عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ
یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید
که تو به یا سگی وز کس نترسید
مریدانش دویدند آشکاره
که تا آنجا کنندش پاره پاره
بیک ره منع کرد آن جمله را پیر
بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر
نشد معلومم ای جان پدر حال
جوابت چون توان آورد در قال
گر از اوباش راه ایمان برم من
توانم گفت کز سگ بهترم من
وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش
چو موئی بود می از سگ من ای کاش
چو پرده بر نیفتادست از پیش
منه بر سگ بموئی منّت از خویش
که گر سگ را میان خاک راهست
ولیکن با تو از یک جایگاهست
که تو به یا سگی وز کس نترسید
مریدانش دویدند آشکاره
که تا آنجا کنندش پاره پاره
بیک ره منع کرد آن جمله را پیر
بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر
نشد معلومم ای جان پدر حال
جوابت چون توان آورد در قال
گر از اوباش راه ایمان برم من
توانم گفت کز سگ بهترم من
وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش
چو موئی بود می از سگ من ای کاش
چو پرده بر نیفتادست از پیش
منه بر سگ بموئی منّت از خویش
که گر سگ را میان خاک راهست
ولیکن با تو از یک جایگاهست
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۹) سؤال کردن آن درویش از مجنون که سال عمر تو چندست
مگر پرسید درویشی ز مجنون
که چندست ای پسر سن تو اکنون
جوابش داد آن شوریده احوال
که سن من هزارست و چهل سال
بدو گفتا چه میگوئی تو غافل
مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل
پس او گفتا بسی سر وقت بودست
که لیلی یک نفس رویم نمودست
چل عمر منست و این زیانست
ولی عمر هزاران آن زمانست
چو این چل سال من با خویش بودم
ز نقد عمر خود درویش بودم
ولی آن یک زمان سالی هزارست
که با لیلی مرا خود بیشمارست
هزاران سال یک دم باشد آنجا
چه میگویم کزین کم باشد آنجا
چو دریابد وجود بینهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
ببین ای دوست تا این چه وجودست
که یک یک ذره آن را در سجودست
وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد
درو خواهد همه چیزی عدم شد
زهی عالی وجودی کین وجودات
درو معدوم خواهد شد بلذّات
چو مرد آنجایگه نابود گردد
زیانش جمله آنجا سود گردد
اگر دست آورد خلق جهانی
یکی بر دامنش نرسد زمانی
چو نه این کس بود نه دامن او
که گردد یک زمان پیرامن او
که چندست ای پسر سن تو اکنون
جوابش داد آن شوریده احوال
که سن من هزارست و چهل سال
بدو گفتا چه میگوئی تو غافل
مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل
پس او گفتا بسی سر وقت بودست
که لیلی یک نفس رویم نمودست
چل عمر منست و این زیانست
ولی عمر هزاران آن زمانست
چو این چل سال من با خویش بودم
ز نقد عمر خود درویش بودم
ولی آن یک زمان سالی هزارست
که با لیلی مرا خود بیشمارست
هزاران سال یک دم باشد آنجا
چه میگویم کزین کم باشد آنجا
چو دریابد وجود بینهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
ببین ای دوست تا این چه وجودست
که یک یک ذره آن را در سجودست
وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد
درو خواهد همه چیزی عدم شد
زهی عالی وجودی کین وجودات
درو معدوم خواهد شد بلذّات
چو مرد آنجایگه نابود گردد
زیانش جمله آنجا سود گردد
اگر دست آورد خلق جهانی
یکی بر دامنش نرسد زمانی
چو نه این کس بود نه دامن او
که گردد یک زمان پیرامن او
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد
یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
عطار نیشابوری : بخش هفتم
المقالة السّابعة
پسر گفتش که این کاری بلندست
که داند تا علو عشق چندست
بقدر مایه برتر میتوان شد
بیک یک پایه بر سر میتوان شد
چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار میباید بسر برد
چو این میخواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من
که داند تا علو عشق چندست
بقدر مایه برتر میتوان شد
بیک یک پایه بر سر میتوان شد
چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار میباید بسر برد
چو این میخواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۸) تمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۹) حکایت ابوبکر سفاله
چنین گفتست بوبکر سفاله
که با او هست پیوسته حواله
همی گویند در آبم نشانده
که هرگز تر مگرد ای باز مانده
که گرچه غرقهٔ امّا چنانی
که گر تر گردی از تر دامنانی
مشو تر گر چه در آبی همیشه
درین معرض چه سنجد شیر بیشه
که داند تا درین اندوه مردان
چگونه زار در خونند گردان
اگر این درد بودی حاصل تو
جهانی خون گرفتی ازدل تو
که با او هست پیوسته حواله
همی گویند در آبم نشانده
که هرگز تر مگرد ای باز مانده
که گرچه غرقهٔ امّا چنانی
که گر تر گردی از تر دامنانی
مشو تر گر چه در آبی همیشه
درین معرض چه سنجد شیر بیشه
که داند تا درین اندوه مردان
چگونه زار در خونند گردان
اگر این درد بودی حاصل تو
جهانی خون گرفتی ازدل تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه
در آن ویرانه شد محمود یک روز
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۱) حکایت درخت بریده
درختی سبز را ببرید مردی
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۴) حکایت دیوانۀ خاموش
یکی دیوانه در بغداد بودی
که نه یک حرف گفتی نه شنودی
بدو گفتند ای مجنون عاجز
چرا حرفی نمیگوئی تو هرگز
چنین گفت او که حرفی با که گویم
چو مردم نیست پاسخ از که جویم
بدو گفتند خلقی کین زمانند
نمیبینی که جمله مردمانند
چنین گفت او نه اند این قوم مردم
که مردم آن بود کو از تعظم
غم دی و غم فرداش نبود
ز کار بیهده سوداش نبود
غم ناآمده هرگز ندارد
ز رفته خویش را عاجز ندارد
غم درویشی و روزیش نبود
بجز یک غم شبانروزیش نبود
که غم در هر دو عالم جز یکی نیست
یقینست آنچه میگویم شکی نیست
گرت امروز از فردا غمی هست
بنقد امروز عمرت دادی از دست
مخور غم چون جهان بیغمگسارست
وگر غم میخوری هر دم هزارست
خوشی در ناخوشی بودن کمالست
که نقد دل خوشی جُستن محالست
چه خواهد بود آخر زین بتر نیز
که صد غم هست و میآید دگر نیز
ازان شادی که غم زاید چه خواهی
وجودی کز عدم زاید چه خواهی
ترا شادی بدو باید وگر نه
غم بی دولتی میخور دگر نه
بدو گر شاد میباشی زمانی
تو داری نقد شادی جهانی
وگرنامش نگوئی یک زمان تو
چه بدنامی براندی بر زبان تو
که نه یک حرف گفتی نه شنودی
بدو گفتند ای مجنون عاجز
چرا حرفی نمیگوئی تو هرگز
چنین گفت او که حرفی با که گویم
چو مردم نیست پاسخ از که جویم
بدو گفتند خلقی کین زمانند
نمیبینی که جمله مردمانند
چنین گفت او نه اند این قوم مردم
که مردم آن بود کو از تعظم
غم دی و غم فرداش نبود
ز کار بیهده سوداش نبود
غم ناآمده هرگز ندارد
ز رفته خویش را عاجز ندارد
غم درویشی و روزیش نبود
بجز یک غم شبانروزیش نبود
که غم در هر دو عالم جز یکی نیست
یقینست آنچه میگویم شکی نیست
گرت امروز از فردا غمی هست
بنقد امروز عمرت دادی از دست
مخور غم چون جهان بیغمگسارست
وگر غم میخوری هر دم هزارست
خوشی در ناخوشی بودن کمالست
که نقد دل خوشی جُستن محالست
چه خواهد بود آخر زین بتر نیز
که صد غم هست و میآید دگر نیز
ازان شادی که غم زاید چه خواهی
وجودی کز عدم زاید چه خواهی
ترا شادی بدو باید وگر نه
غم بی دولتی میخور دگر نه
بدو گر شاد میباشی زمانی
تو داری نقد شادی جهانی
وگرنامش نگوئی یک زمان تو
چه بدنامی براندی بر زبان تو
عطار نیشابوری : بخش هشتم
المقالة الثامنة
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند
ببریدند دزدی را مگر دست
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زندهام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمیکرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زندهام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمیکرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۹) سؤال کردن مردی از مجنون
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقالة التاسعة
سوم فرزند آمد با کمالی
پدر را داد حالی شرح حالی
که یک جامست در گیتی نمائی
من آن خواهم نخواهم پادشائی
شنودستم که آن جامی چنانست
که در وی هرچه میجوئی عیانست
اگر باشد بسی سرّ نهانی
دهد آن جامت از جمله نشانی
ندانم آن چه آئینهست زیبا
که در وی نقش آفاقست پیدا
بیک دم گر جهانی باشدت راز
دهد از جمله چون روزت خبر باز
چنین جامیم اگر در دست آید
سپهرم با بلندی پست آید
شود سرّ همه عالم عیانم
بسا چیزا که من نادان بدانم
پدر را داد حالی شرح حالی
که یک جامست در گیتی نمائی
من آن خواهم نخواهم پادشائی
شنودستم که آن جامی چنانست
که در وی هرچه میجوئی عیانست
اگر باشد بسی سرّ نهانی
دهد آن جامت از جمله نشانی
ندانم آن چه آئینهست زیبا
که در وی نقش آفاقست پیدا
بیک دم گر جهانی باشدت راز
دهد از جمله چون روزت خبر باز
چنین جامیم اگر در دست آید
سپهرم با بلندی پست آید
شود سرّ همه عالم عیانم
بسا چیزا که من نادان بدانم
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۳) حکایت پادشاه که علم نجوم دانست
نجومی نیک میدانست آن شاه
شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه
شود بیچاره در دست بلائی
بکرد القصّه او از سنگ جائی
چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست
نگه دارندهٔ بسیار درخواست
چو در خانه شد آن را روزنی دید
ز روزن خانه را چون روشنی دید
بدست خویش روزن کرد مدروس
که تا در خانه تنها ماند محبوس
نبودش هیچ ره سرگشته آمد
بآخر تا که دم زد کُشته آمد
اگر خواهی که پیش افتی بهرگام
بترک خود بباید گفت ناکام
تو گر ترک خود و عالم نگوئی
چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی
چو باقی نیست خفت و خورد آخر
چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر
شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه
شود بیچاره در دست بلائی
بکرد القصّه او از سنگ جائی
چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست
نگه دارندهٔ بسیار درخواست
چو در خانه شد آن را روزنی دید
ز روزن خانه را چون روشنی دید
بدست خویش روزن کرد مدروس
که تا در خانه تنها ماند محبوس
نبودش هیچ ره سرگشته آمد
بآخر تا که دم زد کُشته آمد
اگر خواهی که پیش افتی بهرگام
بترک خود بباید گفت ناکام
تو گر ترک خود و عالم نگوئی
چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی
چو باقی نیست خفت و خورد آخر
چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۶) حکایت دیوانۀ که از حق کرباس میخواست
مگردیوانهٔ شوریده برخاست
برهنه بُد ز حق کرباس میخواست
کالهی پیرهن در تن ندارم
وگر تو صبر داری من ندارم
خطابی آمد آن بیخویشتن را
که کرباست دهم اما کفن را
زبان بگشاد آن مجنونِ مضطر
که من دانم ترا ای بنده پرور
که تا اوّل نمیرد مرد عاجز
تو ندهی هیچ کرباسیش هرگز
بباید مرد اول مفلس وعور
که تا کرباس یابد از تو در گور
دلاگرکشتهٔ این راه گردی
بیک دم زندهٔ الله گردی
چو تو خونی شدی از پای تا فرق
میان خاک شو در خون خود غرق
هر آن زن را که شیر آید پدیدار
ببندد خون حیضش بر سر کار
بگردانند خونش را نهانی
که تا خون میخوری و شیر دانی
چو آغاز تو بر خون خوردن آمد
چو انجامت بخاک آوردن آمد
کسی کو در میان خاک و خونست
چرا سر میکشد چون سرنگونست
اگر تو هیچکس دانی که چونی
بهم بِسرشته مشتی خاک و خونی
ز خون و خاک آنگه پاک گردی
که خونی میخوری تا خاک گردی
چو نبوَد کارِ تو جز اشک و سوزی
ز زلفش سایه افتد بر تو روزی
برهنه بُد ز حق کرباس میخواست
کالهی پیرهن در تن ندارم
وگر تو صبر داری من ندارم
خطابی آمد آن بیخویشتن را
که کرباست دهم اما کفن را
زبان بگشاد آن مجنونِ مضطر
که من دانم ترا ای بنده پرور
که تا اوّل نمیرد مرد عاجز
تو ندهی هیچ کرباسیش هرگز
بباید مرد اول مفلس وعور
که تا کرباس یابد از تو در گور
دلاگرکشتهٔ این راه گردی
بیک دم زندهٔ الله گردی
چو تو خونی شدی از پای تا فرق
میان خاک شو در خون خود غرق
هر آن زن را که شیر آید پدیدار
ببندد خون حیضش بر سر کار
بگردانند خونش را نهانی
که تا خون میخوری و شیر دانی
چو آغاز تو بر خون خوردن آمد
چو انجامت بخاک آوردن آمد
کسی کو در میان خاک و خونست
چرا سر میکشد چون سرنگونست
اگر تو هیچکس دانی که چونی
بهم بِسرشته مشتی خاک و خونی
ز خون و خاک آنگه پاک گردی
که خونی میخوری تا خاک گردی
چو نبوَد کارِ تو جز اشک و سوزی
ز زلفش سایه افتد بر تو روزی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۷) حکایت دیوانه که اشک میریخت
یکی دیوانه میریخت اشکِ بسیار
یکی گفتش چرا گرئی چنین زار
بگویم، گفت ازانم خون فشانی
که تا دل سوزدش بر من زمانی
یکی گفتش که او را دل نباشد
کسی کین گوید او عاقل نباشد
جوابش داد آن دیوانه پیشه
که او دارد همه دلها همیشه
همه دلها که او دارد شگرفست
چه گونه دل ندارد این چه حرفست
همه چیزی که اینجا هست از آنجاست
بدو نیک و بلند و پست از آنجاست
پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز
دل تنها نمیگویم همه چیز
ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت
از آنجا میتوان کردن روایت
ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد
که قوم سامری را سرنگون کرد
ولی چون باد ازو در مریم آمد
ز روح الله حیات عالم آمد
بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست
اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست
تو زان رو بیخبر از قدس پاکی
که اندر تنگنای آب و خاکی
اگر تو زین خراب آزاد گردی
چو گنجی در خراب آباد گردی
هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی
بدل باری بحق پیوسته باشی
یکی گفتش چرا گرئی چنین زار
بگویم، گفت ازانم خون فشانی
که تا دل سوزدش بر من زمانی
یکی گفتش که او را دل نباشد
کسی کین گوید او عاقل نباشد
جوابش داد آن دیوانه پیشه
که او دارد همه دلها همیشه
همه دلها که او دارد شگرفست
چه گونه دل ندارد این چه حرفست
همه چیزی که اینجا هست از آنجاست
بدو نیک و بلند و پست از آنجاست
پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز
دل تنها نمیگویم همه چیز
ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت
از آنجا میتوان کردن روایت
ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد
که قوم سامری را سرنگون کرد
ولی چون باد ازو در مریم آمد
ز روح الله حیات عالم آمد
بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست
اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست
تو زان رو بیخبر از قدس پاکی
که اندر تنگنای آب و خاکی
اگر تو زین خراب آزاد گردی
چو گنجی در خراب آباد گردی
هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی
بدل باری بحق پیوسته باشی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۸) حکایت شیخ ابوبکر واسطی با دیوانه
درآمد واسطی را انتباهی
بدیوانه ستان در شد بگاهی
یکی دیوانهٔ را دید سرمست
که گاهی نعره زد گه دست بر دست
ز شادی میشدی او سرفکنده
میان رقص یعنی بر جهنده
به پاسخ واسطی گفت ای زره دور
میان سخت بندی مانده مقهور
چو در بندی تو این شادیت از چیست
شدستی بنده آزادیت از چیست
زبان بگشاد پیش شیخ مجنون
که گر در بند دارم پای اکنون
دلم در بند نیست واصلم اینست
چو دل بگشاده دارم وصلم اینست
یقین میدان که بس مشکل فتادست
که گر بستند پایم دل گشادست
دو عالم چیست بحری نام او دل
تو در بحری بمانده پای در گل
ببحر سینهٔ خود شو زمانی
که تا در خویش گم بینی جهانی
چو باشد صد جهان در دل نهانت
کجا در چشم آید صد جهانت
زمین و آسمان آنجا بدانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی
نمیدانم جهان در تو عیانست
بجائی ننگرد کان یک زمانست
اگر خواهی برای تو جهانی
پدید آید ز قدرت در زمانی
جهان بر تو ز اخلاطست و اسباب
نوشته هفت اقلیمش بهفت آب
در آن عالم نباشد مرغ از بَیض
سرای ازخاره و آنگه حور از حیض
نباشد انگبین آنجا ز زنبور
نه شیر از بز بود نه می ز انگور
نه از آتش گشاید مرغ بریان
نه از پختن برآید فرغ الوان
وسایط چون زره برخیزد آنجا
ز هیچی این همه میریزد آنجا
زهر نوع آنچه تو باشی خریدار
شود از آرزوی تو پدیدار
بچشم خرد منگر خویشتن را
مدان هر دو جهان جز جان و تن را
توئی جمله ز آتش چند ترسی
دل تو عرش و صدرت هست کرسی
چو دل اینجا ز عشق او فروزی
کجا در آتش دوزخ بسوزی
بدیوانه ستان در شد بگاهی
یکی دیوانهٔ را دید سرمست
که گاهی نعره زد گه دست بر دست
ز شادی میشدی او سرفکنده
میان رقص یعنی بر جهنده
به پاسخ واسطی گفت ای زره دور
میان سخت بندی مانده مقهور
چو در بندی تو این شادیت از چیست
شدستی بنده آزادیت از چیست
زبان بگشاد پیش شیخ مجنون
که گر در بند دارم پای اکنون
دلم در بند نیست واصلم اینست
چو دل بگشاده دارم وصلم اینست
یقین میدان که بس مشکل فتادست
که گر بستند پایم دل گشادست
دو عالم چیست بحری نام او دل
تو در بحری بمانده پای در گل
ببحر سینهٔ خود شو زمانی
که تا در خویش گم بینی جهانی
چو باشد صد جهان در دل نهانت
کجا در چشم آید صد جهانت
زمین و آسمان آنجا بدانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی
نمیدانم جهان در تو عیانست
بجائی ننگرد کان یک زمانست
اگر خواهی برای تو جهانی
پدید آید ز قدرت در زمانی
جهان بر تو ز اخلاطست و اسباب
نوشته هفت اقلیمش بهفت آب
در آن عالم نباشد مرغ از بَیض
سرای ازخاره و آنگه حور از حیض
نباشد انگبین آنجا ز زنبور
نه شیر از بز بود نه می ز انگور
نه از آتش گشاید مرغ بریان
نه از پختن برآید فرغ الوان
وسایط چون زره برخیزد آنجا
ز هیچی این همه میریزد آنجا
زهر نوع آنچه تو باشی خریدار
شود از آرزوی تو پدیدار
بچشم خرد منگر خویشتن را
مدان هر دو جهان جز جان و تن را
توئی جمله ز آتش چند ترسی
دل تو عرش و صدرت هست کرسی
چو دل اینجا ز عشق او فروزی
کجا در آتش دوزخ بسوزی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۱) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین کرد آن قوی جان نکو عقل
ز خواجه بوعلی فارمد نقل
که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر
چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت
زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی
خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را
بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار
چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه
وگر اینت نمیباید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی
وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی
چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد
چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق
که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
ز خواجه بوعلی فارمد نقل
که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر
چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت
زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی
خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را
بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار
چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه
وگر اینت نمیباید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی
وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی
چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد
چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق
که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
عطار نیشابوری : بخش دهم
المقالة العاشرة
پسر گفتش گرت از جاه عارست
که حبّ جاه مطلوب کبارست
چو چشم از منصب و ازجاه برتافت
کرا دیدی که او از جاه سر تافت
ندیدی آنکه یوسف از بن چاه
بتخت سلطنت افتاد و در جاه
ندیدم در زمانه آدمی زاد
ز حب جاه و حب مال آزاد
زهر نوع آزمودم من بسی را
که گلخن را نشد گلشن کسی را
ور این هر دو کسی راگشت یکسان
بود این شخص حیوانی نه انسان
ولی چون آدمی ذوعقل باشد
خری نبود بجاهش نقل باشد
نه عیسی بر فلک رفتست از جاه
فرشته دایم از جهلست در چاه
که حبّ جاه مطلوب کبارست
چو چشم از منصب و ازجاه برتافت
کرا دیدی که او از جاه سر تافت
ندیدی آنکه یوسف از بن چاه
بتخت سلطنت افتاد و در جاه
ندیدم در زمانه آدمی زاد
ز حب جاه و حب مال آزاد
زهر نوع آزمودم من بسی را
که گلخن را نشد گلشن کسی را
ور این هر دو کسی راگشت یکسان
بود این شخص حیوانی نه انسان
ولی چون آدمی ذوعقل باشد
خری نبود بجاهش نقل باشد
نه عیسی بر فلک رفتست از جاه
فرشته دایم از جهلست در چاه
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۰) حکایت غزالی و ملحد
بغزّالی مگر گفتند جمعی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار
کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد
ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور
چو حق میکرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار
کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد
ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور
چو حق میکرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی