عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
گذری بر سر خاک شهدا باید کرد
تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن
منع رسوائی احباب چرا باید کرد
با همه سرکشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی کار گیا باید کرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو، شرطست
هر قدم در ره او رو بقفا باید کرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم که وا باید کرد
بدلم حسرت در خاک طپیدن مگذار
بسملم کرده ای از دست رها باید کرد
طرفه حالیستکه در خون دل خویش کلیم
دست و پائی نه و چون موج شنا باید کرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۸ - در مدح نور دیده ی مجتبی حضرت قاسم علیه السلام
پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
جوهر تیغی که من بر آن کمر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
اگر چون خضر می بخشند جان را بر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۸ - در بیان فناء فی الله والتسلیم الی الله
این فنای بنده در مولا بود
این فنا از صد لقا اولی بود
این عدم باشد ره کوی بقا
فهم آن خواهی برو تا کربلا
شهسواران بین در آنجا در مصاف
گرد شادروان عزت در طواف
بسته احرام حریم کوی یار
جان نهاده بر کف از بهر نثار
سر به کفها و کفنهاشان بدوش
رو بکوی دوست با جوش و خروش
لب پر از لبیک چشم اندر حرم
بر زبانشان نعره ی این العدم
کو عدم آن راه اقلیم وفا
کو عدم دروازه ی ملک بقا
شیرمردان ره جانانه ایم
شعله های تیغ را پروانه ایم
عید ما عاشور و قربانگاه ما
کربلای جانفزا نعم المنی
هین گذار افکن در آن صحرا دمی
بین ورای هر دو عالم عالمی
خون شاهان بین در آنجا ریخته
جانشان با خاک دشت آمیخته
صورت آن دشت تشویش بلا
معنی آن کعبه صدق و صفا
شیرمردان بین در آنجا چون نهنگ
پیش همتشان دو عالم گشته تنگ
چون نبد گنجایش کون و مکان
از مکان کندند آنجا آشیان
غوطه ور گشتند در بحر فنا
سر برآوردند از ملک بقا
این عدم باشد گلستان ارم
گر عدم اینست قربان عدم
کاش من هم اندر آنجا بودمی
راه و رسم این عدم پیمودمی
زندگی خواهی برو معدوم باش
ورنه ز آب زندگی محروم باش
هست اگر آنست تو خود چیستی
در حقیقت پیش او فانیستی
این فنا از صد لقا اولی بود
این عدم باشد ره کوی بقا
فهم آن خواهی برو تا کربلا
شهسواران بین در آنجا در مصاف
گرد شادروان عزت در طواف
بسته احرام حریم کوی یار
جان نهاده بر کف از بهر نثار
سر به کفها و کفنهاشان بدوش
رو بکوی دوست با جوش و خروش
لب پر از لبیک چشم اندر حرم
بر زبانشان نعره ی این العدم
کو عدم آن راه اقلیم وفا
کو عدم دروازه ی ملک بقا
شیرمردان ره جانانه ایم
شعله های تیغ را پروانه ایم
عید ما عاشور و قربانگاه ما
کربلای جانفزا نعم المنی
هین گذار افکن در آن صحرا دمی
بین ورای هر دو عالم عالمی
خون شاهان بین در آنجا ریخته
جانشان با خاک دشت آمیخته
صورت آن دشت تشویش بلا
معنی آن کعبه صدق و صفا
شیرمردان بین در آنجا چون نهنگ
پیش همتشان دو عالم گشته تنگ
چون نبد گنجایش کون و مکان
از مکان کندند آنجا آشیان
غوطه ور گشتند در بحر فنا
سر برآوردند از ملک بقا
این عدم باشد گلستان ارم
گر عدم اینست قربان عدم
کاش من هم اندر آنجا بودمی
راه و رسم این عدم پیمودمی
زندگی خواهی برو معدوم باش
ورنه ز آب زندگی محروم باش
هست اگر آنست تو خود چیستی
در حقیقت پیش او فانیستی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای که بر خاک شهیدان گذر انداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۴ - ذکر شهادت عوسجه پسر مسلم بن عوسجه علیه السلام
یکی کودک ازمسلم پاکخوی
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در