبساط جلبیست خلق را
شیرینی طرب شکر شیر مادرست
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقررست
مست می نشاط بود، روزگار ما
از مست هر مراد که خواهی میسرست
آواز پای و کف زدن مطربان یکیست
از بس زمین بسان زمان عیش پرورست
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت بدل زیاده بجام آشناترست
دامان دل بدست کدورت نمی رسد
مابین رنگ و آینه سد سکندرست
عالم تمام همچو سرمست پرنشاط
دوران همه فرح چو دل کیمیاگرست
دریاکشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای ششدرست
این خوان عشرتی که بعالم کشیده اند
از عید وزن پادشه هفت کشورست
صاحبقران ثانی شاه جهان پناه
شاهی که آفتابش یک لعل افسرست
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یکسرش بدو دنیا برابرست
پابوس پادشه که شهانرا نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسرست
در آسمان زخاک در او نشان دهند
جائیکه آفتاب کرم ذره پرورست
گردون اگرچه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر بخدمتش از تازه چاکرست
دریا چو در متاع گهر آب می کند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرورست
چون مرغ خانه بال و پرش دست دیگریست
گردون ز یمن اختر بختش توانگرست
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش که سپر کیله زرست
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه قفس جزو پیکرست
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگرست
هرگز باوج مدحت او ره نبرده است
با آنکه مرغ دفتر من جمله تن پرست
دانی که چیست در کفت این تیغ شعله بار
برقی که در کمین سیاهی لشگرست
افتد شراره غضبت گر بجوی تیغ
بیم کباب گشتن ماهی جوهرست
یک چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای که بر قد ملکت مقررست
بهر شکار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دامگسترست
دریاست مومیائی کشتی چو بشکند
باد مراد همتت آنجا که یاورست
از صفحه مدیح تو طوطی خامه را
آئینه نشاط ابد در برابرست
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جائیکه عرض مدح تورای سخنورست
هر لحظه کوچه قلمم بسته می شود
تنگست شارعی که گذرگاه لشگرست
لب تشنگان عفوت سیرآب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم کوثرست
پیوسته تا که از پی تحریر جزو عیش
نی شکل خامه دارد و قانون چو مستطرست
پر نغمه نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این کهنه چنبرست
عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست
چون غنچه انبساط جلبیست خلق را
شیرینی طرب شکر شیر مادرست
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقررست
مست می نشاط بود، روزگار ما
از مست هر مراد که خواهی میسرست
آواز پای و کف زدن مطربان یکیست
از بس زمین بسان زمان عیش پرورست
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت بدل زیاده بجام آشناترست
دامان دل بدست کدورت نمی رسد
مابین رنگ و آینه سد سکندرست
عالم تمام همچو سرمست پرنشاط
دوران همه فرح چو دل کیمیاگرست
دریاکشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای ششدرست
این خوان عشرتی که بعالم کشیده اند
از عید وزن پادشه هفت کشورست
صاحبقران ثانی شاه جهان پناه
شاهی که آفتابش یک لعل افسرست
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یکسرش بدو دنیا برابرست
پابوس پادشه که شهانرا نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسرست
در آسمان زخاک در او نشان دهند
جائیکه آفتاب کرم ذره پرورست
گردون اگرچه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر بخدمتش از تازه چاکرست
دریا چو در متاع گهر آب می کند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرورست
چون مرغ خانه بال و پرش دست دیگریست
گردون ز یمن اختر بختش توانگرست
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش که سپر کیله زرست
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه قفس جزو پیکرست
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگرست
هرگز باوج مدحت او ره نبرده است
با آنکه مرغ دفتر من جمله تن پرست
دانی که چیست در کفت این تیغ شعله بار
برقی که در کمین سیاهی لشگرست
افتد شراره غضبت گر بجوی تیغ
بیم کباب گشتن ماهی جوهرست
یک چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای که بر قد ملکت مقررست
بهر شکار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دامگسترست
دریاست مومیائی کشتی چو بشکند
باد مراد همتت آنجا که یاورست
از صفحه مدیح تو طوطی خامه را
آئینه نشاط ابد در برابرست
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جائیکه عرض مدح تورای سخنورست
هر لحظه کوچه قلمم بسته می شود
تنگست شارعی که گذرگاه لشگرست
لب تشنگان عفوت سیرآب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم کوثرست
پیوسته تا که از پی تحریر جزو عیش
نی شکل خامه دارد و قانون چو مستطرست
پر نغمه نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این کهنه چنبرست
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - و نیز در مدح ابوالمظفر شاه جهان
سحاب آراست باغ و بوستانرا
فدای باغبان کن خان و مان را
همان آبی که گرد از روی گل شست
بدینسان مست دارد بلبلان را
چنان گلبن گرانبارست از گل
که بلبل بست بر خاک آشیان را
بگلشن می کش و بر خود مخندان
دهان غنچه پر زعفران را
مروت خانه زاد می فروشست
که ارزان می دهد رطل گران را
بصحرا سیر چون آبروان کن
بدست خود نگردانی عنان را
درین موسم که صحراها بهشتست
بفرزندان رها کن خانمان را
گل و لاله که می غلطد بر خاک
تنگ ظرفند گویا، بوستان را
بروی سبزه می غلطد بنفشه
عجب پیری که می مالد جوان را
بگلشن عمر جدول خوش گذشته
همیشه گرچه بر لب دیده جان را
چمن با آنکه همکار مسیحاست
نمی بندد رعاف ارغوان را
قبای تنگ بر تن چاک گردد
شکافد گل حصار گلستان را
بهم آمیزش گلها جنانست
که گلدسته نخواهد ریسمان را
دم کوره ز تأثیر رطوبت
زند آب آتش آهنگران را
ز پهلو بوریا گردد نشان دار
رطوبت آب داد از بس جهان را
هوای برشکالی مومیائیست
ز گلبن شاخ بشکن امتحان را
بهار گلشن فردوس خواهی
درین موسم ببین هندوستان را
کند دندان مارش کار شبنم
فزون باد ایمنی دارالامان را
خوشا ملکی که از یک آب شمشیر
گل و لاله دمد سنگ فسان را
بیکدم ز آب پیکان می شود سبز
هدف سازد کسی گر استخوان را
ز بس موج رطوبت اوج دارد
دماند خوشه کاه کهکشان را
نهفته جاده ها در زیر سبزه
ز مسطر خط بپوشاند نشان را
ستون خانه ها شد سبز و قمری
فرامش کرده سرو بوستان را
خس و خاشاک زانسان سبز گردید
که بلبل می کند، گم آشیان را
خطیب فاخته بر منبر سرو
مناقب خوان بود شاه جهان را
زبان سبزه در هر سرزمین گفت
ثنای ثانی صاحبقران را
فلک از کوکب بختش عزیزست
ز آئینه است قدر آئینه دان را
بدورانش که ایام نشاطست
جرس در خنده می پیچد فغان را
ز عید وزن، شاهنشاه عالم
جهان اندوخت عیش جاودان را
دو نوبت رخصت پابوس دارد
بساط پادشاه کامران را
ز رشک کفه هایش بسکه داغند
نماند رنگ بر رو اختران را
بعهدش آنچنان در خواب امنست
که باید پاسبانی پاسبان را
بملکش راهزن، مانند جاده
بمنزل می رساند کاروان را
بعهد عدل او واپس ستاند
چمن از خاک زرهای خزان را
بعهدش عدل کسری هر که سنجید
بهم سنجید قصاب و شبان را
در آن بزمی که خلقش میزبانست
طفیلی داغ دارد میهمان را
بدوران تمیزش همچو لاله
نگردد زیر دست آتش دخان را
مدد نیروی اقبالش نخواهد
نمی تابد فسان تیغ زبان را
ز حفظش پیره زال چرخ ازین پس
بدوک شمع ریسد ریسمان را
اگر از آستانش سر بتابند
گریبان طوق گردد سرکشان را
ز خورشید ضمیرش پرتوی دان
صفای خاطر اشراقیان را
ضعیفان را چو در زنهار گیرد
سحاب روی مه سازد کتان را
اگر چه احتشامش همچو گردون
مسخر کرد سرتاسر جهان را
شکوهش هند را خوش کرده مسکن
بشب روشن شود شان آسمان را
قلم چون قصه رزمش نویسد
کند از خون رقم سر دوستان را
نیاید زخم تیغ او فراهم
برای خنده دارد گل دهان را
ز زخمش پوست بر اندام دشمن
نموداری بود توز کمان را
سنانش کنجکاوی چون کند سر
چو نی مغزی نماید استخوان را
سلیمانی چشم دشمنانش
دو خاتم باشد انگشت سنان را
زبان را درفشانی از کف اوست
ز ابرست آب در جو ناودان را
ز سر حد مکان، خیمه برون زد
عطایش تا که گیرد لامکان را
قلم در وصف جودش جای نگذاشت
به پشت و روی طومار زبان را
کفش پرداخت کان گوهر و زر
فلک برچید آخر این دکان را
نباشد وعده چون بی انتظاری
پسندیده عطای بیگمان را
درون شیشه افلاک بیند
بسان می فضای آسمان را
همیشه با ترازو تا بود کار
سبکبار و گران سنگ جهان را
بغیر از دشمنش گردون نه بیند
سبکباری بخاطرها گران را
فدای باغبان کن خان و مان را
همان آبی که گرد از روی گل شست
بدینسان مست دارد بلبلان را
چنان گلبن گرانبارست از گل
که بلبل بست بر خاک آشیان را
بگلشن می کش و بر خود مخندان
دهان غنچه پر زعفران را
مروت خانه زاد می فروشست
که ارزان می دهد رطل گران را
بصحرا سیر چون آبروان کن
بدست خود نگردانی عنان را
درین موسم که صحراها بهشتست
بفرزندان رها کن خانمان را
گل و لاله که می غلطد بر خاک
تنگ ظرفند گویا، بوستان را
بروی سبزه می غلطد بنفشه
عجب پیری که می مالد جوان را
بگلشن عمر جدول خوش گذشته
همیشه گرچه بر لب دیده جان را
چمن با آنکه همکار مسیحاست
نمی بندد رعاف ارغوان را
قبای تنگ بر تن چاک گردد
شکافد گل حصار گلستان را
بهم آمیزش گلها جنانست
که گلدسته نخواهد ریسمان را
دم کوره ز تأثیر رطوبت
زند آب آتش آهنگران را
ز پهلو بوریا گردد نشان دار
رطوبت آب داد از بس جهان را
هوای برشکالی مومیائیست
ز گلبن شاخ بشکن امتحان را
بهار گلشن فردوس خواهی
درین موسم ببین هندوستان را
کند دندان مارش کار شبنم
فزون باد ایمنی دارالامان را
خوشا ملکی که از یک آب شمشیر
گل و لاله دمد سنگ فسان را
بیکدم ز آب پیکان می شود سبز
هدف سازد کسی گر استخوان را
ز بس موج رطوبت اوج دارد
دماند خوشه کاه کهکشان را
نهفته جاده ها در زیر سبزه
ز مسطر خط بپوشاند نشان را
ستون خانه ها شد سبز و قمری
فرامش کرده سرو بوستان را
خس و خاشاک زانسان سبز گردید
که بلبل می کند، گم آشیان را
خطیب فاخته بر منبر سرو
مناقب خوان بود شاه جهان را
زبان سبزه در هر سرزمین گفت
ثنای ثانی صاحبقران را
فلک از کوکب بختش عزیزست
ز آئینه است قدر آئینه دان را
بدورانش که ایام نشاطست
جرس در خنده می پیچد فغان را
ز عید وزن، شاهنشاه عالم
جهان اندوخت عیش جاودان را
دو نوبت رخصت پابوس دارد
بساط پادشاه کامران را
ز رشک کفه هایش بسکه داغند
نماند رنگ بر رو اختران را
بعهدش آنچنان در خواب امنست
که باید پاسبانی پاسبان را
بملکش راهزن، مانند جاده
بمنزل می رساند کاروان را
بعهد عدل او واپس ستاند
چمن از خاک زرهای خزان را
بعهدش عدل کسری هر که سنجید
بهم سنجید قصاب و شبان را
در آن بزمی که خلقش میزبانست
طفیلی داغ دارد میهمان را
بدوران تمیزش همچو لاله
نگردد زیر دست آتش دخان را
مدد نیروی اقبالش نخواهد
نمی تابد فسان تیغ زبان را
ز حفظش پیره زال چرخ ازین پس
بدوک شمع ریسد ریسمان را
اگر از آستانش سر بتابند
گریبان طوق گردد سرکشان را
ز خورشید ضمیرش پرتوی دان
صفای خاطر اشراقیان را
ضعیفان را چو در زنهار گیرد
سحاب روی مه سازد کتان را
اگر چه احتشامش همچو گردون
مسخر کرد سرتاسر جهان را
شکوهش هند را خوش کرده مسکن
بشب روشن شود شان آسمان را
قلم چون قصه رزمش نویسد
کند از خون رقم سر دوستان را
نیاید زخم تیغ او فراهم
برای خنده دارد گل دهان را
ز زخمش پوست بر اندام دشمن
نموداری بود توز کمان را
سنانش کنجکاوی چون کند سر
چو نی مغزی نماید استخوان را
سلیمانی چشم دشمنانش
دو خاتم باشد انگشت سنان را
زبان را درفشانی از کف اوست
ز ابرست آب در جو ناودان را
ز سر حد مکان، خیمه برون زد
عطایش تا که گیرد لامکان را
قلم در وصف جودش جای نگذاشت
به پشت و روی طومار زبان را
کفش پرداخت کان گوهر و زر
فلک برچید آخر این دکان را
نباشد وعده چون بی انتظاری
پسندیده عطای بیگمان را
درون شیشه افلاک بیند
بسان می فضای آسمان را
همیشه با ترازو تا بود کار
سبکبار و گران سنگ جهان را
بغیر از دشمنش گردون نه بیند
سبکباری بخاطرها گران را
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شاه جهان و توصیف مرقع شاهی
پرورده کدام بهارست این چمن
کز بهر دیدنش نگه از هم کنیم وام
هر خط او چو خطه کشمیر دلفریب
وز حلقه حروف براه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ایکه دایره ها را بود بجام
از بسکه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت دیده کدامست و خط کدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش بدیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده بحسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری که باشد او را غلمان کمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش بهم
پیچد بموی طره تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر کند کلام
تصویر و خط چو صورت و معنی بهم قرین
وز اتحاد کرده در آغوش هم مقام
تمکین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب کرد
دوران که شد مرقع شاه جهانش نام
صاحبقران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشکر خورشید احتشام
کز بهر دیدنش نگه از هم کنیم وام
هر خط او چو خطه کشمیر دلفریب
وز حلقه حروف براه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ایکه دایره ها را بود بجام
از بسکه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت دیده کدامست و خط کدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش بدیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده بحسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری که باشد او را غلمان کمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش بهم
پیچد بموی طره تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر کند کلام
تصویر و خط چو صورت و معنی بهم قرین
وز اتحاد کرده در آغوش هم مقام
تمکین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب کرد
دوران که شد مرقع شاه جهانش نام
صاحبقران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشکر خورشید احتشام
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - در توصیف از مرقع شاه جهان
نقشبند کارگاه صنع همچون زلف یار
نقش پرگاری دگر بر روی کار آورده است
از بهار گلشن فردوس رنگین نسخه ای
کاتب قدرت برای روزگار آورده است
نازم این زیبا مرقع را که چون روی بتان
صفحه اش خطی بروی نوبهار آورده است
این مرقع نیست، غوصی کرده غواص قلم
یکصدف لبریز در شاهوار آورده است
محضر خوبی بخط جمله استادان رساند
می رسد قهرش سجل افتخار آورده است
روح مانی عندلیب گلشن تصویر اوست
این گلستان اینچنین بلبل هزار آورده است
از تحرک خامه نقاش جادو کار او
پنجه تمثالها را رعشه دار آورده است
جلد را شیرازه جمعیت خاطر ازوست
کاینچنین زیبانگاری در کنار آورده است
طرح این گلشن شه جنت مکان کرد از نخست
اینزمان لیکن گل اتمام باز آورده است
حس سعی ثانی صاحبقران شاه جهان
آب شادابیش اندر جویبار آورده است
آن شهنشاهی که این پیر مرقع پوش چرخ
نقد انجم بر درش بهر نثار آورده است
باد عهد دولتش پیوسته تا روز شمار
کو بعالم رسم جود بیشمار آورده است
نقش پرگاری دگر بر روی کار آورده است
از بهار گلشن فردوس رنگین نسخه ای
کاتب قدرت برای روزگار آورده است
نازم این زیبا مرقع را که چون روی بتان
صفحه اش خطی بروی نوبهار آورده است
این مرقع نیست، غوصی کرده غواص قلم
یکصدف لبریز در شاهوار آورده است
محضر خوبی بخط جمله استادان رساند
می رسد قهرش سجل افتخار آورده است
روح مانی عندلیب گلشن تصویر اوست
این گلستان اینچنین بلبل هزار آورده است
از تحرک خامه نقاش جادو کار او
پنجه تمثالها را رعشه دار آورده است
جلد را شیرازه جمعیت خاطر ازوست
کاینچنین زیبانگاری در کنار آورده است
طرح این گلشن شه جنت مکان کرد از نخست
اینزمان لیکن گل اتمام باز آورده است
حس سعی ثانی صاحبقران شاه جهان
آب شادابیش اندر جویبار آورده است
آن شهنشاهی که این پیر مرقع پوش چرخ
نقد انجم بر درش بهر نثار آورده است
باد عهد دولتش پیوسته تا روز شمار
کو بعالم رسم جود بیشمار آورده است
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - تاریخ کدخدائی و زن گرفتن شاه شجاع
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ایضا
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - تاریخ تزویج
ازین دلگشا جشن وافر سرور
همه عید شد سربسر ماه و سال
زمان را گرفت امتداد فرح
چو رشته که پنهان شود در لئال
می شادمانی و بزم و طرب
فراوان تر از آب در برشکال
نفس کار صیقل بر آئینه کرد
زبس سینه ها گشت پاک از ملال
ز گوهر فشانی دست کرم
گهر گشته چون آینه پایمال
بدینسان که باشند یاقوت و لعل
پریشان نشد گل ز باد شمال
زبس گوهر و زر گرفتست اوج
مرصع توان کرد تیغ خیال
طمع آنچنان طرف ازین جشن بست
که دیگر لبش وانشد از سئوال
چه سوداست دانی که از رقص شوق
فتادند افلاک در وجد و حال
دو سعد اختر اوج شاهنشهی
ببرج شرف کرده اند اتصال
دو گوهر بیک عقد دوران کشید
که باشد سیم شان بعالم محال
ز آمیزش زهره و مشتری
سعادت گرفتست اوج کمال
دو چشمند بر چهره سروری
که هستند در وصل بی انفصال
در آمیزش و سازگاری بهم
موافق چو بر روی دولت دو خال
خرد بهر تاریخ تزویج گفت
(قران کرد سعدین برج جلال)
همه عید شد سربسر ماه و سال
زمان را گرفت امتداد فرح
چو رشته که پنهان شود در لئال
می شادمانی و بزم و طرب
فراوان تر از آب در برشکال
نفس کار صیقل بر آئینه کرد
زبس سینه ها گشت پاک از ملال
ز گوهر فشانی دست کرم
گهر گشته چون آینه پایمال
بدینسان که باشند یاقوت و لعل
پریشان نشد گل ز باد شمال
زبس گوهر و زر گرفتست اوج
مرصع توان کرد تیغ خیال
طمع آنچنان طرف ازین جشن بست
که دیگر لبش وانشد از سئوال
چه سوداست دانی که از رقص شوق
فتادند افلاک در وجد و حال
دو سعد اختر اوج شاهنشهی
ببرج شرف کرده اند اتصال
دو گوهر بیک عقد دوران کشید
که باشد سیم شان بعالم محال
ز آمیزش زهره و مشتری
سعادت گرفتست اوج کمال
دو چشمند بر چهره سروری
که هستند در وصل بی انفصال
در آمیزش و سازگاری بهم
موافق چو بر روی دولت دو خال
خرد بهر تاریخ تزویج گفت
(قران کرد سعدین برج جلال)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - در وصف اورنگ پرجلال شاه جهان
پادشاها پایه تختت بود تاج سپهر
دولت گردون نگر کش یکسر و چار افسرست
تخت نه، خرم گلستانی زمرد سبزه اش
آتش الماسست و گل املست و خاکش گوهرست
آتش خورشید در تا بست از یاقوت آن
چشمه مهتاب هم از آب الماسش ترست
گر چراغ وصف لعلش می فروزم در ضمیر
در زمان پروانه اندیشه بی بال و پرست
آتش یاقوت روشن کرده والا گوهری
آب آنهم باعث تردستی صنعتگرست
زاده دریا و کان را دارد اندر بند خویش
هر کجا آزاده ای دیدیم در بند زرست
آب در بحر آنقدر نبود که در تخت توزر
هیچ کانراسنگ چندان نیست کانرا گوهرست
حاصل دریا و کان گردیده صرف زینتش
زانکه تخت دولت شاهنشه بحر و برست
بادبر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان
تا سریر هفت گردون زرنشان از اخترست
دولت گردون نگر کش یکسر و چار افسرست
تخت نه، خرم گلستانی زمرد سبزه اش
آتش الماسست و گل املست و خاکش گوهرست
آتش خورشید در تا بست از یاقوت آن
چشمه مهتاب هم از آب الماسش ترست
گر چراغ وصف لعلش می فروزم در ضمیر
در زمان پروانه اندیشه بی بال و پرست
آتش یاقوت روشن کرده والا گوهری
آب آنهم باعث تردستی صنعتگرست
زاده دریا و کان را دارد اندر بند خویش
هر کجا آزاده ای دیدیم در بند زرست
آب در بحر آنقدر نبود که در تخت توزر
هیچ کانراسنگ چندان نیست کانرا گوهرست
حاصل دریا و کان گردیده صرف زینتش
زانکه تخت دولت شاهنشه بحر و برست
بادبر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان
تا سریر هفت گردون زرنشان از اخترست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ اتمام یافتن بارگاه شاه جهان
غبار دیده بد رفته باد ازین درگاه
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - ماده تاریخ تزویج اورنگ زیب
جهان کرده سامان بزم نشاطی
که گلبانگ عیشش بگردون رسیده
قران کرده سعدین و زینسان قرانی
فرح خیز و پر یمن دوران دویده
ز پیوند این گلبن باغ دولت
زمانه گل عیش جاوید چیده
فلک رتبه اورنگ زیب آنکه ایزد
سزاوار تأیید غیبیش دیده
بملکی که اقبال او رو نهاده
ظفر پیش از آوازه آنجا رسیده
نهال برومند بستان دولت
که اقبال در سایه اش آرمیده
خرد بهر تاریخ تزویج گفتا
(دو گوهر بیک عقد دوران کشیده)
که گلبانگ عیشش بگردون رسیده
قران کرده سعدین و زینسان قرانی
فرح خیز و پر یمن دوران دویده
ز پیوند این گلبن باغ دولت
زمانه گل عیش جاوید چیده
فلک رتبه اورنگ زیب آنکه ایزد
سزاوار تأیید غیبیش دیده
بملکی که اقبال او رو نهاده
ظفر پیش از آوازه آنجا رسیده
نهال برومند بستان دولت
که اقبال در سایه اش آرمیده
خرد بهر تاریخ تزویج گفتا
(دو گوهر بیک عقد دوران کشیده)