عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۳
شدم صدره بزیر سنگ طفلان در جنون پنهان
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۴
کلاه دلربائی بر سرش بین
نیاز کج کلاهان بر درش بین
بنفشه سرزده گرد شقایق
بدور یاسمن نیلوفرش بین
نماید دعوی کیش مسیحا
ز لب اعجاز و از خط دفترش بین
گرت خواهش بود سیر گلستان
به سنبل زاره گلبرگ ترش بین
گدازد شمع از رشک جمالش
وزین محنت بسر خاکسترش بین
دلت خواهی شود مرآت حق بین
خدا را درجمال انورش بین
کمر بسته پی تاراج عقلم
ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین
عرق بگرفته جا بر روی آتش
به هم دمساز آب و آذرش بین
بود اسرار مسکینی ولی ز اشک
بیا و دامن پرگوهرش بین
نیاز کج کلاهان بر درش بین
بنفشه سرزده گرد شقایق
بدور یاسمن نیلوفرش بین
نماید دعوی کیش مسیحا
ز لب اعجاز و از خط دفترش بین
گرت خواهش بود سیر گلستان
به سنبل زاره گلبرگ ترش بین
گدازد شمع از رشک جمالش
وزین محنت بسر خاکسترش بین
دلت خواهی شود مرآت حق بین
خدا را درجمال انورش بین
کمر بسته پی تاراج عقلم
ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین
عرق بگرفته جا بر روی آتش
به هم دمساز آب و آذرش بین
بود اسرار مسکینی ولی ز اشک
بیا و دامن پرگوهرش بین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۶
از بهترین سلالهٔ آدم توئی بهین
بر مهترین کلالهٔ حوا توئی مهین
در خاتم رسالتی ای ختم انبیا
همچو نگین به خاتم و چون نقش درنگین
تو بَدرِ ازهری و همه انبیا سُها
تو مهر انوری و نجومند مرسلین
بحر است علم و طفل دبستانت ار بود
آن بحر بیکران و پر از لؤلؤ ثمین
پیشت خرد زدانش اگردم زند چنانست
کاید مگس بعرصهٔ عنقا کند طنین
اندر بیان بدیع معانی حکمتت
چون در شکر حلاوت و شهد اندر انگبین
از شوق ذروهٔ تو فلاطون فیلسوف
مست و خراب بوده و چون باده خم نشین
اسرار در جمال و جلال تو فانی است
صل علیک ثم علی آل اجمعین
بر مهترین کلالهٔ حوا توئی مهین
در خاتم رسالتی ای ختم انبیا
همچو نگین به خاتم و چون نقش درنگین
تو بَدرِ ازهری و همه انبیا سُها
تو مهر انوری و نجومند مرسلین
بحر است علم و طفل دبستانت ار بود
آن بحر بیکران و پر از لؤلؤ ثمین
پیشت خرد زدانش اگردم زند چنانست
کاید مگس بعرصهٔ عنقا کند طنین
اندر بیان بدیع معانی حکمتت
چون در شکر حلاوت و شهد اندر انگبین
از شوق ذروهٔ تو فلاطون فیلسوف
مست و خراب بوده و چون باده خم نشین
اسرار در جمال و جلال تو فانی است
صل علیک ثم علی آل اجمعین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۷
فتنه چسان بپا شود خیز بیا که همچنین
آب حیات چون رود جلوه نما که همچنین
عمر دوباره چون گرفت مرده ز لعل عیسوی
چون تو برفتی از برم باز بیا که همچنین
غنچه چگونه بشکفد از دم صبح مشک بیز
دل بگشا از آن دهن نغمه سرا که همچنین
مهرچگونه سرزند از افق فلک بخاک
سایهٔ سرو خود فکن بر سر ما که همچنین
دست قضا چسان کسان در رسن بلا کسان
قید نما بمو ز ذل سلسله ها که همچنین
آتش طور موسوی گر ز تو آرزو کنند
از سر طور دل نما نور و سنا که همچنین
شرح جمال حق ز تو گر طلبند با جلال
از رخ و زلف خویشتن پرده گشا که همچنین
منکر نعمت او مگر بر تو نیفکند نظر
قدس تشبهّت شمر قهر و رضا که همچنین
خواست که شرح آن دهد کاینهٔ تو بهر او
ساخت همه برای تو آینهها که همچنین
کان و نبات و جانور دیو و فرشته چیستند
یک به یک از وجود خود گو به در آ که همچنین
بوقلمون صفت پری هر نفسی به پیکری
چون بودای ز گل بری پر بگشا که همچنین
چیست هلال خود بگو گوشهٔ ابروان من
بدر چسان شود نما خود بخدا که همچنین
اسرار کنز مختفی گر ز تو جستجو کنند
رخصت ناطقه مده نطق و نوا که همچنین
آب حیات چون رود جلوه نما که همچنین
عمر دوباره چون گرفت مرده ز لعل عیسوی
چون تو برفتی از برم باز بیا که همچنین
غنچه چگونه بشکفد از دم صبح مشک بیز
دل بگشا از آن دهن نغمه سرا که همچنین
مهرچگونه سرزند از افق فلک بخاک
سایهٔ سرو خود فکن بر سر ما که همچنین
دست قضا چسان کسان در رسن بلا کسان
قید نما بمو ز ذل سلسله ها که همچنین
آتش طور موسوی گر ز تو آرزو کنند
از سر طور دل نما نور و سنا که همچنین
شرح جمال حق ز تو گر طلبند با جلال
از رخ و زلف خویشتن پرده گشا که همچنین
منکر نعمت او مگر بر تو نیفکند نظر
قدس تشبهّت شمر قهر و رضا که همچنین
خواست که شرح آن دهد کاینهٔ تو بهر او
ساخت همه برای تو آینهها که همچنین
کان و نبات و جانور دیو و فرشته چیستند
یک به یک از وجود خود گو به در آ که همچنین
بوقلمون صفت پری هر نفسی به پیکری
چون بودای ز گل بری پر بگشا که همچنین
چیست هلال خود بگو گوشهٔ ابروان من
بدر چسان شود نما خود بخدا که همچنین
اسرار کنز مختفی گر ز تو جستجو کنند
رخصت ناطقه مده نطق و نوا که همچنین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۸
فلک گشته سرگشتهٔ کوی او
بود روی عالم همه سوی او
همی می رسد بر مشام دلم
ز گل خاصه از اهل دل بوی او
مه و مهر بین بر کمیت فلک
شب و روز اندر تکاپوی او
نه آغاز پیدا نه انجام و هست
تمامی یکی پرتو روی او
شمیم جنان چیست با نگهتش
کجا طوبی و قد دلجوی او
تو و کوثر و سبحهای پارسا
من و جام و زنّار گیسوی او
بدین ضعف کردیم آهنگ عشق
دل و خسته و زور بازوی او
رخم زرد و مویم سفید اشک سرخ
سیه روز و سودائی از موی او
ز اسرار گر سر برد نیست باک
دو گیسوش چوگان سرم گوی او
بود روی عالم همه سوی او
همی می رسد بر مشام دلم
ز گل خاصه از اهل دل بوی او
مه و مهر بین بر کمیت فلک
شب و روز اندر تکاپوی او
نه آغاز پیدا نه انجام و هست
تمامی یکی پرتو روی او
شمیم جنان چیست با نگهتش
کجا طوبی و قد دلجوی او
تو و کوثر و سبحهای پارسا
من و جام و زنّار گیسوی او
بدین ضعف کردیم آهنگ عشق
دل و خسته و زور بازوی او
رخم زرد و مویم سفید اشک سرخ
سیه روز و سودائی از موی او
ز اسرار گر سر برد نیست باک
دو گیسوش چوگان سرم گوی او
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۹
حرف اغیار دغا در حق یاران مشنو
آشنایان بگذار و پی بیگانه مرو
ای که در مزرع روی تو دهد حاصل مهر
بینوایم بنوازم که رسد وقت درو
بامیدی که بابروت مشابه گردد
ز ریاضت شده چون موی میانت مه نو
پیش آنروی گل و سنبل و زلفی که ترا است
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو
جز به آن مطلع انوار که دید و که شنید
که بود مهر درخشنده قرین با مه نو
ترسم این دلق ملمع که تو داری اسرار
می فروشش بیکی جرعه نگیرد بگرو
آشنایان بگذار و پی بیگانه مرو
ای که در مزرع روی تو دهد حاصل مهر
بینوایم بنوازم که رسد وقت درو
بامیدی که بابروت مشابه گردد
ز ریاضت شده چون موی میانت مه نو
پیش آنروی گل و سنبل و زلفی که ترا است
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو
جز به آن مطلع انوار که دید و که شنید
که بود مهر درخشنده قرین با مه نو
ترسم این دلق ملمع که تو داری اسرار
می فروشش بیکی جرعه نگیرد بگرو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۰
از باده مغز تر کن و آن یار نغز جو
تا سر رود بسر رو و تا پا بپا بپو
بر نقش ما سوا خط بطلان بیا بکش
از لوح دل محبت اغیار رو بشو
یاران ز باده سرخوش و در سر ترا خمار
جامی بزن بطرف چمن نوگلی ببو
چون یاد دوست میرود اندر ملامتم
ای مدعی هر آنچه توانی بگو بگو
خاصان و عامیان همه را شور او بسر
ترسا و پارسا همه را رو بسوی او
در دیر و در حرم بکنشت و کلیسیا
در جستجوش ره سپر اسرار کو بکو
تا سر رود بسر رو و تا پا بپا بپو
بر نقش ما سوا خط بطلان بیا بکش
از لوح دل محبت اغیار رو بشو
یاران ز باده سرخوش و در سر ترا خمار
جامی بزن بطرف چمن نوگلی ببو
چون یاد دوست میرود اندر ملامتم
ای مدعی هر آنچه توانی بگو بگو
خاصان و عامیان همه را شور او بسر
ترسا و پارسا همه را رو بسوی او
در دیر و در حرم بکنشت و کلیسیا
در جستجوش ره سپر اسرار کو بکو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۱
راه عشق است و بهرگام دوصد جان بگرو
عشق سریست نهانی به دراز گفت و شنو
کی شود این دل بی حاصل ما طعمه عشق
بر این مرغ هما خرمنی از جان بدو جو
بسکه نزدیک بود شارع مقصد دور است
تا یکی ای دل دیوانه بهر سو تک و دو
این همه عکس که آغازی وانجامش نیست
از فروغ رخ آن مهر بود یک پرتو
در بر ماه ببین آینه و آب جدار
که چسان خود متفنن شود از یک خورضو
گوشه ابروئی از گوشهٔ برقع بنمود
آسمان را که همی چرخ زنان شد در دور
درد نوشان سماوی ترا آمده جام
که بود باز از این فخر دهان مه نو
می خور اسرار و از این خواب گران شو بیدار
حاصل عمر خود اندوز که شد وقت درو
عشق سریست نهانی به دراز گفت و شنو
کی شود این دل بی حاصل ما طعمه عشق
بر این مرغ هما خرمنی از جان بدو جو
بسکه نزدیک بود شارع مقصد دور است
تا یکی ای دل دیوانه بهر سو تک و دو
این همه عکس که آغازی وانجامش نیست
از فروغ رخ آن مهر بود یک پرتو
در بر ماه ببین آینه و آب جدار
که چسان خود متفنن شود از یک خورضو
گوشه ابروئی از گوشهٔ برقع بنمود
آسمان را که همی چرخ زنان شد در دور
درد نوشان سماوی ترا آمده جام
که بود باز از این فخر دهان مه نو
می خور اسرار و از این خواب گران شو بیدار
حاصل عمر خود اندوز که شد وقت درو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۲
ای مهر همچو مه ز رخت کرده کسب ضو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۳
قد کاد شمسی تخفی شعاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۵
ای نرگست سحر آفرین لعلت شکرخا آمده
مو عنبرین رو یاسمین زلفت سمن سا آمده
بسته بخونریزی کمر در خانه ای زین جلوه گر
یا معشر الناس الحذر ترکی بیغما آمده
کاکل بدوش آویخته زلف مسلسل ریخته
در شهر شور آمیخته کآشوب دلها آمده
ای آفتاب خاوری رشک بتان آذری
دیگر چو تو از مادری کمتر بدنیا آمده
مه پیش رویش منفعل سرو از قد او پابگل
برهمزن صد ملک دل زان چشم شهلا آمده
اسرار بی برگ نوا تا بیند آن نور خدا
موسی صفت مست لقا دیدار جویا آمده
مو عنبرین رو یاسمین زلفت سمن سا آمده
بسته بخونریزی کمر در خانه ای زین جلوه گر
یا معشر الناس الحذر ترکی بیغما آمده
کاکل بدوش آویخته زلف مسلسل ریخته
در شهر شور آمیخته کآشوب دلها آمده
ای آفتاب خاوری رشک بتان آذری
دیگر چو تو از مادری کمتر بدنیا آمده
مه پیش رویش منفعل سرو از قد او پابگل
برهمزن صد ملک دل زان چشم شهلا آمده
اسرار بی برگ نوا تا بیند آن نور خدا
موسی صفت مست لقا دیدار جویا آمده
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۶
گیرم نقاب برفکنی از رخ چو ماه
کو تاب یک کرشمه و کو طاقت نگاه
یک شمه از طراوت رویت بهار و باغ
یک پرتو از فروغ رخت نور مهر وماه
یکبار رخش نازبرون تا ز و باز بین
عشاق را جبین مذلت بخاک راه
در خون نگر بمالم دل مردمان چشم
بر پا نموده از مژگان رایت سپاه
عزم شکار کرده مرانم که عیب نیست
وقت شکار بودن سگ در قفای شاه
آن مه سپه کشد پی تاراج جان زناز
من میکنم مبارزه با خیل اشک و آه
جز پیش این بتان خداوندگار حسن
در مذهب که بوده روا قتل بیگناه
در ترک و تاز لشکر نازش بملک حسن
کس جان نبرد خاصه تو اسرار از این سپاه
کو تاب یک کرشمه و کو طاقت نگاه
یک شمه از طراوت رویت بهار و باغ
یک پرتو از فروغ رخت نور مهر وماه
یکبار رخش نازبرون تا ز و باز بین
عشاق را جبین مذلت بخاک راه
در خون نگر بمالم دل مردمان چشم
بر پا نموده از مژگان رایت سپاه
عزم شکار کرده مرانم که عیب نیست
وقت شکار بودن سگ در قفای شاه
آن مه سپه کشد پی تاراج جان زناز
من میکنم مبارزه با خیل اشک و آه
جز پیش این بتان خداوندگار حسن
در مذهب که بوده روا قتل بیگناه
در ترک و تاز لشکر نازش بملک حسن
کس جان نبرد خاصه تو اسرار از این سپاه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۸
دل مستمند و حیران بهوای آب و دانه
زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه
چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم
نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه
بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل
بسواد اعظم دل نبود جز آن یگانه
همه بر در نیازش که چه در رسد زنازش
همگی ز سوز و سازش بسرود عاشقانه
سمن و چمن هزارش گل و لاله داغدارش
همه نغمه پرده دارش نی و بربط و چغانه
بود اربیان نیارم نگه امیدوارم
کشد ار زبان ندارم ز دل آتشم زبانه
بحریم خلوت یار نبود ره تو اسرار
اگر آرزوی دیدار بودت رو از میانه
زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه
چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم
نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه
بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل
بسواد اعظم دل نبود جز آن یگانه
همه بر در نیازش که چه در رسد زنازش
همگی ز سوز و سازش بسرود عاشقانه
سمن و چمن هزارش گل و لاله داغدارش
همه نغمه پرده دارش نی و بربط و چغانه
بود اربیان نیارم نگه امیدوارم
کشد ار زبان ندارم ز دل آتشم زبانه
بحریم خلوت یار نبود ره تو اسرار
اگر آرزوی دیدار بودت رو از میانه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۹
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۰
نه بگویمت که مهری نه بخوانمت که ماهی
که حقیقت تو ناید بعقول ماکماهی
ز من بلا کشیده ز چه رو دلت رمیده
که نمیکنی تو گاهی بمن گدانگاهی
منما جفا و کینه بنمای بی قرینه
حذری ز سوز سینه که کشم ز دستت آهی
بگذشت عمر و تا چند ز بیم طعن دشمن
برهی رود نگار و من بینوا براهی
تو بریز خون و مندیش باین صباحت از حشر
که نیاید از دل کس که باین دهد گواهی
همگی سفید روز و بکنار سبزه خرم
من و اشک سرخ و روز سیهی و رنگ کاهی
چه زیان ملازمان را که تفقدی نمایند
بگدا که نیست بارش بحرم سرای شاهی
من اگرنه در شمارم برهش امیدوارم
که ز تاجور فقیری بنهم بسر کلاهی
تو مزن مرا بخنخر تو مرا مران از این در
که بجز در تو دلبر نبود مرا پناهی
که چنین شدی بدآموز ترا بحق اسرار
که ز حال او نپرسی ز نسیم صبحگاهی
که حقیقت تو ناید بعقول ماکماهی
ز من بلا کشیده ز چه رو دلت رمیده
که نمیکنی تو گاهی بمن گدانگاهی
منما جفا و کینه بنمای بی قرینه
حذری ز سوز سینه که کشم ز دستت آهی
بگذشت عمر و تا چند ز بیم طعن دشمن
برهی رود نگار و من بینوا براهی
تو بریز خون و مندیش باین صباحت از حشر
که نیاید از دل کس که باین دهد گواهی
همگی سفید روز و بکنار سبزه خرم
من و اشک سرخ و روز سیهی و رنگ کاهی
چه زیان ملازمان را که تفقدی نمایند
بگدا که نیست بارش بحرم سرای شاهی
من اگرنه در شمارم برهش امیدوارم
که ز تاجور فقیری بنهم بسر کلاهی
تو مزن مرا بخنخر تو مرا مران از این در
که بجز در تو دلبر نبود مرا پناهی
که چنین شدی بدآموز ترا بحق اسرار
که ز حال او نپرسی ز نسیم صبحگاهی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۱
هذ اغزال هلال السمآء مضناکی
غد الغزالة فی العشق من حیاراکی
ز شوق روی تو گردید گل گریبان چاک
شقیق احمر ذوالکی بعض قتلاکی
ز آهوان نه همین صید اهل دل کردی
سلبت مهجة اهل التقی و لثنا کی
امام شهر بمحراب خود بخود گویاست
بحاجبیک بان صار بعض صرعاکی
همین نه ماه گرفت از فروغ مهر رخت
ذکاء یقتبس النور من محیاکی
ز تار زلف دو تا گر مرا شب تاری است
صباحی اسفر لیلای من ثنایاکی
ز دیده خون رودم محرم دو دیده رود
فدع یودع یا دمع طرفی الباکی
صبا ز دیدهٔ دل گویمت چسان هیهات
وهل اعبر یالروح عنک حاشاکی
گل مراد برآید مرا توچون ببر آئی
اشم نکهته و رد التثم فآکی
اگرچه ورد زبان ورد سوسن و سمن است
فانت قصد ضمیری و کل اسماکی
ز بخت بد چو به بیداریم از او محروم
فلیت عند رقادی سمحت رؤیاکی
ز دوست چشم امید این بود که دید اسرار
سمعت فیه اقاویل کل افاکی
غد الغزالة فی العشق من حیاراکی
ز شوق روی تو گردید گل گریبان چاک
شقیق احمر ذوالکی بعض قتلاکی
ز آهوان نه همین صید اهل دل کردی
سلبت مهجة اهل التقی و لثنا کی
امام شهر بمحراب خود بخود گویاست
بحاجبیک بان صار بعض صرعاکی
همین نه ماه گرفت از فروغ مهر رخت
ذکاء یقتبس النور من محیاکی
ز تار زلف دو تا گر مرا شب تاری است
صباحی اسفر لیلای من ثنایاکی
ز دیده خون رودم محرم دو دیده رود
فدع یودع یا دمع طرفی الباکی
صبا ز دیدهٔ دل گویمت چسان هیهات
وهل اعبر یالروح عنک حاشاکی
گل مراد برآید مرا توچون ببر آئی
اشم نکهته و رد التثم فآکی
اگرچه ورد زبان ورد سوسن و سمن است
فانت قصد ضمیری و کل اسماکی
ز بخت بد چو به بیداریم از او محروم
فلیت عند رقادی سمحت رؤیاکی
ز دوست چشم امید این بود که دید اسرار
سمعت فیه اقاویل کل افاکی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۲
صبا برگو بآن شیرین که گاهی
چه باشد گر کنی برمانگاهی
اگر بر ما گدایان رحمت آری
تو کاندر کشور دل پادشاهی
مدام از عمر برخوردار باشی
اجب ربی رجائی یا الهی
جفا از حد مبر جانا که ترسم
بسوزانم دو عالم را به آهی
ز بیم مدعی تا چند و تا کی
رود دلبر به راهی من براهی
ره دل زد بصورت خوش بیانی
دهد چشمش بدین معنی گواهی
خدا را زان بت خونخوار پرسید
که اسرار حزین دارد گناهی
چه باشد گر کنی برمانگاهی
اگر بر ما گدایان رحمت آری
تو کاندر کشور دل پادشاهی
مدام از عمر برخوردار باشی
اجب ربی رجائی یا الهی
جفا از حد مبر جانا که ترسم
بسوزانم دو عالم را به آهی
ز بیم مدعی تا چند و تا کی
رود دلبر به راهی من براهی
ره دل زد بصورت خوش بیانی
دهد چشمش بدین معنی گواهی
خدا را زان بت خونخوار پرسید
که اسرار حزین دارد گناهی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۳
دلا دیریست دور از دلستانی
جدا از بارگاه لامکانی
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
جدا از بارگاه لامکانی
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۴
پا مانده در گل در سرزمینی
جاکرده در دل مهر حبینی
کارم فتاده با شوخ چشمی
دارم نیازی با نازنینی
زد حاصلم برق ای خرمن حسن
رحمی بفرما بر خوشه چینی
ای ابر رحمت لب تشنگی چند
وی برق سرکش تاکی بکینی
بر آستان نی باری است باری
زان بوستان نی گل آستینی
عشقم در آفاق آوازه افکند
حسن چنان راست عشق چنینی
یارب چه باشد کز در درآید
پیک عنایت از پاک بینی
ای سالک ره از خود خبردار
بس رهزنت هست در هر کمینی
ساقی بفرما فکر خمارم
مشکل شود حل از خم نشینی
از زلف رویت آمد پدیدار
در چشم زاهد کفری و دینی
ابروی طاقت هرکس که دیدی
حسن آفرین را کرد آفرینی
در وادی عشق افتاد اسرار
نه خضر راهی نه هم قرینی
جاکرده در دل مهر حبینی
کارم فتاده با شوخ چشمی
دارم نیازی با نازنینی
زد حاصلم برق ای خرمن حسن
رحمی بفرما بر خوشه چینی
ای ابر رحمت لب تشنگی چند
وی برق سرکش تاکی بکینی
بر آستان نی باری است باری
زان بوستان نی گل آستینی
عشقم در آفاق آوازه افکند
حسن چنان راست عشق چنینی
یارب چه باشد کز در درآید
پیک عنایت از پاک بینی
ای سالک ره از خود خبردار
بس رهزنت هست در هر کمینی
ساقی بفرما فکر خمارم
مشکل شود حل از خم نشینی
از زلف رویت آمد پدیدار
در چشم زاهد کفری و دینی
ابروی طاقت هرکس که دیدی
حسن آفرین را کرد آفرینی
در وادی عشق افتاد اسرار
نه خضر راهی نه هم قرینی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۵
خاک در تو ما را به ز آب زندگانی
در سر هوای سرورت عمریست جاودانی
هر درد و غم که داری خواهم بجان که باشد
دردازتوعافیت ها غم از تو شادمانی
دست شکستگان گیر ای صاحب مروت
فریاد خستگان رس ای آنکه میتوانی
نبود پناه ما را جز خاک آستانت
رو بر درکه آریم گر از درت برانی
آن بخت کو که باشم چون بندگانت بخدمت
وان شاه حسن باشد بر تخت حکمرانی
گر تند باد غم داد گلزار عمر بر باد
یا رب نبیند آسیب آن تازه ارغوانی
ترکان چشم مستت غارتگر دل و دین
باشد کرشمهٔ هایت آفات آسمانی
این کاروان آهم از کعبه دل آیند
لعل سرشک اسرار آورده ارمغانی
در سر هوای سرورت عمریست جاودانی
هر درد و غم که داری خواهم بجان که باشد
دردازتوعافیت ها غم از تو شادمانی
دست شکستگان گیر ای صاحب مروت
فریاد خستگان رس ای آنکه میتوانی
نبود پناه ما را جز خاک آستانت
رو بر درکه آریم گر از درت برانی
آن بخت کو که باشم چون بندگانت بخدمت
وان شاه حسن باشد بر تخت حکمرانی
گر تند باد غم داد گلزار عمر بر باد
یا رب نبیند آسیب آن تازه ارغوانی
ترکان چشم مستت غارتگر دل و دین
باشد کرشمهٔ هایت آفات آسمانی
این کاروان آهم از کعبه دل آیند
لعل سرشک اسرار آورده ارمغانی