عبارات مورد جستجو در ۵۳ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست بیجا نالهام از تنگی جا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمهسنج
گاهگاهی نالهای میکرد اما در قفس
کیستم بیهمزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز همآوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بیبال و پرم
در حصارم از بلاافتادهام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشتهام مشتاق گویا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمهسنج
گاهگاهی نالهای میکرد اما در قفس
کیستم بیهمزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز همآوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بیبال و پرم
در حصارم از بلاافتادهام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشتهام مشتاق گویا در قفس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
من آنصیدم که گفت آهسته چون میبست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلزارم باین زاری که مینالد ز آزارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه سادهلوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دلآزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحهاش نه فکر زنارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه سادهلوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دلآزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحهاش نه فکر زنارش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بی پر و بالی درین گلشن هوس باشد مرا
همچو مرغ بیضه عریانی قفس باشد مرا
تشنه ام از سادگی می جویم امداد از حیات
التماس از همدم کوته نفس باشد مرا
کاروان را گوش از غفلت به آواز دراست
کوس رحلت بانگ پرواز مگس باشد مرا
مرغ شاخ شعله ای ای برق بر من رحم کن
قوت پرواز بال از خار و خس باشد مرا
کس نمی گوید خبر از چشمه آب حیات
خضر این ره آمد و رفت نفس باشد مرا
خواب خوش در خانه صیاد کردن ابلهیست
تکیه چون صورت به دیوار قفس باشد مرا
کشتی خود را به ساحل می رسانم همچو موج
گر ازین دریا حبابی همنفس باشد مرا
مرغ آزادم ز من پرواز کردن رفته است
خواب راحت زیر دیوار قفس باشد مرا
بس که کلکم از ریاضت نیشکر گردیده است
بوریای خانه از بال مگس باشد مرا
روی بازار سمندر گرم از داغ من است
حق بسیاری به آن آتش نفس باشد مرا
در بلا بودن اسیران را به از بیم بلاست
آشیان در گوشه بام قفس باشد مرا
گشته ام از فاقه بسیار تار عنکبوت
انتظاری بر پر و بال مگس باشد مرا
سیدا امروز از دزدان معنی فارغم
خانه همچون بام زندان عسس باشد مرا
همچو مرغ بیضه عریانی قفس باشد مرا
تشنه ام از سادگی می جویم امداد از حیات
التماس از همدم کوته نفس باشد مرا
کاروان را گوش از غفلت به آواز دراست
کوس رحلت بانگ پرواز مگس باشد مرا
مرغ شاخ شعله ای ای برق بر من رحم کن
قوت پرواز بال از خار و خس باشد مرا
کس نمی گوید خبر از چشمه آب حیات
خضر این ره آمد و رفت نفس باشد مرا
خواب خوش در خانه صیاد کردن ابلهیست
تکیه چون صورت به دیوار قفس باشد مرا
کشتی خود را به ساحل می رسانم همچو موج
گر ازین دریا حبابی همنفس باشد مرا
مرغ آزادم ز من پرواز کردن رفته است
خواب راحت زیر دیوار قفس باشد مرا
بس که کلکم از ریاضت نیشکر گردیده است
بوریای خانه از بال مگس باشد مرا
روی بازار سمندر گرم از داغ من است
حق بسیاری به آن آتش نفس باشد مرا
در بلا بودن اسیران را به از بیم بلاست
آشیان در گوشه بام قفس باشد مرا
گشته ام از فاقه بسیار تار عنکبوت
انتظاری بر پر و بال مگس باشد مرا
سیدا امروز از دزدان معنی فارغم
خانه همچون بام زندان عسس باشد مرا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
احمد شاملو : در آستانه
قفس قفس اين قفس...
قفس
قفس این قفس این قفس...
پرنده
در خوابش از یاد میبَرَد
من اما در خواب میبینمش،
که خود
به بیداری
نقشی به کمالم
از قفس.
□
از ما دو
کدام؟ ــ
تو که زندانت تو را زمزمه میکند
یا من
که غریوِ خود را نیز
نمیشنوم؟
تو که زندانت مرا غریو میکشد،
یا من
که زمزمهی تو
در این بهارانم
مجالِ باغ و دماغِ سبزهزار نمیدهد؟ ــ
از ما دو
کدام؟
□
قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!
۲۲ فروردینِ ۱۳۷۴
قفس این قفس این قفس...
پرنده
در خوابش از یاد میبَرَد
من اما در خواب میبینمش،
که خود
به بیداری
نقشی به کمالم
از قفس.
□
از ما دو
کدام؟ ــ
تو که زندانت تو را زمزمه میکند
یا من
که غریوِ خود را نیز
نمیشنوم؟
تو که زندانت مرا غریو میکشد،
یا من
که زمزمهی تو
در این بهارانم
مجالِ باغ و دماغِ سبزهزار نمیدهد؟ ــ
از ما دو
کدام؟
□
قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!
۲۲ فروردینِ ۱۳۷۴
فروغ فرخزاد : اسیر
اسیر
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چراغی در افق
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
شکوه روشنایی
افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را