عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حق را نمیگویم بعام علم این تقاضا میکند
آرم برای خام خام علم این تقاضا می‌کند
عامی اگر پرسد ز من عامی شوم من در سخن
گویم چرائی ناتمام علم این تقاضا می‌کند
برهان چو آرد پیش من برهان بود هم کیش من
حق را باو گویم تمام علم این تقاضا می‌کند
آید چو از راه جدل باشد مرا هم این عمل
برهان نیارم در کلام علم این تقاضا می‌کند
از نور مصباح یقین تا ره نه بینم مستبین
حاشا نهم در راه گام علم این تقاضا می‌کند
حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین و گمان
مجزوم را سازم امام علم این تقاضا می‌کند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس
تا در جنان گیرم مقام علم این تقاضا می‌کند
سایل شوم بر هر دری پرسم زهر واپستری
شاید شوم از فیض عام علم این تقاضا می‌کند
فیض و ره افتادگی تحصیل علم و سادگی
بر ساده نقش آید تمام علم این تقاضا میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
افلاک را جلالت تو پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیده‌اش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمی‌بیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی می‌کند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاش‌لله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی می‌پرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند
گر به باطن نگری دشمن ایمان همند
جگر خویش و دل هم ز حسد می‌خایند
پوستین بره پوشیده و گرگان همند
تا که باشند در اقلیم ریاست کامل
در شکست هم و جوینده نقصان همند
واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن
گفتن و کردن این قوم کجا آن همند
آه ازین صومعه‌داران تهی از اخلاص
کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند
ساده‌لوحان که ندارند زادراک نصیب
رسته‌اند از همه آفات و محبان همند
زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق
خواجه شأنان هم و بنده و سلطان همند
خوب رویان جهان مظهر لطفند ولی
مست چشمان هم و خسته مژگان همند
دردمندان مجازی که جگر سوخته‌اند
چون نشستند بهم شمع شبستان همند
گاه سازند بهم گاه ز هم می‌سوزند
همد مانند گهی گاه رقیبان همند
اهل صورت که ندارند ز معنی خبری
همه در رشک زر و سیم فراوان همند
خویش با خویش چرا شور کند در تلخی
پنج روزی که برین مائده مهمان همند
مجلسی را که نه از بهر خدا آرایند
تا نشستند بهم رهزن ایمان همند
اهل بزمی که در آن حضرت دانائی نیست
بملاهی و مناهی همه شیطان همند
فیض خاموش ازین حرف سخن کوته کن
از گروهی که در ایمان همه اخوان همند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
آنان که ره عالم ارواح بپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
یار را با تو کار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود
هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود
کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود
بی‌حسابی که میکنی یک یک
در حساب و شمار خواهد بود
هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بی‌شمار خواهد بود
هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود
هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود
هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود
اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود
ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود
در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود
این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش می‌گویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
زنده دل از چه رو بدن عالم نور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور می‌رود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار می‌شود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
وانگو تواش قبول کنی مصطفی شود
امر ترا کسی نتواند خلاف کرد
هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود
بیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتت
گردد دلش سیاه و اسیر غمی شود
فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا
چشم دلش بعالم انوار وا شود
در بندگیت هر که ره صبر می‌رود
او از حضیض صبر بر اوج رضا شود
درهای خیر روز نخستین گشودهٔ
امید هست روز پسین نیز وا شود
از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنی
نومید کی شود دل غمگین چرا شود
از فیض بحر جود بسیار برده‌ایم
داریم چشم آنکه دگر هم عطا شود
هر نعمتیکه لطف کنی از ره کرم
توفیق ده که شکر یکایک عطا شود
ما گرچه نیستیم سزای کرامتی
لیک از تو تا سزای سزد گر سزا شود
گر هرچه آوریم بدین در همان بریم
ای وای ما که روز قیامت چها شود
ما بندهٔ در تو و شرمنده توایم
داری روا که عاقبت ما هبا شود
فیض است و در گه تو از این در رود کجا
کام حوایج همه زین در روا شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود
تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبرد
بس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شود
عمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضل
تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
بر من این علم و هنردرهای رحمت را ببست
دیده هرگز کس کلید قفل قفل در شود
گفتم آخر میکنم کاری که بهتر باشد آن
من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود
ای خدا رحمی بکن بر بنده بیچاره ات
بد بود نیکوش کن نیکوست نیکوتر شود
بنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتی
هر کرا مرشد تو باشی زآسمان برتر شود
آنکه قابل نیست زار شاد تو قابل می شود
ور بود قابل زارشاد تو قابل تر شود
دانشی را لطف کن کزوی محبت سرزند
شاید از اکسیر عشقت این مس من زر شود
عزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمال
معرفت کامل چوشد اخلاص کاملتر شود
چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
آنچه بود افسار درسربعد از این افسر شود
سهل وآسان کی دهددست اینچنین گنجی مگر
پای تا سر زاری و افغان چشم تر شود
تا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علی
کی امیرالمومنین و نفس پیغمبر شود
سالها باید بگردد آفتاب و مشتری
تا که در برج سعادت نطفه حیدر شود
در زمین دل بکار ای فیض تخم معرفت
پس زچشمش آب ده تا ریشه محکمتر شود
پس بچین از شاخسارش میوه های گونه گون
کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبه‌ها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید
که عید تو منم و عود مینماید عید
محال دیو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید
نداری ار تو دل قابل نزول ملک
بیا زمن بخر ان دل کجا توانش خرید
بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم
شقی شقیست بروز ازل سعید سعید
بود که کوشش ما نیز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نومید
بزار بر در رحمان و منتظر میباش
که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید
دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقیب عتید
برون شدن نه پسندد دمی ملائک را
درون شدن نگذارد جنود دیو مزید
درون خانه دل دیو را چه زهره ورود
خدای هست چو نزدیکتر زحبل ورید
شراب تازه کشد دم بدم زجام الست
کسی که یافت حیات ابد زخلق جدید
خموش چون شود از گفتن بلی آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنید
شهود عشق زنجوای نحن اقرب مست
جنود زهد ینادون من مکان بعید
ونحن اقرب خط مقربی باشد
که قرب را ز ره خویش میتواند دید
ولیس ذلک الا لمن زجا و غدی
و لیس ذالک الا لمن یخاف و عید
بیمن فیض هدایت گرفت عالم را
که رهنمای کسانست از ضلال بعید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
مالک‌الملک بزنجیر مشیت بسته است
تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید
خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی
تا که دل کرد برغبت گنه و می‌لرزید
چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید
هر بدی سر زند از من همه از من باشد
لیس ربی و له الحمد بظلام عبید
بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید
پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز
گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید
نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست
که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید
فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار
تا که در مستی عشق تو بماند جاوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
خدای عزوجل گر ببخشدم شاید
سزای بندگیش چون ز من نمی‌آید
بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد
دل مرا به جز از یاد حق نمی‌شاید
برای توشهٔ عقبی بسی نمودم سعی
ز من نیامد کاری که آن بکار آید
ز بیم آنکه مبادا خجل شود فردا
دلم بطاعتی امروز می نیاساید
نرفته‌ام بره حق چنانکه باید رفت
نکرده هیچ عبادت چنانکه می‌باید
مگر بهیچ ببخشند جرم هیچان را
ز هیچ هیچ نیابد ز هیچ هیچ آید
تمام روز درین غم بسر برم که صباح
برای من شب آبستنم چه می‌زاید
دلم رمید وز من بهتری نمی‌یابد
اگر دو چار گردد بگوش باز آید
حدیث واعظ پر گو نه در خور فیض است
بیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بیاد یار در خلوت نشستم تا چه پیش آید
ره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آید
چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایم
بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آید
چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقش
هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آید
بت من هستی من بود تا دانستم این معنی
به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید
گشودم از میان خویشتن ز نار شیطان را
کمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آید
ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد
امید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آید
شکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیک
ز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آید
بقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیا
ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آید
بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم
ازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آید
خجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم
دهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
عیش دنیا به جز خسان نرسید
جز ریاضت به عاقلان نرسید
سود کرد آنکه دل ز دنیا کند
مرد آزاده را زیان نرسید
گشت بیچاره آنکه دنیا خواست
هرچه را بست دل بآن نرسید
سود دنیا زیان، زیانش سود
زین دو چیزی بعارفان نرسید
جان عارف گذشت از دو جهان
دو جهانش بگرد جان نرسید
از هوا و هوس کسی نگذشت
که بعشرتگه جهان نرسید
هر که دل در سرای فانی بست
همت کوتهش بآن نرسید
هر که روزی زیاده خواست ز قوت
دست جانش بقوت جان نرسید
هیچکس سر بنان فرو نارد
که بنانش بآب و نان نرسید
هر که دنیا بآخرت نفروخت
هم ازین ماند و هم بآن نرسید
همت هیچکس نشد عالی
که بفضل علوشان نرسید
نتوان شرح این معانی فیض
نه بدیعست گر بیان نرسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
ما را پیوسته بسته بر کار
دارد با ما عنایتی یار
دادند بدست خلق ما را
پا بسته فتاده‌ایم در کار
دادند عنان بدست سفله
ما را کردند بر خسان خوار
هر دم بتن از کسی رسد رنج
هر دو بدل از خسی جهد خار
بر دوش گرفته بار خلقی
رانیم بره خران بی‌بار
صد شکر خدایرا که یکدوش
از پهلوی ما نمی‌کشد بار
ما بر دل کس گران نباشیم
کو بر دل ما گران شود یار
هر کو بر دوش خلق بارست
او را ندهند نزد حق بار
آنکس که بگوشهٔ نشیند
آسوده ز رحمت خس و خار
نی بار نهد بدوش مردم
نی بر گیرد بدوش کس بار
وارسته ز جور گلعذاران
فارغ ز جفای خار اغیار
او را نشود کمال حاصل
او را نرسد عنایت از یار
از وی کمتر بگویمت کیست
راحت ‌طلبان مردم آزار
زین قوم حذر کن ای برادر
از صحبتشان هزار زنهار
چون فیض ستمکش ار نباشی
بر خسته دلان مشو ستمکار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
شب همه شب زاری بر در پروردگار
روز چو شد یاری خسته دلان فکار
داد گدائی بده بر در الله دوست
داد گدایان بده از مدد کردگار
غم ز دل خستگان تا بتوانی ببر
بر در حق نالها تا بتوانی بیار
یاد قیامت بروز تا بتوانی بکن
اشک ندامت بشب تا بتوانی بیار
کیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریز
کاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدار
شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
روز چو شدنان بده از طلب کسب و کار
کن سبک از ناله شب دوش ز بار گناه
روز ز بهر کسان دوش بنه زیر بار
دوش نگردد سبک از غم یک معصیت
تا نکشی از خسان جور گرانی هزار
باش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلق
چونکه بخلوت روی روی دلت سوی یار
آنچه نمودم بتو راه صوابست فیض
گر روی اینره رسی زود بپروردگار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
اهل الدیار اهل الدیار هل جامع العشق القرار
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
ناصح برو شرمی بدار با پند عاشق را چه کار
پایند بهر او بیار یا با جنونش واگذار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
ای که در گل زار حسنش میخرامی مست ناز
میفکن گاهی نگاهی جانب اهل نیاز
ای که سر تا بپا روئی چو خور بنمای رو
تا به بینم شاهد حق ز آینهٔ ارباب راز
روی دارم سوی آنکو روی دارد سوی او
روی او پیداست در روی اسیران نیاز
عیشها دارند ز الطاف نهانی مخلصان
قصه الطاف محمود است و اخلاص ایاز
آه از ینصورت پرستان تهی از معرفت
از جمال شاهد معنی بصورت مانده باز
چند و چند از صورت صورت پرستی شرمدار
شاهد معنی است حاضر تو بصورت عشقباز
رو بشهرستان معنی آر از این صورتکده
تا که باشی در میان اهل معنی سر فراز
هر که دستش کوته از معنی است در صورت زند
لیک باید کرد معنی را ز صورت امتیاز
چون نداری معرفت لب را ببنداز گفتگو
العیاذ از آستین کوته و دست دراز
از ریا و غل و غش خالی شو ای طاعت‌پرست
صدق و اخلاص و امانت بهتر است از صد نماز
شستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سود
باطن آکنده است چون از شرک و کین و حرص و آز
از ره عجز و نیاز آمد بدرگاه تو فیض
بر دلش بگشا دری ای بی‌نیاز چاره‌ساز