عبارات مورد جستجو در ۷۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۴
هرگز به خراش جگری شاد نگردیم
گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم
تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان
ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم
آزادگی و بی ثمری جامه فتح است
چون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟
تا پا نکشیم از گل لغزنده تعمیر
چون نکهت گل همسفر باد نگردیم
مشهور سخن سنج بود بلبل این باغ
صائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟
گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم
تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان
ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم
آزادگی و بی ثمری جامه فتح است
چون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟
تا پا نکشیم از گل لغزنده تعمیر
چون نکهت گل همسفر باد نگردیم
مشهور سخن سنج بود بلبل این باغ
صائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۱
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست
کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش
نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد
خوش است نان ز بازو و بار منت خویش
مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت
خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش
نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد
بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست
کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش
نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد
خوش است نان ز بازو و بار منت خویش
مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت
خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش
نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد
بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠١ - قصیده
گردش گردون بکامم گر نباشد گو مباش
ورز مهرش بر سرم افسر نباشد گومباش
گر هنرمند از کسی یاری نیابد گو میاب
چون هنر یارست اگر یاور نباشد گو مباش
پرتو نور تجلی چون ز شب ظلمت زدود
بر سپهر ار تابش اختر نباشد گو مباش
چون ندارم داوری با هیچکس در خیر و شر
گر مرا دلگرمی داور نباشد گو مباش
در جهان از خلق اگر یاری نیابم باک نیست
با علی در رزم اگر قنبر نباشد گو مباش
با چنین قحط هنر کابناء دهر از جهل خویش
جمله گویند ار هنر پرور نباشد گو مباش
گر هنر پرور زمین آسا نگردد پایمال
گر بسان آسمان سرور نباشد گو مباش
چون کمر هرگز نخواهم بودن اندر بند زر
گر قبای زر کشم در بر نباشد گو مباش
چون همای همتم برتر ز نسر طایر است
تاجش ار هدهد صفت بر سر نباشد گو مباش
آبروی از بهر نان بر خاک نتوان ریختن
گر نهال رزق ما را بر نباشد گو مباش
کی توان در بند بودن بهر شکر همچو نی
سرو آزادی گرش شکر نباشد گو مباش
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم ز آن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش
هستم از همت چو موسی رهرو وادی قدس
گر بپایم پای پوش اندر نباشد گو مباش
مرد باید کز ره معنی بود آراسته
گر بظاهر صورتش در خور نباشد گو مباش
رأی باید کز صفا چون آب و چون آذر بود
روی اگر چون آب و چون آذر نباشد گو مباش
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش
منت ایزد را که تر دامن نیم مانند ابر
گر چو ابرم جیب پر گوهر نباشد گو مباش
چون بود ابن یمین از در موزون با یسار
گر چو کانش گنج سیم و زر نباشد گو مباش
حاصل عاقل ز دنیا چون نکو نامی بود
این بست گر حاصل دیگر نباشد گو مباش
ورز مهرش بر سرم افسر نباشد گومباش
گر هنرمند از کسی یاری نیابد گو میاب
چون هنر یارست اگر یاور نباشد گو مباش
پرتو نور تجلی چون ز شب ظلمت زدود
بر سپهر ار تابش اختر نباشد گو مباش
چون ندارم داوری با هیچکس در خیر و شر
گر مرا دلگرمی داور نباشد گو مباش
در جهان از خلق اگر یاری نیابم باک نیست
با علی در رزم اگر قنبر نباشد گو مباش
با چنین قحط هنر کابناء دهر از جهل خویش
جمله گویند ار هنر پرور نباشد گو مباش
گر هنر پرور زمین آسا نگردد پایمال
گر بسان آسمان سرور نباشد گو مباش
چون کمر هرگز نخواهم بودن اندر بند زر
گر قبای زر کشم در بر نباشد گو مباش
چون همای همتم برتر ز نسر طایر است
تاجش ار هدهد صفت بر سر نباشد گو مباش
آبروی از بهر نان بر خاک نتوان ریختن
گر نهال رزق ما را بر نباشد گو مباش
کی توان در بند بودن بهر شکر همچو نی
سرو آزادی گرش شکر نباشد گو مباش
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم ز آن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش
هستم از همت چو موسی رهرو وادی قدس
گر بپایم پای پوش اندر نباشد گو مباش
مرد باید کز ره معنی بود آراسته
گر بظاهر صورتش در خور نباشد گو مباش
رأی باید کز صفا چون آب و چون آذر بود
روی اگر چون آب و چون آذر نباشد گو مباش
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش
منت ایزد را که تر دامن نیم مانند ابر
گر چو ابرم جیب پر گوهر نباشد گو مباش
چون بود ابن یمین از در موزون با یسار
گر چو کانش گنج سیم و زر نباشد گو مباش
حاصل عاقل ز دنیا چون نکو نامی بود
این بست گر حاصل دیگر نباشد گو مباش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۴
هر کرا با خویشتن حالی بود
کی شود خاطر ز تنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد و ر بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بنده جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خود کفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
کی شود خاطر ز تنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد و ر بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بنده جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خود کفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
این نخل تازه بین که ندیدست خار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
به جامم باده ی ناب است و خون دل هوس دارم
نمی خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم
درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم
ز شوق ناله ای، صد کاروان از پیش و پس دارم
گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد
به یک گل می شوم راضی، که مرغی در قفس دارم
شب وصل است و بیم غمزه اش آشفته ام دارد
که بزم می گساری بر سر راه عسس دارم
دلم از گفتگوی پندگویان تیره می گردد
گل آیینه ام، کی طاقت باد نفس دارم
ز بال خود دو ترکش بسته ام دایم که از همت
سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم
درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی بینم
چو گل آیینه ی خود چند پیش خار و خس دارم؟
نمی خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم
درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم
ز شوق ناله ای، صد کاروان از پیش و پس دارم
گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد
به یک گل می شوم راضی، که مرغی در قفس دارم
شب وصل است و بیم غمزه اش آشفته ام دارد
که بزم می گساری بر سر راه عسس دارم
دلم از گفتگوی پندگویان تیره می گردد
گل آیینه ام، کی طاقت باد نفس دارم
ز بال خود دو ترکش بسته ام دایم که از همت
سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم
درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی بینم
چو گل آیینه ی خود چند پیش خار و خس دارم؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۷
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
همچو گرداب در قفای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱