عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دل هر کس به کاری خوش من و عشق نگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به قربان قد و بالات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است این الهی
فدای ناز و استغنات گردم
به خاک پایت ای بت کارزویم
همین باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زیبات باشم
شهید قامت رعنات گردم
همین گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا دیدی و گفتی این سگ ماست
به گرد دیدهٔ بینات گردم
رفیق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوایت شوم شیدات گردم
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
والا نصیر ملت و دین میرزا نصیر
ای از جبین سترده همی نقش گردپا
زین پیش در رهی که گهی پا گذاشتی
صرصر به سرعتش نرسیدی به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پای مرد پا
پائی به پیش می نهم و پائی از عقب
جنگ و گریز می کنم اندر نبرد پا
گامی به کام دل نزنم بعد ازین چنین
ماند گرم ز ره فرس رهنورد پا
لطفی نما و بازرهانم ز دست درد
زین بیش دردسر ندهم تا ز درد پا
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای قافله سالار دلی را دریاب
افتاده جدا ز منزلی را دریاب
ای پیشرو قافله از سیل سرشک
پس مانده ی پای در گلی را دریاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی در آتش عشقت سمندری آموخت
کز آب چشم بط آسا شناوری آموخت
ز دست تست دلی هرکجا به پای فتاد
که هر بتی ز تو آداب دلبری آموخت
به جادوی تو عیان دیده ام به رأی العین
که سامری هم از او رسم ساحری آموخت
از آن خطای تو خوانم جفای خوبان را
که خصلت تو به تکران ستمگری آموخت
مرا به سینه برانگیخت حالت سپری
به غمزه تو حکیمی که خنجری آموخت
نسیم صبح که بویی بود ز باد بهشت
ز نکهت خم زلف تو عنبری آموخت
چو چرخ داد به چشم تو علم صیادی
دل مرا به ضرورت کبوتری آموخت
گرت فتاد صفایی به خاک ره چه کند
سرش به پای تو از زلف همسری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر که آید به سیر جولانت
نبرد ره برون ز میدانت
دل ما را به حلقه ی گیسوی
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه زنخدانت
دل خلقی ز دست بردی و نیست
خطره ای ز احتساب سلطانت
چون ز دیوان شه نداری باک
باری اندیشه ای ز یزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تیغ ابروی و تیر مژگانت
رفتی ای دل به گوشه ای که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
دیدی آخر که احتمال شکیب
با غم او نبود امکانت
چون صفایی ضرورت است به جان
احتمال جفای جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نیست درمانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عشقی که به سوز و ساز گردد
افسانه ی آن دراز گردد
طالب مشمر که سوی مطلوب
گامی نسپرده باز گردد
محمود سری که دست آخر
پامال ره ایاز گردد
هر نیک و بدی که با تو درساخت
کارش همه جا به ساز گردد
ناز تو کشد که در دو گیتی
از غیر تو بی نیاز گردد
پست تو کند هر آن که خود را
در پای تو سرفراز گردد
بر خاک درت هوان و خواری
پیرایه غیر و ناز گردد
آهنگ سگان شدن درین کوی
سرمایه ی امتیاز گردد
اسرار غمت هر آنکه بنهفت
سر حلقه ی اهل راز گردد
برما نظری که نیست نادر
گر شاه گدا نواز گردد
آهم بفشان برآتش دل
زان بیش که جان گداز گردد
در وصف وی این غزل صفایی
دیوان ترا طراز گردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تعالی الله یکی دلدار دارم
که با رویش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بی خار دارم
ز سرو قد خورشید جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهی
دو مست عاشق بیمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تیر بی سوفار دارم
ز ابروی کماندارش به سینه
دو قبضه تیغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو یاقوت شکر گفتار دارم
ز سیمین کوی پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثیر لب شیرین زبانش
نی آسا خامه شکر بار دارم
ز گیسوی رسای مشک سایش
چه افعی های مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت های جان بخش از وجودش
که بایستم نهان ز اغیار دارم
دل از مهرش نپردازم صفایی
که من با او هزاران کار دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
نه از دلبر توان دل برگرفتن
نه امکان دل از دلبر گرفتن
به مهر آن جوان در عهد پیری
جوانی بایدم از سرگرفتن
همی خواهم میان خلق روزی
نقاب از رخ تمامت برگرفتن
که هرکت بنگرد بیند خطا نیست
ز حور العین ترا بهتر گرفتن
مرا دور از لبت زهر است در کام
ز تنگ دیگران شکر گرفتن
به خوبانت شهی زیبد که دانی
به خیل غمزه صد کشور گرفتن
رسد امروزت اندر ملک خوبی
هزار اقلیم بی لشکر گرفتن
رود در کیش رندان حرمت از می
ز دست چون تویی ساغر گرفتن
قصور رای و تقصیر نظرهات
به قدت سرو را همسر گرفتن
برابر با حیات جاودانی است
دمی چون جان ترا در برگرفتن
درین آتش که سودایت برافروخت
بیاموز از صفایی درگرفتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۶
یارب به بیاض سینه ی طور قسم
یا رب به سواد دیده ی حور قسم
زی نور ز ظلمتم دری باز گشای
با چارده اسم آیت نور قسم
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
روزی گفتم به یار، کای لعبت چین
در پای توام ز دست شد دولت و دین
خندید و به لعل غنچگان سود و سرود
کامشب سر و جان نیز نهی بر سر این
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۲
بردار ای صبا قدمی سوی مادرم
ساز آگهش درست ز حال برادرم
از مرگ کودکان یتیمش ز تشنگی
از قتل عون و قاسم و عباس و اکبرم
از منع آب و قطع رجا و آرزوی موت
از کام خشک و تاب دل و دیده ی ترم
از ذبح نوخطان به خون خفته خاک پوش
نز سلب نعل و چادر و ساماک و معجرم
پیران سال خورد و جوانان خورد سال
هفتاد و یک شهید به جان یار و یاورم
بی سر برادران و رفیقان و همرهان
در خاک و خون فتاده تناتن برابرم
نفی دو تن یتیم ز اولاد مجتبی
فوت دو طفل تفته درون زین برادرم
باری ز سر بگیر و به پایان براین مقال
هرچه این سفر ز اهل جفا رفته برسرم
برگرد و با مکین نجف باب من بگوی
شیر خدا امیر نبی میر صفدرم
چندین تغافل از چه که در عرض هفت روز
ننهادی از ره پدری پای برسرم
یا خود نگفتی از همه آشوب کربلا
آیا چه رفت برسر کلثوم دخترم
قهر تو بهر چیست که با قرب راه نیز
یک ره قدم نمی نهی از مهر در برم
بگذر به نینوا نظری بینوا ببین
در پنجه ی شکنجه ی این قوم کافرم
من ز اهل اعتنا و ترحم نیم ولی
یک ذره التفات بفرما به خواهرم
رخ ژاله بار ز اشک و دل از داغ لاله زار
افغان کشید باز که آه ای قتیل زار
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۴- تاریخ ورود آقا سید هاشم گیلانی به جندق
چو سید هاشم آن دریای مواج
که هر موجیش بحری بی کران است
بدین سامان ز طلعت پرده برداشت
چو خورکش نور افزون از بیان است
که هر یک هر یک از ذرات آن را
فروغی از زمین تا آسمان است
ورودش را صفائی خوش رقم زد
چراغ دین ما تاریخ آن است
۱۳۰۹ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۴- تاریخ انجام حوض حاجی محمد در خور
ساخت حاجی محمد خوری
حوضی امیدم آنکه ناجی باد
بهر تاریخ آن صفائی گفت
آب کوثر شراب حاجی باد
۱۲۶۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۳۸- تاریخ ولادت میرزا فتح الله کیوان نوادهٔ شاعر
خلفی فرخ افضل از خورشید
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۶۶- تاریخ وفات امیر شمشیر خان عامری
شد به خاک از وضع دوران کو نظیرش در صفات
قرن ها نارد برون یک تن ز خاک این چرخ دون
بر سپنجی خانه ششدر سرای هشت کاخ
اختیار افتادش اینک حق چو آمد رهنمون
سال تاریخ وفاتش را صفائی برنگاشت
«کز تن شمشیر خان شد جوهر هستی برون»
۱۲۶۳ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳ - خواجه حافظ فرماید
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
زتبریز ارگلیمی نازک آری در برم یارا
بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را
چو شستی رخت در سعدی وکفشت نیست در پاتنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را
من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم
که از سر خلعت تشریف بیرون آورد ما را
میارا رخت والا از غداد مشک ولاوسمه
بآب ورنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زسر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را
فغان کاین موزه بر جسته و نوروزی چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را
سخن گوقاری از لولوی گوی پیش و از وحبر
که برنظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیخ سعدی فرماید
مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست