عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۷
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
به آستین ملالم مران، که من به ارادت
نهادهام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت
من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت
به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟
زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را
به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت
دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی
که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت
بیان عشق، میسر نمیشود به حکایت
که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت
حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت
مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم، از پیش میبرد به جلادت
جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان
تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت
نهادهام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت
من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
جفای دوست، کمند محبت است و ارادت
به التفات تو با من، توان مشاهده کردن
که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟
زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را
به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت
دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی
که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت
بیان عشق، میسر نمیشود به حکایت
که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت
حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق
بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت
مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم، از پیش میبرد به جلادت
جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان
تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱۳
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه میگویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۹
من نگویم که درین شهر ستمکاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست
ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست
مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست
حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست
ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست
مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو میرود به خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا بهکجا میبری تأمل کن
عصا به پیش گرفتهست جابهجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخلهای این گلشن
رساندهاند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش استگرکند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو میرود به خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا بهکجا میبری تأمل کن
عصا به پیش گرفتهست جابهجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخلهای این گلشن
رساندهاند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش استگرکند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من ملایم کردم از آه آسمان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
نرم تر از مغز گردانید در کام هما
زور بازوی قناعت، استخوان سخت را
نیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلان
ناوک از فولاد می باید نشان سخت را
قسمت منصور از دار فنا خمیازه بود
من کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت را
ناله گرمی اگر صائب به فریادم رسد
می کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
نرم تر از مغز گردانید در کام هما
زور بازوی قناعت، استخوان سخت را
نیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلان
ناوک از فولاد می باید نشان سخت را
قسمت منصور از دار فنا خمیازه بود
من کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت را
ناله گرمی اگر صائب به فریادم رسد
می کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاح خط استاد را
نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید
گر کند آیینه شیرین تیشه ی فرهاد را
طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است
ترک احسان است احسان مردم آزاد را
شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من
توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک
گر چه خط یک دست باشد خامه ی فولاد را
چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است
باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را
ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات
از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟
پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم
می کند ویران نسیمی خانه ی صیاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را
امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند
نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را
می کند خاک بیابان عدم را توتیا
هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را
نیست حاجت حک و اصلاح خط استاد را
نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید
گر کند آیینه شیرین تیشه ی فرهاد را
طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است
ترک احسان است احسان مردم آزاد را
شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من
توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک
گر چه خط یک دست باشد خامه ی فولاد را
چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است
باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را
ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات
از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟
پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم
می کند ویران نسیمی خانه ی صیاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را
امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند
نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را
می کند خاک بیابان عدم را توتیا
هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
سبز می گردد روان چون آب از ماندن مرا
خضر نتواند به آب زندگی راندن مرا
بس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک
چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا
شمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی است
دل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مرا
گر چه بر خورشید من آفاق تنگی می کند
از سبکروحی توان در ذره گنجاندن مرا
داغ دارد مشربم در خوش عنانی موج را
هر نسیمی می تواند دست پیچاندن مرا
لنگر دریای امکان است کوه صبر من
عالمی پر شور می گردد ز شوراندن مرا
چون زمین آرامش عالم به من پیوسته است
کوهها را می کند بی سنگ، لرزاندن مرا
عشرت روی زمین از من بود چون صبح عید
یک جهان خوشوقت می گردد ز خنداندن مرا
گر چه از افسردگی ها چون چراغ کشته ام
می تواند یک نگاه گرم، گیراندن مرا
پرتو خورشید چون خورشید باشد بی زوال
آتش لعلم، میسر نیست میراندن مرا
دستگیری می کنم آن را که گیرد دست من
چون دعا دارد اثرها زیرلب خواندن مرا
در گره از نافه نتوان بست موی مشک را
راز عشقم، می کند بی پرده، پوشاندن مرا
هر تهیدستی نیارد ماه کنعان را خرید
در ترازو از گرانقدری بود ماندن مرا
ای که چون سنگ فلاخن دورم از خود می کنی
از مروت نیست گرد سر نگرداندن مرا
حاصل من منحصر در ترک حاصل گشته است
دامن افشانی است صائب دانه افشاندن مرا
خضر نتواند به آب زندگی راندن مرا
بس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک
چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا
شمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی است
دل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مرا
گر چه بر خورشید من آفاق تنگی می کند
از سبکروحی توان در ذره گنجاندن مرا
داغ دارد مشربم در خوش عنانی موج را
هر نسیمی می تواند دست پیچاندن مرا
لنگر دریای امکان است کوه صبر من
عالمی پر شور می گردد ز شوراندن مرا
چون زمین آرامش عالم به من پیوسته است
کوهها را می کند بی سنگ، لرزاندن مرا
عشرت روی زمین از من بود چون صبح عید
یک جهان خوشوقت می گردد ز خنداندن مرا
گر چه از افسردگی ها چون چراغ کشته ام
می تواند یک نگاه گرم، گیراندن مرا
پرتو خورشید چون خورشید باشد بی زوال
آتش لعلم، میسر نیست میراندن مرا
دستگیری می کنم آن را که گیرد دست من
چون دعا دارد اثرها زیرلب خواندن مرا
در گره از نافه نتوان بست موی مشک را
راز عشقم، می کند بی پرده، پوشاندن مرا
هر تهیدستی نیارد ماه کنعان را خرید
در ترازو از گرانقدری بود ماندن مرا
ای که چون سنگ فلاخن دورم از خود می کنی
از مروت نیست گرد سر نگرداندن مرا
حاصل من منحصر در ترک حاصل گشته است
دامن افشانی است صائب دانه افشاندن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
زبان کوتاه باشد آشنای بحر گوهر را
بلندی حجت عجزست بازوی شناور را
به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن
به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی
که در طالع بهار بی خزانی هست عنبر را
کند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشایی
رسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور را
نیندیشد ز درد و داغ نومیدی دل عاشق
که از آتش بود پروانه راحت سمندر را
من آن شیرین پسر را از پدر صائب برآوردم
اگر طوطی ز بند نی برون آورد شکر را
بلندی حجت عجزست بازوی شناور را
به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن
به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی
که در طالع بهار بی خزانی هست عنبر را
کند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشایی
رسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور را
نیندیشد ز درد و داغ نومیدی دل عاشق
که از آتش بود پروانه راحت سمندر را
من آن شیرین پسر را از پدر صائب برآوردم
اگر طوطی ز بند نی برون آورد شکر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
فروغ مهر باشد دیده اخترشماران را
صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد
یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!
غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
به دست زنگیان آیینه دادن نیست بینایی
مده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران را
چه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانم
نگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!
نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟
محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران را
دل صائب چسان از عهده صد غم برون آید؟
سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد
یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!
غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
به دست زنگیان آیینه دادن نیست بینایی
مده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران را
چه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانم
نگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!
نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟
محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران را
دل صائب چسان از عهده صد غم برون آید؟
سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
عشق اول ناتوانان را به منزل می برد
خار و خس را زودتر دریا به ساحل می برد
نیست سامان تماشا صفحه ننوشته را
چهره خوبان نوخط بیشتر دل می برد
بر هدف دستی ندارد تیر، بی زور کمان
همت پیران جوانان را به منزل می برد
صبر اگر یک دم عنانداری کند پروانه را
بیقراری شمع را بیرون ز محفل می برد
سبز از زهر ندامت می شود صائب پرش
هر که چون طوطی سخن بیرون زمحفل می برد
خار و خس را زودتر دریا به ساحل می برد
نیست سامان تماشا صفحه ننوشته را
چهره خوبان نوخط بیشتر دل می برد
بر هدف دستی ندارد تیر، بی زور کمان
همت پیران جوانان را به منزل می برد
صبر اگر یک دم عنانداری کند پروانه را
بیقراری شمع را بیرون ز محفل می برد
سبز از زهر ندامت می شود صائب پرش
هر که چون طوطی سخن بیرون زمحفل می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
اهل دل را خواب تلخ مرگ بیداری بود
شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود
سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب
ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود
بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران
مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود
ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم
بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود
در صدف گوهر زسنگینی گردیده است
کف به روی دست دریا از سبکباری بود
می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم
آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود
سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر
چاره این راه ناهموار همواری بود
شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود
سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب
ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود
بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران
مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود
ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم
بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود
در صدف گوهر زسنگینی گردیده است
کف به روی دست دریا از سبکباری بود
می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم
آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود
سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر
چاره این راه ناهموار همواری بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود
سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود
وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود
می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود
نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود
رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود
تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود
سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود
وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود
می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود
نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود
رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود
تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
سیاهی از دل چون گلخن ما برنمی خیزد
چو داغ لاله دود از روزن ما برنمی خیزد
که با ما می تواند دعوی افتادگی کردن؟
که از افتادگی مو بر تن ما برنمی خیزد
نسازد دستبرد ابر هرگز خشک دریا را
به افشردن تری از دامن ما برنمی خیزد
نشد از شرم عصیان آب گردد این دل سنگین
به آتش بستگی از آهن ما برنمی خیزد
زما نتوان شنیدن شکوه ای از سینه صافیها
غباری از زمین روشن ما برنمی خیزد
زگوهر دور نتوان ساختن گرد یتیمی را
به افشاندن غبار از دامن ما بر نمی خیزد
نفس از سینه مجروح ما بیرون نمی آید
زدلچسبی نسیم از گلشن ما برنمی خیزد
مجو آه از دل خرسند، ما آیینه طبعان را
که دود از خانه بی روزن ما برنمی خیزد
به هم چون خوشه پیوسته است صائب دانه دلها
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
چو داغ لاله دود از روزن ما برنمی خیزد
که با ما می تواند دعوی افتادگی کردن؟
که از افتادگی مو بر تن ما برنمی خیزد
نسازد دستبرد ابر هرگز خشک دریا را
به افشردن تری از دامن ما برنمی خیزد
نشد از شرم عصیان آب گردد این دل سنگین
به آتش بستگی از آهن ما برنمی خیزد
زما نتوان شنیدن شکوه ای از سینه صافیها
غباری از زمین روشن ما برنمی خیزد
زگوهر دور نتوان ساختن گرد یتیمی را
به افشاندن غبار از دامن ما بر نمی خیزد
نفس از سینه مجروح ما بیرون نمی آید
زدلچسبی نسیم از گلشن ما برنمی خیزد
مجو آه از دل خرسند، ما آیینه طبعان را
که دود از خانه بی روزن ما برنمی خیزد
به هم چون خوشه پیوسته است صائب دانه دلها
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۷
به مقدار تمنا داغ در دل جلوه گر باشد
به قدر خار و خس در آتش سوزان شرر باشد
زسیلاب حوادث عارف از جا در نمی آید
کمند وحدت صاحبدلان موج خطر باشد
منه خشت اقامت بر زمین در عالم امکان
که چون ریگ روان اجزای عالم در سفر باشد
حقارت پیشه کن گر اعتبار از عشق می خواهی
که پیش پادشاهان مهر کوچک معتبر باشد
محبت بیشتر دلهای شاهان را به دام آرد
حباب و موج بحر عشق از تاج و کمر باشد
حواس جمع خواهی نازک اندامی به دست آور
که این اوراق را شیرازه از موی کمر باشد
شود ریحان تر خواب پریشان، گرد بالینش
ز اسباب جهان آن را که خشتی زیر سر باشد
به عقل ناقص خود داشتم امیدها صائب
ندانستم که دام مرغ زیرک سخت تر باشد
به قدر خار و خس در آتش سوزان شرر باشد
زسیلاب حوادث عارف از جا در نمی آید
کمند وحدت صاحبدلان موج خطر باشد
منه خشت اقامت بر زمین در عالم امکان
که چون ریگ روان اجزای عالم در سفر باشد
حقارت پیشه کن گر اعتبار از عشق می خواهی
که پیش پادشاهان مهر کوچک معتبر باشد
محبت بیشتر دلهای شاهان را به دام آرد
حباب و موج بحر عشق از تاج و کمر باشد
حواس جمع خواهی نازک اندامی به دست آور
که این اوراق را شیرازه از موی کمر باشد
شود ریحان تر خواب پریشان، گرد بالینش
ز اسباب جهان آن را که خشتی زیر سر باشد
به عقل ناقص خود داشتم امیدها صائب
ندانستم که دام مرغ زیرک سخت تر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۲
جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد
تا کسی نشکند آیینه خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد
به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد
نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد
تا کسی نشکند آیینه خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد
به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد
نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۵
آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۶
حال من از نظر یار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند