عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود در غزنی امامی از کرام
نام بودش میرهٔ عبدالسلام
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار
هر کرا در شهر چیزی گم شدی
روز مجلس پیش آن مردم شدی
بانگ کردی آنچه گم کردی براه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه
روز مجلس بود مردی سوگوار
زانکه خر گم کرده بود آن بیقرار
بر سر آن مردم مجلس نیوش
مرد خر گم کرده آمد در خروش
کای مسلمانان خری باجل که یافت
چه خر و چه اسب آن دلدل که یافت
چون نداد آنجا کسی از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خون فشان
آن امام القصه حرف آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا ونهان
در جهان کس بود کو عاشق نبود
یا کمال عشق را لایق نبود
هست در مجلس کسی اینجایگاه
کو بسر عشق کم بردست راه
غافلی برخاست پنداشت آن سلیم
کانکه عاشق نیست کاریست آن عظیم
گفت اگر چه یافتم عمری تمام
هرگزم عشقی نبودست ای امام
میره گفت آن مرد خرگم کرده را
روفساری آر و گیر این مرده را
کانچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود
هر که عاشق نیست او را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر
عاشقی در چستی و چالاکیست
هرکه عاشق نیست کرمی خاکیست
عشق را گاهی نوازش باشدت
گاه چون شمعی گدازش باشدت
تا نخواهی دید در اول گداز
نیست درآخر ترا ممکن نواز
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
بود عبداللّه طاهر در شکار
باز میآمد بشهر آن نامدار
بود در راهش پلی جای نشست
پیر زالی از پس آن پل بجست
اسب عبداللّه سر بر زد ز راه
بر زمین افکند از فرقش کلاه
خشمگین شد سخت عبداللّه ازو
خواست تا خود را کند آگاه ازو
گفت ای نادان چکارت اوفتاد
کاین چنین جای اختیارت اوفتاد
قصهٔ دادش بدست آن پیرزن
گفت فرزندیست بی جرم آن من
مانده در زندان تو خوار و اسیر
لطف کن او را برون آر ای امیر
میبسوزد جان من از درد او
شد سیه روزم ز روی زرد او
پیرم و رفته بآخر روز من
رحمتی کن بر دل پر سوز من
خورد سوگند از سر خشم آن امیر
کان پسر در حبس خواهد مرد اسیر
برنیارم من ز زندان هرگزش
همچنان میدارم آنجا عاجزش
پیره زن گفت ای امیر کاردان
نیست بر کاری خداوند جهان
گر تو بر کاری خدا هم نیز هست
قادر و دانندهٔ هر چیز هست
من کنون با او گذارم کار خویش
توبرو من نیز بردم بار خویش
تا درچون حق جهانداری بود
بر در تو آمدن عاری بود
تن زدم جان سوخته رفتم ز جای
تا تو بهتر آئی اکنون با خدای
این سخن بر جان عبداللّه زد
اشک خونین بر غبار راه زد
خورد سوگندی دگر آن مهربان
کز سر پل نگذرم من این زمان
تا نیارند آن پسر را سوی من
تا ببینم روی او او روی من
شد بزندان مرد و آوردش سوار
چون جمال او بدید آن نامدار
خلعتش بخشید وگفت آن سرفراز
تا بگردانند در شهرش بناز
پس منادی میکنند از چپ و راست
کاین طلیق اللّه آزاد خداست
این چنین کاری که کوهی کاه کرد
رغم عبداللّه را اللّه کرد
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بیشکی
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت محمود آن جهان را پادشاه
در شکاری دور افتاد از سپاه
در دهی افتاد ویران سر بسر
پیر زالی دید پیش رهگذر
گاو میدوشید روئی چون بهی
گفت ای زن شربتی شیرم دهی
پیرزن گفتش که ای میر اجل
شیر را آخر کجاباشد محل
شوهر من گر بدی اینجایگاه
گاو کردی پیش تو قربان راه
گر شتابت نیست مهمانت کنم
نقد من گاویست قربانت کنم
زان سخن محمود خوش دل گشت ازو
شد پیاده زود بر نگذشت ازو
گاو را در حال دوشیدن گرفت
شیر از پستانش جوشیدن گرفت
دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت
کان بماهی دست زال پیر ریخت
پیرزن چون دید آن بسیار شیر
گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر
زانکه هر انگشت تو گوئی عیان
چشمهٔ پر شیر دارد در میان
با چنین دستی که این ساعت تراست
شیرت از بهر چه میبایست خواست
دولتی داری چو دریا بی کنار
من ندانم تا چه مردی ای سوار
شیرخور نه از من از بازوی خویش
زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش
خویشتن را نقد چندین شیرازو
من بماهی دیدهام ای میر ازو
این همه شیرم که از دست تو زاد
این نه پستان داد کاین دست تو داد
تا درنی بودند صحرائی سپاه
از همه سوئی درآمد گرد شاه
سجده میبردند پیش روی او
حلقه میکردند از هر سوی او
پیرزن را حال اومعلوم گشت
همچو سنگی بود همچون موم گشت
دست و پایش پیش شاه از کار شد
خجلت و تشویر او بسیار شد
گفت تااکنون که مینشناختم
گاو را قربان تو میساختم
چون بدانستم برای جان تو
خویشتن را میکنم قربان تو
از حدیث پیرزن خوش گشت شاه
گفت هر حاجت که میباید بخواه
گفت آن خواهم که گه گه شهریار
اوفتد از لشکر خود بر کنار
آیدم مهمان به تنهائی خویش
فرد آید سوی سودائی خویش
زانکه من بی طاقتم سر تاقدم
می ندارم طاقت کوس و علم
شاه آن ده را عمارت ساز کرد
از برای پیر زن آغاز کرد
ده بدو بخشید وزانجا در گذشت
پیرزن را این سخن شد سرگذشت
چون نبد محمود را دولت مجاز
هرکجا میشد بدو میگشت باز
دولت آمد اصل مردم هوش دار
این قدر دولت که داری گوش دار
ور نداری گوش آن اندک قدر
چشم بد در حال آید کارگر
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
الحكایة و التمثیل
آن شنودی تو که مردی از رجال
کرد از ابلیس سرگردان سؤال
گفت فرمودت خداوند ودود
از چه آدم را نکردی آن سجود
گفت میشد صوفئی در منزلی
بود در مهد بزر سنگین دلی
ماه روئی دختر سلطان عهد
برفتاد از باد ناگه پیش مهد
چشم صوفی بر جمال اوفتاد
آتشی در پر و بال او فتاد
دید روئی کافتابش بنده بود
صبح صادق را از آن لب خنده بود
در دل آن صوفی شوریده حال
آتشی بس سخت افکند آن جمال
عشق آن سلطان سر جادو پرست
در دل صوفی بسلطانی نشست
هر زمانش درد دیگر تازه کرد
دست کاریهای بی اندازه کرد
دل نبود از عشق در فرمان او
دل شد و برخاست آمد جان او
دختر القصه ازو آگاه شد
پیش مهدش خواند تا همراه شد
گفت ای صوفی چرا حیران شدی
این چه افتادت که سرگردان شدی
گفت صوفی را نباشد جز دلی
دل تو بردی اینت مشکل مشکلی
عشق تو دل برد و جان میخواهدم
جان ره عشقت نشان میخواهدم
شور ما از ماه تا ماهی رسید
هین اگر فریاد می خواهی رسید
گر توام درمان کنی من جان برم
نی بجان تو که گر درمان برم
دخترش گفتا که چندینی مگوی
وصل من در پرده چندینی مجوی
گرچه شیرینی و نیکوئیم هست
در فشانی در سخن گوئیم هست
گر به بینی خواهرم را یک زمان
تیر مژگانش کند پشتت کمان
آنچه آن را صوفیان گویند آن
از جمال خواهرم جویند آن
گر تو هستی صوفی اکنون آن طلب
ورنه مردی هرزه گوئی نان طلب
بنگر اکنون گر نداری باورم
کز پسم میآید اینک خواهرم
گر ببینی روی آن زیبا نگار
ننگری در روی چون من صد هزار
بنگرست آخر ز پس آن سست عهد
تا فرو افکند دختر پیش مهد
گفت اگر عاشق بدی یک ذره او
کی شدی هرگزبغیری غره او
صوفی پخته نبود او خام بود
مرد دم بود او و مرغ دام بود
خوش بود در عشق من گشتن تباه
پس بروی دیگری کردن نگاه
این چنین کس را ادب کردن نکوست
سر فرو افکندن از گردن نکوست
ظن چنان بردم که بس چست آمد او
امتحانش کردم و سست آمد او
خادمی را خواند و گفتا تن بزن
زود صوفی را ببر گردن بزن
تا کسی در عشق چون من دلنواز
ننگرد هرگز بسوی هیچ باز
قصهٔ ابلیس و این قصه یکیست
می ندانم تا کرا اینجا شکیست
گرچه مردودست هم نومید نیست
لعنت او را گوئیا جاوید نیست
گرچه این دم هست نومیدیش کار
در امیدی میگذارد روزگار
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
علتی محمود را گشت آشکار
شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار
در سه روز و شب نجنبید او زجای
عقل زایل تن در افتاده ز پای
وی عجب آنگه که شاه حق شناس
شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس
روز چارم شاه چون هشیار گشت
آن غلام از بیهشی بیدار گشت
چشم چون بگشاد از هم پادشاه
دید ایاز خویش را آنجایگاه
گفت تو کی آمدستی ای غلام
گفت این ساعت زهی عالی مقام
ای گدای صحبت سلطان طلب
تادرآموزی توبی حاصل ادب
چون خلیفه زادهٔ حقی ترا
کی کند اندر گدا طبعی رها
بود بر بالین او حاضر وزیر
گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر
شد سه روز و شب که بر بالین شاه
هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه
نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم
نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم
وانگهی گوید که اکنون آمدم
من کنون زین کذب بیرون آمدم
شاه گفتش ای غلام بی فروغ
بر سر من از چه میگوئی دروغ
گفت هرگز در دروغم نیست راه
لیک چون باشد وجودم غرق شاه
شاه چون بیخودشود بیخود شوم
چون بخود بازآید او بخرد شوم
از سر خویشم وجود خاص نیست
این سخن جز از سر اخلاص نیست
چون وجود من بود از شهریار
کی شودبی او وجودم آشکار
بنده دایم از تو موجودست و بس
خود که باشد بنده محمودست و بس
جهد کن پیش از اجل ای خود پرست
تا زخلت ذرهٔ آری بدست
گر شود یک ذره خلت حاصلت
باز خندد آفتابی در دلت
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
کافری پیش خلیل آمد فراز
گفت نانی ده بدین صاحب نیاز
گفت اگر مؤمن شوی وائی براه
هرچه دل میخواهدت از من بخواه
این سخن کافر چو بشنود از خلیل
درگذشت اوحالی آمد جبرئیل
گفت حق میگوید این کافر مدام
از کجا میخورد تا اکنون طعام
او که چندین گاه نان مییافتست
ازخداوند جهان مییافتست
این زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدی تا گرسنه در راه شد
چون توئی دایم خلیل کردگار
باخلیل خویش شو در جود یار
چون تو فارغ از بخیلی آمدی
جود کن چون در خلیلی آمدی
یا رب این انعام و بخشایش نگر
عین آرایش برالایش نگر
با چنین فضلی ترا در پیشگاه
کی توان ترسید از بیم گناه
زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
شد جوانی را حج اسلام فوت
از دلش آهی برون آمد بصوت
بود سفیان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت ای ماتم زده
چار حج دارم برین درگاه من
میفروشم آن بدین یک آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت
آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
دید آن شب ای عجب سفیان بخواب
کامدی از حق تعالیش این خطاب
کز تجارت سود بسیار آمدت
گر بکاری آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز برفتراک تست
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
حکایت سلطان مراد و معمار در معنی مساوات اسلامیه
بود معماری ز اقلیم خجند
در فن تعمیر نام او بلند
ساخت آن صنعت گر فرهاد زاد
مسجدی از حکم سلطان مراد
خوش نیامد شاه را تعمیر او
خشمگین گردید از تقصیر او
آتش سوزنده از چشمش چکید
دست آن بیچاره از خنجر برید
جوی خون از ساعد معمار رفت
پیش قاضی ناتوان و زار رفت
آن هنرمندی که دستش سنگ سفت
داستان جور سلطان باز گفت
گفت ای پیغام حق گفتار تو
حفظ آئین محمد کار تو
سفته گوش سطوت شاهان نیم
قطع کن از روی قرآن دعویم
قاضی عادل بدندان خسته لب
کرد شه را در حضور خود طلب
رنگ شه از هیبت قرآن پرید
پیش قاضی چون خطاکاران رسید
از خجالت دیده بر پا دوخته
عارض او لاله ها اندوخته
یک طرف فریادی دعوی گری
یک طرف شاهنشه گردون فری
گفت شه از کرده خجلت برده ام
اعتراف از جرم خود آورده ام
گفت قاضی فی القصاص آمد حیوة
زندگی گیرد باین قانون ثبات
عبد مسلم کمتر از احرار نیست
خون شه رنگین تر از معمار نیست
چون مراد این آیه ی محکم شنید
دست خویش از آستین بیرون کشید
مدعی را تاب خاموشی نماند
آیه ی «بالعدل و الاحسان» خواند
گفت از بهر خدا بخشیدمش
از برای مصطفی بخشیدمش
یافت موری بر سلیمانی ظفر
سطوت آئین پیغمبر نگر
پیش قرآن بنده و مولا یکی است
بوریا و مسند دیبا یکی است
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۱
درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۳
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱۴
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم گفتا به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم
گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید
و الفقیرُ لا یَمْلِکُ
هر چه درویشان راست وقف محتاجان است حاکم دست از و بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری گفت ای خداوند نشنیده ای که گویند
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۱
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست گفتم چه گویم.
همی‌گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار. مدتی بر آمد بدخوی ستیزه روی نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالمست دوزخ او
زینهار از قرین بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار
باری زبان تعنّت دراز کرده همی‌گفت تو آن نیستی که پدر من ترا از فرنگ باز خرید گفتم بلی من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید وبه صد دینار به دست تو گرفتار کرد.
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۴
مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم.
گفت این چه حکایتست آنچه من دانم درین ملک چهار صد زاهدست گفت ای خداوند جهان آنکه زاهدست نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست. ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار مرین شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق به جانب اوست
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۹
یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب در آمد. خانه دهقانی دیدند، ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم. دهقان را خبر شد ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد. شبانگاه به منزل او نقل کردند. بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی‌رفت و میگفت
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزی كم
از التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۷
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند
دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست
اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته‌اند.
برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی
پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنين که گفتی بی شمار است وليکن مسلم پنج طايفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع
و آن را که بر مراد جهان نیست دست رس
در زادو بوم خویش غریبست و ناشناخت
دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
که هر کجا برود قدر وقیمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
سيم خوبريويی که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند که بزرگان گفته‌اند : اندکی جمال به از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلهای خسته است و کليد درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند.
شاهد آن جا که رود حرمت عزّت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
او گوهرست گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی
چهارم خوش آوازی که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد . پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت کنند .
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين
به گوش حريفان مست صبوح
به از روی زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح
یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند
گر به غريبی رود از شهر خويش
سختی و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنين صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عیش و آن که ازین جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به سوی دانه دام
رزق اگر چند بی گمان برسد
شرط عقلست جستن از درها
درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی نوایی نمی‌آرم
شب هر توانگری به سرایی همی‌روند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام
او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاّح بی مروت به خنده بر گردید گفت
زر نداری نتوان رفت به زور از دريا
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار
جوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود .آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.
بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی ببند
چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و به آبی محابا کوفتن گرفت . يارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنين درشتی ديد و پشت بداد . جز اين چاره نداشتند که با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراة صدقةُ.
چو پرخاش بینی تحمّل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.
جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشدی و قول حکما که گفته‌اند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند:
چو خوش گفت بكتاش با خیل تاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندانکه مقود کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی برو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : انديشه مداريد که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می‌دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند . اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه‌ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردی جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : ای ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمی‌برد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درم‌های ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.
زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم دوست
چه می دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر براورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:
درشتی كند با غريبان كسی
كه نابود باشد به غربت بسی
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان، پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد
ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می‌گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
پسر گفت ای پدر هر اینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ
چه خورد شیر شر زه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود
پدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.
اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا کردی ؟گفت تا رونق نخستین بر جای ماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت، و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند، و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۸
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
گفتم مناسب حال منست این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر
به حسن صورت او در زمین نخواهد بود
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم
کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خار بنان بر سر خاکش برست
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۴
معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی
استاد معلم چو بود بی آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۷
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ انداز سلحشور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتی
پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند
شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند
ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پایی؟
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور
تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان
نه هر که موی شکافد به تیر جوشن خای
به روز حمله جنگ آوران به دارد پای
چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامه‌ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.
بکارهای گران مرد کار دیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است
چنانکه مساله شرع پیش دانشمند
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۵
دمنه گفت: ملک کار او را چندین وزن نهند، و اگر فرماید بروم و او را بیارم تا ملک را بنده ای مطیع و چاکری فرمان بردار باشد. شیر از این سخن شاد شد و بآوردن او مثال داد. دمنه بنزدیک گاو آمد و بادل قوی بی تردد و تحیر باوی سخن گفتن آغاز کرد و گفت: مرا شیر فرستاده است و فرموده که ترا بنزدیک او برم، و مثال داده که اگر مسارعت نمائی امانی هم بر تقصیری که تا این غایت روا داشته ای و از خدمت و دیدار او تقاعدی نموده، و اگر توفقی کنی بالفوربازگردم و آنچه رفته باشد باز نمایم. گاو گفت: کیست این شیر؟ دمنه گفت: ملک سباع. گاو که ذکر ملک سباع شنودم بترسید، دمنه را گفت: اگر مرا قوی دل گردانی و از باس او ایمن کنی با تو بطایم. دمنه با او وثیقتی کرد و شرایط تاکید و احکام اندران بجای آورد و هر دو روی بجانب شیر نهادند.