عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - تتبع خواجه
بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - تتبع خواجه
ز بحر چرخ بکشتی عمر صد خلل است
دواش بحر شراب و سفینه غزل است
می رقیق چو نقد حیات بی مثل است
بت شفیق چو عمر عزیز بی بدل است
به وصل او ندهم راه احتمال ای عشق
اگر چه پیش خرد این فسانه محتمل است
حدیث رند خرابات نیست جز تسلیم
که اهل خانقه است آنکه سربسر جدل است
رو ای فقیه که باشد فنا نتیجه عشق
ولیک عشق به دل نشاء می ازل است
امید قطع کن ای مرغ دل ز گلشن دهر
که دام طایر قدسی ز دشته امل است
ز قطع راه فنا وصل یافتی فانی
بلی مراد درین راه در خور عمل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - تتبع خواجه
کسی که ملک دلش کرد خیل غم تاراج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - تتبع خواجه
رندان که عزم سیر به کوی مغان کنند
دین بهر می و چو مغبچه جوید چنان کنند
ایمان چو باختند بزنار زلف او
آنگه سبک نشاط به رطل گران کنند
سرخوش چو بهر عیش کله گوشه بشکنند
نقل طرب ز انجم هفت آسمان کنند
می از سفال دیر چو مستانه در کشند
خورشید زرنگار سپهرش کمان کنند
باده خور تا زنده ای کز بعد مردن روزگار
خانه نسیان به مهجوران خاکی میکشد
فانی آنکس را فنا باشد مسلم کو به دهر
درد و داغ عشقبازی را به پاکی میکشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵ - تتبع خواجه
شب که آمد مست آن مه توبه کاران را چه شد؟
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲ - تتبع خواجه
هوای می به سر هر که چون حباب رود
عجب نباشد اگر در سر شراب رود
چو بخت خفته سوی ما به صد حیل آمد
ولی چو عمر گرامی به صد شتاب رود
ز بیدلان همه شب بشنود فسانه دل
چو نوبت من بیدل رسد به خواب رود
نظر فکنده باغیار لب مگز پنهان
روا مدار که بر جان من عذاب رود
چو رند میکده روشن درون بود چه عجب
که در درونش می همچو آفتاب رود
خوش آنکه صبح به دیر مغان ز مخموری
خراب آید و شام از قدح خراب رود
خمار در لبش افکند اضطراب چه عیب
اگر به میکده فانی به اضطراب رود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳ - تتبع میر خسرو
یاران که یک یک از من بیدل جدا شدند
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲ - تتبع خواجه
دل اگر میل سوی ساغر صهبا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵ - مخترع
سحر وزید نسیم طرب فزای بهار
که گشت باعث می خوردنم هوای بهار
سپه کشید سوی باغ و بین به لاله که شد
به میل و شقه یاقوت گون لوای بهار
به از بهار چو فصلی برای عشرت نیست
ز مدح فصلی سازم ادا برای بهار
بهار نقد لطافت فدای یاران کرد
که نقد جان چو ما بیدلان فدای بهار
بهار گر چه زداید غم از دل اما هست
تموج می سوهان غمزدای بهار
گشاد غنچه به گلبن ز حد برون چو سحر
وزید سوی چمن باد دلگشای بهار
اگر به مرده دمد جان عجب مدار که هست
نسیم روح در انفاس مشکسای بهار
غنیمت است بهار جوانی از پی عیش
که تا بهار جوانی بود چه جای بهار
بهار عمر غنیمت شمار ای فانی
فناش ار چه که زودست چون فنای بهار
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱ - تتبع خواجه
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۹
جوانمرد از کرم مفلس نگردد
سخی را از عطا چین نیست در چهر
به پاشیدن چه نقص آید به دریا؟
به افشاندن چه کم گردد زر مهر؟
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
گر کسی یار موافق دارد ای دل باک نیست
گر ز دوران مخالف خان زاری باشدش
در دو غم نبود کسی را از جفای دهر اگر
درد را همدرد و غم را غمگساری باشدش
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
نکوئی با بدان کمتر کن اما
به نیکان بیشتر کن نیکی خویش
به نیک و بد برابر گر کنی لطف
فتد با نیکوان کم با بدان بیش
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۴
زهی زمانه نامهربان نادره کار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کس نیست زین صفت که منم در بلای عشق
چون من مباد هیچ کسی مبتلای عشق
قدر بلای عشق ندانند هر کسی
جز آنکه هست بسته بند بلای عشق
تا جای عشق شد دل من جفت غم شدم
فارغ دلیست آنکه در او نیست جای عشق
روزی که خوان عشق نهادند در ازل
پیش از همه به گوش من آمد صلای عشق
تا زنده ام به تربیت عشق زنده ام
باشد بقای ذات من اندر بقای عشق
با عشق چون به خاک لحد سر فروبرم
سر برزند ز خوابگه من گیای عشق
و آنگه که بردمد ز سر خاک من گیا
بر هر ورق نوشته بود ماجرای عشق
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱
روز فطرت چو دست قدرت ساخت
از منی قرطه پرند مرا
حبس صلبم قرارگاه آمد
پس رحم کرد شهربند مرا
زان مضایق چو لطف مبدا خلق
بگذرانید بی گزند مرا
دایه مهربان به مهد اندر
داشت دربند روز چند مرا
پس از آن از ادیب علم آموز
ادب و زجر بود و پند مرا
جنس او گرچه بود تلخ مذاق
کام دل داشت همچو قند مرا
هر شب و صبح چرخ مجمره شکل
ز اختران سوختی سپند مرا
بنده دل شدم مرید مراد
تا هوی کرد دردمند مرا
زلف شیرازیان آهو چشم
پای دام آمد و کمند مرا
معجر دلبران یغما کرد
در خم طره پای بند مرا
از به هر چشم شوخ لعبت باز
لعبتان طراز و چند مرا
چون از آن بیدلی شدم آزاد
حرص در بندگی فکند مرا
سهوی افتاد بر جهان و آورد
نظر شاه در پسند مرا
غلطی رفت بر سپهر و فزود
روزکی چند بادکند مرا
پست گشتم ز بندگی و نکرد
پستی همت بلند مرا
بنده وارم گرفت اسیر و نداد
یارئیی طالع نژند مرا
برگ ترتیب جاه و سود و زیان
بیخ شادی ز دل بکند مرا
زیر پالان کشید همچو خران
انده اشهب و سمند مرا
همچو انعام ضال و حیران کرد
طلب گاو و گوسپند مرا
دوستان کم شدند و بفزودند
دشمنان از هزار و اند مرا
غیرت دوستان حزینم کرد
حسد دشمنان نژند مرا
نظر حاسدان چو دید که کرد
نظر خسرو ارجمند مرا
بند فرزین مکرشان بگشاد
زآهنین بند مستمند مرا
چکنم گوئی آفرید خدای
از پی بیدلی و بند مرا
همه در بند بر زیان آمد
مایه عمر سودمند مرا
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۱
که رساند به سمع خسرو عصر
قصه ای از من غریب فقیر
گوید ای در خرد دقیق نظر
گوید ای در هنر عدیم نظیر
گوید ای در جهان به جود خبر
گوید ای در زمان به ذهن خبیر
گوید ای نزد همت و قدرت
اوج کیوان و قصر مهر قصیر
گرچه خواند صحیفه اسرار
رای عالی ز روی لوح ضمیر
لیک نوعی بود ز سلوت دل
گر کنم شمه ای از آن تقریر
بنده بوده ست سالهای دراز
در فراز و نشیب عالم پیر
گاه اندر گشایش دولت
گاهی اندر کشاکش تقدیر
گاه چون ماه در محاق و کسوف
گاه چون شاه در سرور و سریر
گه ز قصد حسود در تشویش
گه ز قول حقود در تشویر
گه چو شیاد سغبه زنبیل
گه چو طرار بسته زنجیر
گاه همچون ملک در اوج نعیم
گاه چون دیو در حضیض سعیر
ننگرستم در آن وبال و شرف
از مروت در این جهان حقیر
همه افسانه بود و باد و هوس
این حکایت که کرده شد تفسیر
نه در آن دولتم غرور و فرح
نه درین محنتم فغان و نفیر
بر درت مانده ام به پیرانسر
تشنه لب در کنار بحر قعیر
شد مبدل مرا نهاد و مزاج
تیر شد چون کمان و قیر چو شیر
ترسم آن روز قدر من دانی
که به زندان خاک باشم اسیر
من پذیرفتم از خدای ترا
به دعا و ثنا شب و شبگیر
تو ز بهر ثواب روز جزا
از خدای جهان مرا بپذیر
سازگاری تو با وضیع و شریف
پایمردی تو با صغیر و کبیر
کارم از دست رفت کارم ساز
پایم از جای رفت دستم گیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۹
در طوس دوش گفتم خرم نیم چرا
یاریم گفت ساده دلا خرمی و طوس؟
گفتم کز آدمی اثر اینجا نیافتم
گفتا تو نیز گاو شدی آدمی و طوس؟
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۰
بدین گونه قرین غم ندارد
دل صاحبدلان صاحب قرانان
بدینسان خرده بر پیران نگیرند
بزرگان و کریمان و جوانان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
دوات بودی عمری به پیش هر قلمی
به گاه شاهدی و کودکی و نیکوئی
شدی بزرگ به کار قلم شدی مشغول
سرت برند یکی کودک از هنرجوئی
دوات نیستی اکنون قلم شدی زیراک
نزار و زرد و بریده سر سخنگوئی