عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
اثر در عالم از دارا و اسکندر نمی بینم
سری همچون کلاه لاله در افسر نمی بینم
درین مجلس چراغی از که خواهد خواست پروانه
که غیر از شمع، یک سرزنده ی دیگر نمی بینم
مرا ذوقی ز دانش نیست، لوح ساده در کار است
که بر آیینه دارم چشم، من جوهر نمی بینم
ز کویش می توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد
درین پرواز، همراهی ز بال و پر نمی بینم
میان یوسف و معشوق ما نسبت نمی گنجد
من اندر راستگویی روی پیغمبر نمی بینم
عجب جمعیتی از بوی زلف او به دست آمد
پریشانی دگر زین گنج بادآور نمی بینم
جهان را تیره کرد آه و نشان گریه ظاهر نیست
غبار فتنه پیدا شد، ولی لشکر نمی بینم
درین دریا چنان بیم نهنگ آشفته ام دارد
که چون ماهی به زیر پای خود گوهر نمی بینم
نهان در پرده هر برگ گلی مشاطه ای دارد
همین آیینه ای پیداست، روشنگر نمی بینم
نشد ترک کلاهم باعث آسایشی ای دل
صلاح کار خود را جز به ترک سر نمی بینم
خوش آن محتاج کز روی کریمان چشم بردارد
درین دریا حبابی به ز نیلوفر نمی بینم
جنون از انقلاب روزگار آسوده ام دارد
شهید کربلای عشقم و محشر نمی بینیم
مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمی دارم
نمی بینم ترا عمری ست ای کافر، نمی بینم!
گرسنه نیستم ای اهل همت، تشنه ام تشنه
من آن کز آب رز دیدم در آب زر نمی بینم
سکون و جنبش اشیا، سلیم از خویش کی باشد
همین کشتی به دریا دیده ام، لنگر نمی بینم
سری همچون کلاه لاله در افسر نمی بینم
درین مجلس چراغی از که خواهد خواست پروانه
که غیر از شمع، یک سرزنده ی دیگر نمی بینم
مرا ذوقی ز دانش نیست، لوح ساده در کار است
که بر آیینه دارم چشم، من جوهر نمی بینم
ز کویش می توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد
درین پرواز، همراهی ز بال و پر نمی بینم
میان یوسف و معشوق ما نسبت نمی گنجد
من اندر راستگویی روی پیغمبر نمی بینم
عجب جمعیتی از بوی زلف او به دست آمد
پریشانی دگر زین گنج بادآور نمی بینم
جهان را تیره کرد آه و نشان گریه ظاهر نیست
غبار فتنه پیدا شد، ولی لشکر نمی بینم
درین دریا چنان بیم نهنگ آشفته ام دارد
که چون ماهی به زیر پای خود گوهر نمی بینم
نهان در پرده هر برگ گلی مشاطه ای دارد
همین آیینه ای پیداست، روشنگر نمی بینم
نشد ترک کلاهم باعث آسایشی ای دل
صلاح کار خود را جز به ترک سر نمی بینم
خوش آن محتاج کز روی کریمان چشم بردارد
درین دریا حبابی به ز نیلوفر نمی بینم
جنون از انقلاب روزگار آسوده ام دارد
شهید کربلای عشقم و محشر نمی بینیم
مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمی دارم
نمی بینم ترا عمری ست ای کافر، نمی بینم!
گرسنه نیستم ای اهل همت، تشنه ام تشنه
من آن کز آب رز دیدم در آب زر نمی بینم
سکون و جنبش اشیا، سلیم از خویش کی باشد
همین کشتی به دریا دیده ام، لنگر نمی بینم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
ما که دل در فکر دنیای خراب افکنده ایم
گوهر یکدانه ای را در خلاب افکنده ایم
مغز خورشید از شمیم عشق باشد عطسه ریز
تا بر این اخگر ز لخت دل کباب افکنده ایم
در طریق جستجو از گرمی رفتار خویش
آتش شوقی در آغوش شتاب افکنده ایم
سادگی بین کز پی تحصیل آرام و قرار
خویش را در موج خیز اضطراب افکنده ایم
شاهد دیدار از آیینهٔ ما رو نتافت
تا به رخ از پردهٔ حیرت نقاب افکنده ایم
در هوای گرم سیر عشق امشب ما و یار
جامه خواب از پرنیان ماهتاب افکنده ایم
خویش را جویا به رنگ نقش پای زایران
بر در دولت سرای بوتراب افکنده ایم
گوهر یکدانه ای را در خلاب افکنده ایم
مغز خورشید از شمیم عشق باشد عطسه ریز
تا بر این اخگر ز لخت دل کباب افکنده ایم
در طریق جستجو از گرمی رفتار خویش
آتش شوقی در آغوش شتاب افکنده ایم
سادگی بین کز پی تحصیل آرام و قرار
خویش را در موج خیز اضطراب افکنده ایم
شاهد دیدار از آیینهٔ ما رو نتافت
تا به رخ از پردهٔ حیرت نقاب افکنده ایم
در هوای گرم سیر عشق امشب ما و یار
جامه خواب از پرنیان ماهتاب افکنده ایم
خویش را جویا به رنگ نقش پای زایران
بر در دولت سرای بوتراب افکنده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در صومعه و دیر مغان هیچ سری نیست
کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آینه سر الهند
در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست که: ما را خبری نیست
در وادی تاریک جهان مرد بزاری
آن را که دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، که از عکس جمالش
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
اسرار خدا فاش مکن، تا که نگویند:
در روی زمین هیچ کس از وی بتری نیست
گویند که: این راه درازست و خطرناک
گر راست روی راه خدا را،خطری نیست
گر بار درین کوچه طلب کرد مقلد
بارش کن از آن بار، که کمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آینه سر الهند
در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست که: ما را خبری نیست
در وادی تاریک جهان مرد بزاری
آن را که دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، که از عکس جمالش
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
اسرار خدا فاش مکن، تا که نگویند:
در روی زمین هیچ کس از وی بتری نیست
گویند که: این راه درازست و خطرناک
گر راست روی راه خدا را،خطری نیست
گر بار درین کوچه طلب کرد مقلد
بارش کن از آن بار، که کمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
با شکوه همزبان نشود گفتگوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۱
عمری ست که اندر طلب دوست دویدیم
هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی
وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم
جام ارچه همه زهر بلا بود گرفتیم
می گرچه همه خون جگر بود چشیدیم
چشم از رخ هرکس همه جز دوست ببستیم
پا از در هرکس همه جز خویش کشیدیم
از آنچه جز افسانه ی او، گوش گرفتیم
از هرچه بجز قصه او لب بگزیدیم
هر لوح که در مکتب ما، جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم
هر نقش بجز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر بجز مهر وی از دل ببریدیم
جز عکس رخش، زآینه ی دل بزدودیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم
گر تشنه شدیم، آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه، لخت جگر خویش مکیدیم
یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنة لله که به مطلوب رسیدیم
خرّم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته، که از شش جهت این نغمه شنیدیم
کایام وصال است و شب هجر سرآید
برخیز «صفایی» چه نشستن که رسیدیم
جستیم ز جا جان بکف از بهر نثارش
پس دیده گشودیم و بهر سو نگریدیم
دیدیم نه پیدا اثر از کون و مکان بود
جز پرتو یک مهر، دگر هیچ ندیدیم
دیدیم جهان وادی ایمن شده هر چیز
نخلی و ز هر نخل انا الله بشنیدیم
هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی
وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم
جام ارچه همه زهر بلا بود گرفتیم
می گرچه همه خون جگر بود چشیدیم
چشم از رخ هرکس همه جز دوست ببستیم
پا از در هرکس همه جز خویش کشیدیم
از آنچه جز افسانه ی او، گوش گرفتیم
از هرچه بجز قصه او لب بگزیدیم
هر لوح که در مکتب ما، جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم
هر نقش بجز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر بجز مهر وی از دل ببریدیم
جز عکس رخش، زآینه ی دل بزدودیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم
گر تشنه شدیم، آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه، لخت جگر خویش مکیدیم
یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنة لله که به مطلوب رسیدیم
خرّم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته، که از شش جهت این نغمه شنیدیم
کایام وصال است و شب هجر سرآید
برخیز «صفایی» چه نشستن که رسیدیم
جستیم ز جا جان بکف از بهر نثارش
پس دیده گشودیم و بهر سو نگریدیم
دیدیم نه پیدا اثر از کون و مکان بود
جز پرتو یک مهر، دگر هیچ ندیدیم
دیدیم جهان وادی ایمن شده هر چیز
نخلی و ز هر نخل انا الله بشنیدیم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته
چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو گوی عرصة آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بیتأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بیتأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
احمد شاملو : هوای تازه
شعر گمشده
تا آخرین ستارهی شب بگذرد مرا
بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار مینشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمیجنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد مینشینم در زیجِ رنجِ کور
میجویمش به کنگرهی ابرِ شبنورد
میجویمش به سوسوی تکاخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گمشدهی خود دویدهام
بر هر کلوخپارهی این راهِ پیچپیچ
نقشی ز شعرِ گمشدهی خود کشیدهام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت راندهام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاوِ کوهم و از کوه ماندهام.
اکنون درین مغاکِ غماندود، شببهشب
تابوتهای خالی در خاک میکنم.
موجی شکسته میرسد از دور و من عبوس
با پنجههای درد بر او دست میزنم.
تا صبح زیرِ پنجرهی کورِ آهنین
بیدار مینشینم و میکاوم آسمان
در راههای گمشده، لبهای بیسرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر
بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار مینشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمیجنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد مینشینم در زیجِ رنجِ کور
میجویمش به کنگرهی ابرِ شبنورد
میجویمش به سوسوی تکاخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گمشدهی خود دویدهام
بر هر کلوخپارهی این راهِ پیچپیچ
نقشی ز شعرِ گمشدهی خود کشیدهام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت راندهام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاوِ کوهم و از کوه ماندهام.
اکنون درین مغاکِ غماندود، شببهشب
تابوتهای خالی در خاک میکنم.
موجی شکسته میرسد از دور و من عبوس
با پنجههای درد بر او دست میزنم.
تا صبح زیرِ پنجرهی کورِ آهنین
بیدار مینشینم و میکاوم آسمان
در راههای گمشده، لبهای بیسرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
سرگذشت
برایِ سرور و ناصر مقبل
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشتهی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایهی یک ابر باشد!»
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشتبان، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشمهایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنهیی باشد؟»
آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابهرانِ پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بیجفتِ دشتی دور باشد؟»
ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسهی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟»
□
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آبهای تیره راندم.
دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغولههای راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانهی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
۱۳۳۰
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشتهی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایهی یک ابر باشد!»
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشتبان، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشمهایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنهیی باشد؟»
آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابهرانِ پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بیجفتِ دشتی دور باشد؟»
ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسهی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟»
□
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آبهای تیره راندم.
دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغولههای راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانهی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
۱۳۳۰
احمد شاملو : باغ آینه
کلید
رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینهیی که من
«رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!»
بردم سخن به چلهنشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دلشکار
رنجیدهپای و خستهتن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعهیی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینهیی بجوی!»
۱۳۳۸
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینهیی که من
«رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!»
بردم سخن به چلهنشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دلشکار
رنجیدهپای و خستهتن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعهیی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینهیی بجوی!»
۱۳۳۸
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
پایتختِ عطش
آب کمجو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
۱
آفتاب، آتشِ بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.
بر درگاهِ هر ثُقبه
سایهها
روسبیانِ آرامشاند.
پیجوی آن سایهی بزرگم من که عطشِ خشکْدشت را باطل میکند.
□
چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازهی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شنپوشِ خشکْرود از وحشتِ «هرگز» سخن میگوید.
بوتهی گز به عبث سایهیی در خلوتِ خویش میجوید.
□
ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونهای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.
۲
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مُردهماهیِ سیمگونهفلسی بر سطحِ بیموجاش میگذرد
به بازجُستِ تو برخاستهام
تا در پایتختِ عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش میسنجم.
□
در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگیست
آنچه مرا بهسوی شما میراند
یا خود
زمزمهی شماست
و من نه بهخود میروم
که زمزمهی شما
به جانبِ خویشم میخواند؟
نخلِ من ای واحهی من!
در پناهِ شما چشمهسارِ خنکی هست
که خاطرهاش
عُریانم میکند.
۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار
مولای روم
۱
آفتاب، آتشِ بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.
بر درگاهِ هر ثُقبه
سایهها
روسبیانِ آرامشاند.
پیجوی آن سایهی بزرگم من که عطشِ خشکْدشت را باطل میکند.
□
چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازهی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شنپوشِ خشکْرود از وحشتِ «هرگز» سخن میگوید.
بوتهی گز به عبث سایهیی در خلوتِ خویش میجوید.
□
ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونهای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.
۲
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مُردهماهیِ سیمگونهفلسی بر سطحِ بیموجاش میگذرد
به بازجُستِ تو برخاستهام
تا در پایتختِ عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش میسنجم.
□
در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگیست
آنچه مرا بهسوی شما میراند
یا خود
زمزمهی شماست
و من نه بهخود میروم
که زمزمهی شما
به جانبِ خویشم میخواند؟
نخلِ من ای واحهی من!
در پناهِ شما چشمهسارِ خنکی هست
که خاطرهاش
عُریانم میکند.
۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته میسراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق میروم
ور بایدم دویدن، با شوق میدوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد میزنم
سر مینهم به درگه و فریاد میکنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد میکند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درماندهای ز قافلهٔ بیدل شماست
آوارهای، گریختهای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا میزند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خندههای طعن
وز گریههای بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند میتوانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمدهام من
تا چند میتوانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته میگریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
میگوید و ز هول دلش جوش میزند
گویی کسی به قصهٔ او گوش میکند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه میکنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما میگریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمیرسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
میترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه میکند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمیدهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمیدهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته میسراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق میروم
ور بایدم دویدن، با شوق میدوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد میزنم
سر مینهم به درگه و فریاد میکنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد میکند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درماندهای ز قافلهٔ بیدل شماست
آوارهای، گریختهای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا میزند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خندههای طعن
وز گریههای بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند میتوانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمدهام من
تا چند میتوانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته میگریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
میگوید و ز هول دلش جوش میزند
گویی کسی به قصهٔ او گوش میکند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه میکنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما میگریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمیرسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
میترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه میکند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمیدهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمیدهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
فریدون مشیری : بهار را باورکن
جادوی بی اثر
پُر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
فریدون مشیری : ریشه در خاک
رساتر از فریاد
مگر رِسَم به کلامی:
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تأثیر،
که چون به کوه بخوانی، ز هفت پرده سنگ،
گذر کند چون تیر!
وگر به دل بنشانی، نپرسی از پولاد،
نترسی از شمشیر
کتابهای جهان را ورق ورق گشتم!
به برگ برگِ درختان، به سطر سطر چمن،
نشانهها گفتم.
ز مهر پرسیدم.
به ماه نالیدم.
ستارهها را شبها به همدلی خواندم.
به پای باد به سرچشمه افق رفتم.
به بال نور، درآیینه شفق گشتم.
شبی، شباهنگی
درون تاریکی
نشست و حق ... حق ... زد!
صدای خونینش،
ز هفت پرده شب،
گذرکنان چون تیر!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تاثیر؛
به من رسید و هم واز مرغ حق گشتم!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تأثیر،
که چون به کوه بخوانی، ز هفت پرده سنگ،
گذر کند چون تیر!
وگر به دل بنشانی، نپرسی از پولاد،
نترسی از شمشیر
کتابهای جهان را ورق ورق گشتم!
به برگ برگِ درختان، به سطر سطر چمن،
نشانهها گفتم.
ز مهر پرسیدم.
به ماه نالیدم.
ستارهها را شبها به همدلی خواندم.
به پای باد به سرچشمه افق رفتم.
به بال نور، درآیینه شفق گشتم.
شبی، شباهنگی
درون تاریکی
نشست و حق ... حق ... زد!
صدای خونینش،
ز هفت پرده شب،
گذرکنان چون تیر!
رهاتر از آتش،
رساتر از فریاد،
فراتر از تاثیر؛
به من رسید و هم واز مرغ حق گشتم!
امام خمینی : غزلیات
وادی ایمن
من در این بادیه صاحبنظری میجویم
راه گم کردهام و راهبری میجویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری میجویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری میجویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری میجویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری میجویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری میجویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری میجویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری میجویم
راه گم کردهام و راهبری میجویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری میجویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری میجویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری میجویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری میجویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری میجویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری میجویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری میجویم
امام خمینی : غزلیات
خلوت مستان
در حلقه درویش، ندیدیم صفایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی