عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
ای دل ار بگذری ز عشق مجاز
بر تو گردد در حقیقت باز
چو به پهنای راه میگردی
از برای حقیقت است مجاز
راه بسیار رو بمقصد کن
راه نبود مگر برای جواز
بهل این قوم بی حقیقت را
اسب همت ز مهرشان در تاز
آتش پر شرند و پر ز شرر
ذرهٔ نیست سوز سانرا ساز
روزگاری دل ترا سوزند
تا که کردند یکدمت دمساز
آتشی در دل تو افروزند
کاین وصالست با هزاران ناز
جگرت خون کنند گه ز فراق
گاهی از وعدههای دور و دراز
بهر شان چند آب رو ریزی
یا گذاری بخاک روی نیاز
دست از دل ز مهرشان بکسل
تا کند در فضای حق پرواز
جای حق است دل بوب از غیر
غیر باطل بود بحق پرواز
حق چنین گفت در دل من فیض
آنچه حق گفت با تو گفتم باز
بر تو گردد در حقیقت باز
چو به پهنای راه میگردی
از برای حقیقت است مجاز
راه بسیار رو بمقصد کن
راه نبود مگر برای جواز
بهل این قوم بی حقیقت را
اسب همت ز مهرشان در تاز
آتش پر شرند و پر ز شرر
ذرهٔ نیست سوز سانرا ساز
روزگاری دل ترا سوزند
تا که کردند یکدمت دمساز
آتشی در دل تو افروزند
کاین وصالست با هزاران ناز
جگرت خون کنند گه ز فراق
گاهی از وعدههای دور و دراز
بهر شان چند آب رو ریزی
یا گذاری بخاک روی نیاز
دست از دل ز مهرشان بکسل
تا کند در فضای حق پرواز
جای حق است دل بوب از غیر
غیر باطل بود بحق پرواز
حق چنین گفت در دل من فیض
آنچه حق گفت با تو گفتم باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
ای خفته رسید یار برخیز
از خود بفشان غبار برخیز
همین بر سر لطف و مهر آمد
ای عاشق یار زار برخیز
آمد بر تو طبیب غم خوار
ای خسته دل نزار برخیز
ای آنکه خمار یار داری
آمد مه می گسار برخیز
ای آنکه به هجر مبتلائی
هان مژده وصل یار برخیز
ای آنکه خزان فسرده کردت
اینک آمد بهار برخیز
هان سال تو و حیوت تازه
ای مردهٔ لاش یار برخیز
ای کاهل سست چند خسبی
هین چیست بکار و یار برخیز
هین مرغ سحر بنغمه آمد
جانرا تو بنغمه آر برخیز
آهی ز درون خسته بر کش
از دیده سرشک بار برخیز
فرصت تنگست و کار بسیار
بر خویش تو رحم آر برخیز
کاری بکن ار تنت درست است
ور نیست شکسته وار برخیز
رو چند بسوی پستی آری
سر راست نگاهدار برخیز
ترسم که نگون بچاه افتی
برخیز ازین کنار برخیز
یاران رفتند جمله بشتاب
تأخیر روا مدار برخیز
ما ناپای تو درنگار است
دستت گیرد نگار برخیز
خواهی تو باضطرار برخواست
حالی تو باختیار برخیز
اصحاب اگر بخواب رفتند
ای فیض تو زینهار برخیز
از خود بفشان غبار برخیز
همین بر سر لطف و مهر آمد
ای عاشق یار زار برخیز
آمد بر تو طبیب غم خوار
ای خسته دل نزار برخیز
ای آنکه خمار یار داری
آمد مه می گسار برخیز
ای آنکه به هجر مبتلائی
هان مژده وصل یار برخیز
ای آنکه خزان فسرده کردت
اینک آمد بهار برخیز
هان سال تو و حیوت تازه
ای مردهٔ لاش یار برخیز
ای کاهل سست چند خسبی
هین چیست بکار و یار برخیز
هین مرغ سحر بنغمه آمد
جانرا تو بنغمه آر برخیز
آهی ز درون خسته بر کش
از دیده سرشک بار برخیز
فرصت تنگست و کار بسیار
بر خویش تو رحم آر برخیز
کاری بکن ار تنت درست است
ور نیست شکسته وار برخیز
رو چند بسوی پستی آری
سر راست نگاهدار برخیز
ترسم که نگون بچاه افتی
برخیز ازین کنار برخیز
یاران رفتند جمله بشتاب
تأخیر روا مدار برخیز
ما ناپای تو درنگار است
دستت گیرد نگار برخیز
خواهی تو باضطرار برخواست
حالی تو باختیار برخیز
اصحاب اگر بخواب رفتند
ای فیض تو زینهار برخیز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
یکدیگر را عیب میجویند خلقان در لباس
ور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباس
هر کسی عیبی که دارد میکند پنهان ز خلق
عیب جانرا در سکوت و عیب ابدان در لباس
عیبجویان از سکوت کس برون آرند عیب
وز لباسش هم برون آرند پنهان در لباس
تا بیکدیگر نشستند این گروه عیب جو
آن ازین بیپرده جوید عیب و این زان در لباس
فاسقان بیپرده میگویند عیب یکدگر
صالحان گویند عیب اهل ایمان در لباس
یوسفان از دست گرگان گر درون چه روند
پوستین یوسفان درند گرگان در لباس
آنکه را عاجز شوند از جستن عیب صریح
صد فسون آرند تا بندند بهتان در لباس
از هنر آنکس که عاری باشد او را چاره نیست
غیر آنکو عیب بندد بر نکویان در لباس
خیل دانایان که خوی حق در ایشان جای کرد
عیب معیوبان کنند از خلق پنهان در لباس
صدهزاران آفرین بر جان بینائی که او
خلق را بینند همه از عیب عریان در لباس
عیب فیض را کرد پنهان از خلق ستارالعیوب
از حسد لیکن برو بندند بهتان در لباس
خواستم تا من نگویم عیب اخوان چاره نیست
بر زبانم رفت عیب عیبجویان در لباس
ور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباس
هر کسی عیبی که دارد میکند پنهان ز خلق
عیب جانرا در سکوت و عیب ابدان در لباس
عیبجویان از سکوت کس برون آرند عیب
وز لباسش هم برون آرند پنهان در لباس
تا بیکدیگر نشستند این گروه عیب جو
آن ازین بیپرده جوید عیب و این زان در لباس
فاسقان بیپرده میگویند عیب یکدگر
صالحان گویند عیب اهل ایمان در لباس
یوسفان از دست گرگان گر درون چه روند
پوستین یوسفان درند گرگان در لباس
آنکه را عاجز شوند از جستن عیب صریح
صد فسون آرند تا بندند بهتان در لباس
از هنر آنکس که عاری باشد او را چاره نیست
غیر آنکو عیب بندد بر نکویان در لباس
خیل دانایان که خوی حق در ایشان جای کرد
عیب معیوبان کنند از خلق پنهان در لباس
صدهزاران آفرین بر جان بینائی که او
خلق را بینند همه از عیب عریان در لباس
عیب فیض را کرد پنهان از خلق ستارالعیوب
از حسد لیکن برو بندند بهتان در لباس
خواستم تا من نگویم عیب اخوان چاره نیست
بر زبانم رفت عیب عیبجویان در لباس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
دل را عبرت ازین جهان بس
جان را عرفان جان جان بس
سر را سودای عشق جانان
از لذتهای جاودان بس
چشم و گوش و زبان و دل را
قرآن و حدیث و شرح آن بس
تن را خلقان و قرض نانی
از نعمتهای این جهان بس
آنگو راضی به این نباشد
او را رنج و غم روان بس
آلوده معصیت چو شد نفس
اقرار و انابت و فغان بس
آنرا که بصبر چارهٔ سازد
بیرون ز حساب اجر آن بس
آن مؤمن صالحالعمل را
فردوس و نعیم جاودان بس
چون فیض انیس جان چو خواهی
یاد جانان انیس جان بس
جان را عرفان جان جان بس
سر را سودای عشق جانان
از لذتهای جاودان بس
چشم و گوش و زبان و دل را
قرآن و حدیث و شرح آن بس
تن را خلقان و قرض نانی
از نعمتهای این جهان بس
آنگو راضی به این نباشد
او را رنج و غم روان بس
آلوده معصیت چو شد نفس
اقرار و انابت و فغان بس
آنرا که بصبر چارهٔ سازد
بیرون ز حساب اجر آن بس
آن مؤمن صالحالعمل را
فردوس و نعیم جاودان بس
چون فیض انیس جان چو خواهی
یاد جانان انیس جان بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش
چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش
تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو
تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش
خویشتن را بیمحابا در خطرها در فکن
در میان بحر رو وابسته ساحل مباش
راه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیف
بال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر
آگهی در آگهی جو مست لایعقل مباش
آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط
رو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباش
جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو
حق شنو حقگوی و حقبین حق شنو باطل مباش
چون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شو
چون شراب او کشیدی مست شو غافل مباش
تا توانی همچو فیض از مغز کو بگذر ز پوست
همچو شعر شاعر بیمغز ولا طایل مباش
چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش
تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو
تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش
خویشتن را بیمحابا در خطرها در فکن
در میان بحر رو وابسته ساحل مباش
راه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیف
بال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر
آگهی در آگهی جو مست لایعقل مباش
آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط
رو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباش
جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو
حق شنو حقگوی و حقبین حق شنو باطل مباش
چون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شو
چون شراب او کشیدی مست شو غافل مباش
تا توانی همچو فیض از مغز کو بگذر ز پوست
همچو شعر شاعر بیمغز ولا طایل مباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
بغم خوردن بنه دل شاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد میباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
عبرت بگیر ای دل ازین دهر پر غصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
عمر تو همه هباست ای فیض
درد دینت کجاست ای فیض
بهر دنیا مباش غمناک
تا در نگری فناست ای فیض
روی دل ازینجهان بگردان
بنگر که چه در قفاست ای فیض
خود میدانی که در قیامت
ز آشوب و بلا چهاست ای فیض
چون کار ز دست ما برون شد
دردیست که بیدواست ای فیض
ما نا مفتون شاهدانی
رنگ ز ردت گواست ای فیض
کردم بطبیب حال خود عرض
گفت از اثر است ای فیض
گفتم که هوا ز سر بدر شد
گفتا هوا بجاست ای فیض
غافل منشین ز فتنهٔ نفس
این نفس تو اژدهاست ای فیض
بگذار حدیث نفس و بگذر
بس شر که ز گفت خواست ای فیض
درد دینت کجاست ای فیض
بهر دنیا مباش غمناک
تا در نگری فناست ای فیض
روی دل ازینجهان بگردان
بنگر که چه در قفاست ای فیض
خود میدانی که در قیامت
ز آشوب و بلا چهاست ای فیض
چون کار ز دست ما برون شد
دردیست که بیدواست ای فیض
ما نا مفتون شاهدانی
رنگ ز ردت گواست ای فیض
کردم بطبیب حال خود عرض
گفت از اثر است ای فیض
گفتم که هوا ز سر بدر شد
گفتا هوا بجاست ای فیض
غافل منشین ز فتنهٔ نفس
این نفس تو اژدهاست ای فیض
بگذار حدیث نفس و بگذر
بس شر که ز گفت خواست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
روی دل سوی هوا کردم غلط
جاده در راه خدا کردم غلط
چشم عقلم بود و بستم کاشگی
کور بودم از عما کردم غلط
یا گمان بردم هوا هم رهبریست
رهزنی را رهنما کردم غلط
دل نمیبایست بستن در هوا
دل چو بستم در هوا کردم غلط
کاشکی یکبار بودی یا دو بار
اندرین ره بارها کردم غلط
کاشکی یک یا دو جا بودی غلط
گام و گام و جابجا کردم غلط
هیچ کس با من نمیگوید درست
کز کجا این راه را کردم غلط
ای عزیزان روز روشن راه راست
چشم بینا از کجا کردم غلط
بست چشم عقل را دست هوا
فیض را از هوا کردم غلط
جاده در راه خدا کردم غلط
چشم عقلم بود و بستم کاشگی
کور بودم از عما کردم غلط
یا گمان بردم هوا هم رهبریست
رهزنی را رهنما کردم غلط
دل نمیبایست بستن در هوا
دل چو بستم در هوا کردم غلط
کاشکی یکبار بودی یا دو بار
اندرین ره بارها کردم غلط
کاشکی یک یا دو جا بودی غلط
گام و گام و جابجا کردم غلط
هیچ کس با من نمیگوید درست
کز کجا این راه را کردم غلط
ای عزیزان روز روشن راه راست
چشم بینا از کجا کردم غلط
بست چشم عقل را دست هوا
فیض را از هوا کردم غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
اهل دنیا را ز جان کندن چه حظ
از عنای جان و برنج تن چه حظ
مرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
سعی کردن بهر دنیا روز و شب
ناگهانی مردن و ماندن چه حظ
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ
عاقلانرا از مراعات رسوم
جز مشقتهای جان و تن چه حظ
اهل عزت را ز عزوّ سروری
جز مراعات گران کردن چه حظ
کار عقبا را پس افکندن چه سود
فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ
زینت دنیا ندارد چون بقا
عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ
فیض را زین پندهای بیهده
گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ
از عنای جان و برنج تن چه حظ
مرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
سعی کردن بهر دنیا روز و شب
ناگهانی مردن و ماندن چه حظ
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ
عاقلانرا از مراعات رسوم
جز مشقتهای جان و تن چه حظ
اهل عزت را ز عزوّ سروری
جز مراعات گران کردن چه حظ
کار عقبا را پس افکندن چه سود
فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ
زینت دنیا ندارد چون بقا
عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ
فیض را زین پندهای بیهده
گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر آنکه سوی تو آمد شد از فنا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشارهایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشارهایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
نحم خیالت گردد چو طالع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
مطرب عمر این سراید در سماع
میروم ای عیش جویان الوداع
هر کرا باز است گوش هوش جان
میکند این نغمه از عمر استماع
هر که او زین نغمه باشد بهرهور
باشدش از زندگانی انتفاع
جان من در کارسازی سعی کن
دم بدم بانگ رحیل است و وداع
گر بحق نزدیک گردی یک وجب
او شود نزدیک تو بر یک ذراع
گر ذراعی میشوی نزدیک تو
او شود نزدیک تو مقدار باع
گر تو آهسته بسوی او روی
فهو للعبد للاسراع راع
از عبادت قرب حق تحصیل کن
در تقرب از فنا گیر انتفاع
شو ز خود فانی بحق باقی چو فیض
خویش را و ما سوا را کن وداع
بیشجاعت نیست کو صف بشکند
آنکه خود را بشکند نعم الشجاع
میروم ای عیش جویان الوداع
هر کرا باز است گوش هوش جان
میکند این نغمه از عمر استماع
هر که او زین نغمه باشد بهرهور
باشدش از زندگانی انتفاع
جان من در کارسازی سعی کن
دم بدم بانگ رحیل است و وداع
گر بحق نزدیک گردی یک وجب
او شود نزدیک تو بر یک ذراع
گر ذراعی میشوی نزدیک تو
او شود نزدیک تو مقدار باع
گر تو آهسته بسوی او روی
فهو للعبد للاسراع راع
از عبادت قرب حق تحصیل کن
در تقرب از فنا گیر انتفاع
شو ز خود فانی بحق باقی چو فیض
خویش را و ما سوا را کن وداع
بیشجاعت نیست کو صف بشکند
آنکه خود را بشکند نعم الشجاع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
هرکه جا داد او رسوم اهل دنیا در دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر چه نبود سخن یار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
هی نیاری بر زبان حرف دروغ
حیف باشد زان دهان حرف دروغ
من چو با تو راستم تو راست باش
تا نباشد در میان حرف دروغ
آن اشارات دروغینت بس است
نیست حاجت در میان حرف دروغ
نکته باریک گویم عذر آن
گرچه آید زان دهان حرف دروغ
بشکند در تنگنا آن حرف راست
در هم افتد گردد آن حرف دروغ
فیض بس کن کی کجا سر میزند
از دهان آنچنان حرف دروغ
گر شنیدی از کسی باور مکن
او کی آرد بر زبان حرف دروغ
حیف باشد زان دهان حرف دروغ
من چو با تو راستم تو راست باش
تا نباشد در میان حرف دروغ
آن اشارات دروغینت بس است
نیست حاجت در میان حرف دروغ
نکته باریک گویم عذر آن
گرچه آید زان دهان حرف دروغ
بشکند در تنگنا آن حرف راست
در هم افتد گردد آن حرف دروغ
فیض بس کن کی کجا سر میزند
از دهان آنچنان حرف دروغ
گر شنیدی از کسی باور مکن
او کی آرد بر زبان حرف دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
جز خدا را بندگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بیخیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بیخیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
فدای دوست نکردیم جان و دل صد حیف
ز اختیار نرستیم ز آب و گل صد حیف
ز عشق حق نزدیم آتشی به جان نفسی
همیشه ز آتش دیویم مشتعل صد حیف
به کام دوست نبودیم یک نفس صد آه
رسید دشمن آخر به کام دل صد حیف
جهاز عقبی باقی نمیکنیم دمی
به کار دنیی فانیم مشتغل صد حیف
گذشت عمر نکردیم از سر اخلاص
عبادتی که زند سر ز نور دل صد حیف
نیافت آینه دل صفا ز صیقل ما
بماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حیف
دل از پی هوس و دست رفت از پی دل
به کار دوست نداریم دست و دل صد حیف
به روز داوری از کردههای خود باشیم
به نزد دوست چه شرمنده و خجل صد حیف
به راه دوست نرفتی و عمر رفت ای فیض
نکرد روح عزیزان تو را بحل صد حیف
ز اختیار نرستیم ز آب و گل صد حیف
ز عشق حق نزدیم آتشی به جان نفسی
همیشه ز آتش دیویم مشتعل صد حیف
به کام دوست نبودیم یک نفس صد آه
رسید دشمن آخر به کام دل صد حیف
جهاز عقبی باقی نمیکنیم دمی
به کار دنیی فانیم مشتغل صد حیف
گذشت عمر نکردیم از سر اخلاص
عبادتی که زند سر ز نور دل صد حیف
نیافت آینه دل صفا ز صیقل ما
بماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حیف
دل از پی هوس و دست رفت از پی دل
به کار دوست نداریم دست و دل صد حیف
به روز داوری از کردههای خود باشیم
به نزد دوست چه شرمنده و خجل صد حیف
به راه دوست نرفتی و عمر رفت ای فیض
نکرد روح عزیزان تو را بحل صد حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
هی نیاری بر زبان جز حرف حق
نیست لایق زان دهان جز حرف حق
لا اوحش الله زان دهان شکرین
حیف باشد زان لبان جز حرف حق
بر وفای عهد و پیمان دل منه
بر زبانت مگذران جز حرف حق
من چو حق گویم تو هم حق گوی باش
تا نباشد در میان جز حرف حق
هی چه میگویم از آن حقه دهان
گفتگو کی میتوان جز حرف حق
باطل اندر آن دهان حق میشود
کی برون آید از آن جز حرف حق
حق و باطل زان دهان شیرین بود
فیض مشنو زاندهان جز حرف حق
نیست لایق زان دهان جز حرف حق
لا اوحش الله زان دهان شکرین
حیف باشد زان لبان جز حرف حق
بر وفای عهد و پیمان دل منه
بر زبانت مگذران جز حرف حق
من چو حق گویم تو هم حق گوی باش
تا نباشد در میان جز حرف حق
هی چه میگویم از آن حقه دهان
گفتگو کی میتوان جز حرف حق
باطل اندر آن دهان حق میشود
کی برون آید از آن جز حرف حق
حق و باطل زان دهان شیرین بود
فیض مشنو زاندهان جز حرف حق