عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
در چراغ حکمت از مغز خرد روغن مکن
جز به نور عشق راه معرفت روشن مکن
حکمت از خود جوی و از یونان و یونانی مخواه
از کنار خوشه چینان دانه در خرمن مکن
عشق بازان را قوام جسم از قوت دل است
چون دلت باشد قوی فکر غذای تن مکن
دلبری بگزین کز اول یار و هم آغوش تست
شاهد هر جانشین را دست در گردن مکن
آب پاشان است در کوی پری رویان یزد
تا نمانی پای در گل چشم بر روزن مکن
رود مصر و چشمه موسی به راه قدس هست
وقت پیری هم بس از آلایش دامن مکن
اختیار عشق با هزل و هوس شغل خطاست
مرکبی کز موم سازی نعلش از آهن مکن
ای خوشا خواری و خرسندی، فقیری و قبول
کس نگوید گلخنی را جای در گلخن مکن
آشتی داری به خصمان با «نظیری » کین چرا
دشمنان را دوست کردی دوست را دشمن مکن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
سبو بیار و پر از آب زندگانی کن
ز جام می طلب عمر جاودانی کن
نگفت جم به فریدون جزین که جور مکن
جهان ز تست دگر هرچه می توانی کن
نشاط طبع حکیمان علاج بیمارست
غم شکسته دلان دار و شادمانی کن
ز سالخورده مکش سر که هست کارآموز
شراب کهنه به چنگ آور و جوانی کن
شب از قرابه شنیدم که با قدح می گفت
چو ماه باش و به خورشید هم قرانی کن
تهی ز خویش شوی پر ز مهر سازندت
نظر به کاس مه و دور آسمانی کن
پدر به شکر و مادر به شیر پروردت
به هر دو شیر و شکر باش و کامرانی کن
سبیل حق شود عالم سبیل خودگردان
طفیل شاه شو و پادشه نشانی کن
چو نام فرخ خود باش در طریق سلیم
دگر چو نظم «نظیری » جهان ستانی کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
دلی دارم ازو دل ها شکسته
دلی از هر صدای پا شکسته
تنی دارم ز طوفان حوادث
چو کشتی در ته دریا شکسته
ز رعنایان که بر آتش نهندم
چو عودم سر به سر اعضا شکسته
بر اصلاحم فلک را دسترس نیست
درختم شاخ از بالا شکسته
کسی زان نشنود دادم برین بام
که سقف گنبد مینا شکسته
اجل از غم نمی سازد خلاصم
به مرگم آستین عمدا شکسته
شب دنیا سیاه از دست روز است
پر طاووس قدر پا شکسته
چنین سرمست و خرم کوه ازان است
که شیشه لاله بر خارا شکسته
ز بس کز شادی امروز ترسم
دلم از عشرت فردا شکسته
جهان در کار هرکس دید نقصی
قصورش بر سر دانا شکسته
کمان ابروی این زال رعنا
به جادوی ید بیضا شکسته
ز بس از فتنه می ترسد «نظیری »
سپاهی را به یک غوغا شکسته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل بر این ناخوش آشیانه منه
چشم بر شفقت زمانه منه
ناگهان می زنند طبل رحیل
رخت خود جز بر آستانه منه
تا کفافی و شاهدی باشد
پای بر آستان خانه منه
بدره تا دست در میان دارد
باده و چنگ بر کرانه منه
می و معشوقه شبانه خوش است
نان و پیه آبه شبانه منه
مرغ دل دار از قفس آزاد
بر در خانه آب و دانه منه
گوش بر نغمه اغانی نه
چشم بر جرعه مغانه نه
دیر یا زود می رسد روزی
بر جهان قحط جاودانه منه
هرچه دستت دهد نکویی کن
عذر پیدا مکن بهانه منه
اثر زندگی به گور فرست
از پی مردگی نشانه منه
عشق همراه برنمی تابد
پای در ره به جز یگانه منه
با «نظیری »نشین و وعظ شنو
گوش بر هرزه و فسانه منه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
چو لعبتان خیال اند آدمی و پری
به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری
ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
به گونه های خزانی و گریه جگری
به غیر هستی حق روی در فنا دارد
ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری
ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
شب خمول ز بانگ مؤذن سحری
جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند
چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار
که ره نبرده به خود می کنند راهبری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
به خودبینی به جز بتگر نباشی
ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی
نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی
به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی
چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی
من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش
تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی
مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد
که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی
نه گردونی که با عالم قرابت کشتگی دارد
چرا هرچند زاری بشنوی کین توزتر باشی
تواضع جو که می سازد غرور و سرکشی خوارت
ز جمشید ار به حسن و دلبری فیروزتر باشی
«نظیری » تا بهار وصل گل افشان شود باید
ز بستان دردی هجران نشاط اندوزتر باشی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
درد سر و گردن تو حرز تن تست
اندوه تو صیقل دل روشن تست
گر ددسرس کشیده ای نیست عجب
ناموش زمانه بر سر و گردن تست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
آن عیش که جمله عیش ها راست کلید
نابوده و نارسیده صد بار رمید
برقیست که تا نمود دیدار گذشت
مرغیست که تا نشست بر بام پرید
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
شوخی که نگاه بر عذارش بندند
شمعی است که بر شعله تارش بندند
تا چند شکفته ماند آن دسته گل
کز شاخ بچینند و به خارش بندند
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
رزقم همه از طبع گهر سنج آید
گنجیم به هر قدم به پا رنج آید
زان دم که درین مزرع دهقان گشتم
دایم سر بیلم به سر گنج آید
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
هرگز نشود دار فنا جای قرار
بی گریه کس از رحم نیاید به کنار
گل جامه دریده بر سر شاخ آید
از بس که به دامنش درآویزد خار
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
از حسرت من حاصل دوران همه ذوق
وز کام دلم نصیب حرمان همه ذوق
شام عمرم چو مرگ عاصی همه غم
روز مرگم چو عید طفلان همه ذوق
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
کم جو که به قیمتست سرمایه من
بنشین که بته نیفتی از پایه من
آهسته که راه بوالعجب باریکست
دوشی نخوری در روش سایه من
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا کی همه کوکنار آخر گزکی
شیرین تر ازین بسست شیرین ترکی
زین سفره عیش چند بی میل خوریم
گر نیست کباب پخته گرد نمکی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸
الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟