عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۳
جرعهٔ ما را ز لعل می پرستش مشکل است
گوشه چشمی بما از چشم مستش مشکل است
آنکه عالم را به تیغ بی نیازی قتل کرد
گر بیارد در حساب مزد دستش مشکل است
پسته تنگ دهانش نکته سر بسته ایست
حرف ازآن سرّی که بر گل سرببستش مشکل است
عشق بی پروا کجا و عقل پر اندیشه کو
دام برچین کین هما باما نشستش مشکل است
گر برهمن بینی و گراهرمن ور پارسا
آنکه نبود مست از جام الستش مشکل است
آنکه عالم را بمستوری کند شیدای خویش
چون درآید ساغر صهبا بدستش مشکل است
طایر دل را خلاصی نیست از دامت بلی
رستن مرغی که زلفت پای بستش مشکل است
وصف آن رخسار با اسرار هم زان یاردان
کان نمودی را که نبود بودهستش مشکل است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۴
ای من فدای عاشقی هرچندخونخوارمن است
خار غمش گو جا کند در سینه گلزار من است
دادم نخستین دل بدودرسینه کشتم مهراو
لیکن مدام آن جنگجودرقصد آزار من است
تا تار گیسو ریخته جانها بتارآویخته
گویددل بگسیخته منصورم این دارمن است
آنجا که هستی حق است هستی کُل مستغرق است
جائی که نورمطلق است کی جای اظهارمن است
باشدمرا از خود تله کرمم تنم بر خود پله
نبود مرا از وی گله دوری زپندار من است
هرجا نظر انداختم جز او کسی نشناختم
زاغیار تا پرداختم دل را همه یارمن است
تا دل بسیر افتاده است هرشروخیرافتاده است
ظاهر بغیر افتاده است در خفیه درکار من است
اجرای عالم یک بیک گر خود سماک و گرسمک
جن و ملک نجم و فلک کل شرح اسرار من است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۵
به چار سوق طریقت بجز متاع محبت
بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت
شریعت است طریقت طریقت است شریعت
همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب
همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب
بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
وجود جامع آدم چو بود دانش اسماء
برید بر قد او دست حق قبای خلافت
چودر ارادهٔ حق مضمر است ارادهٔ عارف
عجب مدار که مقصودی آفرید به همّت
دلیر مظهر قهری که خویش اسپرحق ساخت
چو ختم مظهر رحمت نمود ختم فتوت
ندید دیدهٔ اسرار غیر مخزن اسرار
ز هرچه غیب و شهادت زهر چه صورت و سیرت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۶
ای به رَهِ جستجوی نعره زنان دوست دوست
گر بحرم ور بدپرکیست جز او اوست اوست
پرده ندارد جمال غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغزپوست
جامه دران گل از آن نعره زنان بلبلان
غنچه به پیچد به خود خون به دلش تو به توست
دم چو فرو رفت هاست هوست چو بیرون رود
یعنی از او در همه هرنفسی های و هوست
یار بکوی دلست گوی چو سر گشته گوی
بحربه جوی است وجوی این همه درجستجوست
با همه پنهانیش هست در اعیان عیان
باهمه بی رنگیش در همه زو رنگ و پوست
یار در این انجمن یوسف سیمین بدن
آینه خانه جهان او بهمه رو بروست
پرده حجازی بساز یا بعراقی نواز
غیر یکی نیست راز مختلف ار گفتگوست
مخزن اسرار او است سرّ سویدای دل
در پیش اسرار باز در بدر و کوبه کو است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۷
گردی از آن رهگذرم آرزوست
افسر شاهی بسرم آرزو ست
ترک به تارک به میان عقد فقر
شاهم و تاج و کمرم آرزوست
با چمن و خلد ندارم سری
خفتن آن خاک درم آرزوست
چند بمانم پس این نه حجاب
سیر فضای دگرم آرزوست
ذوق پر افشانی با غم نماند
تیر ز شصتت به پرم آرزوست
جام می ناب نخواهم دگر
خوردن خون جگرم آرزوست
عشق نگیرد مگر از درد زیب
سینه پر از شررم آرزوست
بلکه به بیند بتو این چشم تار
گرد تو کحل بصرم آرزوست
بو که رسد بوت بدل سینه را
چاک زدن هر سحرم آرزوست
طوطی جان تا که شکرخا شود
حرفی از آن لب شکرم آرزوست
چند سبا هدهد باد صبا
خود ز سلیمان خبرم آرزوست
تا بکیم تفرقه یعقوب وار
بوی قمیص پسرم آرزوست
گرچه چو عیسی پدری نیستم
وصل حقیقی پدرم آرزوست
معتکف هستی خود بودمی
چند شد از خود سفرم آرزوست
آرزو اسرار همه حاجتست
رفتن این خود ز برم آرزو است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۸
خانهٔ دل حریم خلوت اوست
جان کامل سریر حضرت اوست
همه آینهٔ رخ آدم
آدم آیینه بهر طلعت اوست
آدمی چونکه معرفت اندوخت
قابل خلعت خلافت اوست
نبود او ذات لیک نعت وی است
نیست معنی ولیک صورت اوست
در تک و پو همه سوی آدم
آدم احرام بند خدمت اوست
حق بود بود و کل نمودوی است
اوست بحر و همه نداوت اوست
کجی دال و راستی الف
کج مبین جمله از مشیت اوست
گل سرا پا نیازمند ویند
بس حقیقت همین حقیقت اوست
اوست ذات الذوات پس همه جا
اصل هر حب همین محبت اوست
حادث و در زوال مصنوعات
دایم و لم یزل صنیعت اوست
همت از مرد حق طلب میکن
همت مرد حق ز همت اوست
به حقارت بما مبین زاهد
سر اسرار از سریرت اوست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۹
شهر پر آشوب و غارت دل و دین است
باز مگر شاه ما بخانه زین است
آینهٔ روست یا که جام جهان بین
آتش طور است با شعاع جبین است
با که توان گفت این سخن که نگارم
شاهد هر جائی است و پرده نشین است
شه توئی ای دوست در قلمرو دلها
کشور جانها ترا بزیر نگین است
خسروی عالمم بچشم نیاید
گر تو اشارت کنی که چاکرم این است
بر سر بالین بیا که آخر عمر است
رخ بنما کین نگاه بازپسین است
خون بدل ما کنی بخاطر دشمن
جان من آئین دوستی نه چنین است
ساغر مینا بگیر و شاهد رعنا
باشد اگر حاصلی ز عمر همین است
هرکه بروی تو دید زلف تو گفتا
کفر بدین همچو شب بروز قرین است
نیست چو بی نور لطف نار جلالت
نار تو خواهم که رشک خلد برین است
درخورم اسرار تنگنای جهان نیست
مرغ دلم شاهباز سدره نشین است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۰
دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۱
شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست
نه همین از غم او سینهٔ ما صد چاک است
داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست
موسی نیست که دعوی اناالحق شنود
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست
گوش اسرار شنو نیست وگرنه اسرار
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۲
ای از صفات گشته هویدا همه صفات
ذات خجسته ات شده مرآت بهر ذات
نزدیک شد که دعوی پیغمبری کنی
کز خط کتاب داری و از غمزه معجزات
یک بوسه ای ز وجه ز کاتم نمیدهی
گویا که فرض نیست بشرع شما ز کوات
نی نی مرا چه حد که چنین آرزو کنم
بر چرخ سر زنم که زنم بوسه نقش پات
دیگر برات آتش دوزخ چه حاجتست
ما را همین بس است که مردیم از برات
دایم برهگذار تو اسرار امیدوار
ای پیک نیک پی بده از محنتم نجات
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۳
خرامد از برم آن قد و قامت
عجب گردین و دل ماند سلامت
چه نسبت با قیامت قامتت را
که خیزد از قیامت صد قیامت
سوی مسجد خرام ای بت که زاهد
بطاق ابرویت بندد اقامت
وفا کن زانکه چون دی شد بهارت
نمیبخشد دگر سودی ندامت
چه باشد ای مسیحادم که یکدم
ببالین آئی از روی کرامت
بعشقش در ازل خاکم سرشتند
ملامت گر کنی چندم ملامت
سرشک سرخ و رنگ زرد اسرار
سیه روزی ما را شد علامت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۵
خطت دمیدو هنوزت سری ز ناز گرانست
که بر رخ تو خط بندگی ساده رخانست
فتاده سلسله بر پای دل درآن خم گیسو
خوش آن دلی که دراین حلقهاش سری بمیانست
ز دست دوست دشمن نوازچون نخورم خون
که نیست با من مسکین چنانکه بادگرانست
چوباد عمر گذشت و مرابخاک ره او
هنوز دیدهٔ امید باز و دل نگرانست
چونقطه دایره محنتم محیط چو پرگار
بدور من غم دوران مدام در دورانست
ز داغ هجر چنانم که گر بباغ جنانم
بدیده هر سر برگیش بی تو نوک سنانست
کند کمان بکمین زه زهی سعادت صیدی
که شوخ غمزه و ابروی اوش تیر و کمانست
رسید موسم اردی بهشت ساقی گلرخ
بیار بادهٔ گل فام اگرچه خود رمضانست
گدای پیر مغان راز خسروی چه تفاخر
که ملک و شوکت شانس بدیده شوکه نشانست
خدایرا مددی خضر راه وهادی اسرار
دلیل راه شو اورا که او ز نو سفرانست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۷
سینه پر ناله و لب خاموش است
بر زبان قفل و دلم در جوش است
خود گر افلاک و گر عنصر خاک
همه را بار غمش بر دوش است
آن یک از شوق شب و روز برقص
وین یک از جام می اش مدهوش است
برهش بسته کمر چون جوزا
هرچه کوکب بفلک منقوش است
اختران چنگ زنان چون ناهید
محفل آراسته نوشا نوش است
مهر بگداختهٔ آتش او است
که بسر در طلبش درگوش است
ماه آورده کلف بر رخسار
کز غمش خون بدلش در جوش است
مه نو پیش خم ابرویش
حلقهٔ بندگیش در گوش است
قطب را کز حرکت افتاده
داده جامی ز ازل بی هوش است
خاکیان را همه از جلوهٔ او
شاهدی در برو هم آغوش است
دارد اسرار برندان پیوند
گرچه زاهد صفت ازرق پوشست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۹
دل و دین بتی نامسلمان گرفت
بیک عشوهٔ کشور جان گرفت
بت سبزوار از خط سبزه وار
بخد خور آسا خراسان گرفت
ز پیکان او یافت حظی دلم را
که گفتی که خطش ز پیکان گرفت
بدوران مخور غم به دور آن می آر
که غم ها برد می چودوران گرفت
چه خواهد دگر شحنهٔ غم زمانه
اگر نیم جان بود جانان گرفت
دلی داشتم بود غمخوار جان
ولی ترک مستی ز این آن گرفت
مرا بود چشمی از او بهره ور
ز بس اشک بارید طوفان گرفت
شه حسنش آهنگ تاراج کرد
ز اسرار دل برد و ایمان گرفت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۰
ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت
از یار و دیار ار ببریدند برندت
تا قدر شب قدر وصالش نشناسی
در تاری از آن طره فکندند به بندت
هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی
تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی
ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود
از خود بگذر تا که بخود راه دهندت
خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت
ورنه بسوی دار چو منصور برندت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۱
گل آمد بلبلان را این پیام است
که بی می زندگی دیگر حرام است
بزن مطرب که دور زاهدان رفت
بیا ساقی که اکنون دور جام است
مده ناصح دگر پندم در این فصل
کسی کو مست مینبود کدام است
صف رندان صفای سینه را باز
صفائی از شراب لعل فام است
سپندی بهر چشم بد بسوزان
که ما را طایر اقبال رام است
بسامانست دور آسمانم
مرا کار جهان اکنون بکام است
گرم جام تهی چون ماه نو بود
بحمداللّه ز می ماه تمام است
زلیخا طلعتی دارم که او را
هزاران یوسف مصری غلام است
شدم تا من خراب آن می لعل
خراباتم محل شربم مدام است
می ار آبی است لیک آتش مزاجی است
علاج هر فسرده جان خام است
دلم اسرار جام جم نهان داشت
از آنم از ازل اسرار نام است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۲
دل ز محنت شده خون جام می ناب کجاست
جان شد از دست برون نغمه مضراب کجاست
سوزد از آتش عشق تو دلم شمع صفت
نی چگویم که چو شمعم بدرون آب کجاست
خواهمت شرح دهم شمهٔ از خون جگر
لیک با آن همه آهن دلیت تاب کجاست
گفته بودم که خیال تو به بینم در خواب
شب ز سودای سر زلف توام خواب کجاست
دل بدریای غم افتاده خدا را یاران
تا خدای دل آن طرهٔ پرتاب کجاست
گیرم از چهره بر خلق بر افکند نقاب
چشم خفّاش کجا مهر جهانتاب کجاست
صرف و نحو کُتب عمر شد و مفتاحی
که گشاید دل از او درهمه ابواب کجاست
در بر ابروی طاقش بر ما ای زاهد
دست بردار که کس را سر محراب کجاست
تا ز اسرار میان تو بگوید رمزی
در میان محرم اسرار در اصواب کجاست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۴
هندوی خال رخش باج ز عنبر گرفت
پستهٔ جان پرورش شهد ز شکر گرفت
دور رخش بردمید طرهٔ شبرنگ او
لشکر دلها کشید خسر و خاور گرفت
نرگس شهلاش مست بود همانا که او
تیغ ز ابرو کشید و زمژه خنجر گرفت
ابروی پیوست تو بر مه و خور طعنه زد
چشم سیه مست تو عیب بعبهر گرفت
چشمهٔ آب حیات خاک بچشم آیدش
هرکه از آن آتشین لعل تو ساغر گرفت
موسی دل بنگرید چون تو خداوند حسن
برق تجلی دمید شعله به پیکر گرفت
هرچه بجز نقش دوست پاک شد از لوح دل
هرچه بجز عشق یار آنهمه آذر گرفت
تا بسرای وصال ره نبرد پارسا
اهرمن حاجبت پرده بر آن در گرفت
جام جم اسرار غیب میشودش منکشف
جام و لاهر که از ساقی کوثر گرفت
دلم بموی میانی اسیر و دربند است
که در میان بتان بی نظیر و مانند است
نه این طریق محبت بود که ننوازی
دل مرا که بدشنامی از تو خرسند است
هزار مرتبه سوگند خویش بشکستی
فدای طور تو من این چه عهد و سوگند است
به تیغ جور بریدی گرم تو رشتهٔ جان
ز دل بهر سر مویت هزار پیوند است
طبیب کوشش بیجا مکن ز بهر علاج
دوای درد دلم زان لب شکر خنداست
جفا بری ز حد و نیست حد چون و چرا
مگرچو وصف خدا پاک از چه وچند است
دواندم بقفس همزبانی صیاد
وگرنه کنج قفس را که آرزومند است
حدیث چشمهٔ حیوان و کیمیا عنقا
عبارتی دو سه از صاحب صفت مند است
لوای بندگی از خسروی زند برتر
اگر به بنده مبالاتی از خداوند است
سمر شدی بخراسان ملیح طبع اسرار
که از تو رشک خطاغیرت سمرقند است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۸
مرا از عشق دل لبریز خون است
چو اخگر کز محبّت در درون است
مگو عشق این نهنگ آتشین است
محبت نیست این دریای خون است
بسی بی پا و سر دارد به هرسوی
کز آن جمله یکی گردون دون است
شدیم از شهر بند عقل بیرون
کنون مأوای ما ملک جنون است
من آن سیمرغ کوه قاف عشقم
که عنقای خرد پیشم زبون است
جهان چون نقطه بین در مرکز دل
دو کون و یونس دل بطن نون است
بگوش ما بود هر نغمه موزون
غریو شحنه ساز ارغنون است
همه عالم حروف و حق سخنگوست
وزو حرف نخستین کاف و نون است
ازو در جنبش آمد گوهر گل
باو هر جبشی را هم سکون است
چو او را نیست حدی اُستوار است
هر آن جنبش که درچشمت نگون است
ندارد تابشش آغاز و انجام
بلی آن جلوه گر بی چند و چون است
مگو سرّ درون پرده اسرار
که از اندیشه سر ّحق برون است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۹
ای قبلهٔ حاجات ملک طرف کلاهت
مجموعه آفات فلک طرز نگاهت
بیچاره کشی پیشهٔ زلفان کمندت
خونخواره وَشی شیوهٔ چشمان سیاهت
خونم بخور و غم مخور از پرسش محشر
طفلی و ملایک ننویسند گناهت
افکندیم از پا به یکی غمزه و رفتی
باز آ که بود دیدهٔ امید براهت
این جان بودت کشور و دل باشدت اورنگ
کاکل بسرت افسر و از غمزه سپاهت
بر زیرنشینان لوای غم عشقت
رحمی که ندانند دری غیر پناهت
آهو روش اسرار ره دشت جنون گیر
در شهر نیاسوده کس از ناله و آهت