عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای ز سودای تو دل شیدا شده
زآتش عشق تو آب ما شده
عاشقان در جست و جویت صد هزار
تو چو دری در بن دریا شده
از میان آب و گل برخاسته
در میان جان و دل پیدا شده
عاشقان را بر امید روی تو
خون دل پالوده و جانها شده
تو ز جمله فارغ و مشغول خویش
خود به عشق خویش ناپروا شده
دیده روی خویشتن در آینه
بر جمال خویشتن شیدا شده
ما همه پروانهٔ پر سوخته
تو چو شمع از نور خود یکتا شده
یوسف اندر ملک مصر و سلطنت
دیدهٔ یعقوب نابینا شده
گم شدم در جست و جویت روز و شب
چند بازت جویم ای گم ناشده
چون دل عطار در عالم دلی
می‌نبینم از تو خون پالا شده
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی
راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق
گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی
چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو
خود نگویی تا که را برگویمی گر گویمی
زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند
فی‌المثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی
کو کسی که اسرار چون بشنود دریابد ز من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
کو کسی کو هرچه می‌بیند نه رای آرد به خود
تا دلش را نسخهٔ عالم مقرر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت
تا مثال عالم صغریش از بر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب
تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی
کو دلی کز حلقهٔ گردون به همت بر گذشت
تا بر آن دل هفت گردون حلقهٔ در گویمی
کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت
تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی
کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش
تا ز نور فیض دریای منور گویمی
کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او
هر زمانی صد سخن شیرین، چو شکر گویمی
کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی غواص تیز اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایب‌های این دریای منکر گویمی
کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب
تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی
کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد
تا ز دواری این طاق مدور گویمی
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید
تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی
کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل
تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی
کو سخن دانی که او را منطق‌الطیر آرزوست
تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی
کو سکندر حکمتی حکمت‌پژوه تشنه‌دل
تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی
کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید
تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی
نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی
تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او
گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی
گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا
با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی
دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون
راز مردان جهان با دامن تر گویمی
جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی
با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی
گر از آن دریای معنی قطره‌ای بودی مرا
حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی
در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی
نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی
کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من
زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی
گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی
خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی
طفل را هم ماندهٔ حرفی و گرنه طفلمی
من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی
ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من
گر به جز تو در دو عالم بنده‌پرور گویمی
در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا
مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی
یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را
همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی
گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
عطار نیشابوری : داستان کبک
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام
بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد
در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام
سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر
جمله دانستند کین شیوه کمان
نیست بر بازوی مشتی ناتوان
زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار
هم در آن منزل بسی مردند زار
وان همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه
سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند
آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه
زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید
باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند
باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند
باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب
باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه
باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند
باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب
باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای
باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند
باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب
عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی
عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت
برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی
صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر
جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب
ذرهٔ محوست پیش این حساب
کی پدید آییم ما این جایگاه
ای دریغا رنج برد ما به راه
دل به کل از خویشتن برداشتیم
نیست زان دست این که ما پنداشتیم
آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند
محو می‌بودند و گم، ناچیز هم
تا برآمد روزگاری نیز هم
آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده
گفت هان ای قوم از شهر که‌اید
در چنین منزل گه از بهر چه‌اید
چیست ای بی‌حاصلان نام شما
یا کجا بودست آرام شما
یا شما را کس چه گوید در جهان
با چه کارآیند مشتی ناتوان
جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه
ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم
مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم
بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور
کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه
گفت آن چاوش کای سرگشتگان
همچو در خون دل آغشتگان
گر شما باشید و گرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موری بر در این پادشاه
از شما آخر چه خیزد جز زحیر
بازپس‌گردید ای مشتی حقیر
زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد
جمله گفتند این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه
زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بود زو خواریی از عز نبود
وحشی بافقی : ناظر و منظور
خبر یافتن منظور از رفتن ناظر و برون آمدن از شهر آشفته خاطر و به کاروان مقصود رسیدن و از نامهٔ ناظر شادمان گردیدن
فسون سازی که این افسون نماید
بدینسان بر سر افسانه آید
کزین معنی خبر چون یافت منظور
که ناظر شد ز بزم خرمی دور
دمی از فکر این خالی نمی‌بود
دلش را میل خوشحالی نمی‌بود
به شبها سوختی چون شمع تا روز
نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز
همیشه پا به دامان الم داشت
ز مهجوری سری بر جیب غم داشت
برین می‌داشت خود را تا زید شاد
ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد
ترا از یار اگر باریست بر دل
نپنداری کز آن یار است غافل
به استادی نهان می‌دارد آن بار
وگرنه هست از بارت خبردار
محبت هرگز از یکسر نباشد
نباشد این کشش تا زو نباشد
نباشد تا کششها از زر ناب
دود کی از پیش بیتاب سیماب
غم بسیار روزی داشت بر دل
به خاصی چند بیرون شد ز منزل
برای دفع غم شد جانب دشت
به خاصان هر طرف راندی پی گشت
که گردی ناگهان برخاست از دور
به پیش گرد مرکب راند منظور
برون از گرد آمد کاروانی
فتاده شور از ایشان در جهانی
حدا گو را حدا از حد گذشته
شتر کف کرده و رقاص گشته
شترهای دو کوهان سبک پا
ز کوهان بر فلک جا داده جوزا
درای استران را نالهٔ کوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خر پشته خاک
صدای گاو دم رفتی بر افلاک
اساس خسروی دیدند تجار
ز خود کردند اسبان را سبکبار
دعا کردند بر شهزاده منظور
که از روی تو بادا چشم بد دور
به دلخواه تو بادا هر چه خواهی
به فرمان تو از مه تا به ماهی
زمانی در مقام لطف کوشید
از ایشان حال هر جا بازپرسید
قضا را بود این آن کاروانی
که می‌دادند از ناظر نشانی
جوانی پیش او گردید حاضر
به دستش داد مکتوبی ز ناظر
چو شهزاده سر مکتوب بگشود
برآمد از دماغش بر فلک دود
ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد
ز دست هجر داد بیخودی داد
به ایشان داد رخصت تا گذشتند
به خاصان گفت تا از راه گشتند
به دل سد غم در این اندیشه می‌بود
که چون خود را رساند پیش او زود
به خود گفتی کز اینها گر شوم دور
که می‌داند کجا رفته‌ست منظور
نهم رو در بیابان از پی او
روم چندان که این دولت دهد رو
به فکر کار خود بسیار کوشید
چنین با خویش آخر مصلحت دید
که رخش عزم سوی شهر تازد
به سوز هجر روزی چند سازد
پس آنگه افکند طرح شکاری
بود کز پیش بتوان برد کاری
چو دید این مصلحت با خود در این کار
جهاند از جا سمند باد رفتار
به سوی شهر از آنجا بارگی راند
قدم در گوشه بیچارگی ماند
به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش
نهد پا در پی آواره خویش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹
تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
وز تیر ماه تیره‌تر آمد بهار من؟
چون بنگری که شست بدادی به طمع شش
نوحه کنی که وای گل و وای خار من
چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش
آید به مال باز به من روزگار من؟
هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز
بر قول من گوا بس پیرار و پار من
در من نگر که منت بسم روشن آینه
یکسر نگار خویش ببین و در نگار من
غره مشو به عارض عنبر نبات خویش
واندر نگر به عارض کافور بار من
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟
اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من
کردم کناره از طرب و بی‌نصیب ماند
این صد هزار ساله عروس از کنار من
آن غمگسار دینه مرا غم‌فزای گشت
وان غم‌فزای هست کنون غمگسار من
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بیفتاد بار من
دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعیف و نزار من
گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشید نور خویش بسوزد به نار من
تیره است زهره پیش ضمیر منیر من
خوار است تیر زی قلم تیره‌خوار من
از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟
وان بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من
این پایگه مرا زین بهین خلایق است
این پایگه نداشت کس اندر تبار من
بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت
هرگز کسی ندید عجب‌تر ز کار من
خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من
با بیم و ناامید به سختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا تو را بس است یکی شاخسار من
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کزو رمیده نشد کاروبار من
بی‌بر چنار بودم خرما بنی شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من
تا بار آن درخت مبارک بخورده‌ام
گشته است با قرار دل بی‌قرار من
گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو
خرمابنان شده‌ستی یکسر دیار من
فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من
وین طرفه‌تر که روز و شبان می طلب کنم
من زندگی ایشان و ایشان دمار من
ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار من
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره‌ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟
زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو
زی دره نامده‌است یکی از هزار من
عفریت دوستدار تو و دستیار توست
جبریل دستیار من و دوستدار من
تو اسپ بی‌فسار و فسار است عهد تو
قیمت فزایدت چو ببینی فسار من
بی‌زیب و زینت است هران گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من
عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار
این هر دو یافتی چو شدی گوش‌دار من
آبی است نزد من که خمار تو بشکند
پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر
لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
سر به عدم درنه و یاران طلب
بوی وفا خواهی ازیشان طلب
بر سر عالم شو و هم جنس جوی
در تک دریا رو و مرجان طلب
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبهٔ گنبد گردان طلب
مائدهٔ جان چو نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب
روی زمین خیل شیاطین گرفت
شمع برافروز و سلیمان طلب
ای دل خاقانی مجروح خیز
اهل به دست آور و درمان طلب
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهٔ حیوان طلب
خطهٔ شروان نشود خیروان
خیر برون از خط شروان طلب
سنگ به قرابهٔ خویشان فکن
خویش و قرابات دگرسان طلب
یوسف دیدی که ز اخوة چه دید
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب
روی به دریا نه و چون بگذری
در طبرستان طربستان طلب
مقصد آمال ز آمل شناس
یوسف گم کرده به گرگان طلب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم
به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمه‌ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم
توکل سرا هست چو نحل‌خانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهن‌ربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمی‌زاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
مسکین دلم از خلق وفائی می‌جست
گمره شده بود، رهنمائی می‌جست
مانندهٔ آن مرد ختائی که به بلخ
برکرد چراغ و آشنائی می‌جست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
از دست غم انفصال می‌جویی، نیست
با ماه نواتصال می‌جویی، نیست
از حور و پری وصال می‌جویی، نیست
با حور و پری خصال می‌جویی، نیست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۸
خاقانی اگر سر زدهٔ یار آیی
در سرزدگی مگر کله دار آیی
میکوش که گم کردهٔ دلدار آیی
کر گمشدگی مگر پدیدار آیی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار می‌گریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار می‌گریزم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی
همی جویم ترا، لیکن چو می‌یابم نه در دستی
همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی
چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی
به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: ایی تو
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی
چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود
چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی
نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی
به بویی، ای ز دل آشفته، زین ساغر قناعت کن
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
ای در دل من چو جان کجایی؟
وی از نظرم نهان کجایی؟
کردی ز برم کناره چونی؟
رفتی بدر از میان کجایی؟
پیش آمدی از زمین چه چیزی؟
بگذشتی از آسمان کجایی؟
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی؟
در هیچ مکان نه‌ای و بی‌تو
نادیده کسی مکان، کجایی؟
آن چیز که گفتم آن نباشی
آن عین تو بد، تو آن کجایی؟
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بی‌نشان کجایی؟
از ما تو اثر نمی‌گذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی؟
هستیت یقین شد اوحدی را
ای بی‌تو یقین گمان، کجایی؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست
خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست
درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست
همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست
لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست
تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست
بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست
از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست
دلم از چنگ می‌رود بیرون
نغمهٔ زخمهٔ رباب کجاست
بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست
دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روح‌پرور آتش‌نشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خسته‌دلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمی‌شود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم
دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم
با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم
منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم
بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم
گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم
تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم
چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۳
دلم دردین و نالین چه واجم
رخم گردین و خاکین چه واجم
بگردیدم به هفتاد و دو ملت
به صد مذهب منادین چه واجم
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۸
چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال
شدی بر من خسته یکدم حلال
که خالی کنم سینه را یک زمان
ز غمهای پی در پی بی‌کران
رود محنت دهر از یاد من
شود شاد این جان ناشاد من
به یادم نیاید، به صد اضطراب
کلام برون از حد و از حساب
به افسون ز افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پیری، فرامش کنم
بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس
رها کرده بینم سگی از مرس
غم و غصه را خاک بر سر کنم
دمی لذت عمر نوبر کنم
ندانم درین دیر بی‌انتظام
که محنت کدام است و راحت کدام
بهائی، دل از آرزوها بشو
که من طالعت می‌شناسم، مگو
اگر باده گردد حلالت دمی
گریزد همان دم، از آن خرمی
نیابی از آن جز غم و درد و رنج
بجز مار ناید به دستت ز گنج
فروبند لب را از این قیل و قال
مکن جان من، آرزوی محال