عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق‌ کردم
ز شرم زندگی‌گفتم‌کفن پوشم‌، عرق‌کردم
کف پا می‌شدم ای کاش از بی‌ اعتباریها
جبین‌گردیدم و صد رنگ خجلت در طبق‌کردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمی‌باشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که می‌فهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ‌ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به ‌که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
از فسون عالم اسباب خوابم می برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می برد
سبزه خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می برد
از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می برد
در مقام فیض غفلت زور می آرد به من
بیشتر در گوشه محراب خوابم می برد
نیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟
من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب
کی به روی سبزه سیراب خوابم می برد
پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود
این زمان بر بستر سنجاب خوابم می برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می برد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم می برد
در حریم وصل حیرت می کند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم می برد
چون کباب در نمک خوابیده شور من بجاست
گاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۴
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
چون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارم
در پرده غیب است بهارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
برهم زده زلف نگارم چه توان کرد
چون گرد ز من نیست اگر پست وبلندم
خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد
برهم نزنم دیده ز خورشید قیامت
حیرت زده جلوه یارم چه توان کرد
در بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد
زندانی این سبز حصارم چه توان کرد
کاری به مرادم نشد از نقش موافق
امروز که برگشت قمارم چه توان کرد
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
از مشغله مهر ومحبت که فزون باد
صائب سرکونین ندارم چه توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۵
چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۴
ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم
که نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستم
نگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را
نمی آساید آغوشم نمی آید به جا دستم
همانا از گل بیت الحزن کردند تخمیرم
که هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستم
به فکر دامن آن غنچه مستور افتادم
گره در آستین چون غنچه گردید از حیا دستم
ز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضا
به چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستم
گریبان می درد دامان گل از اشتیاق من
چه سر سبزی است با بختم چه اقبال است با دستم
کمند موج را در تاب دارد اضطراب من
به دریای غم افتدگر بگیرد ناخدا دستم
اگر صائب ندارم گوهر ارزنده ای در کف
بحمدالله که خالی نیست از نقد دعا دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۴
لب خموش و زبان گزیده ای دارم
چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم
سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران
سلاح جنگ عنان کشیده ای دارم
چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دریده ای دارم
کمند وحدت من چار موجه دریاست
ز بار درد، دل آرمیده ای دارم
چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده من
سرشک پای به دامن کشیده ای دارم
سر من از رگ سودا شده است خامه موی
همیشه در خم زلف خمیده ای دارم
به سایه پر و بال هما نمی لرزم
سر به جیب قناعت کشیده ای دارم
سزای بی ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشیده ای دارم
ز آفتاب قیامت نمی روم از جای
سپند آتش رخسار دیده ای دارم
ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون
چو اشک نام به عالم دویده ای دارم
مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار دیده ای دارم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۸۷
می تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
دام زیر خاک سازد سیل بی زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۴
ای به هر موی شده بسته زلف دل من
وی به هر کوی شده در طلبت منزل من
این چنین در هم و پیچان ز چه گشته ست دلم
سایه زلف تو افتاد مگر در دل من
کارم از شکل سر زلف تو مشکل شده است
مشکل امروز که بگشاید ازو مشکل من
لب تو آب حیات ست و خطت ظلمت شب
جز همه تنگی و تاریکی ازو حاصل من
خسرو بی خبرم تا به غمت افتادم
خبرت هست ازین واقعه مشکل من
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
ای کرده مرا خنده خریش همه کس
مارا ز تو بس جانا مارا ز تو بس
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
از هر چه بگفته اند پندی دارم
وز هر چه بگفته ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲ - در شکوه
آن دست زنان و پای کوبان پیوست
زین پیش گذشتن من از کوی تو هست
آن دست مرا کنون بر آورد از پای
و آن پای مرا کنون در افگند ز دست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
به دردِ عشق شدم مبتلا دوا ز که جویم
به هیچ کس نتوانم که این حدیث گویم
ز بهرِ‌آن که نیارم به دوست گفت و به دشمن
خوش است سرزنشِ دوست و دشمن از همه سویم
زبان دراز کنم هم چو شمع سر ببریدم
ز گفت‌وگوی همان به بود که دست بشویم
ز بیمِ سر نکنم نیز احتیاط و لیکن
خلافِ‌رای کسی چون کنم که عاشقِ‌اویم
هزار توبه بکردم ز عشق و سنگِ‌ملامت
چو باد می‌شکند باز توبه‌ی چو سبویم
خیال بود مرا پیش ازین که در طلبِ وصل
به قدر وسع بکوشم به پایِ جهد بپویم
صواب نیست جز اینم کنون که خوش بنشینم
چو دور نیست چه پویم چو با من است چه چویم
به شخص ساکن کنجم به دل ملازمِ‌ یارم
به دیده بر لب بامم به گوش بر سرِ کویم
چه حاجت است به گفتن غمِ نهانِ نزاری
بیا مطالعه کن رازِ دل ز صفحه‌ی رویم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۰
چون نیست چمن زرنگ و بویی خالی
پروای گل و سمن ندارم حالی
ای ابر تو می گری که تر می گریی
وی مرغ تو می نال که خوش می نالی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - وله ایضا
کی بود؟کی؟ که باز صدر جهان
روی خیمه سوی عراق کند
تا ز گرد رکاب او همه کس
نوشداروی اشتیاق کند
ای عجب!خود کسی چو من باشد
که همه عمر در فراق کند
مرگ خوشتر بود از آن که کسی
زندگانی برین مذاق کند
بخدایی که دست قدرت او
ماه را عاجز محاق کند
خیمۀ هفت پشت گردونرا
پوشش این چهار طاق کند
کین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفّاق کند
گر زند خنده یی دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱
بی آنک به کس رسید زوری از ما
یا گشت پریشان دل موری از ما
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
جانِ من و عقلِ من و هوشِ من
هر سه به یک ره شده فرتوشِ من
صاعقۀ عشق درآمد بسوخت
خوابِ من وخوردِ من و توشِ من
بر رهِ امید و ندای نجات
چند بود چشمِ من و گوشِ من
ساقیِ خم خانۀ وحدت کجاست
تا بنهد بر کفِ من نوشِ من
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعیِ من و جهدِ من و کوشِ من
آه که نتوان به کسی باز گفت
زآن که ببرده‌است زمن هوشِ من
سروِ روانی که نگنجد ز قدر
در همه عالم نه در آغوشِ من
قدرِ من امروز چه دانی که قدر
باز ندانی ز شبِ دوشِ من
عیبِ نزاری چه کنی کاین عَلَم
عشق ز مبداء زده بر دوشِ من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ناله‌ای کردم، خروش اهل شیون تازه شد
بلبلان را شیوه افغان گلشن تازه شد
بس که عشقم رشک‌فرمای است، از چشم بتان
هرکه زخمی خورد، داغ سینه من تازه شد
آهی از دل برکشیدم شب به یاد روی دوست
در دل موسی هوای نار ایمن تازه شد
دوش در میخانه چون قدسی به یاد چشم بت
سجده‌ای کردم که روح صد برهمن تازه شد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۹
هرچند نواسنج قدیم چمنم
یا تازه به معنی و به صورت کهنم
از پختگی‌ام مگو، که آب است هنوز
چون میوه خام، استخوان در بدنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم