عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۴ - نتیجه افسانه خسرو و شیرین
تو کز عبرت بدین افسانه مانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای در بند
پرندش درع و از درع آهنینتر
قباش از پیرهن تنگ آستینتر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی
خدایا ترک زادم را تو دانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای در بند
پرندش درع و از درع آهنینتر
قباش از پیرهن تنگ آستینتر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی
خدایا ترک زادم را تو دانی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶ - در حسب حال و انجام روزگار
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و همچنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوهدار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بینوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمهای دست خویش
نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهرهای حقهبازی کنم
به واماند خود چارهسازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست
نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفتهای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آنجا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی میاز بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بودهام
به می دامن لب نیالودهام
گر از می شدم هرگز آلوده کام
حلال خدایست بر من حرام
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و همچنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوهدار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بینوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمهای دست خویش
نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهرهای حقهبازی کنم
به واماند خود چارهسازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست
نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفتهای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آنجا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی میاز بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بودهام
به می دامن لب نیالودهام
گر از می شدم هرگز آلوده کام
حلال خدایست بر من حرام
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۸ - مقالت پنجم در وصف پیری
روز خوش عمر به شبخوش رسید
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادبآموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفتهاند
پیری و صد عیب، چنین گفتهاند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاختر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نهای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش
تا نشوی پیش کسان دستکش
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادبآموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفتهاند
پیری و صد عیب، چنین گفتهاند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاختر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نهای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش
تا نشوی پیش کسان دستکش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۸ - مقالت پانزدهم در نکوهش رشگبران
هر نفس این پرده چابک رقیب
بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقه این در زن و گفتار بین
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه اسرار درین پرده هست
هردم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست
مرسله از مرسله زیباترست
راه روان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهنتر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود
گل که نو آمد همه راحت دروست
خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها
عقل که شد کاسه سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت
پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و به من برمگیر
زخم تنک زخمه پیران خوشست
آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست
هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟
یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم
خود منشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال
نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشهای
دانه مخوانش چو شود خوشهای
حوضه که دریا شود از آب جوی
تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر
روز درو دید به چشمی دگر
دشمنی دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد
دل به هنر ده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره باران بود
بسکه بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند
بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیسوار
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد
چرخ سرش در سر انکار کرد
بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل
زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزونترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقه این در زن و گفتار بین
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه اسرار درین پرده هست
هردم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست
مرسله از مرسله زیباترست
راه روان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهنتر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود
گل که نو آمد همه راحت دروست
خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها
عقل که شد کاسه سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت
پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و به من برمگیر
زخم تنک زخمه پیران خوشست
آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست
هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟
یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم
خود منشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال
نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشهای
دانه مخوانش چو شود خوشهای
حوضه که دریا شود از آب جوی
تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر
روز درو دید به چشمی دگر
دشمنی دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد
دل به هنر ده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره باران بود
بسکه بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند
بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیسوار
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد
چرخ سرش در سر انکار کرد
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
سعدی : باب دوم در احسان
گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
گر از پا درآید، نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام
مکن زور بر ضعف درویش و عام
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نصیحت شنو مردم دور بین
نپاشند در هیچ دل تخم کین
خداوند خرمن زیان میکند
که بر خوشه چین سرگران میکند
نترسد که نعمت به مسکین دهند
وزان بار غم بر دل این نهند؟
بسا زرومندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت
دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیر دست
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
گر از پا درآید، نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام
مکن زور بر ضعف درویش و عام
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نصیحت شنو مردم دور بین
نپاشند در هیچ دل تخم کین
خداوند خرمن زیان میکند
که بر خوشه چین سرگران میکند
نترسد که نعمت به مسکین دهند
وزان بار غم بر دل این نهند؟
بسا زرومندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت
دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیر دست
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن
بسی دیده شاهان و دوران و امر
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
درخت کهن میوهٔ تازه داشت
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فریب
که هرگز نبودهست بر سرو سیب
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش
به موسی، کهن عمر کوته امید
سرش کرد چون دست موسی سپید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود
به مویی که کرد از نکوییش کم
نهادند حالی سرش در شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیشش افتاده موی
یکی را که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
که مقراض، شمع جمالش بکشت
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست
پسر خوش منش باید و خوبروی
پدر گو به جهلش بینداز موی
مرا جان به مهرش برآمیختهست
نه خاطر به مویی در آویختهست
چو روی نکوداری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
که بود اندر این شهر پیری کهن
بسی دیده شاهان و دوران و امر
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
درخت کهن میوهٔ تازه داشت
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فریب
که هرگز نبودهست بر سرو سیب
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش
به موسی، کهن عمر کوته امید
سرش کرد چون دست موسی سپید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود
به مویی که کرد از نکوییش کم
نهادند حالی سرش در شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیشش افتاده موی
یکی را که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
که مقراض، شمع جمالش بکشت
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست
پسر خوش منش باید و خوبروی
پدر گو به جهلش بینداز موی
مرا جان به مهرش برآمیختهست
نه خاطر به مویی در آویختهست
چو روی نکوداری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
یاد یاران
ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی
با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی
آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی
معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی
گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی
با ما و نه در میان مائی
وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ مینهادی
بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفلهای، نه رادی
پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی
گوئی که ز سنگ خاره زادی
کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش
بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش
در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش
دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آغوش
دیری است که گشتهای فراموش
شاید که سمند مهر راندی
نانی بگرسنهای رساندی
آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی
از دامن غرقهای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی
هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی
پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی
فرجام، چرا ز کار ماندی
گوئی بتو دادهاند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند
این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخهای برومند
کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند
بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بندهای، بند
شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند
کو دولت آن جهان خداوند
زان دم که تو خفتهای درین غار
گردنده سپهر، گشته بسیار
بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار
بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار
بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار
ای یار، سخن بگوی با یار
ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی
بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی
بگذشت چه قرنها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی
بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی
بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی
شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری
نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری
مانا که ترا دلی پریشان
در سینه تپیده روزگاری
در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری
دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری
در رهگذر عزیز یاری
شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو
روزیش کشیدهای بدامن
گاهیش نشاندهای به پهلو
گه گریه و گاه خنده کرده
بوسیده گهت و سر گهی رو
یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو
گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو
در پای تو، هیچ مانده نیرو
گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی
اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشتهها نگفتی
از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی
داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی
اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی
چشم تو نگاه کرد و خفتی
کو آنهمه عجب و خودنمائی
با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی
آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی
معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی
گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی
با ما و نه در میان مائی
وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ مینهادی
بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفلهای، نه رادی
پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی
گوئی که ز سنگ خاره زادی
کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش
بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش
در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش
دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آغوش
دیری است که گشتهای فراموش
شاید که سمند مهر راندی
نانی بگرسنهای رساندی
آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی
از دامن غرقهای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی
هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی
پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی
فرجام، چرا ز کار ماندی
گوئی بتو دادهاند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند
این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخهای برومند
کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند
بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بندهای، بند
شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند
کو دولت آن جهان خداوند
زان دم که تو خفتهای درین غار
گردنده سپهر، گشته بسیار
بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار
بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار
بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار
ای یار، سخن بگوی با یار
ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی
بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی
بگذشت چه قرنها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی
بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی
بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی
شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری
نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری
مانا که ترا دلی پریشان
در سینه تپیده روزگاری
در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری
دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری
در رهگذر عزیز یاری
شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو
روزیش کشیدهای بدامن
گاهیش نشاندهای به پهلو
گه گریه و گاه خنده کرده
بوسیده گهت و سر گهی رو
یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو
گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو
در پای تو، هیچ مانده نیرو
گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی
اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشتهها نگفتی
از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی
داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی
اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی
چشم تو نگاه کرد و خفتی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
عشق آمد و آتشی به دل در زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سیمبر نگار است او
تا رویم از آرزوی او زر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهرهٔ او دلم چو دریا شد
دریا دیدی که موج گوهر زد
عطار چو آتشین دل آمد زو
هر دم که زد از میان اخگر زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سیمبر نگار است او
تا رویم از آرزوی او زر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهرهٔ او دلم چو دریا شد
دریا دیدی که موج گوهر زد
عطار چو آتشین دل آمد زو
هر دم که زد از میان اخگر زد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
از عشق تو من به دیر بنشستم
زنار مغانهٔ بر میان بستم
چون حلقهٔ زلف توست زناری
زنار چرا همیشه نپرستم
گر دین و دلم ز دست شد شاید
چون حلقه زلف توست در دستم
دستآویزی نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپیوستم
چون ترسایی درست شد بر من
خوردم می عشق و توبه بشکستم
زان می که به جرعهای که من خوردم
گویی ز هزار سالگی مستم
در سینه دریچهای پدید آمد
بسیار بر آن دریچه بنشستم
صد بحر از آن دریچه پیدا شد
من چشمهٔ دل به بحر پیوستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صید که اوفتاد در شستم
جانم چو ز عشق آن جهانی شد
از رسم و رسوم این جهان رستم
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم
نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همهام، بلند و پستم
عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
زنار مغانهٔ بر میان بستم
چون حلقهٔ زلف توست زناری
زنار چرا همیشه نپرستم
گر دین و دلم ز دست شد شاید
چون حلقه زلف توست در دستم
دستآویزی نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپیوستم
چون ترسایی درست شد بر من
خوردم می عشق و توبه بشکستم
زان می که به جرعهای که من خوردم
گویی ز هزار سالگی مستم
در سینه دریچهای پدید آمد
بسیار بر آن دریچه بنشستم
صد بحر از آن دریچه پیدا شد
من چشمهٔ دل به بحر پیوستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صید که اوفتاد در شستم
جانم چو ز عشق آن جهانی شد
از رسم و رسوم این جهان رستم
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم
نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همهام، بلند و پستم
عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم
شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان
که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش
از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم
به بکری زادم از مادر از آن عیسیم میخوانند
که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم
اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم
شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان
که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش
از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم
به بکری زادم از مادر از آن عیسیم میخوانند
که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم
اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
کودکی داشتم خراباتی
می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من
پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام
صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی
همچو بوالخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد
عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد
مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان
مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شدهای
واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟
گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست
دل به قسمت بنه کمایاتی
می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من
پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام
صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی
همچو بوالخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد
عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد
مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان
مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شدهای
واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟
گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست
دل به قسمت بنه کمایاتی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵