عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود
گر همه مژگان به هم آریم دامن می‌شود
داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود
مدت موهوم عمرآخرنفس طی می‌کند
رشته چون ره‌ کوته از رفتار سوزن می‌شود
در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور
چون جهان تاریک گردد شمع روشن می‌شود
شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمی با هم جدا از اصل دشمن می‌شود
از لب خندان به چشم جام می می‌گردد آب
عشرت سرشار هم سامان شیون می‌شود
پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زین اداها سبحه زنار برهمن می‌شود
ختم‌کار جستجو بر خاک عجز افتادنست
اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می‌شود
گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری
دانه خود را می‌دهد بر باد و خرمن می‌شود
بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجیر هم سامان رفتن می‌شود
نقش من‌گرد فنا، گل کردن من نیستی
چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من می‌شود
بیدل‌ امشب بسمل تیغ تمنای کی‌ام
بال من برگ گل از فیض تپیدن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع
داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع
بسکه از ذوق فنا در بزم جولان‌کرد شمع
ترک تمهید تعلقهای امکان‌ کرد شمع
از هجوم شوق بی‌روی تو در هر جاکه بود
دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل
سر به تیغش داد و جان تازه سامان‌کرد شمع
آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است
فاش شد هر چند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌
رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت
جای تا در محفل ناز آفرینان‌ کرد شمع
دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب
خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند
صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ ‌گردانم به‌ گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینه‌دار ناز اوست
محو شبنم می‌شود از شوخی اظهارگل
باغبان‌! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کی‌ام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده ‌دار شوخی حسن است عشق
می‌کند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی برده‌ای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان‌ گر رسی آهسته باش
می‌شود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن‌ گرانی می‌کند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنم‌پرور است
سبزه چون مژگان بیدل ‌کرده ‌گوهر بارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
شب‌که عبرت را دلیل این شبستان یافتم
هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان یافتم
جام می خمیازهٔ جمعیت آفاق بود
قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم
سیر این هنگامه‌ام آگاه کرد از ما و من
ناله‌ای گم کرده بودم در نیستان یافتم
سایهٔ ژولیده‌مویی از سر من کم مباد
پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم
هر کسی چون گل در این‌گلشن به رنگی می‌کش است
لب به ساغر باز کردم بیرهٔ پان یافتم
عمرها می‌آمد از گردونم آهنگی به گوش
پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم
سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را در خانه‌های خویش مهمان یافتم
ربط اجزای عناصر بس که بی‌شیرازه بود
هریکی را چار موج فتنه توفان یافتم
میوهٔ باغ موالید آن‌قدر ذوقم نداد
از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم
بر رعونت ناز تمکین داشت تیغ‌کوهسار
جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم
دشت را نظاره‌کردم‌ گرد دامن بود و بس
بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم
آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال
پستیی را از لب این بام خندان یافتم
خانهٔ خورشید جاروب تامل می‌زند
سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود
از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم
مور روزی دانه‌ای می‌برد در زیر زمین
چون برون افکند خال روی خوبان یافتم
آن سماروغی‌که می‌رست از غبارکوچه‌ها
چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم
موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد
گرد چینی خانهٔ فغفور و خاقان یافتم
چشمهٔ اسکندر آبش موج در آیینه داشت
کوس اقبال سلیمان‌، شور مرغان یافتم
ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ر یخت
ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم
عالمی‌گردن به رعنایی‌کشید و محو شد
مجمع این شیشه‌ها در طاق نسیان یافتم
هر زمینی ربشهٔ وهمی دگر می‌پرورد
ربش زاهد شانه‌ کردم باغ رضوان یافتم
سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت
نفس ‌کافر را درین صورت مسلمان یافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبال‌کرد
پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم
خلق زحمت می‌کشد در خورد تمییز فضول
ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم
هرکرا جستم چو من‌گمگشتهٔ تحقیق بود
بی‌تکلف کعبه را هم در بیابان یافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش
دامن این هفت خلعت بی‌گریبان یافتم
بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت
پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم
صاحب خفتان شرمم عیب‌پوشی چلقدم
منفعل نشو و نمای سر به جیبم داده‌اند
رستن مو می‌کشد نقاش تصویر قدم
هرچه پیش ‌آید غنیمت مفت سعی ‌بیکسی است
آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم
صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من
انفعالم نیست‌، بیکار جهان سرمدم
عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود
فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم
تنگی میدان هوشم‌ کرد محکوم جهات
زندگی در بیخودی‌ گر جمع‌ کردم بیحدم
رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار
هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم
کعبه و دیری ندیدم غیر الفت‌گاه دل
هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم
خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن
پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم
از بهار من چراغ عبرتی روشن‌ کنید
همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم
بیدل از ترک هوس موج‌گهر افسرده نیست
پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نه فکر غنچه نی اندیشهٔ ‌گل می‌کند شبنم
به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد
هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم
درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش
به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم
به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینهٔ دل را
نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم
اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم
توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم
گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم
ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه
درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ ‌گل می‌کند شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
منم آن نشئهٔ فطرت‌ که خمستان قدیم
دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم
ندمیدم ز بهاری‌ که چمن ساز نفس
صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم
بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور
که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم
در بهاری‌که منش غنچهٔ تمکین بندم
وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم
شوقم آن دم‌ که پر افشاند به صحرای عقول
گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم
قصر سودای جهان پایهٔ قدری می‌خواست
چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم
فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان
این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم
به گشاد مژه‌ام انجمن آرای حدوث
به شکست نفسم آینه پرداز قدیم
شعله بودم من و می‌سوخت نفس شمع‌ مسیح‌
من قدح می‌زدم و مست طلب بود کلیم
پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد
داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم
رفت آن نشئه ز یادم به‌ فسون من و تو
برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم
خاکبوسی‌ست‌ کنون سر خط پیشانی ناز
عشق‌ کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم
حلقه‌ام کرد سجود در یکتایی خویش
حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم
نفس ماهی دریای وفا قلاب است
جیم‌ گل می‌کند از نون چو نمایند دو نیم
بحر فطرت به‌گهر سازی من می‌گوید
گرچه صیقل زده‌ام آینهٔ اشک یتیم
خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ‌ کعبه و دیر
پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم
زین خطوطی‌ که نفس‌ کوشش باطل دارد
جام جم تا به‌ کجا کهنه نسازد تقویم
زبن شکستی ‌که به مو می‌رسد از چینی دل
سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم
طاق نسیانی از این انجمن احداث‌ کنیم
تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم
بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست
می‌کند اینقدرم سیر گریبان تعلیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمی‌گویم به‌کلی ازتعلق‌ها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن ‌کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدی‌که ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتاده‌ست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موج‌گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمی‌سازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل‌ کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن‌
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به ‌منزل ‌خفتن ‌و گرد ره ‌و فرسنگ ‌نشکستن
به وهم ای ‌کاش می‌کردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین ‌کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ می‌بارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها می‌خورد بیدل
ندامت می‌کشد زین ساز بی آهنک نشکستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
ترشح مایه‌ای ناز دلی را محو احسان‌کن
تبسم می‌کند آیینه برگیر و نمکدان کن
طربگاه جهان رنگ استعداد می‌خواهد
در اینجا هر قدر آغوش‌گردی گل به دامان کن
شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد
جهانی‌گبر از یک‌کشتن آتش مسلمان‌کن
بهار جلوه‌ای‌ گر اندکی از خود برون آیی
چو تخم از ربشه بیرون دادنی تحریک مژگان‌ کن
به گوشم از شبستان عدم آواز می‌آید
که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن
نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد
تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان‌ کن
اگر در سایهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت
به ‌راحت واکش و آرایش چتر سلیمان ‌کن
به دریا قطره ی گمگشته از هر موج می‌جوشد
فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان‌ کن
به جرم بی‌گناهی سوختن هم حیرتی دارد
به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن
نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش می‌بندد
گهر انگاره‌ای داری به ضبط موج سوهان کن
ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل
بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو ‌کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔ‌کس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکی‌ست‌، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابی‌که‌کنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکسته‌ست در این دشت
هر خاک‌که بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توان‌کرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرسته‌ست کسی بی‌سر تسلیم
زان پیش که‌کشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ ‌گمگشته همان بحر سراغ‌ست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن
اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن
کجاست موقع‌شناس راحت ‌که کم‌ کشد زحمت تردد
به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن
قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین
که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن
غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی
به ‌حسرت سرمه می‌خروشد هزارکوه صدا به دامن
جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی
گرفتم ای ‌گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن
چه شیشه سازی‌ست یا رب اینجا به‌کارگاه دماغ مجنون
که‌کرده‌کهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن
چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را
ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن
به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان
به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن
نفس بهار است غنچهٔ دل‌، نی‌ام زامداد غیر غافل
چو رنگ‌ گل آتشی‌ که دارم نمی‌برد التجا به دامن
بهانهٔ درد هم‌ کمالی‌ست در طریق وفاپرستی
عرق دمد تا من اشک بندم به‌ دوش چشم حیا به دامن
بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد
ز شرم پوشیده‌ام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
عرق دارد عنان احتیاج بی‌نقاب من
ره صد دیر آتشخانه واکرده‌ست آب من
به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد
چو مژگان سیلها خفته‌ست در موج سراب من
ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم
که گردد خامشی صور قیامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش
پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به خود تا می‌گشایم چشم از شرم آب می‌گردم
تنکرویی‌ست پر بیگانهٔ وضع حباب من
درین گلشن که شبنم‌کاری خجلت جنون دارد
گلم اما خیال رنگ می‌گیرد گلاب من
ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن
به رنگ شعله حیرانم چه می‌خواهد شتاب من
نمو در مزرعم پای به دامن خفته‌ای دارد
ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من
ندانم در کمین انتظار کیستم یارب
ز بالین می‌دمد امشب پر پروانه خواب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمی‌گنجد
ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل
نمی‌دانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
به این موهومی‌ام یا رب‌ که‌ کرد آیینه‌دار او
تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او
سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم
مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او
حریف ساغر خورشید پیمایی‌ که می‌گردد
سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او
به غیر از ترک هستی از تردد بر نمی‌آید
نفس پر می‌خلد در سینه‌ام از خار خار او
چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش
مگر آیینه از بی‌دانشی گردد دچار او
غرورش زحمت آیینه‌داران برنمی‌دارد
تو محو خویش باش اینها نمی‌آید به‌ کار او
امید وصل تدبیر دگر از ما نمی‌خواهد
سفید از چشم قربانی‌ست راه انتظار او
هوس‌پیمای آغوش وصال‌ کیست حیرانم
کنار خود هم افتاده‌ست بیرون ازکنار او
مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد
دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او
تو آگاه از سجود آستان دل نه‌ای بیدل
که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی
به ‌قلب آسمانها می‌زنم از آه هیهایی
ز سامان دو عالم آرزو مستغنی‌ام دارد
شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی
دمیدن گو نباشد آبیار ریشهٔ جهدم
نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی
نیاز خاک راه ناامیدی بایدم کردن
دل خون‌گشته در دستی‌، سر فرسوده در پایی
سراغ خون من از گرد رنگ‌گل چه می‌پرسی
به یاد دامن او می‌کشم آخر سر از جایی
چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم
رهی ‌گم کرده‌ام در ظلمت آباد سویدایی
درین‌ گلشن میسر نیست ترک احولی‌ کردن
که در هر برگ‌ گل آیینه دارد حسن رعنایی
ز نفی ما و من اثبات وحدت‌ کرد آگاهی
حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی
نبود امیدی از جام سلامت غنچهٔ ما را
هم از جوش شکست رنگ پرکردیم مینایی
ندامت مایه‌ایم ای یأس آتش زن به عقبا هم
که امروز زیانکاران نمی‌ارزد به فردایی
دل ازکف داده‌ام دیگر زکلفتها چه می‌پرسی
به سامان غبارم دامن افشانده‌ست صحرایی
من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد
تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۸ - ادامهٔ یادکرد از سلطان ماضی محمود
اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست، که بی اشباعی سخن در تقریر آن معیوب نماید، و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه این کتاب محجوب گردد. لاجرم به میامن آن نیتهای نیکو و عقیدتهای صافی ضعار پادشاهی و خلال جهانداری در این خاندانهای بزرگ موبد و مخلد و دایم و جاوید گشته است، و سیرت پادشاهان این دولت، ثبتها الله، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده، و زمانه عز وشرف را انقیاد نموده، و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. و حمدالله تعالی که مخایل مزید مقدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است، و امیدهای بندگان مخلص در آنچه دیگر اقالیم عالم در خطه ملک میمون خواهد افزود و موروث و مکتسب اندران بهم پیوست هرچه مستحکمتر؛ و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری ضاعف الله اشراقه قصیده ایست که از زبان مبارک شاهنشاهی گفته شده است، دو بیت ازان که لایق این سیاقت بود اثبات افتاد:
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
ایزد تعالی و تقدس همیشه روی زمطن را بجمال عدل و رحمت خداوند عالم شاهنشاه عادل اعظم ولی النعم آراسته داراد، و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد، و منابر اسلام را شرقا و غربا بفر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد، و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد،
و یرحم الله عبدا قال آمینا.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۶ - دربارهٔ ترجمه‌های دیگر
و این کتاب را پس از ترجمه ابن المقفع و نظم رودکی ترجمها کرده‌اند و هرکس در میدان بیان براندازه مجال خود قدمی گزارده اند، لکن می‌نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است نه تفهیم حکمت و موعظت، چه سخن مبتر رانده‌اند و بر ایراد قصه اختصار نموده.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۸ - دربارهٔ روش ترجمه و تألیف نصرالله منشی
و هم بر این نمط افتتاح کرده شد، و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلفیق ابیات و شرح رموز واشارات تقدیم نموده آمد، و ترجمه و تشبیب آن کرده شد، و یک باب که بر ذکر برزویه طبیب مقصور است و ببزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شد چه بنای آن بر حکایت است. و هر معنی که از پیرایه سیاست کلی و حلیت حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آن را بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد، و هرگاه که بر ناقدان حکیم مبر زان استاد گذرد بزیور او التفات ننمایند و هراینه در معرض فضیحت افتد. و آن اطناب و بمبالغت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده ست که اصل آنست، و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۱
و بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است، و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. چه در کتب طب چنین یافته می‌شود که آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون برحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد، و بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. پس مانند ماست شود، آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد. و دستها بر پیشانی و زنخ بر زانو. و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستسیی. نفس بحیلت می‌زند. زبر او گرمی و گرانی شکم مادر، و زیر انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح حاجت نیست. چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود، و قتوت حرکت در فرزند پیدا آید تا سر سوی مخرج گرداند، و از تنگی منفذ آن رنج بیند که در هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد. و چون بزمین آمد اگر دست نرم و نعیم بدو رسد، یا نسیم خوش خنک برو گذرد، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان. وانگه بانواع آفت مبتلا گردد: در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست، و اگر بدردی درماند بیان آن ممکن نشود، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهایت نیست. و چون ایام رضاع بآخر رسید در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهیز و مضرت درد و بیماری افتد.