عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بهای جوانی
خمید نرگس پژمردهای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریدهاند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزهای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریدهاند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزهای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پیام گل
به آب روان گفت گل کز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
پیام ار فرستد، پیامش بیاری
به خاک ار درافتد، غبارش بشویی
بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی
بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی
پیامی که داری به پیک دگر ده
به امید من هرگز این ره نپویی
من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی
به فردا چه می افکنی کار امروز؟
بخوان آن کسی را که مشتاق اویی
بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی
چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی
دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی
نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی
نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
پیام ار فرستد، پیامش بیاری
به خاک ار درافتد، غبارش بشویی
بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی
بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی
پیامی که داری به پیک دگر ده
به امید من هرگز این ره نپویی
من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی
به فردا چه می افکنی کار امروز؟
بخوان آن کسی را که مشتاق اویی
بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی
چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی
دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی
نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی
نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پیوند نور
بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه
که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زندهداران
ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی
شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی
مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند
مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است
نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی
تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد
بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام
فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی
چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبهاش نور از تو گیرد
بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی
مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار
نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن
بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست
بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب
نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم
هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست
نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت
جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید
درین بازار هم چون و چرائیست
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است
چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم
فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست
رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای
مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند
ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در
چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمیپرسیم این چونست و آن چند
درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد
اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست
چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی
درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود
بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن
گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان
هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم
ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم
توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام
بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند
چنین میکرد بلبل راز با ماه
که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زندهداران
ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی
شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی
مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند
مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است
نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی
تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد
بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام
فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی
چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبهاش نور از تو گیرد
بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی
مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار
نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن
بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست
بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب
نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم
هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست
نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت
جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید
درین بازار هم چون و چرائیست
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است
چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم
فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست
رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای
مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند
ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در
چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمیپرسیم این چونست و آن چند
درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد
اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست
چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی
درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود
بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن
گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان
هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم
ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم
توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام
بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
توشهٔ پژمردگی
لالهای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم
گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم
آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکتههائی را که ما آموختیم
خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم
تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم
درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم
بین که ما رخساره چون افروختیم
گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم
آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکتههائی را که ما آموختیم
خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم
تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم
درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
حدیث مهر
گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنی
با هم نشستهایم بشاخ صنوبری
تا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهری
در پرده، قصهایست که روزی شود شبی
در کار نکتهایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای
فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنی
با هم نشستهایم بشاخ صنوبری
تا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهری
در پرده، قصهایست که روزی شود شبی
در کار نکتهایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای
فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
درخت بی بر
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو همدرد
بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز، مرا باور نیست
آخر این فتنه، سیه کاری کیست
گر که کار فلک اخضر نیست
آنچنان سخت ببستند این در
که تو گوئی که قفس را در نیست
قفسم گر زر و سیم است چه فرق
که مرا دیده بسیم و زر نیست
باغبانش ز چه در زندان کرد
بلبل شیفته، یغماگر نیست
همه بر چهرهٔ گل مینگرند
نگهی در خور این کیفر نیست
که بسوی چمنم خواهد برد
کس به جز بخت بدم رهبر نیست
دیده بر بام قفس باید دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نیست
سوختم اینهمه از محنت و باز
این تن سوخته خاکستر نیست
طوطئی از قفس دیگر گفت
چه توان کرد، ره دیگر نیست
بسکه تلخ است گرفتاری و صبر
دل ما را هوس شکر نیست
چو گل و لاله نخواهد ماندن
سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست
دل مفرسای بسودای محال
که اگر دل نبود، دلبر نیست
در و بام قفست زرین است
صید را بهتر ازین زیور نیست
زخم من صحن قفس خونین کرد
همچو من پای تو از خون، تر نیست
تو شکیبا شو و پندار چنان
که به جز برگ گلت بستر نیست
گه بلندی است، زمانی پستی
هر کس ای دوست، بلند اختر نیست
همه فرمان قضا باید برد
نیست یک ذره که فرمانبر نیست
چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و یکی در سر نیست
چه غم ار بال و پرم ریخته شد
دگرم حاجت بال و پر نیست
چمن ار نیست، قفس خود چمن است
بخیال است، بدیدن گر نیست
چه تفاوت کندت گر یکروز
خون دل هست و گل احمر نیست
چرخ نیلوفریت سایه فکند
اگرت سایه ز نیلوفر نیست
که چنین روز، مرا باور نیست
آخر این فتنه، سیه کاری کیست
گر که کار فلک اخضر نیست
آنچنان سخت ببستند این در
که تو گوئی که قفس را در نیست
قفسم گر زر و سیم است چه فرق
که مرا دیده بسیم و زر نیست
باغبانش ز چه در زندان کرد
بلبل شیفته، یغماگر نیست
همه بر چهرهٔ گل مینگرند
نگهی در خور این کیفر نیست
که بسوی چمنم خواهد برد
کس به جز بخت بدم رهبر نیست
دیده بر بام قفس باید دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نیست
سوختم اینهمه از محنت و باز
این تن سوخته خاکستر نیست
طوطئی از قفس دیگر گفت
چه توان کرد، ره دیگر نیست
بسکه تلخ است گرفتاری و صبر
دل ما را هوس شکر نیست
چو گل و لاله نخواهد ماندن
سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست
دل مفرسای بسودای محال
که اگر دل نبود، دلبر نیست
در و بام قفست زرین است
صید را بهتر ازین زیور نیست
زخم من صحن قفس خونین کرد
همچو من پای تو از خون، تر نیست
تو شکیبا شو و پندار چنان
که به جز برگ گلت بستر نیست
گه بلندی است، زمانی پستی
هر کس ای دوست، بلند اختر نیست
همه فرمان قضا باید برد
نیست یک ذره که فرمانبر نیست
چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و یکی در سر نیست
چه غم ار بال و پرم ریخته شد
دگرم حاجت بال و پر نیست
چمن ار نیست، قفس خود چمن است
بخیال است، بدیدن گر نیست
چه تفاوت کندت گر یکروز
خون دل هست و گل احمر نیست
چرخ نیلوفریت سایه فکند
اگرت سایه ز نیلوفر نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو همراز
در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست
بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
هزار رشته، برین کارگاه میپیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
ز خرمن فلک، ایدوست خوشهای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
چنان نهفته و آهسته مینهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست
بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
هزار رشته، برین کارگاه میپیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
ز خرمن فلک، ایدوست خوشهای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
چنان نهفته و آهسته مینهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روباه نفس
ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به یاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت
به جای دل، به بر یک قطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به یاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت
به جای دل، به بر یک قطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روش آفرینش
سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی
که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی
ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی
بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی
اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی
یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکهای یا شرابی
بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی
نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچهای در چمن کرد خوابی
برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی
ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی
بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی
که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی
ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی
بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی
اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی
یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکهای یا شرابی
بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی
نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچهای در چمن کرد خوابی
برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی
ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی
بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شب
شباهنگام، کاین فیروزه گلشن
ز انوار کواکب، گشت روشن
غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن
روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن
بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون
زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن
نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن
هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن
لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن
بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن
دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن
عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن
ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن
ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن
بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن
ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن
ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن
شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن
بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن
ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن
به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن
بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن
فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن
ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن
نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن
بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن
پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن
دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن
اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن
دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن
بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن
چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من
کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن
حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن
ز انوار کواکب، گشت روشن
غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن
روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن
بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون
زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن
نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن
هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن
لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن
بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن
دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن
عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن
ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن
ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن
بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن
ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن
ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن
شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن
بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن
ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن
به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن
بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن
فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن
ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن
نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن
بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن
پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن
دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن
اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن
دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن
بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن
چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من
کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن
حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شباویز
چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شباویز، نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمیآید آواز دیگر به گوش
بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز
شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نهایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار
بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب
به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند
من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل
بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد
بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست
عسس کی شود، دزد تیرهروان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بهرجا برافکندهاند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند
درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست
شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند
بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان
فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه
شباویز، نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمیآید آواز دیگر به گوش
بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز
شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نهایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار
بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب
به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند
من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل
بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد
بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست
عسس کی شود، دزد تیرهروان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بهرجا برافکندهاند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند
درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست
شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند
بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان
فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شکسته
با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کردهاند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کردهاند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کردهاند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کردهاند
از چه، خود را پشت سر میافکنی
چون به یارانت مقدم کردهاند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کردهاند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کردهاند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کردهاند
یاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کردهاند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کردهاند
تو نمیبینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کردهاند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کردهاند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کردهاند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کردهاند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کردهاند
کردهاند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کردهاند
درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کردهاند
طرف گلشن را منظم کردهاند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کردهاند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کردهاند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کردهاند
از چه، خود را پشت سر میافکنی
چون به یارانت مقدم کردهاند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کردهاند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کردهاند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کردهاند
یاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کردهاند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کردهاند
تو نمیبینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کردهاند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کردهاند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کردهاند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کردهاند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کردهاند
کردهاند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کردهاند
درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کردهاند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صاف و درد
غنچهای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو می باید مُرد
تو به باغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو می باید مُرد
تو به باغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صید پریشان
شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را، تازه باغی
بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمهسازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غمانگیز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانهای چند
شده هر گوشهاش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی
جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم
چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته
شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی
رونده روز و شب، اما نهاش جای
دونده همچنان، اما نهاش پای
چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونهگون رنگ
بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد
نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ
گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را
بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی
شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غمانگیزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفتهها ماند
ز فصل بینوائی، نکتهها خواند
قفس آرامگاهی، تیرهروزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن
نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران
بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
سخنها با صبا و ژاله گفتم
حکایتها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر
ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی
اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست
چه راحت بود در بیخانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی
کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون
مرا جز اشک حسرت، ژالهای نیست
بجز خونابهٔ دل، لالهای نیست
چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن
کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غمافزای
چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام
چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آوردهام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران رهآورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد
اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است
کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
کهن برزیگری را، تازه باغی
بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمهسازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غمانگیز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانهای چند
شده هر گوشهاش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی
جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم
چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته
شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی
رونده روز و شب، اما نهاش جای
دونده همچنان، اما نهاش پای
چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونهگون رنگ
بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد
نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ
گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را
بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی
شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غمانگیزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفتهها ماند
ز فصل بینوائی، نکتهها خواند
قفس آرامگاهی، تیرهروزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن
نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران
بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
سخنها با صبا و ژاله گفتم
حکایتها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر
ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی
اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست
چه راحت بود در بیخانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی
کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون
مرا جز اشک حسرت، ژالهای نیست
بجز خونابهٔ دل، لالهای نیست
چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن
کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غمافزای
چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام
چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آوردهام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران رهآورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد
اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است
کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عهد خونین
ببام قلعهای، باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قائد تقدیر
کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کودک آرزومند
دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند
مانیم ما همیشه بتاریک خانهای
من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد
در سعی و رنج ساختن آشیانهای
آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم
از گل بسبزهای و ز بامی بخانهای
خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی
کودک نگفت، جز سخن کودکانهای
آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان
کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانهای
زین آشیان ایمن خود، یادها کنی
چون سازد از تو، حوادث نشانهای
گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی
گیتی، بر آن سر است که جوید بهانهای
باغ وجود، یکسره دام نوائب است
اقبال، قصهای شد و دولت، فسانهای
پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست
مقدور نیست، خوشدلی جاودانهای
هر قطرهای که وقت سحر، بر گلی چکد
بحری بود، که نیستش اصلا کرانهای
بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت
تا کرد سوی گل، نگه عاشقانهای
پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان
منمای فکر و آرزوی جاهلانهای
بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند
غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانهای
ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است
آرامگاه لانه و خواب شبانهای
هر کس که توسنی کند، او را کنند رام
در دست روزگار، بود تازیانهای
بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانهای
مانیم ما همیشه بتاریک خانهای
من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد
در سعی و رنج ساختن آشیانهای
آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم
از گل بسبزهای و ز بامی بخانهای
خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی
کودک نگفت، جز سخن کودکانهای
آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان
کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانهای
زین آشیان ایمن خود، یادها کنی
چون سازد از تو، حوادث نشانهای
گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی
گیتی، بر آن سر است که جوید بهانهای
باغ وجود، یکسره دام نوائب است
اقبال، قصهای شد و دولت، فسانهای
پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست
مقدور نیست، خوشدلی جاودانهای
هر قطرهای که وقت سحر، بر گلی چکد
بحری بود، که نیستش اصلا کرانهای
بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت
تا کرد سوی گل، نگه عاشقانهای
پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان
منمای فکر و آرزوی جاهلانهای
بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند
غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانهای
ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است
آرامگاه لانه و خواب شبانهای
هر کس که توسنی کند، او را کنند رام
در دست روزگار، بود تازیانهای
بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانهای
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گریهٔ بی سود
باغبانی، قطرهای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت، من خندیدهام تا زادهام
دوش، بر خندیدنم بلبل گریست
من، همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست
خندهٔ ما را، حکایت روشن است
گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست
لحظهای خوش بودهایم و رفتهایم
آنکه عمر جاودانی داشت، کیست
من اگر یک روزه، تو صد سالهای
رفتنی هستیم، گر یک یا دویست
درس عبرت خواند از اوراق من
هر که سوی من، بفکرت بنگریست
خرمم، با آنکه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث، هر که زیست
نیست گل را، فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت، من خندیدهام تا زادهام
دوش، بر خندیدنم بلبل گریست
من، همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست
خندهٔ ما را، حکایت روشن است
گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست
لحظهای خوش بودهایم و رفتهایم
آنکه عمر جاودانی داشت، کیست
من اگر یک روزه، تو صد سالهای
رفتنی هستیم، گر یک یا دویست
درس عبرت خواند از اوراق من
هر که سوی من، بفکرت بنگریست
خرمم، با آنکه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث، هر که زیست
نیست گل را، فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل بی عیب
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست