عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
المقالة الحادی عشر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید
یکی تابوت میبردند بر دست
بدید از دور آن دیوانهٔ مست
یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
بدو گفتند ای مجنون پُر شور
جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
بدیشان گفت دیوانه که برنا
اگرچه بود در کُشتی توانا
ولیکن میندانست آن جگرسوز
که ناگه باکه در کُشتی شد امروز
حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوّت بی محاباش اوفتادست
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
ولی الحمدلله میتوان کرد
که جائی میتوان دید این جوانمرد
چو چاره نیسب ز افتادن کسی را
بدین دریا درافتادن بسی را
تو گر اینجا در افتی جان نداری
چو در برخاستن ایمان نداری
خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال
تو این ده نه گرفتی نه خریدی
همان انگار کین ده را ندیدی
نیاید هیچ عاقل در جهانی
که بر مردم سرآید در زمانی
چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم بیک دم باز بستست
جهان آنست گر تو مردِ آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی
بدید از دور آن دیوانهٔ مست
یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
بدو گفتند ای مجنون پُر شور
جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
بدیشان گفت دیوانه که برنا
اگرچه بود در کُشتی توانا
ولیکن میندانست آن جگرسوز
که ناگه باکه در کُشتی شد امروز
حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوّت بی محاباش اوفتادست
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
ولی الحمدلله میتوان کرد
که جائی میتوان دید این جوانمرد
چو چاره نیسب ز افتادن کسی را
بدین دریا درافتادن بسی را
تو گر اینجا در افتی جان نداری
چو در برخاستن ایمان نداری
خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال
تو این ده نه گرفتی نه خریدی
همان انگار کین ده را ندیدی
نیاید هیچ عاقل در جهانی
که بر مردم سرآید در زمانی
چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم بیک دم باز بستست
جهان آنست گر تو مردِ آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد
چنین گفتست با یاران پیمبر
که آن طفلی که میزاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان میتوان برد
یقین میدان که از جان میتوان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
که آن طفلی که میزاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان میتوان برد
یقین میدان که از جان میتوان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله
مگر شبلی بمجلس بود یک روز
یکی پرسید ازو کای عالم افروز
بگو تا کیست عارف، گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهانست
به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای
یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار
چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی
یکی برجَست و گفت ای عالم افروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز
کنون امروز میگوئی چنین تو
تناقض مینهی در راه دین تو
جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز
ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق
هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی
بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم
ولی چون آن همه پیوسته بینی
بدو نیکش همه در بسته بینی
اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن
ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده
ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار
که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی
یکی پرسید ازو کای عالم افروز
بگو تا کیست عارف، گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهانست
به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای
یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار
چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی
یکی برجَست و گفت ای عالم افروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز
کنون امروز میگوئی چنین تو
تناقض مینهی در راه دین تو
جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز
ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق
هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی
بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم
ولی چون آن همه پیوسته بینی
بدو نیکش همه در بسته بینی
اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن
ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده
ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار
که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او
چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی
بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک
چرا چون میشدی میآمدی تو
چرا میآمدی چون میشدی تو
نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا میفرستی
چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی
بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک
چرا چون میشدی میآمدی تو
چرا میآمدی چون میشدی تو
نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا میفرستی
چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۲) حکایت دیوانه
یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
المقالة الثانی عشر
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۱) حکایت کیخسرو و جام جم
نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
نگه میکرد سرّ هفت کشور
وز آنجا شد به سَیر هفت اختر
نماند از نیک و بد چیزی نهانش
که نه درجام جم میشد عیانش
طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند
اگرچه جملهٔ عالم همی دید
ولی درجام جام جم نمیدید
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی مینشد از پیشِ او باز
بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را
چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقشِ ما در عالم خاک
چو فانی گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم
تو باشی هرچه بینی ما نباشیم
که ما هرگز دگر پیدا نباشیم
چو نقش ما به بی نقشی بَدَل شد
چه جوئی نقش ما چون با ازل شد
همه چیزی بما زان میتوان دید
که ممکن نیست ما را در میان دید
وجود ما اگر یک ذرّه بودی
هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی
نه بیند کس ز ما یک ذرّه جاوید
که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید
اگر از خویش میجوئی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو
اگرچه لعبتان دیده خردند
ولی از خویشتن پیش از تو مردند
ازان یک ذرّه روی خود ندیدند
که تا بودند مرگ خود گُزینند
ازان پیوسته خویش از عز نه بینند
که خود را مردگان هرگز نه بینند
اگر در مرگ خواهی زندگانی
گمان زندگانی مرگ دانی
اگر خواهی تو نقش جاودان یافت
چنان نقشی به بی نقشی توان یافت
کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو
بترک خود بگو از خود فنا شو
حصاری از فنا باید درین کوی
وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملک خویش دست خود تهی یافت
یقینش شد که ملکش جز فنا نیست
که در دنیا بقا را هم بقا نیست
چو صحرای خودی را سدِّ خود دید
قبای بیخودی بر قدِّ خود دید
چو مردان ترک ملک کم بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت
مگر لهراسپ آنجا بود خواندش
بجای خویش در ملکت نشاندش
بغاری رفت و بُرد آن جام با خویش
بزیر برف شد دیگر میندیش
کسی کو غرق شد از وی اثر نیست
وزو ساحل نشینان را خبر نیست
تو هم در عین گردابی بمانده
نمیدانی که درخوابی بمانده
که تو با ما یخی بر آفتابی
و یا کف گِلی بر روی آبی
چو بی کشتی تو در دریا نشستی
بگوید با تو دریا آنچه هستی
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
نگه میکرد سرّ هفت کشور
وز آنجا شد به سَیر هفت اختر
نماند از نیک و بد چیزی نهانش
که نه درجام جم میشد عیانش
طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند
اگرچه جملهٔ عالم همی دید
ولی درجام جام جم نمیدید
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی مینشد از پیشِ او باز
بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را
چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقشِ ما در عالم خاک
چو فانی گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم
تو باشی هرچه بینی ما نباشیم
که ما هرگز دگر پیدا نباشیم
چو نقش ما به بی نقشی بَدَل شد
چه جوئی نقش ما چون با ازل شد
همه چیزی بما زان میتوان دید
که ممکن نیست ما را در میان دید
وجود ما اگر یک ذرّه بودی
هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی
نه بیند کس ز ما یک ذرّه جاوید
که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید
اگر از خویش میجوئی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو
اگرچه لعبتان دیده خردند
ولی از خویشتن پیش از تو مردند
ازان یک ذرّه روی خود ندیدند
که تا بودند مرگ خود گُزینند
ازان پیوسته خویش از عز نه بینند
که خود را مردگان هرگز نه بینند
اگر در مرگ خواهی زندگانی
گمان زندگانی مرگ دانی
اگر خواهی تو نقش جاودان یافت
چنان نقشی به بی نقشی توان یافت
کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو
بترک خود بگو از خود فنا شو
حصاری از فنا باید درین کوی
وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملک خویش دست خود تهی یافت
یقینش شد که ملکش جز فنا نیست
که در دنیا بقا را هم بقا نیست
چو صحرای خودی را سدِّ خود دید
قبای بیخودی بر قدِّ خود دید
چو مردان ترک ملک کم بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت
مگر لهراسپ آنجا بود خواندش
بجای خویش در ملکت نشاندش
بغاری رفت و بُرد آن جام با خویش
بزیر برف شد دیگر میندیش
کسی کو غرق شد از وی اثر نیست
وزو ساحل نشینان را خبر نیست
تو هم در عین گردابی بمانده
نمیدانی که درخوابی بمانده
که تو با ما یخی بر آفتابی
و یا کف گِلی بر روی آبی
چو بی کشتی تو در دریا نشستی
بگوید با تو دریا آنچه هستی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۲) حکایت سنگ و کلوخ
مگر سنگ و کلوخی بود در راه
بدریائی در افتادند ناگاه
بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرگذشتم
ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد
کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آوازِ او هر کو خبر داشت
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست
ز من نه جان و نه تن میتوان دید
همه دریاست، روشن میتوان دید
اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز
ولیکن تا تو خواهی بود خود را
نخواهی یافت جان را و خرد را
بدریائی در افتادند ناگاه
بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرگذشتم
ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد
کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آوازِ او هر کو خبر داشت
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست
ز من نه جان و نه تن میتوان دید
همه دریاست، روشن میتوان دید
اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز
ولیکن تا تو خواهی بود خود را
نخواهی یافت جان را و خرد را
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور
یکی شوریدهٔ میشد سحرگاه
سر خاک بزرگی دید در راه
بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده
زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد
چنین گفت او که این شخصی که خفتست
ندارد هیچ، ازان کارش نهفست
چنین مردی قوی جان عزیزش
نمیبینم درین ره هیچ چیزش
جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کَونش ندادند
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی گرفته
نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز
ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز
پس او گر راستی ور پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد
جهانی را که چندین ضرّ و نفعست
ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست
بروز این جمله در چشمت نهد راست
شبت در خشم گرداند کم و کاست
بینداز این جهان پیچ بر پیچ
چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ
تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین
طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن
چو چشمت نیست دایم در غلط باش
که نقش راه زن آمد ز نقّاش
اگرچه دردِ بی اندازه هستست
بکلی کی دهد معشوق دستست
که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان
وزو پیوسته معشوقش فروزان
همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق
نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد مارا
توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد
تو دل میسوز تا او میفروزد
اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری
درو معدوم شو ای گشته موجود
تو واو در نمیگنجد چه مقصود
سر خاک بزرگی دید در راه
بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده
زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد
چنین گفت او که این شخصی که خفتست
ندارد هیچ، ازان کارش نهفست
چنین مردی قوی جان عزیزش
نمیبینم درین ره هیچ چیزش
جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کَونش ندادند
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی گرفته
نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز
ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز
پس او گر راستی ور پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد
جهانی را که چندین ضرّ و نفعست
ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست
بروز این جمله در چشمت نهد راست
شبت در خشم گرداند کم و کاست
بینداز این جهان پیچ بر پیچ
چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ
تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین
طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن
چو چشمت نیست دایم در غلط باش
که نقش راه زن آمد ز نقّاش
اگرچه دردِ بی اندازه هستست
بکلی کی دهد معشوق دستست
که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان
وزو پیوسته معشوقش فروزان
همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق
نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد مارا
توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد
تو دل میسوز تا او میفروزد
اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری
درو معدوم شو ای گشته موجود
تو واو در نمیگنجد چه مقصود
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب
قمر گفتا که من در عشق خورشید
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ میبایدت خاست
که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی
بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش
چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار
بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند
چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور میآید پدیدار
یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک
یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی
شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش
چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست
ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش
تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری
ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد
زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ میبایدت خاست
که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی
بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش
چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار
بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند
چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور میآید پدیدار
یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک
یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی
شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش
چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست
ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش
تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری
ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد
زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
رسید اسکندر رومی بجائی
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
ترا گر حق محابا مینکردی
بیک نفست تقاضا مینکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه میخواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
ترا گر حق محابا مینکردی
بیک نفست تقاضا مینکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه میخواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۶) حکایت کشته شدن پسر مرزبان حکیم
حکیمی بود کامل مرزبان نام
که نوشروان بدو بودیش آرام
پسر بودش یکی چون آفتابی
بهر علمی دلش را فتح بابی
سفیهی کُشت ناگه آن پسر را
بخَست از درد جان آن پدر را
مگر آن مرزبان را گفت خاصی
که باید کرد آن سگ را قصاصی
جوابی داد او را مرزبان زود
که الحق نیست خون ریزی چنان سود
که من شرکت کنم با او دران کار
بریزم زندهٔ را خون چنان زار
بدو گفتند پس بستان دِیَت را
نخواهم گفت هرگز آن دیت را
نمییارم پسر را با بها کرد
که خون خوردن بوَد از خون بها خورد
نه آن بَد فعل کاری بس نکو کرد
که میباید مرا هم کار او کرد
گر از خون پسر خوردن روا نیست
چرا پس خونِ خود خوردن خطا نیست
ز خون خویش آنکس خورده باشد
که عمر خویش ضایع کرده باشد
ترا از عمر باقی یک دو هفتهست
دگر آن چیز کان به بود رفتهست
گرفتم توبه کردی یک دو هفته
چه سازی چارهٔ آن عمرِ رفته
که نوشروان بدو بودیش آرام
پسر بودش یکی چون آفتابی
بهر علمی دلش را فتح بابی
سفیهی کُشت ناگه آن پسر را
بخَست از درد جان آن پدر را
مگر آن مرزبان را گفت خاصی
که باید کرد آن سگ را قصاصی
جوابی داد او را مرزبان زود
که الحق نیست خون ریزی چنان سود
که من شرکت کنم با او دران کار
بریزم زندهٔ را خون چنان زار
بدو گفتند پس بستان دِیَت را
نخواهم گفت هرگز آن دیت را
نمییارم پسر را با بها کرد
که خون خوردن بوَد از خون بها خورد
نه آن بَد فعل کاری بس نکو کرد
که میباید مرا هم کار او کرد
گر از خون پسر خوردن روا نیست
چرا پس خونِ خود خوردن خطا نیست
ز خون خویش آنکس خورده باشد
که عمر خویش ضایع کرده باشد
ترا از عمر باقی یک دو هفتهست
دگر آن چیز کان به بود رفتهست
گرفتم توبه کردی یک دو هفته
چه سازی چارهٔ آن عمرِ رفته
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۲) پند کسری
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
المقالة الرابع عشر
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲) حکایت نمرود
یکی کَشتی شکست و هفتصد تن
درآب افتاد و باقی ماند یک زن
زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند
بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سو همی برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که این طفلیست در حفظ الهی
نگه دارید تا نرسد بلائیش
که میباید رسانیدن بجائیش
همه روحانیان گفتند الهی
چه شخصست این میان موج و ماهی
خطاب آمد کزین شوریده ایّام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام
چو آخر بر کنار بحر افتاد
بکفّ آورد صیّادیش استاد
به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا برکشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد
بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیّتش شد عقل مبهوت
چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک
چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جملهٔ عالم نظر کرد
هزاران گنج زیر خاک میدید
ز مه تا پشتِ ماهی پاک میدید
ملایک جمله میگفتند کای پاک
چه بندهست این چنین شایسته ادراک
چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرودست این شخص سرافراز
زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین ما بصد جنگ
ببین تا چون بپروردش درین راه
چگونه خوار باز افکند ناگاه
کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سرّ الهی
بعلّت چیست خود مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست
بدین دریا درآ و سرنگون آ
هم از طبع و هم از علّت برون آ
نه ازچرخ برین برتر رود روز
که او هم سرنگون آمد شب و روز
همه کار جهان از ذرّه تا شمس
چه میپرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس
شکست آوردِ گردون از مجرّه
سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه
جهان را رخش گردونست در زین
که خورشیدست بر وی زینِ زرّین
چو عالم را فنا نزدیک گردد
چو شب خورشیدِ او تاریک گردد
نهند آن زینِ او دانی چگونه
برین مرکب ز مغرب باژگونه
ازان بر عکس گردانند خورشید
که این زین مینگردانند جاوید
برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز
که نه از شب خبرداری نه از روز
شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت
اگرخواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد
ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده
تو میباید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خود و از کارِ خود کور
که تا تو خویش را بر کار بینی
اگردر خرقهٔ زنّار بینی
درآب افتاد و باقی ماند یک زن
زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند
بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سو همی برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که این طفلیست در حفظ الهی
نگه دارید تا نرسد بلائیش
که میباید رسانیدن بجائیش
همه روحانیان گفتند الهی
چه شخصست این میان موج و ماهی
خطاب آمد کزین شوریده ایّام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام
چو آخر بر کنار بحر افتاد
بکفّ آورد صیّادیش استاد
به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا برکشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد
بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیّتش شد عقل مبهوت
چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک
چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جملهٔ عالم نظر کرد
هزاران گنج زیر خاک میدید
ز مه تا پشتِ ماهی پاک میدید
ملایک جمله میگفتند کای پاک
چه بندهست این چنین شایسته ادراک
چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرودست این شخص سرافراز
زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین ما بصد جنگ
ببین تا چون بپروردش درین راه
چگونه خوار باز افکند ناگاه
کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سرّ الهی
بعلّت چیست خود مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست
بدین دریا درآ و سرنگون آ
هم از طبع و هم از علّت برون آ
نه ازچرخ برین برتر رود روز
که او هم سرنگون آمد شب و روز
همه کار جهان از ذرّه تا شمس
چه میپرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس
شکست آوردِ گردون از مجرّه
سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه
جهان را رخش گردونست در زین
که خورشیدست بر وی زینِ زرّین
چو عالم را فنا نزدیک گردد
چو شب خورشیدِ او تاریک گردد
نهند آن زینِ او دانی چگونه
برین مرکب ز مغرب باژگونه
ازان بر عکس گردانند خورشید
که این زین مینگردانند جاوید
برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز
که نه از شب خبرداری نه از روز
شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت
اگرخواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد
ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده
تو میباید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خود و از کارِ خود کور
که تا تو خویش را بر کار بینی
اگردر خرقهٔ زنّار بینی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد
یکی پرسید ازان گستاخ درگاه
که هان چیست آرزوی تو درین راه
چنین گفت او که طوفانیم باید
که خلق این جهان را در رباید
نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار
که تا این خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول
که چون پروای حق یک دم ندارند
همان بهتر که این عالم ندارند
بدو گفتند اگر طوفان درآید
جهان بر خلقِ سرگردان سرآید
اگر فانی شوند اهل زمانه
تو هم فانی شوی اندر میانه
چنین گفت او که طوفان سود ماراست
هلاک خویش اوّل بایدم خواست
که این طوفان اگر گردد درستم
هلاک خویشتن باید نخستم
بدو گفتند رَو رَو حیلهٔ ساز
تن خود را بدریائی درانداز
که تا از هستی خود رسته گردی
مگر با آرزو پیوسته گردی
چنین گفت او که بس روشن بوَد آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانست هرچ از عاشق آید
اگر معشوق بفروشد وگر نه
ازو زیباست از هر کس دگر نه
اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هردم بیشی از جانش خریدار
که هان چیست آرزوی تو درین راه
چنین گفت او که طوفانیم باید
که خلق این جهان را در رباید
نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار
که تا این خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول
که چون پروای حق یک دم ندارند
همان بهتر که این عالم ندارند
بدو گفتند اگر طوفان درآید
جهان بر خلقِ سرگردان سرآید
اگر فانی شوند اهل زمانه
تو هم فانی شوی اندر میانه
چنین گفت او که طوفان سود ماراست
هلاک خویش اوّل بایدم خواست
که این طوفان اگر گردد درستم
هلاک خویشتن باید نخستم
بدو گفتند رَو رَو حیلهٔ ساز
تن خود را بدریائی درانداز
که تا از هستی خود رسته گردی
مگر با آرزو پیوسته گردی
چنین گفت او که بس روشن بوَد آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانست هرچ از عاشق آید
اگر معشوق بفروشد وگر نه
ازو زیباست از هر کس دگر نه
اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هردم بیشی از جانش خریدار
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد
بدام افتاد روباهی سحرگاه
بروبه بازی اندیشید در راه
که گر صیّاد بیند همچنینم
دهد حالی بگازر پوستینم
پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را
چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت
نمییارست روبه را کم انگاشت
ز بُن ببرید حالی گوش او لیک
که گوش او بکار آید مرا نیک
بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر
چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر
یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم
زبانش را برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه
دگر کس گفت ما را از همه چیز
بکار آید همی دندانِ او نیز
نزد دم تا که آهن درفکندند
بسختی چند دندانش بکندند
بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش ونه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت اختیارست
دل روبه که رنجی را بکارست
چو نام دل شنید از دور روباه
جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه
بدل میگفت با دل نیست بازی
کنون باید بکارم حیله سازی
بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجَست از دام همچون از کمان تیر
حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیثش درگرفتست
روا داری که در خونم نشانی؟
حدیث دل مگو دیگر تو دانی
چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم
دلم آنجا که معشوقست آنجاست
من آنجا کی رسم این کی شود راست
دل من گُم شد از من ناپدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار
چو دائم از دل خود بینشانم
نشانی کی بود ازدلستانم
بروبه بازی اندیشید در راه
که گر صیّاد بیند همچنینم
دهد حالی بگازر پوستینم
پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را
چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت
نمییارست روبه را کم انگاشت
ز بُن ببرید حالی گوش او لیک
که گوش او بکار آید مرا نیک
بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر
چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر
یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم
زبانش را برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه
دگر کس گفت ما را از همه چیز
بکار آید همی دندانِ او نیز
نزد دم تا که آهن درفکندند
بسختی چند دندانش بکندند
بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش ونه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت اختیارست
دل روبه که رنجی را بکارست
چو نام دل شنید از دور روباه
جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه
بدل میگفت با دل نیست بازی
کنون باید بکارم حیله سازی
بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجَست از دام همچون از کمان تیر
حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیثش درگرفتست
روا داری که در خونم نشانی؟
حدیث دل مگو دیگر تو دانی
چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم
دلم آنجا که معشوقست آنجاست
من آنجا کی رسم این کی شود راست
دل من گُم شد از من ناپدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار
چو دائم از دل خود بینشانم
نشانی کی بود ازدلستانم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۰) حکایت دیوانۀ چوب سوار
یکی دیوانه چوبی بر نشسته
بتگ میشد چو اسپی تنگ بسته
دهانی داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده
یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه
چنین گرم ازچه میتازی تودر راه
چنین گفت او که در میدانِ عالم
هوس دارم سواری کرد یک دم
که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد یک سر مویم بر اندام
اگر هستی درین میدان تو بر کار
نصیب خویشتن مردانه بردار
چو از ماضی و مستقبل خبر نیست
بجز عمر تو نقدی ما حضر نیست
مده این نقد را بر نسیه بر باد
که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد
چو یک نقطهست از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بر وی چو پرگار
خوشی با نقدِ این الوقت میساز
چو بیکاران به پیش و پس مشو باز
اگر تو پس روی و پیش آئی
بلای روزگار خویش آئی
بتگ میشد چو اسپی تنگ بسته
دهانی داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده
یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه
چنین گرم ازچه میتازی تودر راه
چنین گفت او که در میدانِ عالم
هوس دارم سواری کرد یک دم
که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد یک سر مویم بر اندام
اگر هستی درین میدان تو بر کار
نصیب خویشتن مردانه بردار
چو از ماضی و مستقبل خبر نیست
بجز عمر تو نقدی ما حضر نیست
مده این نقد را بر نسیه بر باد
که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد
چو یک نقطهست از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بر وی چو پرگار
خوشی با نقدِ این الوقت میساز
چو بیکاران به پیش و پس مشو باز
اگر تو پس روی و پیش آئی
بلای روزگار خویش آئی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی